eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
667 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت پانزدهم»» کمپ-کنار دکه ها بابک به جای معرفی اشرار و شاه دوست ها، به لطف همکاری با فرّخ، هر چی آدم لاشی و مریض و ایدزی و سرطانی در کمپ بود به تیبو معرفی کرد و از آنها تعاریفی میکرد که حتی بعدا خودش هم خنده اش میگرفت! تیبو گفت: بابک تو کارِت حرف نداره. هر چند نگفتی چطور این همه آدمو تو این دو سه هفته شناختی و معرفی کردی اما ازت خوشم اومده. به درد بخور هستی. بابک جواب داد: انگشت کوچیکه شما هم نیستیم. این دو تا مورد آخری که معرفی کردم خیلی آدمای چیزی هستن. یه حرفا درباره آخوندا و رژیم میگفتن که آدم سرش سوت میکشید. تیبو گفت: فرستادمشون جایی که بیشتر قدر اینا رو بدونن. بعضیاشون نعشه نبودن؟ بابک: نمیدونم ولی وقتی داشتم براشون تزریق میکردم، فهمیدم اصل جنسن. تیبو: مگه تو تزریق هم میکنی؟ بابک: یاد گرفتم. از یه بابایی همین جا یاد گرفتم. تیبو: باریک الله. دیگه فکر کنم 20 نفر شد که معرفی کردی. آره؟ بابک: یادم نیست. بازم اگه به تورم خورد بهت میگم. در حال حرف زدن بودند که یهو صدای سر و صدا و جیغ و فریاد اومد. بابک پاشد و یه نگا به اطرافش انداخت. تیبو با تعجب پرسید: صدا از کجاست؟ بابک که گیج شده بود گفت: نمیدونم ولی فکر کنم از طرف حمام میاد. جمعیت مرد و زن به طرف حمام ها میدویدند. بابک و تیبو هم رفتند ببینند چه خبره؟ پلیس و مامورها هم هر چی تو بلندگو فریاد میزدند تا مردم را متفرق کنند نتوانستند. جمعیت زیادی جمع شده بود. نمیشد مردم را شکافت و جلو رفت. فقط میشد صداها را شنید. یکی میگفت: از حمام دومی هست. خون همینجور داره میاد. تمومی نداره. یکی دیگه گفت: یه دختره رفت داخل. الان هم درو به زور باز کردند دیدند همون دختره است. مردم از هم میپرسیدند: کیه این؟ چرا خودکشی کرد؟ همین حرفها بود که یهو چند تا مامور آمدند و به زور جمعیت را کنار زدند. بعد از ده دقیقه یک پتو آوردند تا جنازه دختر را در آن بگذارند. لحظات سختی بود. همه منتظر بودند ببینند جنازه کیست؟ تا اینکه دختر بیچاره را پتو پیچ کردند و از حمام درآوردند. مردم از هم می پرسیدند: کیه؟ کیه این؟ یکی از زن ها گفت: این نامزد همین پسره است. بغل دستیش پرسید: کدوم پسره؟ زنه جواب داد: همین پاسوربازه دیگه. چی بود اسمش؟ سوزان با نگرانی و وحشت پرسید: شاپور؟ زنِ شاپور؟ زنه گفت: آره. همین. مُرده شورشو ببرم. سوزان وحشت و بغض فراوانی کرد. از ناراحتی و عصبانیت نمیتوانست چیزی بگوید. فقط دید که جمعیت شکافته شد و جنازه آرزوی بیچاره که در حمام خودکشی کرده بود روی دست سه چهار تا مامور، لای یک پتوی کثیف، پیچیده شده و از جمعیت خارج کردند. مردم دلشان خیلی سوخته بود. با هم میگفتند بیچاره دختره که پاسوز این قماربازه شد. سوزان که این حرفها را میشنید، عقده و عصبانیتش از دست نادر و شاپور و تیبو خیلی زیادتر میشد. دندان هایش را روی هم فشار میداد و از جمعیت کناره گیری کرد. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 تهران-هتل x دو تا مامورِ خانم(با کد شناسایی 44 و 45) در یک طرف و خانمی بد حجاب به همراه دختری از خودش بد حجاب تر هم روی مبل های مقابل آنها نشسته بودند. 44: خیر مقدم عرض میکنم خدمت شما. امیدوارم آدرس را راحت پیدا کرده باشید. مادره جواب داد: خواهش میکنم. هتل خوبیه. معروف نیست اما سر راست بود. 44: میشه بفرمایید شما و دخترتون را چی صدا کنم؟ مادره که از این برخورد اون دوتا خانم خوشش اومده بود جواب داد : خودم که مهشیدم و دخترمم مونیکا. 44: خیلی هم عالی. اسامیتون را میدونستم. گفتم شاید راحت تر باشید که جور دیگه صداتون کنم. زن با لبخند جواب داد: خواهش میکنم. 44: میرم سرِ اصل موضوع. مشکل شما برای خروج از کشور و اینکه برین پیش همسرتون چیه؟ گفت : والا خودتون که بهتر میدونین. میگن مشکل سیاسی پیدا کرده و این حرفا دیگه. 44: خب هر کس مشکل سیاسی پیدا کرده باشه که خانوادش ممنوع الخروج نمیشن. مشکل دیگری هست؟ با تعجب پرسید: چطور حالا؟ چرا یهو مشتاق شدین من برم پیش شوهرم؟ 45: من هم جای شما بودم همین سوالو میپرسیدم. جوابش ساده است. حقوق بشر. این حق شما و دختر و شوهرتون هست که کنار هم باشید. حتی اگر شوهر شما بر خلاف جمهوری اسلامی قدمی برداشته باشه. خانمه که باورش براش سخت بود گفت: جالبه. تا حالا نداشتیم. هر بار هر جا دعوتم کردند و حرف زدیم، بعدش تا مدت ها اعصابم خورد میشد. 45: کسی یا مجموعه ای به شما توهین و یا آسیبی رسونده؟ جواب داد: نه خداییش. اما خب اعصاب آدم خورد میشه دیگه. 44: حالا دوست دارین برین پیش شوهرتون؟ بازم مایلید یا منصرف شدین؟ گفت: معلومه که دوست دارم. علتشم نمیدونم چرا تا حالا نذاشتن بریم. 45: بسیار خوب. ظاهرا خیلی وقت هم هست که با شوهرتون مکالمه تلفنی نداشتید. درسته؟ دختره سکوتش رو شکست و فورا گفت: دلم خیلی برای بابام تنگ شده.
44: باشه دخترم. یه کم دیگه تحمل کن. دعوتتون میکنیم که حتی به خاطر اینکه حسن نیت ما بهتون ثابت بشه و بدونید که خطری متوجه شوهرتون و یا شما نیست باهاش تلفنی صحبت کنید و حتی خودش به شما بگه که مدارکتون برای ویزا و کارهای قانونی به ما بدید تا ما ترتیب همه چیزو براتون بدیم. خانمه که داشت چشماش از شور و شوق برق میزد گفت: اگه اینجوری باشه که خیلی ازتون ممنونیم. بی گناهه؟ آره؟ 45: حالا اون به کنار. فعلا برای ما مهم اینه که شما گناهی ندارین و باید خانواده دوباره دور هم جمع بشه. 44: فقط تنها خواهش ما اینه که به هیچ وجه با کسی در این زمینه صحبت نکنید تا خبرتون کنیم. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 نهاد امنیتی محمد و مجید و سعید دور هم نشسته بودند و گفتگو میکردند. مجید: هاکان اولش نخ نمیداد اما بچه ها کاری کردند که یواش یواش متقاعد شد که یک تماس تصویری با شما داشته باشه. محمد: خیلی خب! همین حالا؟ سعید: چشم. اجازه بدید. دقایقی بعد، سعید گفت: قربان ما آماده ایم. محمد: منم آماده ام. بسم الله. با واتساپ تماس تصویری گرفتند. از این طرف، چهره هاکان به صورت کامل و شفاف معلوم بود اما از آن طرف، به طرز کاملا طبیعی و بدون اینکه شک برانگیز باشد، با استفاده از نرم افزارهای خاص، چهره شهید علی هاشمی بر صورت محمد طراحی و قالب گذاری شده بود. محمد: درود! علی هاشمی هستم. از وزارت اطلاعات. با کی صحبت میکنم؟ هاکان: درود متقابل. هاکان هستم. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 سه روز بعد-کمپ-اتاق 10 سر و وضع آن اتاق از همه اتاق های دیگر بهتر بود و به نوعی سوییت مستقل و تمیز و اختصاصی تیبو محسوب میشد. سوزان با تیبو در یک گوشه نشسته و در حال گفتگو بودند. سوزان: تا حالا کسانی که بهت معرفی کردم، آدمای بد و تو زرد بودند؟ تیبو: نه. تو دختر باهوشی هستی. از دور هوات داشتم. دیدم چطور ارتباط میگیری و حرف از زبونشون میکشی. سوزان: تا حالا ازت چیزی خواستم؟ تیبو: همین اذیتم میکنه. نه. بارها منتظر بودم بیایی ازم پول بگیری و خرج کنی اما نیومدی و فقط برای معرفی زن و دخترایی که شناسایی کرده بودی اومدی. چیزی شده سوزان؟ سوزان: یه عوضی مزاحمم شده. احساس امنیت نمیکنم. فکر کنم نفوذی رژیم ایران باشه. تیبو درست نشست و صداشو صاف کرد و گفت: کدوم بی پدری جرات کرده به تو توهین کنه؟ سوزان: کارش از توهین گذشته. تا باشه نمیتونم کار کنم. تیبو: کاریت نباشه. بسپرش به خودم. سوزان: نمیخوام کسی دیگه ... تیبو: خیال جمع باش. خودم ترتیبشو میدم. شب شد. در تاریکی های اطراف نرده ها با کمال تعجب، سوزان داشت با نادر قدم میزد و قربون صدقش میشد. سوزان: تو واقعا جوون با جرات و با جنمی هستی. نادر: قربونت برم دختر. تو هم خیلی خانم و خوشکلی. این چند روزه خیلی رو شعرها و جملاتت فکر کردم. خیلی قشنگ بود. مثل خودت. سوزان با ناراحتی گفت: خوشکلی و قشنگی چه به درد میخوره وقتی نتونی به کسی که دوستش داری برسی؟ نادر: چرا غم داری عزیزم؟ چی شده؟ چی مانع رسیدن من و تو به هم هست؟ سوزان جواب داد: یه نفر روز اولی که اومدم اینجا به زور صیغه ام کرد. تا حالا نذاشتم کاری کنه و هر بار به زور و کلک ازش فاصله گرفتم. نجاتم بده نادر! نادر به چشمان سوزان زل زد و گفت: خلاص! دیگه نمیبینیش. قول میدم. سوزان گفت: نه بابا ... مگه الکیه؟ آخه چطوری؟ نادر چاقوشو از زیر لباسش درآورد و گفت: تا دسته فرو میکنم تو سینه اش. به موت قسم این کارو میکنم. فقط آمار بده. سوزان گفت: وای من میترسم نادر! اتفاقی نمیفته؟ نادر: خلاصت میکنم از شرّش! بگو کجاست این لامروّت؟ سوزان با تردید و حالتی مثل عصبی ها به طرف حمام نگاه کرد و آهسته گفت: رفته حمام. معمولا حمام آخری میره. وای نادر ولش کن ... من میترسم! نادر که از روزی که آرزو خودکشی کرده بود، عقل و هوش از سرش پریده بود و الان هم درگیر گریه و چهره و جذابیت سوزان شده بود، خون جلوی چشماش گرفت و رفت به طرف حمام. سوزان از موقعیت استفاده کرد و فورا خودش را به جعبه تقسیم برق رساند. هنوز نادر به حمام آخر نرسیده بود که برق کل کمپ خاموش شد. نادر هم که با خشم و سرعت داشت به طرف حمام آخر میرفت، از خاموشی چراغ ها استفاده کرد و در حالی که چاقو را در دستش محکم گرفته بود به طرف حمام آخر دوید. صبح شد و باز هم جلوی حمام ها قیامت شده بود. جمعیت مثل مور و ملخ جمع شده و سر و صدای زیادی راه افتاده بود. ماموران کمپ و پلیس ترکیه که قادر به کنترل جمعیت نبودند کار را به کتک و ضرب و شتم مردم رساندند. چند لحظه بعد، دو جنازه از حمام خارج شد. جنازه هایی که از قرائن و شواهدش معلوم بود که منتظر همدیگر بودند و در کمین یکدیگر نشسته بودند. دو جنازه‌ی کارد کُش شده که جای سالم روی بدن هم نگذاشته بودند. جنازه تیبو و جنازه نادر! 🔷🔷پایان فصل اول🔷🔷   ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
رفقا فصل اول داستان تقسیم ، به فضل الهی تمام شد. از حمایت ها و دقت و توجه شما ممنونم. فصل دوم این داستان ، ان‌شاءالله از پنجشنبه همین هفته (پنجم آبان) تقدیم خواهد شد. لطفا در طول این مدت، برگردید و به دور از استرس و هیجانات دو هفته اخیر، فصل اول را مرور کنید. 🔺 نوشتار و مطلب و پیام های شما در خصوص فصل اول ، که حاوی مطالب تکمیلی درخصوص کمپ های پناه جویان و سواستفاده سرویس های جاسوسی دنیا و منافقان و سلطنت طلبان باشه، با افتخار در کانالم منتشر خواهم کرد. 🌸 مراقب خودتون باشید 🌸 ورزش و خنده و مجلس روضه و استفاده از هوای پاییزی و گرمای محبت خانواده را فراموش نکنید ضمنا چند شب را آسوده استراحت کنید که از پنجشنبه با روح و روانتون اساسی کار دارم😉 مخلص شما ؛ گل باغا🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ دوستان لطفاً همین الان در همه کانال های ما در پیام رسان های داخلی عضو بشید: ✅ سروش: https://splus.ir/hadadpour ✅ روبیکا: https://rubika.ir/mohammadrezahadadpour ✅ گپ: https://gap.im/mohamadrezahadadpour ✅ ایتا: https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم عظم الله اجورنا و اجورکم عرض تسلیت به ملت بزرگ ایران علی الخصوص هم استانی های عزیز. ان‌شاءالله بقای بازماندگان و رزمندگان و مردم باصفای استان فارس که عزیزانمان را از دست دادیم. همچنین عرض تسلیت به استاد و مراد و بزرگمان ، حضرت آیت الله دژکام ، نماینده محترم ولی فقیه و امام جمعه شیراز. سایه استاد، مستدام ان‌شاءالله. تحلیل این واقعه تروریستی باشد برای سر فرصت. متن مفصلی امشب نوشتم اما فرمودند صلاح نیست و استخاره هم برای نشر آن خوب نیامد. ان‌شاءالله از عزای عمومی که درآمدیم، مطالبی را تقدیم خواهم کرد. فعلا داغداریم و حالمان خوب نیست. به عنوان کمترین همسایه و بچه محله حضرت احمد بن موسی، از همه عزیزانی که زحمت کشیدند و پیام تسلیت فرستادند تشکر میکنیم. شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا علی الخصوص شهدای حرم شاهچراغ ، فاتحه مع الصلوات ✍ حدادپور جهرمی
کم کم دم غروب، حرم غرق شور شد صدها ملک ز سردرِ آن، در عبور شد یک "خانواده" آمد و خندان سلام داد صحن از نگاه عاشقشان در سرور شد "آغوش امن مادر" و "آرامش حرم" آسوده شد خیال پدر، رفت و دور شد پستی رسید وقت دعا در حریم امن در پیش بی‌دفاع، شجاع و جسور شد "زن" می‌فشرد "زندگی"اش را به سینه‌اش "آزادی" از نگاه عدو، لخت و عور شد با خون نشست بال شهادت به شانه‌‌اش آغوش، گرم و گرم! شبیه تنور شد وقتی گلوی نازک کودک شکسته شد صد تکه مثل تُنگ ظریف بلور شد شیر از کناره‌های لبش می‌چکید که چادر نماز، غرق به خون، غرق نور شد 😭😭😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرحوم آیت الله حائری شیرازی: 🔸اين آتش بالاخره سرد خواهد شد🔸 آن كه بيش از هزار و صد سال است به هركس می گويد «اَيُّكُمْ يَاخذُ جَمْرَهُ فِي كَفِّهِ فَيَتْرُكُهَا حَتَّي يَبْرد» (کدام یک از شما یک حبه آتش را در دست می‌گیرد تا سرد بشود؟)، تا بالاخره امام سلطنت پهلوی را گرفت تا سرد شد، جمره حكومت بعثی را گرفت تا سرد شد. جمره استكبار جهانی در چهره اسرائيل را حزب‌الله گرفت تا بعد از 33 روز سرد شد. حماس هم گرفت تا بعد از 22 روز سرد شد. مساله، مساله گرفتن آتش در دست است و اين ايام آخرالزمان است كه ايمان در دل نگه داشتن از آتش در دست نگه داشتن سخت‌تر است. اين همه ، سوختگی‌های دست امت است كه را نگه داشته و تاكنون از نگه داشتن آن خم به ابرو نياورده است. اين آتش بالاخره سرد خواهد شد، همان طور كه شاه و صدام سرد شدند. امام با سرد شدن آتشِ شاه، به ميان ما برگشت و آن منتظر با سرد شدن است كه زيارتش خواهیم کرد. یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور