eitaa logo
کتابخانه علامه محدث نوری
138 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
32 فایل
وَ اجْعَلْنِي اللَّهُمَّ مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ أَتْبَاعِهِ وَ شِيعَتِهِ
مشاهده در ایتا
دانلود
‏عکس از سین نصرتی
برادر سارا با فریاد و عربده کشی به سالن نزدیک شد. برادر سارا فریاد می آمد و هر کس می خواست مانع او شود را با مشت و لگد پس می زد. التماس های مادر و فریادهای پدر سارا هم که با التماس می خواستن میشل این ماجرا را تمام کند, شنیده می شد میشل وارد سالن شد. میشل فریاد کشید: سارا مگه نگفتم حق نداری به این مرکز لعنتی تروریستی بیای! میکشمت احمق..... شماهام جمع کنین این بساط غیرقانونی رو! وگرنه خودم جمعش میکنم. همه نگران و مضطرب شده بودند. سارا مثل بید می لرزید، آقای تهرانی سعی داشت آرام به میشل نزدیک شود و او را کنترل کند. میشل با دست سارا را نشان داد و گفت: ((کاری با هیچ کس ندارم. اما شما حق ندارین مغز یه دخترنادون رو شستشو دهید و پارچه های مسخره سرش کنین.) و می خواست قدمی به سمت سارا بردارد که آقای تهرانی مچ دست او را محکم گرفت و چشم در چشم او دوخت و‌گفت: مطمئنی که این همه سر و صدا به خاطر همین تکه پارچه هست؟ مطمئنی فردا نمیگی با‌ تفکرات و عقاید او مشکل داری؟ آقای تهرانی آرام رو به سارا قدم‌برداشت و ادامه داد: خدای حکیم و مهربانی که رعایت حجاب رو برای انسانها لازم می دونه، رعایت پوشش رو برای شرایطی اضطراری مثل شرایط تو لازم نمی دونه. دخترم در شرایطی که تهدید به قتل شدی برای حرکتت در مسیر حق و حقیقت، میتونی موقت حجاب رو برداری تا در آینده، به خواست خداوند گشایشی برات ایجاد بشه. سارا در حالی که دو قطره اشک از چشم هایش پایین می ریخت کف دست هایش را روی سرش گذاشت و با صدایی لرزان ولی پر اطمینان گفت: (( هرگز!... من تازه مالک این تاج شده ام. هرگز به کسی اجازه توهین و دست درازی بهش رو نمیدم. حتی اگه جونم رو بگیره.» # بریده_کتاب
اگه اجازه بدین مطالبی هم من بگم. با خانم ایلیکینا کاملا موافقم که پوشش و حجاب، عین آزادیه و محدوديت نیست. اما یه مسئله ی دیگه هم هست؛ به نظر من اگه محدودیت باشه، اشکالی نداره! کی گفته محدودیت همیشه بده؟ اگه راننده ها موظف به بستن کمربند ایمنی هستن یا خلبان ها باید توی یه کانال هوایی خاص حرکت کنن، یا بیمار فقط داروهای تجویز شده پزشک رو میتونه مصرف کنه، محدودیت هستش؟ آیا محدودیت های بدی هستن؟ يا نه تنها بد نیستن، بلکه لازم هم هستن؟ اگه کسی بگه: چراغ راهنمایی رو بردارین و این قدر محدودیت ایجاد نکنین! بذارین مردم راحت و آزاد باشن ما چه فکری در موردش می کنیم. آیا نمیگیم باید به روان پزشک مراجعه کنه؟ پس یه جاهایی محدودیت، باعث رشد انسان ها میشه باتوجه به مطالعاتم و چیزهایی که در این جلسات یاد گرفتم به نظرم پوشش یه محدودیت لازمه. پوشش معضل نیست. چاره اندیشی برای جلوگیری از معضلات زیاد و وحشتناک آینده هست. پوشش شبيه روکش سیم های مثبت و منفیه که اگه از بین بره، خسارت های زیاد به بار میاره. پوشش مثل گلبرگهای یه غنچه هست. اگه گلبرگ ها کنار برن و گل باز بشه، چیده شدنش دور از انتظار نیست.
‏عکس از سین نصرتی
سوفیا لبخند زد‌‌ و با تمسخر و ادا گفت: «اوه! نامزد! آره خودت را برسون تا ندزدیدنش. پس بذار اقلا یه سلفی بگیریم.» و در کنار سارا ایستاد و عکس گرفت.. باز هم با خنده، دستی به بلوز سارا کشید و گفت: بلوز آبی آستین بلند یقه دار....با شلوار کتون!.. اوهوم... بهت میاد! یه مدل خاصی شدی. سارا با بی میلی کنار میز ایستاد و سوفیا از او عکس گرفت. بالاخره از هم خداحافظی کردند. سوفیا یک لحظه برگشت و از سارا که در حال رفتن بود باز هم عکس گرفت. عکس ها را انتخاب کرد و گزینه ارسال را برای دیبا زد. و نوشت: «داره میره فرودگاه. حتما جلوی ورودی فرودگاه پیاده میشه. زمانی که وارد ساختمان اصلی فرودگاه نشده تموم بشه.) سارا به ایستگاه مقابل فرودگاه رسید. همان لحظه فرهاد از سالن فرودگاه بیرون آمد و به سمت ایستگاه تاکسی روانه بود که ناگهان سارا را دید. صدا زد: "ساراجان! اینجا!" سارا به سمت صدای فرهاد برگشت و ذوق زده، قدمی بلند به طرف پیاده رو برداشت. همان لحظه ماشین تویوتایی با سرعت بالا سر رسید و در کمال ناباوری محض چشمان فرهاد، محکم به سارا زد و او را چند متر آن طرف تر پرتاب کرد. فرهاد كيف و چمدانش را انداخت و در حالی که فریاد میکشید: «سارا!!!!! به سمت او دوید. سر سارا به جدول خورده بود. روسری اش غرق خون بود و از زیر خون بیرون می زد، فرهاد شوکه شده بود. سارا کف پایش را به کف آسفالت می کشید و صدای نامفهوم و ضعیف از گلويش خارج میشد. دسته گلی که سارا خریده بود افتاده بود زمین ودر اطراف پخش شده بود. فرهاد کنار او روی دو زانو افتاد؛ سر سارا را بلند کرد و روی پایش گذاشت....
📚کتاب تنها گریه کن 🌸فصل چهارم/ قسمت ۲۳ 📖 بدتر از همه اینکه وقتی آوردیمش خانه، فقط دست و صورتش از گچ بیرون بود. طفلک زجر کشید و صدای گریه اش تا خانه ی همسایه ها می رفت. آخریهای صدای همسایه ها درآمده بود. آن قدر تحت فشار بودم که خودم آب شدم. نمیدانم چه سرّی دارد؛ درد، شب می زند به تن و بدن آدمیزاد. مریم هم شب ها بیشتر بی قراری میکرد؛ مدام باید بغلش میکردم. فاطمه و محمد را می خواباندم و مریم را می گرفتم بغلم و می رفتم توی کوچه قدم می زدم. بچه حواسش پرت می شد و کمتر گریه میکرد. با آن جثه ی معمولی زنانه، آن قدر بچه را تکیه داده بودم به پهلویم که پهلویم کبود شده بود. وزن زیادِ گچی که بدن مریم را توی خودش حبس کرده بود، گاهی نفسم را می برید؛ ولی ذره ای به رحمت و گشایش خدا شک نداشتم. می گفتم من روزهای سخت زیاد گذرانده ام، این روزها هم می گذرد. اما اگر خدا کمک نمی کرد، مگر من از پسش برمی آمدم؟ یک سال و نیم طول کشید. بعد از آخرین عمل، وقتی گچ دور بدن مریم را باز کردند، بچه ام سه ساله بود. دکتر دستور داد روزی دو ساعت؛ یک ساعت صبح، یک ساعت شب بگذارمش توی آب گرم. فصل زمستان بود و سوز سرما. فرش را لوله میکردم و یک تشت می گذاشتم توی اتاق. روی بخاری، کم کم آب گرم می کردم و می ریختم توی تشت. خودم هم می نشستم کنار مریم. یکی دوتا تکه اسباب بازی پلاستیکی هم می گذاشتم دم دستش تا سرش گرم باشد. گاهی کلافه می شد. به هر شکلی بلد بودم، حواسش را پرت می کردم تا طاقت بیاورد و بنشیند توی آب گرم. بالاخره کمرش جوش خورد و خوب شد تازه داشتم خودم را پیدا می کردم که دیدم مردم حرف هایی می زنند؛ حرف از کار و بار رژیم و حکومت بود. هر گوشه و کنار، یک عده پچ پچ می کردند، ولی با ترس و لرز. اوستا حبیب وقتی خیالش از بابت دوا و درمان مریم راحت شد، گفت: «اشرف سادات! تهرون دیگه جای زندگی نیست. خیلی سخته بخوای اینجا بچه تربیت کنی، بهتره بریم قم. بچه ها هم دارن بزرگ میشن. ایشالا که کار منم اونجا بهتر بشه. حداقل اونجا می تونیم کنار هم باشیم.» کار بنایی معلوم نمی کرد؛ یک وقت می دیدی در شهرستانها ساخت وساز بیشتر بود، یک وقت کمتر. من هم از خدا خواسته هرچه وسیله داشتیم، جمع کردم و آمدیم قم و حوالی خیابان صفاییه خانه گرفتیم. ماه روزه بود. دیدم اوستا حبیب ساک به دست دنبال لباس می گردد و وسیله جمع می کند. گفتم: «خیر باشه. کار جدید گرفتی؟ همیشه که این همه وسیله نمی بردی. مِن و مِنّی کرد و گفت: «خیره، می خوام برم مکه.» گفتم: «اِه! به سلامتی! چرا این قدر یهویی؟» جواب داد: «یه کاروانی راهی هستن. گفتن یه نفر جا دارن. از من پرسیدن میرم، منم گفتم چرا که نه. وقتی خدا صدا زده، من کی باشم لبیک نگم؟» توی دلم قیامت شد. با رفتنش مشکلی نداشتم. راست می گفت؛ 🔹️ادامه دارد، ... 🌸کتاب تنها گریه کن/ ۲۳ انتشارات حماسه یاران 🔸️کتابخانه علامه محدث نوری https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
🌸سوره أنعام/۱۶۴ 💎ﺑﮕﻮ: *آیا جز ﺧﺪﺍ پّروردگاری بجویم در حالی که او پروردگار ﻫر ﭼﻴﺰی ﺍﺳﺖ*؟ 🏳اَینَ المنصور https://chat.whatsapp.com/KBxqKlPAOtJ1FABMSrYh9J
💚پیامبر خدا صلی الله علیه و آله؛ 💎 *اگرانسان غیبتی را ترک کند، ثواب آن از ده هزار نماز مستحبی بیشتر است* . 📚بحارالانوار، ج۷۲، ص۲۶۱ 🔹️اگر بخواهیم ده هزار رکعت نماز مستحبی بخوانیم، چقدر زمان می برد؟! با یک ترک غیبت به ثوابی معادل این کار بزرگ دست پیدا می کنیم...