📚کتاب تنها گریه کن
🌸فصل دوم/ قسمت هفدهم
📖 چون می خواستم زیر سقف نباشم، رفتم پشت بام. شاید نفسم توی گرمای اتاق بند می آمد؛ شاید نمی خواستم بیشتر از آن، بقیه گریه و زاری ام را ببینند. هرچه بود، صبر کردم هوا که تاریک شد، با زحمت از پله ها بالا رفتم. باد زمستان که زد زیر چادر، دست هایم را پیچیدم دور خودم. رفتم وسط پشت بام. کمی آسمان را نگاه کردم. سرم همان طوری بالا بود که دوباره اشک ریخت روی صورتم. به خودم آمدم و سعی کردم یادم بیاید پایین توی اتاق، قبله کدام طرفیست. با خودم یک جانماز آورده بودم. پهن کردم روی زمین سرد و چادر را کشیدم روی صورتم. آن دو رکعت نماز، زندگی مرا عوض کرد؛ چون دلم را عوض کرد.
سلام نماز را که دادم و صورتم را از قبله برگرداندم، اشرف سادات قبلی نبودم. تسبیح شاه مقصود پدرشوهرم کنار مهرم بود. گرفتمش توی مشتم. دانه هایش را یکی یکی از لای انگشتانم رد می کردم. شاید هزار بار گفتم: «صلی الله علیک یا رسول الله.» گریه ی آرام من کم کم شدت گرفت. شانه هایم تکان می خوردند. صدایم بلند شد و کارم از گریه گذشت. مچاله شده بودم کف پشت بام و مویه می کردم. کلی حرف گفته و نگفته داشتم؛ ولی هق هق گریه ای که نفسم را بند آورده بود، امان نمیداد. محمد از جلوی چشمم کنار نمی رفت. ضجه می زدم و بریده بریده می گفتم: «من بچه م رو از شما می خوام. دکترا جوابم کردن. من بچه م رو سالم می خوام.» یک ساعت گذشت یا بیشتر و کمتر، نمی دانم. توی خواب و بیداری بود یا رویا بود یا ضعف کرده بودم، این را هم عاجزم از گفتنش. فقط یک سوار سفید پوش آمد و با اسب چرخ زد دور من و جانمازم.
یک آن به خودم آمدم و همان طور که مچاله افتاده بودم روی جانماز، سعی کردم خودم را تکان بدهم و بنشینم. توان جسمی نداشتم، ولی امید در دلم جان گرفته بود. مطمئن بودم یک خبری می شود. ته دلم گرم شده بود و سرما را حس نمی کردم. با زحمت یک گوشه جانماز را گرفتم و انداختم روی گوشه ی دیگرش، سرم گیج می رفت. کمی صبر کردم تا حالم جا بیاید. وقتی توانستم بهتر ببینم، از روشنایی راه پله در پشت بام را تشخیص دادم و راه افتادم سمت در. پلک هایم بس که ورم کرده بود، نمی توانستم خوب ببینم. اصلا یاد ندارم بعد از آن شب، این همه گریه کرده باشم
دستم را گرفتم به دیوار و از کنار راه پله، پله ها را آرام آرام آمدم پایین. یک راست رفتم سراغ بچه و دیدم وضعیتش هیچ فرقی نکرده. به مادرم گفتم دیگر حوله گرم نکند. نشستم و بی دلواپسی چشم دوختم به محمدم. منتظر بودم گریه کند تا بگیرمش زیر سینه ام. بچه ام گرسنه بود. آن موقع فقط می خواستم بتوانم شیرش بدهم. بتواند سینه ام را بگیرد و شیر بخورد. یقین داشتم خدا و پیامبرش از دل شکستگی مادرانه ام نمی گذرند. دو ساعت طول کشید، ولی همان شد. کم کم بدنش گرم شد. دست و پایش نرم شدند و تکان خوردند؛ برگشتند به شکل طبیعی خودشان. با مادرم کنار محمد بودیم. من آرام شده بودم و مادرم بی صدا گریه می کرد.
🔹️ادامه دارد، ...
🌸کتاب تنها گریه کن/ ۱۷
انتشارات حماسه یاران
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
🌸سوره دخان/۱۲
💎 *ای پروردگار ما، ﺍﻳﻦ ﻋﺬﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ برطرف ﻛﻦ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥ می ﺁﻭﺭیم*.
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
✅ *چرا بعد از عطسه الحمدلله میگوییم* ؟!
علت گفتن الحمدلله بعد از عطسه اینست که ضربان قلب در هنگام عطسه متوقف میشود و سرعت عطسه 100کیلومتر در ساعت است و اگر به شدت عطسه کردی ممکن است استخوانی از استخوان هایت بشکند و اگر سعی کنی جلو عطسه را بگیری باعث میشود خون در گردن و سر برگردد و سپس باعث مرگ شود و اگر در هنگام عطسه چشم هایت را باز بگذاری ممکن است از حدقه بیرون بیاید!
و برای آگاهی در هنگام عطسه همه دستگاههای تنفسی و گوارشی و ادراری از کار می ایستد و قلب هم از کار می افتد رغم اینکه زمان عطسه بسیار کوتاه است و بعد آن به خواست خدای مهربان بدن به کار می افتد اگر خدا بخواهد که به کار افتد گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است به همین دلیل الحمدلله میگوییم. میگوییم خدایا شکرت برای سلامتی که به بدنم دادی و شکرت برای بیماری هایی که به من ندادی..
🤲خدا را شکر
📚کتاب تنها گریه کن
🌸فصل دوم/ قسمت هجدهم
📖 بچه جان گرفت. چشم هایش را به آرامی باز و نگاهم کرد. نه، نگاهش رمق داشت، نه ناله اش. مادر و پسر دست کمی از هم نداشتیم. با صدایی گرفته و ضعیف که وقتی از حنجره ام خارج شد، شک داشتم محمد می شنود یا نه، گفتم: «محمد! مامان میای بغلم؟» و دست هایم را باز کردم. بچه هنّی کرد و سرش را چرخاند طرفم. کشیدمش توی بغلم. بعد از ده پانزده روز، شیر خورد. محمد شیر می خورد و سینه ام سبک می شد و روی زبانم جز الحمدلله، چیزی نبود. مادر و پسر همان جا روی زمین خوابمان برد.
صبح، محمد و پرونده پزشکی اش را زدم زیر بغلم و راه افتادم. مادرم پرسید: «این وقت صبح کجا؟» گفتم: «بیمارستان.» مهلت ندادم حرف دیگری بزند، آمدم بیرون. با تاکسی خودم را رساندم تا ایستگاه اتوبوس خطی های میدان امام حسین علیه السلام امروز. بعد هم نشستم روی صندلی اتوبوس تا برسیم بیمارستان. خدا خدا میکردم بتوانم پیدایش کنم. به زحمت شد، ولی شد. کلی پرس و جو کردم تا توانستم گیرش بیاورم؟ همان دکتری که دستور داد محمد را از دستگاه در آوردند و گفت بردار ببرش. من را شناخت. دست پیش گرفت و گفت: «باز که اومدی. همین که گفتم. بچه موندنی نیست. بمونه هم فلج می شه. من سرم شلوغه. نمیتونم یه حرفو چند بار تکرار کنم.» محمد را گذاشتم روی میز اتاقش و پتوی دورش را باز کردم. بچه دست و پا زد. سرش را تکان داد. دکتر چشم هایش گرد شد. دست بچه را گرفت و کشید سمت خودش.
پایش را صاف کرد. کمرش را معاینه کرد. پلک هایش را باز کرد. گفت: « آزمایش هاشو بده ببینم.» برگه ها را هی بالا و پایین کرد. آخرسر تسلیم شد و گفت: «این بچه سالمه.» جواب دادم: «بله. رسول الله شفاش داد. فقط اومدم بگم ما بی صاحب نیستیم آقای دکتر، شما وسیله ای. دیگه هیچ مادری رو از زنده موندن بچه ش ناامید نکن.» محمد را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون. پرونده، باز ماند روی میز دکتر.
🔹️ادامه دارد، ...
🌸کتاب تنها گریه کن/ ۱۸
انتشارات حماسه یاران
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سوره آل عمران/۵۱
💎إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَٰذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ
💎 *قطعا، ﺧﺪﺍ پروردگار ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎﺳﺖ. پس ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺘﻴﺪ ﻛﻪ این است ﺭﺍﻩ مستقیم*.
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سوره بقره/۲۵۰
قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ
*گفتند: «ای پروردگار ما، بر ما ﺻﺒﺮ ﻭ شکیبایی فرو ریز و گامهایمان را استوار ساز و ما را بر گروه کافران پیروز گردان*.
🔸کانال کتابخانه در ️پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/mohaddesnouri
🔸کانال کتابخانه در ️پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/mohaddesnouri
*روزتان همراه با مهر خدا* 🔸کانال کتابخانه در ️پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/mohaddesnouri
📚کتاب تنها گریه کن
🌸فصل سوم/ قسمت نوزدهم
📖 قدیمی ها شاید سواد درست و حسابی نداشتند، ولی چیزهای خوبی بلد بودند. پدرشوهرم گاهی از بی مهری دنیا برایمان حرف می زد: «بابا جان! این دنیا به هیچکی وفا نکرده. بر اهل بیت و اولیای خدا نمونده. می خواد برای ما بمونه؟» و همیشه سفارش میکرد: «ما به جز اهل بیت کسی رو نداریم. هرچی میخواید، از اون ها بخواید. به کس دیگه ای بیخودی رو نزنید.
کار اوستا حبیب و دنبال سرش، مسافرت رفتن هایش کمتر شده بود. می توانست همین تهران برود سر ساختمان و دیگر لازم نبود من و بچه ها تنها بمانیم. تا آمدم کنارشان نفسی چاق کنم، مریضی خودم عود کرد. انگار که روزهای سخت تمامی نداشته باشد. فاصله ی غش کردن هایم کمتر شده بود. روزی چندبار از حال میرفتم. حاجی برمان داشت و راه افتادیم سمت قم. گفت هم حال و هوایمان عوض می شود، هم می رویم زیارت و از بی بی شفا طلب می کنیم. آن موقع در خانه علما به روی همه مردم باز بود. مردم با عقیده و اعتقاد می رفتند خدمتشان و مشکلاتشان را می گفتند. آنها هم با روی باز همه را می پذیرفتند. اگر از دستشان بر می آمد، مشکل را حل می کردند؛ اگر نه، دعا می کردند. آن دعا، دل آدم را خوش و راضی میکرد. قبل از زیارت، رفتیم خدمت آقای مرعشی نجفی. با اوستا حبیب که نشستم توی آن اتاق ساده، خیلی آرام بودم. آقا با محبت
حالم را پرسیدند. صدایم لرزید. گفتم: «خوب نیستم. با دوتا بچه کوچک، اعتباری به هشیار بودن و نبودنم نیست. سر هیچ و پوچ، بی علت غش میکنم و از حال می روم.
دست کشید روی محاسنش و گفت: «الله اکبر». کمی با اوستا حبیب حرف زد. دلداری مان داد. بعدش هم گفت: «بابا جان امید داشته باش. برو مشهد. امام رضا کسی رو دست خالی برنمیگردونن. برو و بهشون بگو من از طرف خواهرتون اومدم. امام به ناراحتی و بیماری هیچ بنی بشری راضی نیست. برو از آقا طلب شفا کن. منم دعات میکنم.»
داشتیم بلند می شدیم که گفت صبر کنید. دست برد سمت قندان استیل کوچکی که کنارش بود؛ یک تکه نبات برداشت. چیزهایی زیر لب خواند و فوت کرد به آن. گرفت سمت من، گفت: «بیا دخترجان. حالا که داری می ری زیارت، دهنت رو شیرین کن.» با دل شکسته رفتیم حرم حضرت معصومه سلام الله ؛ زیارت کردیم و برگشتیم تهران.
مادرم و حاجی از یک طرف به بچه ها می رسیدند، از یک طرف به من. ازشان خجالت می کشیدم. آن زمان، زحمت چرخاندن یک خانه و زندگی چند برابر بود. نه جاروبرقی، نه ماشین لباسشویی، نه اجاق گاز، هیچی. فاطمه و محمد دوتا بچه کوچک بودند که رسیدگی می خواستند، من هم بدتر از آنها.
🔹️ادامه دارد، ...
🌸کتاب تنها گریه کن/ ۱۹
انتشارات حماسه یاران
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ارسالی توسط عضو گروه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 مقام حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
🎙️شهيد حاج شيخ احمدكافی
💠 شیخ مفید درباره جایگاه عبدالعظیم حسنی : 💚امام رضا علیه السلام میفرمایند : 💎 *ای عبدالعظیم از طرف من به دوستانم سلام من را برسان و به آنها بگو کاری نکنند که شیطان به نَفس آنها راه پیدا کند جدال نکنند به زیارت یکدیگر بروند که این کار شما را به من نزدیک می کند*
🔹گروه النَّبَإالعظیم ۱ در واتساپ👇🏻
https://chat.whatsapp.com/DPLB7dkYgEG8fEfExerSsT
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 جمعیت انبوه شرکت کنندگان در اجتماع "سلام فرمانده" در میدان شهدای مشهد
🔹 دهه نودی های مشهدی عصر دیروز با حضور در میدان شهدا ،اجتماع بزرگ «سلام فرمانده» را ،با شور و حرارت خاصی برگزار و با یکدیگر این سرود زیبا را همخوانی کردند.
📣 #اخبار_مهدوی
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف سین نصرتی
🌸سوره إبراهيم/۴۰
💎 *ای پروردگار من مرا برپادارنده نماز قرارده، و نیز از فرزندانم و ای پروردگار من دعایم را بپذیر*.
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکر، که دشمنان ما را از میان احمق ها آفریدی🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها راه ساخته شدن مملکت از نظر رائفی پور
🌷 *همه مردم آموزگاران ما هستند* ؛
🌷آدمهای خشمگین، به ما آرامش می آموزند...
🌷آدمهای ریاکار، به ما یکرنگی می آموزند...
🌷آدمهای سرسخت، به ما نرمش می آموزند…
🌷آدمهای وحشت زده و عجول، به ما شهامت را می آموزند...
👈همیشه در رابطه با آدمهایی که وارد زندگی ما می شوند از خود بپرسیم:
*این شخص برای آموزش چه چیزی به من، فرستاده شده* ❓❓
📚کتاب تنها گریه کن
🌸فصل سوم/ قسمت بیستم
📖 بالاخره شرایط جور شد و راهی مشهد شديم. اولین بار بود سوار قطار شدم. یک کوپه ی شش نفره برای من، اوستا حبیب، محمد، فاطمه، مادرم و خاله بتول.
اوستا حبیب با مادرم مشورت کرد که خاله را هم ببریم. می گفت اشرف سادات خودش به تنهایی نیاز دارد یک نفر مدام حواسش بهش باشد، بچه ها هم هستند. یک نفر دیگر همراهمان بیاید، خیال همه مان راحت می شود. تازه، خاله هم زیارتی می رود و دل سبک می کند. این شد که شش تایی جاگیر شدیم داخل کوپه.
قطار که از ایستگاه راه آهن راه افتاد، حالم یک طوری بود. دلم می خواست شیشه را باز کنم. از اوستا حبیب پرسیدم: «این شیشه چه جوری میاد پایین؟ یه کمی هوا بیاد تو.» پرده ی طوسی کهنه اش را جمع کرد و گفت: «این باز نمیشه. فقط بالاش یه کمی جای رفت و آمد هواست. نگران نباش؛ راه بیفته عادت میکنی.» سرم را چرخاندم و فکر کردم سه چهار ساعت دیگر که هوا تاریک بشود، چطوری می خواهیم بخوابیم. از حبیب پرسیدم. از صندلی اش بلند شد و با یک تکان، صندلی را کشید جلو. نشیمنش چسبید به نشیمن صندلی روبه رویی و جا باز شد. خنده ام گرفت.
همراه تکان های قطار، دل من هم تکان می خورد. از زندگی خسته شده بودم. تحملم كم شده بود؛ حتی حوصله خودم را هم نداشتم، چه برسد به بچه ها. کمی که صدایشان در می آمد، دعوایشان می کردم. مادرم و خاله بتول بچه ها را به زبان می گرفتند و حواسشان را پرت می کردند.
کلافه، فقط به بیرون نگاه می کردم. بیابان بود. تا چشم کار می کرد، برهوت بود و وقتی شب شد، آن بیرون فقط تاریکی می دیدم. مدام از خودم می پرسیدم یعنی خوب می شوم؟ می توانم بچه هایم را بزرگ کنم؟ مادر مریض به درد بچه ها نمی خورد. مادری که ناغافل از حال می رفت و می افتاد گوشه ی اتاق.
رسیده بودیم به مشهد و قطار، به سمت ایستگاه می رفت که اوستا حبیب صدایم زد و گفت: «اشرف سادات بیا.» ایستاده بود توی راهروی قطار، جلوی پنجره. با دست به یک جایی بیرون قطار اشاره کرد و گفت:
اگه حواستو جمع کنی، می تونی یه لحظه گنبد طلای آقا رو ببینی. الانه که پیدا بشه.» از کنار دستش، چشمم را دوختم به آنجایی که با نوک انگشت اشاره اش، نشانم می داد. خیلی معطل نماندم. قطار رد شد و چشم های من خیره ماند به یک گنبد زرد. من فقط داشتم نگاه می کردم. شنیدم اوستا حبیب گفت: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا» و تا به خودم بیایم، قطار رد شد و چشمم از عکس گنبد خالی شد. برگشتم و دیدم اوستا حبیب دست به سینه مانده و هنوز چشم هایش بسته است. نگاه من را که روی خودش حس کرد، چشم هایش را باز کرد و گفت: «غصه نخور. زود می ریم جا پیدا می کنیم و می ریم حرم. اینجا فقط یه لحظه کوتاه وقتی قطار رد می شه، گنبد و گلدسته ها پیدا میشن.»
همان طور هم شد؛ از راه آهن که تاکسی گرفتیم، اوستا حبیب از راننده خواست ما را ببرد یک مسافرخانه ی خلوت و البته نزدیک حرم.
🔹️ادامه دارد، ...
🌸کتاب تنها گریه کن/ ۲۰
انتشارات حماسه یاران
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
15.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تا حالا کاری کردید دو طرفش بُرد بُرد باشه؟
🌕 خیلی از افراد مؤمن ممکن است در طول سالهای عبادت خود سجدهشان(از نظر آناتومی و شکل بدن) اشتباه بوده باشد.
✅ با دیدن این کلیپ، هم با نحوه صحیح سجده و هم اثرات طبی آن آشنا شوید.
🔴 سجده های طولانی از ویژگیهای یاران امام مهدی
💚 امام صادق علیهالسلام در وصف اصحاب امام مهدی عجل الله فرجه میفرمایند: «اثر سجده در پیشانیهایشان نشسته؛ شیران روز و راهبان شب هستند. در بین رکن و مقام با وی بیعت کنند.»
📘بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۸۶
🌸 *مارشال جانسون*
E. Marshall Johnson
تازه مسلمان از آمریکا
💠او یکی از دانشمندان برجسته امریکا و رئیس دپارتمان آناتومی و مدیر انستیتو Danicl دانشگاه توماس جفرسون فیلادلفیا است که درباره ی آیات جنین شناسی قرآن مطالعه و تحقیق به عمل آورده و مسلمان شده است. او می گوید: "توصیف مراحل جنین موجود در قرآن نمی تواند تصادفی و اتفاقی باشد، احتمال دارد که محمد (صلی الله علیه واله) یک میکروسکوپ بسیار قوی داشته ولی قرآن مربوط به ۱۴۰۰ سال پیش است در حالی که میکروسکوپ قرن ها بعد از حضرت محمد (صلی الله علیه واله) اختراع شده است. پروفسور جانسون با لبخند اظهار داشت: البته اولین میکروسکوپ اختراع شده قادر نبود بیش از ۱۰ برابر بزرگنمایی کند و تصویر آن هم واضح نبود".
💠آنگاه گفت: *هیچ ضدیت و مغایرتی با این حقیقت که واسطه ی الهی در بیانات حضرت محمد (صلی الله علیه واله) در کار است، نمی یابم* .....
☀️ *پروفسورهایی که مسلمان شدند*. 🔹️ادامه مطلب در لینک زیر ؛👇
☝️تازه مسلمانان و رهیافتگان
https://rahyafteha.ir
🌸سوره يس/۵۰
*پس، ﻧﻪ می توانند ﻭصیتی ﻛﻨﻨﺪ ﻭ(اگر بیرون خانه باشند) ﻧﻪ می توانند به ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ خود برگردند* .
🔸کانال کتابخانه در ️پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/mohaddesnouri