🔹سلام. خداقوت. انگار این داستان باقبلیا خیلی تفاوت داره. چشم منصور کور شه می خواس پاشو کج نذاره که تاوانشو زن بدبختش بده. می گذاشت بمیره بهتر بود. تازه میره براش زن خوشگل می گیره.کوفتش بشه.
🔹سلام حاج شبتون به خیر
داستان مشخصه که منصور داره کلک می زنه به هاجر و نقشه کشیده با سپیده
از قبل همه چی هماهنگ شده است
🔹متاسفانه زنها تو جامعه ما ساده لوح هستن
خودم قربانی ام
قربانی مهربان ودلسوز بودن
🔹سلام شیخ خداقوت
کار جدیدتون مثل همیشه داره عالی پیش میره
منتها فرقش اینه به خاطر ژانرش جذابیتش کمتره و عمیق تر عوضش
از اون طرفم نمیتونیم صبر کنیم صبح بخونیم
شبم میخونیم کل درد و بلای عالم میاد سراغمون😂
انشاءالله که داستان از این پیچ زودتر رد بشه
قلمت پر برکت
یا علی مدد 💙
التماس دعا 🌹
🔹حاجی دست روی چه زخم و زگیلی گذاشتی! دمت گرم
🔹سلام حاج آقا
این هاجر داستان،، واقعا شورشش را در آورده... اعصابم را خورد کرد... این چه زنیه... اصلا هضم چنین قضیه ای برام ممکن نیس
🔹تلخ نوشتید اما نمیتونم نخونم.
🔹هربار داستان جدیدی میزارید به خودم میگم وایمیسم همش بیاد بعد میخونم که باز دق مرگ نشم
نمیدونم چرا عبرت نمیگیرم🙄🙄🙄
🔹ای کاش زودتر بقیه داستان را ارسال میکردید، ببینیم آخر تصمیم گندش چی شد
🔹سلام حاجی زیارت قبول انشاالله 🌺🌺 پیشنهاد میکنم فکر پناهنده شدن باشی 😉مرتد نشی صلوات...
#یکی مثل همه...
🔹این داستان رو زیادی اپن بیان میکنین هرچند لذت نداره و همش حرص خوردنیه ولی به درد مجردها میخوره؟ درکل هنوز داستانو نپسندیدم
🔹سلام
خاک بر سر هاجر
چقدر احمقه.
🔹سلام اوقاتتون منور ب انوار الهی
حااج اقا یهو بگید میخواهید ما رو بکشید دیگه؟
من واقعا خانمهایی مثل هاجر رو نمیفهمم.شوهر آدم اینهمه بدی داشته باشه ولی تو چشمات رو ببندی و هیچکدوم رو نبینی هیییچ،خودت رو مقصر بدونی
🔹این داستان جدیدتون ، امشب،
حالمو بهم ریخت،
خود هاجر ک کارش به تیمارستان رسید
خدا به داد بچه هاش برسه،
امیدوارم از عاقبت بخیری بچه هاش داخل داستان بگید
دلم غمباد زده واسه اون طفل معصوم ها، و جز گریه و دعا واسه شون کاری ازم برنمیاد،
🔹سلام حاج آقا این چه داستانی یعنی چی مگه میشه اینجوری عجبااااا یه خانم .... این قسمتش حرصم را در آورد .... خدایا دیوید را برسان زودتر
🔹سلام حاج اقا چقدر این داستانتون رو مخمه چقدر این دختر بی عقله
واقعا تا تموم نشه کامل نمیتونم بخونم چون دارم سکته مغزی نخاعی میزنم از دستش
🔹داشت یادم میرفت که پارسال برای همسرم منم زن خواستگاری کردم و آوردمش تو خونه زندگیم....
چقدر ما زنها گناه داریم زنهایی که مثل هاجر زندگی میکنن......
دلسوزی زیادی ما زنها گاهی خیلی بیجاس
🔹بدبختیای خودمون کمه...بدبختیای هاجر هم اضافه شد
🔹سلام
وقت بخیر
ممنون از داستان یکی مثل همه ۲، واقعا قلم خوبی دارید.
فقط یک سوال داشتم، منصور واقعا ایدز داره؟ احساس میکنم همه اینا نقشه ست🙄😅
🔹واقعا این داستان واقعیه ؟
چطور میشه یه ادم به جای حل مشکل زندگیش به مشکل به مشکل قبلی اضافه کنه ؟!
مریضی فقیری رو نمی بینه فقط میخواد مشکل ...حل کنه
مگه عقل ندارن
البته اطراف ما پر از این آدماست که بچشون مریضه مشکل داره براش زن میگیرن که خوب بشه
🔹چرا ما خانوما وقتی عاشق میشیم اینقدر چشم و گوش بسته میشیم؟؟؟
😭😭😭😭😭😭
🔹حاج آقا این چه داستان حرص درآریِ که نوشتین
زن انقدر دیوانه هم میشه
از اولش فقط داشتم حرص می خوردم که خانواده داود چرا انقدر ضعیفند و خود کم بینی دارن
حالا هم که این دختره
لااله الا الله
🔹سلام
هر چی قبلیا حال میداد، این یکی تلخ و ضد حاله
هر قسمت هم زهر و تلخیش بیشتره
سوختم
هنر تلخ نویسیتون رو هم به رخ کشیدین ماشاالله
🔹سلام آقای حدادپور
کسی زندگی من را برای شما تعریف کرده و شما از روی زندگی من نوشتید آیا؟😢
🔹سلام حاج آقا
داستان خیلی زیباست
این که دائم فکر میکنم اینها تو زندگی یه آدم اتفاق افتاده خیلی متأثر کنندهست
ولی پرستو مشاور نیست، عمهدرمانگره.. هیچ روانشناس و مشاوری حق نداره تو همچین شرایطی و با این ادبیات و محتوای کلام به کسی مشاوره بده
🔹سلام حاج آقا
داستانتون هم عصبیم میکنه هم اذیتم میکنه هم به فکر میندازه من و
🔹سلام آقای جهرمی
اینا جز شاخ و برگ رمانه یا واقعا هاجر برای شوهرش خواستگاری رفته😩🤦♀
الهی به زمین گرم بخور مرد بی مسولیت 😣
🔹امشب قسمت آخر بود که خوندم
اعصابم کشش نداره واقعا
🔹پس بگو دیوید چ غم بزرگی داشت
این خواهرش بوده🥲
🔹سلام .حاجی اینقدر داستانات برام جذابه حد نداره 🙏بیشتر از اون وقتی این همه نظریات دوستان تو گروه میزارید برام خنده دارو جذابتر میشه چقدر مخاطبهای باحالی دارین و چقدر خوب مطالب گلچین میکنن واقعا ی نابغه هستید تو دوره ی که من دارم زندگی میکنم قلمت گیرا و به دل میشینه. خدا قوت
🔹سلام و عرض ادب
خدا قوت
بنده از نزدیک چند تا زن دیدم که خودشون رفتن برای همسرشون خواستگاری و زن گرفتن
بندگان خدا از روی اجبار این کار رو میکنن
بعضی مردا اینقدر بازیگرای خوبین و جریان رو طوری پیش میبرن که زن بیچاره مجبوره دست به چنین کاری بزنه و گرنه مگر کسی خل باشه که این کار رو بکنه
🔹سلام آقای پناهنده
ما هرچی مکشیم از دست بی عقلی بعضی خانواده های مذهبی هست 😔
کم نداریم حتی در جامعه امروز که دخترهای دسته گلشون رو بدبخت میکنند
🔹سلام
از زاویه عشق و فنا شدن در معشوق خوب نوشتید.
عالی نوشتید
عشق و عاشق را در این داستان معنا کردید
دوست داشتن یعنی همین
هیچ بدی دیدن از معشوق ندیدن و درک نکردن و نادیده گرفتن و یا بهتر بگم بدی معشوق را حسن و خوبی دیدن هست.
چقدر از عشق و فنا شدن در عشق خانواده ما فاصله دارد و.......
🔹سلام حاجی حالم از اینجور خانم هایی که به اسم عاشق شوهر بودن خودشون وبچه هاشون رو بدبخت میکنن به هم میخوره ومتنفرم کاش شخصیت اول داستانتون اینقدر ضعیف واحمق نبود
🔹سلام حاج آقا خدا قوت، قصه ناهید خواهر داوود خیلی دردناکه 😭😭😭
متاسفانه پدر و مادرش در انتخاب داماد اشتباه کردن ،وگرنه دخترشون کم سن سال بود، اصلا از نظر خانواده گی به هم نمیومدن
🔹سلام
بی نهایت غم انگیز
ما بیشتر اوقات هر کاری می کنیم مشورت می کنیم. یه نفر چرا باید این همه اتفاق برای زندگیش بیفته با کسی مشورت نکنه یا با یکی در میون نگذاره.
🔹سلام حاج آقا
یکی نون نداشت بخوره پیاز میخورد که اشتهاش باز بشه حالا حکایت هاجر شده نون ندارن بخورند یه نون خور اضافه کرد چقدر احمقانه 🤔🤔🤔
🔹من هم متاسفانه مثل هاجرتوداستان فکرمیکنم واراده ندارم ازخودممم
🔹سلام حاجی. شب بخیر
بارها با خودم فکر میکردم اگه همسرم زن بگیره من خیلی اذیت نمیشم. یه شب خواب دیدم ازدواج کرده داشتم سکته میکردم از خواب که پا شدم خیلی حالم بد بود. فهمیدم آدم نباید ازین تفکرات بی پایه بکنه!
الان این هاجر نادان رو کجای دلمون جا بدیم که بعد دو روز شوهرشو دوماد کرد
🔹سلام حاج آقا شب خوش
داستان جدیدتون عالیه ولی باید به هاجر بگم خاک توسرت زندگی خودت رو به لجن کشیدی بس نبود زندگی اون دوتا طفل معصوم روهم خراب کردی😒
اون دختره هرچی وهرکی هست توسط اون منصور عوضی اومده تو امام زاده این هاجر خنگم باز گول خورد
🔹سلام
شب بخیر حاجاقا
یا باید نقش یکی ازین هاجر و منصورها رو زندگی کرده باشی
یا روانشناسی ماهر باشی تابتوانی خصوصیات یک فرد قربانی(هاجر)
و فرد آزارگر(منصور )
را در مثلث کارپمن
به این زیبایی ترسیم کرد ...
شما کدومش هستین ؟؟؟
🔹سلام، حالم بد شد ،از این بدجنسی منصور و سپیده و سادگی زن منصور همیشه حالم بده از دست زنای ساده دور و برم که می دونم شوهراشون چه آدمایی هستن ولی زناشون نمی دونن و من به خاطر زندگیه دوستام نمی تونم بهشون چیزی بگم ،داستانتون تداعی کننده خیلی از زنای دور و برم هستن که می خوام شوهراشون رو خفه کنم ولی مجبورم به خاطر زناشون لبخند بزنم و خوش و بش کنم
🔹سلام وعرض ادب
یعنی من این قسمتو خوندم هرچه خودم رو جای هاجر میذارم که بتونم یه لحظه برم واسه شوهرم خواستگاری نمیتونم🥲
یعنی اگه بگن هزار مرتبه دور از جون شوهرم شوهرت رو به قبلست و شفاش اینه یه خانم دیگه رو بگیری براش میگم این همه زن بیوه شدن منم یکیش حتما عمرش به دنیا نبوده😂..اونوقت هاجر میره برا شوهر چلغوزش زن میگیره
🔹سلام و عرض ادب و احترام خداقوت
هرچی خواستم درمورد یکی مثل همه ۲ یه چیزی بنویسم نمیدونستم از کجاش و چه جوری بنویسم در کل همه چیزایی که گفته شد منم😐
ولی فقط یه چیز ذهن در هم ریختمو درست میکنه و اونم اینکه قطعا کسی جرعت نداره یه داستان به این شکل این قدر راحت بنویسه مگر این که واقعی باشه و نویسنده روایت گر باشه
حضمش خیلی سخته
هر شب میگم نمیخونم ولی نمیتونم نخونم😅
پس ادامه داستان میخونم تا ببینم به کجا میرسه
البته دنیای آدم ها متفاوته شاید من نتونم هاجر درک کنم و کارهاش برام سخت و حتی مسخره باشه ولی اینکه به زندگیش پایبنده و بدون نگاه به کارهای شوهرش یکطرفه برای حفظ زندگیش میجنگه خیلی خیلی درس بزرگی هست
🔹با کمال صداقت نظرم درباره داستان رو بگم؟
انزجار از کل محتوایی که محور هاجر جریان داره!
هاجری که به اصطلاح آفتاب و مهتاب ندیده است، اما رفتاری که در اون غلبه داره، تناسبی با میزان بالای حیا (که اوایل توصیف شده بود) نداره!
از همان اوایل و بزک و دوزک به هر طریقی و هر جایی که منصور خانش را راضی کند، از قربان صدقه های لوس و زیادی اش که انگار با کودکی بد ادا برخورد دارد! تا حرفی که به آن خانم زد، آن هم در امامزاده! مثل یک تیر خلاص....
(چطور چنین خانواده ای چنین دختری تربیت می کند برای من جالب هست...(به ظاهر)
به نظر من صد درصد نمی شود گفت دختر چون این ها رو تجربه نکرده بوده یا ساده و خام بوده اینطور رفتار کرده!!
وگرنه چرا سادگی و خامیش باعث نشد که مثلا نره و چنین پیشنهادی نده به یک خانم دیگه! ؟
چرا سادگیش باعث نشد که نتونه در خیابون و کوچه و اینور و اونور بخاطر دل منصور خانش آرایش کنه و ساده باشه؟!
یاد این جمله می افتم که میگن: که فلانی آب نمی دیده وگرنه شناگر ماهریه!
تصور و فکر کردن به چنین چیزی در رابطه با قشری که به عنوان صاف و ساده در داستان توصیف شده ان، برای من تاسف آوره.
🔹سلام حاج آقا
هی میخوام نخونم این داستان رو نمیشه حالا خدا کنه بچها سالم باشن هر بلایی سر مادر ساده لوحشون اومد هم بیاد به درک اصلا خدا کنه داوود سرپرستی بچها رو به عهده بگیره
🔹شبتون بخیر
والا داستان یکم با چیزی که عقلی باشه جور در نمیاد ولی از این جور داستانا متاسفانه داشتیم در دهه های ۴۰ ،۵۰ و الانم انگار بین مخاطبا هم عده ای هستن
هیچی نمیتونم بگم
واصلا نمیتونم هاجر رو قضاوت کنم
خودم تو شرایط آسونتر هاجر که بودم بدون بچه گذاشتم و اومدم خونه پدرم برا همین نمیتونم قضاوتش کنم
فقط دلم برا داوود بیچاره میسوزه که هیشکی به حرفش محل نمیده موقع بدبختی بیچارگی و بن بست که رسیدن بارشون رو دوش داوود افتاد😔
🔹من خیلی مثل هاجر هستم
وحالاهم بعدچندسال ازطلاق خوددرگیری دارم وچت باانواع ادمهاواخرش خودارضایی
ومقاومت هم میکنم مشاورودرمان نمیرم
کلا میترسم دارواعصاب وروان بخورم
🔹سلام، وای استاد داستان تونو وقتی میخونم لحظه به لحظه شو تو زندگی یکی از اطرافیانم دیدم و چقدر ما حرص میخوریم از دست کارای خانومه مث حرصی که همه دارن از دست هاجر میخورن
🔹سلام
حاجی واقعا داستان فوق العاده عالی هستش
شاید برا بعضی ها خیلی غم انگیز باشه و اعصابشون نکشه ولی به قول قدیمی ها حقیقت تلخه ......
خاهشا این" یکی مثل همه " رو ادامه بدید و جلد های بعدیش رو هم بنویسید واقعا درد های جامعه هستش
قلمتون مستدام
راستی قابل باشم در کنار حرم پدر مهربانی ها علی ابن موسی الرضا به یادتون هستم
🔹سلام وقتتون بخیر
ممنون از داستانتون.. داستانتون شده مثل لالایی مادربزرگها تا خونده نشه خواب به چشممون نمیاد.
مگه میشه یه خانم انقدر ساده باشه🤔
🔹سلام علیکم
حاج اقا یکی دوستان من سالها معتقد بود که باید برای شوهرش زن بگیره و نسل شیعه رو زیاد کنن و... ما دوستان نمیتونستیم هضم کنیم این تفکر رو.اما دوست من به شدت خودش رو محکم نشون میداد و تو تصمیمش مصمم بود.الان چند ساله که برای شوهرش زن گرفتن.به مشکل خوردن اساسی،دوستم با داشتن نوه و داماد و چند تا بچه چند ماه پیش تصمیم گرفت که جدا بشه،چون خیلی شرایط براش سخت شده و خیلی اختلاف دارن با اون خانم.تازه دوستم بسیار خانم مومن و صبور و با تقوایی هستن و اینقدر مشکل پیدا کردن.میخوام بگم ما زنها اگه چنین کارهایی میکنیم و شوهرمون رو زن میدیم کاملا کار دور از عقل و خلاف فطرتمون انجام میدیم.و حتی زن دادن شوهر تو کشور ما کاملا خلاف عرفمون هم هست.
حاج اقا اعصابم میریزه بهم از خوندن حماقت های هاجر.تو ایام امتحانات هم هست شاید دیگه نخونم تا بعد از امتحاناتم
🔹بنظرم این داستان شما فقط بتونه این مهارت رو به بچه ها یاد بده که مشکلاتشان رو از پدر و مادرهاشون پنهان نکنند کافیه.یکیش خود من... البته مشکلات جدی که نیاز به کمک دارند نه اینکه هر مشکل کوچیکی رو منتقل کنند.
زنی که کمی سیاست زنانه بلد نباشه و زرنگ نباشه خیلی راحت میتونه با یه نقشه ی شوم ولی ساده ی شوهرش اینجوری خودشو بدبخت کنه.
نمی دونم شایدم هاجر داره چوب سادگی و بی سوادی خودشو خانواده اش رو میخوره
🔹سلام
داستان یکی مثل همه دو ،گرچه به نظر خیلیها تلخ اومده ولی بنظرم از بهترین داستانهاتونه.
انگار با هر بندش دارید داد میزنید «فاعتبروا یا اولی الابصار» .
همشون دارن تاوان بی فکری و ساده لوحی و بی تقوایی شون رو میخورن جز داوود.
در همین شرایط سخت داوود تونسته با تصمیمات درست و بجا ،پایههای رشدش رو محکم کنه.
اون داوودی که تو داستان اول اونقدر پخته و خوش فکر و بصیر بود و کارهای شگفت انگیز میکرد اون ایام خودسازی کرده بود.
🔹سلام
نظرات رو در مورد داستان خوندم
اینایی که میگن هاجر احمقه مشخصه که تاحالا عاشق نشدن...
عشق یعنی اینکه معشوق بشه همه وجودت
از خودت برات مهمتره
و متاسفانه دخترای ما چون از پدرشون محبت نمیبینن کورکورانه عاشق اولین مرد زندگیشون میشن
و امان از روزی که اون مرد ناتو باشه...
🔹حاج آقا نباید پا روی حق بگذاریم داستانتون حرف نداره انگاری صد سال پیش به دنیا آمدید انقدر که به نکات ظریفی اشاره میکنید مثلا اونجا که میگید کرم ساوین تنها لوازم آرایشی دخترها بود شما واقعا مرد دنیا دیده ای هستید .یه مثل معروف هست که میگه آدم دنیا دیده بهتر از دنیا گشته هست
🔹سلام
حاج اقا هاجر از بدبختی خوشش میاد
خیلی زود داره تند تند خودشو بیچاره میکنه 🫢
🔹سلام علیکم خدا قوت حاج آقا ،به زخم هایی دارید اشاره میکنید که بسیار نزدیک آدمها هستن ...درباره داستانتون ؛
بعضی آقایون واقعا همینقدر بی غیرت هستن که زن و بچه های طفل معصوم گشنگی بکشن و به زحمت و سختی بیفتند...اصلا فرض رو بگذاریم بر بیمار بودن منصور آیا حق داره که بره کنج عزلت و بگه پول ندارم ؟نباید بره به پدر و مادرش بگه و کمک بخواد ؟آبروش پیش پدر و مادرش بره بد تره یا اینکه زنش با دوتا بچه آواره و بی پناه بشه؟چقدر این هاجر ساده س خدا کمکش کنه 😔
🔹سلام شبتون بخیر
خیلی در مورد داستان جدیدتون حرف دارم فقط به این بسنده میکنم که الان خانمها دارند از اون طرف بوم میافتند امثال نسل ما خانمهایی که در دهه های گذشته حداقل یک نفر باشرایط شبیه هاجر دیدیم خیلی هامون برای اینکه کسی سرمون کلاه نذاره یا شوهرامون اذیتمون نکنند دست پیش میگیریم و از همون اول زندگی دمار از روزگار مردها در میاریم ویا دخترانی تربیت کردیم که چنین طرز فکری دارند😔
هر قسمت از داستانتون یک بحث و گفتگوی جدا میطلبه،ای کاش یک بستری فراهم میشد که از این فرصت خوب داستان پر محتوا استفاده کرد و در خلال بحث هایی که در مورد داستان میشه روشنگری کرد.
🔹سلام حاج آقا
امشب چقدر دلم خون شد و اشک تو وشام جمع شد با داستانتون،منم یه جورایی مثه هاجر شدم چند سالیه،با این فرق که خودم نخواستم،خیلی سخته آدمیزاد رو آب میکنه وپیر میکنه.
ولی به کسی نمیشه گفت حتی پدر و مادرم،کلا بنظر من تا کفشهای کسی رو نپوشیدی و باهاش راه نرفتی نمیتونی قضاوتش کنی.
🔹خلاصه که مثل هاجر داستان شما زیادن .
هم بخاطر شوهر همون بعد ازدواج دست از ارزشهاشون زود برمیدارن وبرنگ دل هوس باز اون در میان ، وهستن خانواده های سنتی مذهبی که با این توجیه که چون شوهرش خواسته شوهرش گفته شوهرش میخواد چادرش رو کنار گذاشته
ارایش میکنه
مدل وسیستمش عوض شده و حتی باهمین توجیهات زیر انواع واقسام جراحیها هم میرن
چون بنمایه عمیق دینی ندارن بلکه فکر میکنن کاملا در جهت حفظ شوهر گام برمیدارن .
اصلا حد رضایت شوهر چیه ؟ تا کجا باید حرفش وعقیده اش رو محترم دونست ؟
کاش اینا رو بیارین تو داستانتون .
مردم ما خیییییلی دور افتادن و از اصل و حقیقت برخی از واضحات دین بی خبرن چه برسه به ریزه کاریها ...
🔹سلام علیکم..
با توجه به اینکه انگار یه سری از مخاطبان هم ، همون کار هاجر رو انجام دادن...خیلس برام جالبه بدونم که بعدش ، از کاری که انجام دادن راضی هستن یا خیر ؟
کاش اینو بیان بیان کنن...انگار تو خانواده های مذهبی گاها خوب جلوه میدن این کار رو ...و بعضا مردها با بیان هایی ترغیب با جبر میکنن...
و در کل اگه بشه یه سنجشی بشه که چند درصد این افراد از کاری که خودشون کردن.راضی هستن یا نه ، خوبه...
چون زن ها احساساتی و بدون فکر عمل میکنن و بعدا دیگه راه برگشتی نیست متاسفانه. حداقل این نظر سنجی یه دید بهتری بده به بقیه...
ممنون . خدا قوت
🔹سلام
وقت بخیر
نظرات دوستان رو میخونم و برام جالبه که ما چقدر راحت دیگران رو قضاوت میکنم😔.
به هاجر که با تمام وجودش عاشق شوهرش هست میگیم احمق! رفتار اشتباهش رو میزاریم پای شخصیتش ولی هرگز عشقی که تو وجودش داره رو درک نمیکنم. قبل از قضاوت بهتره خودمون رو عاشق کنیم و بزاریم جای طرف، اون وقت درک میکنیم که ما هم هرگز کار بهتری انجام نمیدیم!
یا حق
🔹این پیام ها همه از خانمای کاناله؟
جسارت نباشه ولی چقدر بغضی از خانم ها ضعیفین
از نظر من خانمی که نمیتـونه خواندن یک رمان که خلاف عقاید و علایقش رو مدیریت کنه و فورا عصبی یا اندوهگین میشه پس چطور میخواد زندگی و مشکلاتش رو مدیریت کنه؟
نقطه مشترک بین هاجر ساده لوح با خانمایی که اینجور مواقع فورا از کوره در میرن و. گارد میگیرن فقط یک چیزه اون هم ضعف ضعف ضعف
ضعف در مدیریت احساس و افکار
یکی به شدت سهل گیر یکی به شدت سخت گیر آخرش هم نتیجه هر دو میشه شکست عاطفی فروپاشی بنیان خانواده طلاق افسردگی و....
من با خوندن این پیام ها فهمیدم که خانم های ما خیلی بیشتر و فراتر از آنچه فکر میکنیم نیازمند آگاهی هستن
🔹آقای حدادپور عزیز سلام
شب بخیر
بارزترین نکتهای که توی یکی مثل همه۲ نظرم رو جلب میکنه،تعریف اشتباهی که هاجر و مصادیقش از وفاداری و رازداری همسر و عشق دارن
وگرنه میشه با یه مشورت عاقلانه جلوی خیلی از مشکلات اینچنینی رو گرفت
🔹سلام،
من نظر دادم اما حیفم میاد این رو نگم! خطاب به مخاطبینی که میگند این عشقه! میخوام بپرسم این کجاش عشق هست دقیقا؟ منصوری که بخاطر ثروت و تیپ و قیافه انتخاب شد!! و اگر از او خوشگل تر و پولدارتر پیدا میشد، مسلما همان دیگری انتخاب میشد!! همان اول کار، هاجر او را مقایسه می کرد با چهره بازیگرانی که دوست داشت! این کجایش عشق است؟
نهایت نهایتش، نگوییم حماقت و هوس های نوجوانانه! می شود جوزدگی و بعد از مدتی زندگی، وابستگی و نه عشق!
🔹به نظرم این خانم های گروه یکم مسئله را شور درک میکنند
در حال حاضر در این کشور خیلی از قومیت ها چند همسری رواج داره
در اکراد
در اعراب
در لرها
و....
۵۰ سال پیش تا ۱۰۰ سال پیش چند همسری رایج بود و الانم در برخی استان ها رایجه.
طرحواره های ذهنی افراد به این باور رسیده تک همسری
تک فرزندی
بی فرزندی
این فشار روانی بعضی خانمها زاییده ادراک بدون انعطاف خودشون هست.
این فشار روانی ناشی از مسئله و موضوع نیست بلکه نحوه ادراک از موضوع است.
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید
🔹حاج آقا جالب تر از خود داستان تعدد نظرات و دیدگاه های افراد نسبت به یک موضوع و داستانه...
و این که هر کدوم از ما تو هر جایگاه اطلاعاتی و اجتماعی معتقدیم که تفکر ما هست که راجب این مسئله درسته ...
🔹ب نظرم هاجر نه احمقه و نه سادهلوح
فقط تمام دور و بریهاش، آدمهای صاف و صادق و بیشیلهپیله بودن. اونم فکر میکنه همه همینجوری هستند. همچین آدمهایی اصلا ب مخیلهشون خطور نمیکنه کسی بخواد خیانت کنه
خودم تا مدتها باورم نمیشد ممگنه یکی بیاد بگه مهریه همون میزان ک آقا میفرمایند، ب این دلیل ک نخواد بیشتر مهر بده😐
تا حالا عاشق نشدم، واسه همین یه سری از رفتارهای هاجر رو نمیفهمم. ولی ممکنه حق داشته باشه ب خاطر حفظ زندگیش بعضی از این کارا رو بکنه.
در آخر هم بگم خدا بدجور از امثال منصور انتقام میگیره؛ نمونهاش آخرین تابوت. برخلاف یکی مثل همه۱، خوندن این قسمتها برام خیلی سخت و دردناکه، فقط میخوام ببینم عاقبت منصور چی میشه
🔹سلام
وقتتون بخیر
چند شب پیش منزل یکی از اقوام بودیم یه بنده خدایی که چند سال پیش دخترش رو زود شوهر داده بود خیلی ناراحت بود و میگفت که دخترش حالا با دو تا بچه پشیمون شده و میگه من به اجبار شما شوهر کردم ، من این مرد رو نمیخواستم و ...
میخواستم بگم متاسفانه علی رغم اینکه ادعای رشد و پیشرفت داریم یه عده بچه هامون دیر ازدواج میکنند و بعد به مشکل میخورند یه عده خیلی زود ازدواج میکنند و بعد دچار مسئله میشوند
هنوز نمیدونیم از زندگی چی میخواهیم
انگار داستان هاجر و منصور و داوود همیشه در حال تکرار هست فقط دهه ۵۰ میشه دهه ۹۰
خدا عاقبت همه ما رو ختم به خیر کنه
🔹سلام آقای حدادپور
برخلاف بقیه نظرات، به نظر من با در نظر گرفتن اینکه این داستان مال دهه هفتاد هست، منصور ویژگیهای مثبتی هم داره. و عشق هاجر به منصور هم اصلا یه چیز غیرمنطقی، عجیب یا خارق العاده نیست.
🔹سلام طوری فضای دهه هفتادروروایت میکنیدکه برای ماهاکه تواون دوران همسن هاجرداستان بودیم هیچ نکته ای نگفته باقی نمیمونه درموردهاجربایدبگم خیلی انعطاف زیادی درباره منصوربه خرج میده ودیگه اینکه احساس میکنم وقتی به متصورمیرسین خیلی انگارازش متنفروعصبی هستین که تونوشته هاهم این نکته مشهوده البته بیشتربهش میادمنفورباشه تامنصور
هاجررودرک نمیکنم یه جورسادگی که مث دوستی خاله خرسه داره وباحماقتش داره زندگی بچه هاشوبه آتیش میکشه
حاج آقااگراین داستان واقعی باشه خیلی بایدمواظب بودکه دخترهاموقع ازدواج گیرنامردهای پست فطرتی مثل منصورنیفتن
🔹سلام
آقای حداد پور بخدا از خوندن پیام های کانال بیشتر از خوندن داستان ناراحت شدم
همش فکر میکنم " هاجر" یه شخصیت واقعی هست که داره زندگیش نوشته میشه شاید بعدا این داستان رو بخونه😢، شاید دیوید بخونه
و چقدررررررر بد و تلخه که این حرفها رو درباره خودش بشنوه؛
احمق
ساده لوح
خاک تو سرش
دیوانه
بدبخت
تیمارستان
بی عقل
خل
ضعیف
نادان
شناگر ماهر
خیلی دلم گرفت همش تصور اینکه هاجر یا دیوید داستان رو بخونن بعد برسن به نظرات کاربرها اونا رو هم بخونن قلبم رو میشکونه...
خیلیییییی زشته که اینا رو نوشتن خیلی، تنها خدا و معصومین هستند که اشتباه نمیکنن
تازه تشخیص اینکه اشتباه یا درست با خداست نه اینکه همینطوری بیاید درباره بنده خدا بنویسن اشتباه کرده و بی احترامی کنن
حداقل خانم ها خیلی زشته به هم جنس خودشون انقدرررررر بد بگن
🔹ازخوندن داستان لذت میبرم مخصوصا جاهایی که زیر پوستی یه سری مسایل رو گوشزد میکنید
چقدر حواس جمع و دقیق وروان شناسی ...
⛔️ چقدر پیام های خوبی دادید
از همتون ممنونم🌷
همیشه باعث رشد و قوت قلب و تشویق به تلاش بیشتر هستید
خدا عزتتون بده
ولی
رفقا
این داستان، کاملا واقعی است و بعضی از مهم ترین شخصیت های داستان(که در قید حیات هستند و فضای مجازی دارند) در این کانال حضور دارند😐
همین
شبتون بخیر
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
هاجر فردای همان روز به حاجآقای مسجد مراجعه کرد و یک سال روزه و یک سال نماز استیجاری خرید. باید سی روز روزه میگرفت و نماز پنجگانه را برای سیصد و شصت و پنج روز میخواند. اما حواسش نبود که در حال شیردادن به سجاد است و اگر بُنیه نداشته باشد و بدنش ضعیف بشود، شیر برای بچه شیرخوارش نخواهد داشت.
یک هفته گذشت. در آن یک هفته، هاجر کارش شده بود روزه گرفتن و نمازخواندن. تا این که دچار ضعف شدید شد. اعصابش هم زود خرد میشد و سر بچهها داد میزد. چرا که وقتی انسان گرسنه است و کارِ بیش از حدِ توانش از بدنش بکشد، خیلی به او فشار میآید و آستانه تحملش پایین میآید.
هروقت غذا به خانه منصور و سپیده میبُرد، میدید که آنها کمکم با هم مانوس شدهاند. سپیده کارهای خانه را انجام میداد و منصور هم روحیهاش خیلی تغییر کرده بود و حتی محبتش به هاجر زیادتر شده بود. اما صرفا محبت لسانی. هاجر روزی دو وعده به خانه آنها غذا میبرد که البته از هفته دوم، منصور گفت: «دیگه تو نیا. خودم میام که هم بچهها را ببینم و هم دوری تو محل بزنم.»
یک ماه گذشت. هاجر کل آن یک ماه را روزه رفت و از دِین گرفتن روزه برای آن مرحوم خارج شد. اما کسانی که اهل نماز و روزه استیجاری هستند میدانند که خواندن نماز استیجاری به مراتب از روزه گرفتن سختتر است. چرا که هم زیاد است و باید نمازهای یومیه کسی را به مدت سیصد و شصت و پنج روز بخوانی! چیزی نبود که بشود دو سه ماهه سر و تهش را به هم آورد.
یک روز که داود به خانه هاجر رفته بود تا به خواهرزادههایش سر بزند، همینطور که سجاد را در بغل گرفته بود و با نیلوفر هم بازی میکرد، حواسش به طرف هاجر جلب شد. دید هاجر چادرنمازش را پوشیده و در طول آن یک ساعتی که داود آنجا بود، در اتاق مرتب نماز میخواند! داود نگاهی به ساعت انداخت و دید وقت نماز نشده. دید خیلی نمازش طول کشیده و دارد از یک ساعت بیشتر میشود. به نیلوفر گفت: «نیلوجون مامانی چیکار میکنه؟»
نیلوفر با همان بیان کودکانه گفت: «مامان همش نماز میخونه!»
داود از نیلوفر پرسید: «مامان همیشه اینقدر نماز میخونه؟»
نیلوفر گفت: «وقتایی که داداشم خوابیده، بیشتر میخونه.»
داود شستش خبردار شد. کمکم با بچه بغل، به طرف اتاق هاجر رفت و در آستانه در نشست. تا هاجر السلام علیکمِ نماز را گفت، داود جوری که هاجر بشنود گفت: «سجاد اگه گفتی مامان چرا اینقدر تندتند نماز میخونه؟»
هاجر فورا برگشت و پشت سرش را دید. رو به داود کرد و در حالی که هول شده بود گفت: «الان برات چایی میارم داداش. مامان چطوره؟»
داود گفت: «سلام رسوند. یک ساله برداشتی؟»
هاجر که داشت جانمازش را جمع میکرد با تعجب رو به داود پرسید: «چی یک ساله برداشتم؟»
داود خیلی عادی، که انگار ایرادی نداره و مهم نیست و نگران نباش، گفت: «هیچی. همین نماز استیجاری؟»
هاجر که دید دستش پیش داود رو شده گفت: «آره.» این را گفت و به آسپزخانه رفت. اما دید داود قصد ندارد ولش کند. داود آرام آرام با سجاد پشت سر هاجر رفت و پرسید: «خیلی هم خوبه. یه جایی میخوندم که نوشته بود نود درصد ثوابش به تو میرسه. از اون مرحوم فقط رفع تکلیف میشه.»
هاجر که از این حرف داود انگار خوشش آمده بود اما نمیخواست خیلی به روی خودش بیاورد، همین طور که استکان از کابیت برمیداشت پرسید: «چه خوب! دیگه چی نوشته بود؟»
داود گفت: «نوشته بود که خیلی مهمه که شما از احکام نماز و وضو و این چیزا آگاه باشی. چون مثلا ممکنه حواست نباشه و یه اشتباه بکنی و کل نمازا باطل باشه.»
هاجر رو به داود کرد و گفت: «خب اینا کجا نوشتن؟ منظورم احکامشه.»
داود گفت: «برات میارم. کتابشو خونه دارم. راستی اسم این بابا چیه؟ همین که مرحوم شده و داری به جاش نماز میخونی؟»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که آب را روی اجاق گذاشته بود تا گرم شود و چایی درست کند پرسید: «اسم اونو میخوای چیکار؟»
داود گفت: «همین جوری. میخوام بدونم.»
هاجر گفت: «عبدالله فرزند مش فاضل.»
داود گفت: «مطمئنی؟ همینه؟»
هاجر با تعجب گفت: «آره. همینه. حاج آقای مسجدمون گفت. چطور؟»
داود گفت: «هیچی. همینجوری. هاجر از منصور چه خبر؟ سر کار میره؟»
هاجر که میدانست گیرِ بد کسی افتاده و با همین سوالات کوچک و بیمنظور، بلد است که آدم را تخلیه کند، در حالی که چشمش را از داود میدزدید و گفت: «آره. تقریبا. بد نیست. خوبه.»
ادامه👇
داود دیگر هیچ حرفی نزد و نیم ساعتی که آنجا بود، با نیلوفر بازی کرد و سجاد را میخنداند. بعدش هم خداحافظی کرد و رفت.
وقتی داود رفت، هاجر که داشت ناهار آماده میکرد چشمش به نیلوفر افتاد. از نیلوفر پرسید: «نیلوجونم! دایی داود دیگه چیا ازت پرسید؟»
نیلوفر که داشت عروسکش را میخواباند، انگشتش را جلوی دهانش گرفت و به معنای هیس به مامانش گفت: «هیس! دارم بچمو میخوابونم!»
هاجر لبخندی زد و همین طور که از حالات نیلوفر که داشت عروسکش را روی پاهایش میخواباند خندهاش گرفته بود، دوباره آهسته سوالش را تکرار کرد: «پرسیدم دیگه چیا به دایی گفتی؟»
نیلوفر که با صدای تهِ گلو حرف میزد تا عروسکش بیدار نشود، همانطور که پاهایش را تکان میداد گفت: «دایی ازم پرسید چه غذایی خیلی دوس دارم؟ گفتم چلوگوشت. بعدشم پرسید کی خوردیش؟ گفتم یادم نیست. نگفتم گوشت نداریم. مگه من دهن لقم؟»
هاجر به فکر فرو رفت. آرام به خودش گفت: «پس به خاطر همین بود که داود وقتی میخواست آب بخوره، مثلا اشتباهی به جای درِ یخچال، درِ جایخی و جاگوشتی رو باز کرد!» آهی کشید و به فکر فرو رفت.
شب شد. وقتی داود از مسجد و بسیج به خانه رفت، سرِ سفره، اوس مرتضی از داود پرسید: «از هاجر چه خبر؟ رفتی پیشش؟»
داود گفت: «آره. خیلی خوب بود. نیلوفر هنوز بلد نیست بگه اوس مرتضی. میگه موس مُمتضی!»
اوس مرتضی خندهای کرد و دلش برای نوه شیرین زبانش غنج رفت. نیرهخانم پرسید: «تا اونجا بودی، منصور هم اومد؟»
داود که سرش پایین بود تا با مادرش چشم به چشم نشود و دروغی که میخواهد برای دلخوش کردن او بگوید، ضایع نشود، گفت: «نه. بنده خدا درگیر کار و این چیزاس لابد.»
آن شب گذشت. یکی دو هفته بعد، دوباره داود به خانه هاجر رفت. دوباره دید هاجر درگیر نماز است. اما اینبار هاجر که میدانست داود میداند، راحتتر نماز میخواند و دیگر خیلی تلاش نمیکرد که داود نبیند و نفهمد. وقتی هاجر نمازش تمام شد، دید داود در آشپزخانه است و با نیلوفر دارند چایی درست میکنند. اینقدر هاجر از این رابطه دایی و خواهرزاده خوشش آمده بود که همانجا ایستاده بود و آنها را نگاه میکرد.
-دایی! چاییشو بیشتر بزن!
-نه دایی. کافیه. هر کسی یه استکان بخوره کافیه.
-خب تو مهمونی. اجازه داری دو تا بخوری.
-اِ ؟ از کی تا حالا شما باید به من اجازه بدی که یکی بخورم یا دوتا؟
-اینجا خونه ماس. برو دومیش خونه موسممتضی بخور!
داود خنده ای کرد و گفت: «دایی دوباره اسم بابا بزرگو بگو!»
نیلوفر هم خندید و گفت: «موسمُمتضی!»
هاجر هم خندهاش گرفته بود. چایی آماده شد. اینبار یه کاسه شکلات هم کنارش بود. هاجر گفت: «داود چرا زحمت کشیدی؟»
-چی؟ آهان. شکلاتو رو میگی؟ اینا تبرکه. مال شبِ جشنِ چند شب پیش هست که تو مسجد مراسم بود. هر چی شکلات جلوم میفتاد و جمع میکردم، به نیت تو و این بچهها جمع کردم.
@Mohamadrezahadadpour
هاجر خیلی از این حرف داود خوشش آمد. سجاد که تازه مینشست و سر و صداهای نامفهوم میکرد و گاهی هم ادای آدمبزرگها را درمیآورد، حسابی آنها را مشغول کرده بود. طوری داود آن چند دقیقه با نیلوفر و سجاد شوخی کرد و همگی دورِ هم خندیدند، که پس از ماهها هاجر که خندهی بلند و از ته دل یادش رفته بود، خنده به صورتش آمد و ذوق بچههایش میکرد.
وقت رفتن شد. داود همین طور که داشت کفشش را میپوشید رو به هاجر گفت: «راستی آبجی! کتابِ احکام را گذاشتم کنار تلوزیون. بردار و بخون تا اشتباه نخونی و نماز مردم گردنت نیفته.»
-باشه. خیلی لازم داشتم. دستت درد نکنه.
-یه سوال دیگه! چند ماه مونده نماز بنده خدا را تموم کنی؟
-تقریبا شش هفت ماه دیگه مونده.
ادامه👇
کفشش را پوشیده بود که برود، لحظه آخر به هاجر گفت: «خب چهل روز ازش کم کن. میشه چند روز دیگه؟»
هاجر حسابش کرد و گفت: «خب... تقریبا... میشه کمتر از شش ماه. چطور؟ چرا باید کم کنم؟»
داود گفت: «گفتی عبدالله فرزندِ مش فاضل؟ درسته؟»
-آره. همینه.
خب چهل روزش من تو این یکی دو هفته خوندم. به نیت همین آقاعبدالله خوندم.»
هاجر که اصلا انتظارش را نداشت، خیلی خوشحال شد و گفت: «واقعا؟»
-آره دیگه. خوندم. اگه تونستم بازم میخونم تا زود تموم بشه.
هاجر لبخندی زد و گفت: «الهی قربونت برم. دستت درد نکنه. خیلی کمک بزرگی کردی.»
داود خداحافظی کرد و رفت. وقتی رفت، هاجر که خیلی آن روز به او و بچههایش خوش گذشته بود و هم از جایی که اصلا فکرش را نمیکرد چهل روز از بارِ نماز استیجاریاش کم شده بود، رو به نیلوفر کرد و با روحیه بالا پرسید: «واسه ناهار بنظرت چی درست کنم دخملم؟»
نیلوفر گفت: «چلو گوشت!»
هاجر گفت: «لوس نشو دیگه! گوشت نداریم. یه چیز آسونتر بگو!»
نیلوفر حرفی زد که هاجر یک لحظه فکر کرد شوخی میکند. نیلوفر گفت: «چرا. گوشت داریم. خودم دیدم دایی داود وقتی تو داشتی نماز میخوندی، یه بسته گوشت گذاشت تو یخچال!»
هاجر فورا سراغ یخچال رفت. با دیدن گوشتِ گرم و تازه خیلی شوکه شد. اینقدر غافلگیر شده بود که نمیدانست چه کند؟ فقط زیر لب با خودش گفت: «داود... داود... داود... امان از این داود...»
از آن طرف، منصور توان پرداخت اجاره خانه ای که با سپیده در آن زندگی میکرد، نداشت. سراغ یکی از دوستانش رفت. فردی به نام گودرز! گودرز که در کار ماشین بود و به اجاره دادن ماشین مشهور بود، در زندان با منصور آشنا شده بود.
-شنیدم دیگه عزت خان تحویلت نمیگره.
منصور با لحن مسخره گفت: «باباس دیگه. دلسوز بچشه. میخواد رو پای خودم بایستم. مرد شَم.»
-آره. مرد شی. چه خبر؟ این ورا!
-هیچی. واسه کار اومدم.
-پسر عزت خان باشی و بیایی اینجا دنبال کار؟! عجب دنیایی شده ها!
-حالا. نیومدم تیکه بارم کنی. یه ماشین بده که هفتگی روش کار کنم.
-دیر اومدی. یه ماشین هست. صاحاب نداره. ینی داره. زندونه. بیمه هم نداره.
-ماشینی که صاحابش نباشه و بیمه هم نداشته باشه، حتی به درد آوردن جنس قاچاق هم نمیخوره. گرفتی ما رو؟
-دیگه دیگه! همینو دارم. ببخشید اسکانیا نداریم بندازیم زیر پات!
-خیلی خب حالا. مزه میریزه. سی هفتاد. حله؟
-سگ خور. هر چی باهاش کار کردی، شصت مال تو. چهل مال من.
-کجاس؟ کوش؟
-اونا. اون انبار. همون که درش بسته است.
منصور و گودرز به طرف انبار رفتند. در را باز کرد. یه پیکان زیر یک چادر بود. چادر را برداشت. منصور تا چشمش به ماشین خورد، از ماشین خوشش آمد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ از دو سه ساعت پیش، کودتای خونین در روسیه شکل گرفته است.
دو نهاد بزرگ نظامی(وزارت دفاع و ارتش) با دو نهاد بزرگ امنیتی روسیه به جان هم افتاده اند.
⛔️ پوتین به مکان امن منتقل شده و وزارت کشور روسیه برای دومین بار، تا دقایقی دیگر بیانیه خواهد داد.
⛔️ فرمانده واگنر دقایقی قبل گفت: امشب مسئله خائنان و جنایتکارانی که به روسیه توهین کردند، یعنی وزیر دفاع و رئیس ستاد ارتش را حل خواهیم کرد.
شویگو در میدان سرخ به دار آویخته خواهد شد و با لنین در مقبره به خاک سپرده خواهد شد.
⛔️ همین الان نهاد اطلاعاتی امنیتی روسیه، رسانههای رسمی و غیررسمی را از پوشش خبرهای مربوط به واگنر و پریگوژین منع کرد.
بخشی از اینترنت همراه روسیه قطع شد.
⛔️منابع متعدد روسی گزارش میدهند که طرح «قلعه» در مسکو اجرا شده است.
طرح قلعه مجموعهای از اقدامهای فوق امنیتی، مستلزم تجمع اضطراری پرسنل پلیس و آمادگی برای دفع حمله خارجی است.
⛔️ برام عجیبه که کلیه درگاه های خبری بیبیسی در این خصوص، حتی یک کلمه حرف نمیزنند!!
سکوتشون عجیبه
⛔️شک نداریم که دعوای بین گروههای نظامی در روسیه با پشت پرده غرب است تا شکست ناتو رو جبران کند
روی نقاط ضعف واگنر دست گذاشته شد و با پر و بال دادن به اختلافات قدیمی آتش کینه قبل شعله ور تر شد.
⛔️ برخی منابع از کودتا نبودن این واقعه خبر میدهند. و یا حتی بعضیها معتقدند که یک جنگ تحریک کننده اطلاعاتی و رسانه ای است.
اما
بنده اینطور فکر نمیکنم
سطح چنین درگیری و خط و نشان کشیدن های بزرگ(که همدیگر را تهدید به اعدام در ملا عام بکنند و در مسکو اعلام حکومت نظامی شود) به جز کودتا و حکایت از شکاف عمیق و کینه قدیمی، بوی دیگر ندارد.
ولی بازم هرطور صلاحه
⛔️ میگن اگه کودتا بشه و یوگنی پریگوژین فرماندهی نظامی رو به دست بگیره مطمئن باشین جنگ جهانی سوم آغاز میشه. چون این آدم مدام از وزارت دفاع میخواسته که به کشورهای عضو ناتو حمله هسته ای انجام بشه!!
اینو تایید نمیکنم
چون اطلاع دقیقی از روحیات این فرد ندارم.
⛔️ شرایط الان روسیه نتیجه درگیری دو فرمانده نظامی با هم نیست.
عمیق تر از این حرفهاست.
معتقدم پوتین جمعش میکنه
اما حوادث امشب بعلاوه ۲۴ ساعت آینده، نقش تعیین کننده ای در جنگ اکراین و حتی اوضاع نظامی روسیه تا بالاترین سطوحش را دارد.
⛔️ اینقدر همه چیز باسرعت در حال اتفاق افتادن است که حتی تحلیل گران دقیق و به روز روسی در صفحات توییترشون هیچ مطلبی کار نکرده اند!
همه تو شوک هستند
سلام و صبح بخیر و ایام و روزگار به کام😊
🔺 همان طور که همتون میدونید، من حرفامو در لابلای داستانهایی که روایت میکنم میزنم.
از روشهای تربیتی و مسائل اجتماعی و نکات دینی و ارزشی گرفته تا امنیتی و سیاسی و...
لذا هر قصه و هر شخصیتی، طعم و حال و هوا و زیر و بالای خودشو داره
قصه هاجر و داود هم همین طوره
با سفر به دل دهه هفتاد و هشتاد، دارم از بچه های خانواده های سنتی و چشم و دل پاکی میگیم که هیچ آموزشی برای زندگی مشترک ندیده بودند. هیچ آموزشی.
به خاطر همین، خیلی دقیق مطالعه کنید
قصدم روضه مکشوف از زنان مظلوم دهه های قبل نیست. اما بد نیست گاهی خودمون را جای اونا بذاریم.
ضمنا
شما نگاه به اذیت و آزارها و خودشیفتگی های الکی من نکنید😜👇
🔺درباره این داستان، مثل بقیه داستانها، اگر نظر خاصی دارید و یا احساس میکنید که اگر جایی، پاراگرافی، کلمه ای باعث میشه بعضیا اذیت بشن و یا اگر اصلاح بشه بهتره، حتما بگید و پیام بدید.
همین طور که تمام متن کتابها در نشر حداد اصلاح شده و ناظران شرعی دیدند و تذکرات منطقی آنها اعمال شده، در خصوص #یکی_مثل_همه۲ هم جای نگرانی نیست. اصولا گاردم بسته نیست و حتما برای دلسوزانی که محترمانه تذکر بدهند، دعا میکنم و تذکراتشان را اعمال میکنم.🌷
مخلص شما
گل باغا😌
⛔️ پوتین در سخنرانی نیم ساعت قبل: شاهد خیانت داخلی در روسیه هستیم
🔹رئیسجمهور روسیه در واکنش به اقدامات واگنر گفت: روسیه بهشدت برای آیندۀ خود مبارزه میکند و این مستلزم رهاشدن از هر آنچیزی است که ما را تضعیف میکند. آنچه امروز با آن روبهرو هستیم خیانت داخلی است.
🔹نیروهای مسلح روسیه دستور لازم را برای خنثیکردن سازماندهندگان شورش مسلحانه دریافت کردند.
🔹 پاسخ سختی به شورش مسلحانه میدهیم
🔹رژیم ضد تروریستی را در مسکو و تعدادی از استانها اعلام کردیم. اقداماتی برای بازگرداندن ثبات در روستوف انجام خواهد شد؛ اوضاع در آنجا همچنان دشوار است.
🔹آنهایی که این شورش مسلحانه را سازماندهی کردند و علیه رفقای خود در جنگ سلاح کشیدند و به روسیه خیانت کردند مسئول خواهند بود. من از آنهایی که این جنایت را سازماندهی کردند میخواهم به اقدامات خود فکر کنند و تنها راه را که بازگشت به خانه و توقف این اقدامات است انتخاب کنند.
🔹هرگونه ناآرامی داخلی یک تهدید مرگبار برای کشور و سیلی به صورت مردم روسیه است.
👈 قابل توجه عزیزانی که دیشب میگفتند چرا جو میدی؟ میگفتن چرا پیامات با زیرنویس شبکه خبر تناقض داره؟😉
@Mohamadrezahadadpour
نزدیک به ۳۰۰ تن از پیشمرگه های گروهک تروریستی کومله از این گروه جدا شده و بیانیه ای صادر کردند. آنها در این بیانیه دلیل این کار را فساد در این حزب از جمله اتحاد مهتدی با پهلوی عنوان کردند.
👈 یادتونه پارسال در داستان #تقسیم گفتیم که پیوند کومله و پهلوی به ضرر دوتاشون تمام میشه؟ و گفتیم به زودی شاهد انشقاق در هر دو گروه خواهیم بود؟
#تقسیم
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
https://virasty.com/Jahromi/1687617484026401441