eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
666 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و نهم» 🔺وقتی مشتت جلوی کسی باز می¬شود که منتظر مشتش بودی! من خیلی آدم غافلگیر کردن مردم نیستم. حتّی بلد نیستم موقع غافلگیری خیلی با کلاس و آرام برخورد کنم. وقتی حرف از رفتن به بیرون را وسط آورد، مثل برق گرفته¬ها شدم. انتظار هر چیزی را داشتم جز این که بخواهد حرف از بیرون رفتن بزند. گفتم: «چطوری میخوای بری بیرون؟» گفت: «تو با این چیزاش کاری نداشته باش، اون با من! فقط یه چیزی ... یه تصمیم باید بگیری. یا با من نیا و همین‌جا بمون و ببین چی میشه و موش آزمایشگاهی اینا باش یا اینکه پنجاه پنجاهه! ینی ممکنه پات برسه به اون بیرون، فوراً سرتو زیر آب بکنن و یا اصلاً حتّی پاتم به بیرون نرسه! اما حدّاقل دلت خوشه که تلاشت رو کردی و مثل اینا نمیشی موش آزمایشگاهی.» قصّه مرگ و زندگی بود. یا باید ریسک آزادی را به جان میخریدم یا باید همین‌جا میماندم و میمردم. به عبارت دیگر، قصّه سر تاریخ مرگ بود! بالاخره در شرایطی افتاده بودم که میدانستم آخرش یعنی مرگ، حالا یا داخل قفس یا بیرون از قفس. بهم گفت: «من زیاد وقت ندارم، تو هم خیلی وقت نداری! زود باید بهم بگی. باید تکلیفمو بدونم که با من میای یا نه؟» تپش قلبم زیادتر شده بود، احساس خوبی نداشتم، امّا دلم هم نمی‌خواست بمانم. در آن شرایط ماندن، هیچ ریسک و امیدی به زنده ماندن و دیدن کشور و خانواده‌ام نداشت، امّا رفتن با ماهدخت هم... مثلاً حتّی اگر موفّق به رفتن از آن‌جا بشود، معلوم نبود بعدش چه پیش بیاید و بدتر و سخت‌تر نمیرم. فکّش را نمی‌بست و یک ریز حرف میزد! گفت: «البتّه حق داری که یه چیزی هم بدونی. ببین سمن! اگه بخوای بدون مزاحم و دردسر فقط زندگی کنی، خوب گوش کن! فقط زندگی کنی، باید اگه لازم شد حتّی قید کشور، خونه و خونواده‌ت هم بزنی و با جرّاحی پلاستیک زندگی کنی! ینی تغییر قیافه بدی و بری یه گوشه و برای خودت زندگی کنی و انگار نه انگار که خونواده‌ای هم داشتی. چی میگی حالا؟» با این حرفش بدترم کرد. گفتم: «رو اعصابمی! نمی‌دونم چی بگم. چرا من؟ چرا این لیلما و هایده بیچاره رو با خودت نمی‌بری؟ تو که داری میری، قربون دستت اینا رو ببر که دارن...» حرفم را قطع کرد و گفت: «بذار به زبون خودت حرف بزنم. زبون لات‌بازی! سمن! لطفاً خودتو به اسکلی نزن! من تو رو میخوام. تو چند تا زبون بلدی، خونواده ذی‌نفوذی داری، باسوادی، اصیلی، خطر آبرویی که برای تو و خونواده‌ت پیش اومده، سنگین‌تر از اوناست. علاوه بر اینا یه احساس خاصّی بهت دارم، هم باهوشی هم به دردم میخوری. پس لطفاً برای بقیّه لاو نترکون و مثل بچّه آدم جواب منو بده!» ادامه...👇
گفتم: «خب ببین، خودتو بذار جای من. اصلاً از کجا معلوم که همین پیشنهادت دام نباشه و نخواین سر من بدبخت رو زیر آب کنین؟ ماهدخت! جان عزیزت! راستشو بگو. چیکارم داری؟ اصلاً چطوری میتونم بهت اعتماد کنم؟ همه این چیزایی که گفتی، به علاوه تیپ و قیافه خفن، تو هم داری، بلکه از منم سرتری! دیگه من چه به دردت میخورم؟!» گفت: «اینکه چه به دردم میخوری، بعداً بهت میگم و برات توضیح مفصّل میدم، امّا... ینی الان یه چیزی، اعتباری، اعتمادی، نشونه‌ای میخوای که باورم کنی؟» با تردید گفتم: «مثلاً یه همچین چیزی!» گفت: «اگه رو کردم، به قول خودت دبّه در نمیاری؟» گـــفـتم: «چـرا دبّــه در بــیــارم؟ هـر چـند سـخـتـه، امّا بـاشــه. فــقــط یــه چیـزی باشه که خیالم راحت بشه که کلک و دام و این قصّه‌ها نیست.» گفت: «باشه.» دستش را جلو صورتم آورد، مشتش را باز کرد، در چشمهایم زل زد، لبش را آرام و مرموز باز کرد و گفت: «سمن! لطفاً اون چند تار مو و تیکّه کاغذ رو بده من!» خیلی وحشت کردم. به خدا قسم! به هر چیزی فکر میکردم جز همین! گفت: «بده دیگه! کجا قایمش کردی؟ همونایی که ماهر بهت داد چیکارش کردی؟» باز هم چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگویم. فقط مبهوووت نگاهش میکردم. گفت: «سمن! نمی¬خوای بگی خبر نداری و نمیدونی از کدوم مو و کاغذ حرف میزنم؟ بده به من، زود لطفاً!» او خبر داشت، از امانتی ماهر به من خبر داشت و دقیق نشانه‌هایش را هم گفت. چیزی برای گفتن و نگفتن نداشتم. احساس میکردم به جای اینکه آن مدّت، او در مشت من باشد، حواسم به او باشد و برایش برنامه داشته باشم، او حواسش به من بوده است و من در مشت او بودم و داشته برایم برنامه می‌چیده است. این، آن نشانه و اعتبار نامه‌ای بود که ماهدخت رو کرد و به من فهماند که خبر دارد و نمی‌توانم انکار و تکذیبش کنم. فقط یک کار از دستم برمی‌آمد. دستم را در موهایم بردم، انگشتانم را آرام بین موهایم چرخاندم، یک‌کم ور رفتم تا پیدایش کردم. بیرون آوردم و در طبق اخلاص گذاشتم و در حالی که دهانم خشک شده بود و چشمهایم داشت بیرون میپرید، گفتم: «بفرما!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رژیم صهیونیستی گفته: فرماندهان ایرانی 48 ساعت پیش وارد سوریه شده بودند و تنها 2 ساعت پس از اینکه از زینبیه وارد ساختمان مستشاری ایران در المزه شده بودند،ترور شدند. 👈 لازمه یادآوری کنیم که تا کسی در ایران،آمار دقیق به اسرائیل نداده باشد،آنها هم سربزنگاه منتظر نخواهند نشست؟! تااین حد سطح نفوذ بالاست. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1705768794920654634
حماس نزدیک دو ماهه داره میجنگه تو یه وجب جا که دو برابر بمب اتمی ژاپن سرشون بمب ریختن، اما اندازه ی ما نیروهای بلندمرتبه و سردارانش رو از دست نداد! ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1705771294443886076
فصل دوم سریال از به طور واضح و بی‌شرمانه درباره عشق مثلثی است. زن رضا خُرسند تو جمع، تو چشم رضا نگاه میکنه و باافتخار میگه: برام خواستگار اومده😐 حتما کتاب را بخوانید تا از بخشی از پشت‌پرده آگاه شوید. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1705776246401264346
دلنوشته های یک طلبه
فصل دوم سریال #نیسان_آبی از #فیلیمو به طور واضح و بی‌شرمانه درباره عشق مثلثی است. زن رضا خُرسند تو
نمی دونم فصل اولش رو تماشا کردید یا نه؟ اما فصل دوم واقعا افتضاحه رسما حیازدایی هست زنی که مدام قلیان می کشه و به همسرش کشیده می زنه زنی که داره تمام سعی اش رو می کنه تا نظر عشق سالهای جوانی اش رو با اغوا گری جلب کنه و..... نمی دونم چی باید گفت جز اینکه هرچی رشته می کنیم برای کار فرهنگی تو این جنگ نابرابر تو یه چشم بهم زدن پنبه می کنن به اسم هنر!
✔️ تصمیم گرفتم ان‌شاءالله برای ترغیب مردم به شرکت در پیشِ‌رو و لبیک به فرمان رهبر معظم انقلاب، در بهمن و اسفند(تا قبل از برگزاری انتخابات) هفت هشت تا شهری که دعوتم بروم و ذره آبرویی که دارم، کف دست بگیرم و با مردم صحبت کنم. دعا بفرمایید موثر باشیم
✔️ اورشلیم پست: طی ۲۴ساعت آینده اتفاقات مهمی خواهد افتاد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا