گفتم: «خب ببین، خودتو بذار جای من. اصلاً از کجا معلوم که همین پیشنهادت دام نباشه و نخواین سر من بدبخت رو زیر آب کنین؟ ماهدخت! جان عزیزت! راستشو بگو. چیکارم داری؟ اصلاً چطوری میتونم بهت اعتماد کنم؟ همه این چیزایی که گفتی، به علاوه تیپ و قیافه خفن، تو هم داری، بلکه از منم سرتری! دیگه من چه به دردت میخورم؟!»
گفت: «اینکه چه به دردم میخوری، بعداً بهت میگم و برات توضیح مفصّل میدم، امّا... ینی الان یه چیزی، اعتباری، اعتمادی، نشونهای میخوای که باورم کنی؟»
با تردید گفتم: «مثلاً یه همچین چیزی!»
گفت: «اگه رو کردم، به قول خودت دبّه در نمیاری؟»
گـــفـتم: «چـرا دبّــه در بــیــارم؟ هـر چـند سـخـتـه، امّا بـاشــه. فــقــط یــه چیـزی باشه که خیالم راحت بشه که کلک و دام و این قصّهها نیست.»
گفت: «باشه.»
دستش را جلو صورتم آورد، مشتش را باز کرد، در چشمهایم زل زد، لبش را آرام و مرموز باز کرد و گفت: «سمن! لطفاً اون چند تار مو و تیکّه کاغذ رو بده من!»
خیلی وحشت کردم. به خدا قسم! به هر چیزی فکر میکردم جز همین!
گفت: «بده دیگه! کجا قایمش کردی؟ همونایی که ماهر بهت داد چیکارش کردی؟»
باز هم چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگویم. فقط مبهوووت نگاهش میکردم.
گفت: «سمن! نمی¬خوای بگی خبر نداری و نمیدونی از کدوم مو و کاغذ حرف میزنم؟ بده به من، زود لطفاً!»
او خبر داشت، از امانتی ماهر به من خبر داشت و دقیق نشانههایش را هم گفت.
چیزی برای گفتن و نگفتن نداشتم. احساس میکردم به جای اینکه آن مدّت، او در مشت من باشد، حواسم به او باشد و برایش برنامه داشته باشم، او حواسش به من بوده است و من در مشت او بودم و داشته برایم برنامه میچیده است.
این، آن نشانه و اعتبار نامهای بود که ماهدخت رو کرد و به من فهماند که خبر دارد و نمیتوانم انکار و تکذیبش کنم.
فقط یک کار از دستم برمیآمد. دستم را در موهایم بردم، انگشتانم را آرام بین موهایم چرخاندم، یککم ور رفتم تا پیدایش کردم.
بیرون آوردم و در طبق اخلاص گذاشتم و در حالی که دهانم خشک شده بود و چشمهایم داشت بیرون میپرید، گفتم: «بفرما!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
رژیم صهیونیستی گفته: فرماندهان ایرانی 48 ساعت پیش وارد سوریه شده بودند و تنها 2 ساعت پس از اینکه از زینبیه وارد ساختمان مستشاری ایران در المزه شده بودند،ترور شدند.
👈 لازمه یادآوری کنیم که تا کسی در ایران،آمار دقیق به اسرائیل نداده باشد،آنها هم سربزنگاه منتظر نخواهند نشست؟!
تااین حد سطح نفوذ بالاست.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1705768794920654634
حماس نزدیک دو ماهه داره میجنگه تو یه وجب جا که دو برابر بمب اتمی ژاپن سرشون بمب ریختن، اما اندازه ی ما نیروهای بلندمرتبه و سردارانش رو از دست نداد!
#نفوذ
#رعایت_جوانب_حفاظتی
#ارسالی_مخاطبین
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1705771294443886076
فصل دوم سریال #نیسان_آبی از #فیلیمو به طور واضح و بیشرمانه درباره عشق مثلثی است.
زن رضا خُرسند تو جمع، تو چشم رضا نگاه میکنه و باافتخار میگه: برام خواستگار اومده😐
حتما کتاب #تقسیم را بخوانید تا از بخشی از پشتپرده #کودتای_فرهنگی آگاه شوید.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1705776246401264346
دلنوشته های یک طلبه
فصل دوم سریال #نیسان_آبی از #فیلیمو به طور واضح و بیشرمانه درباره عشق مثلثی است. زن رضا خُرسند تو
نمی دونم فصل اولش رو تماشا کردید یا نه؟
اما فصل دوم واقعا افتضاحه
رسما حیازدایی هست
زنی که مدام قلیان می کشه و به همسرش کشیده می زنه
زنی که داره تمام سعی اش رو می کنه تا نظر عشق سالهای جوانی اش رو با اغوا گری جلب کنه
و.....
نمی دونم چی باید گفت جز اینکه هرچی رشته می کنیم برای کار فرهنگی تو این جنگ نابرابر تو یه چشم بهم زدن پنبه می کنن به اسم هنر!
✔️ تصمیم گرفتم انشاءالله برای ترغیب مردم به شرکت در #انتخابات پیشِرو و لبیک به فرمان رهبر معظم انقلاب، در بهمن و اسفند(تا قبل از برگزاری انتخابات) هفت هشت تا شهری که دعوتم بروم و ذره آبرویی که دارم، کف دست بگیرم و با مردم صحبت کنم.
دعا بفرمایید موثر باشیم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت سیام»
🔺 وقتی نمیدانستم کجای قصّهام!
گفتم بفرمایید و موها و تکّه کاغذ را در دستش گذاشتم؛ در حالی که داشتم حرص میخوردم و نمیدانستم چه خبر است و من کجای قصّه هستم و کسـی که روبهرویم هست کیست؛ دشمن است یا دوست، موافق است یا مخالف، میشود روی او حساب کرد یا نمیشود.
هیچچیز نمیدانستم، هنگ هنگ هنگ! مثل بچّهای که در یک بازار گم شده است و فقط با تعجّب به آدمهای اطرافش نگاه میکند و نمیداند کی به کی هست و هرکسی آمد دستش را بگیرد و ببرد، نمیداند باید با او برود یا نه.
فقط نگاهش میکردم. او هم یک لبخند ضعیف و نحیفی روی لبانش بود از همانها که لج آدم را بیشتر در میآورد و باعث میشود دندانهای آدم روی هم ساییده شود!
بلند شد و بهطرف در سلّول رفت. لاالهالّاالله! یعنی چه؟
دو سه بار خیلی آرام به در سلّول زد، یک آهنگ خاصّی هم داشت! بعدش هم دو بار زد، بعدش هم یک بار!
صدای پای یک نفر آمد، خیلی آرام و مرموز به نظر میرسید. تا اینکه سایهاش از سوراخ پنجره کوچک سلّولمان مشخّص شد... تا او آمد و سایهاش افتاد، ماهدخت دستش را از آن پنجره کوچک بیرون برد.
من که داشتم از هیجان سکته میکردم و نمیدانستم چه خبر است، از سر جایم بلند شدم. دیدم همان دستی را بهطرف بیرون دراز کرده است که موها و کاغذ پاره در آن مشتش بود.
مشتش را باز کرد، وااای! یک دست زمخت و کلفت بالا آمد و هر چه کف دست ماهدخت بود را به آرامی گرفت، به آرامی قدم برداشت و به آرامی رفت.
من حتّی آب دهانم را نمیتوانستم از هیجان و ترس قورت بدهم. احساس میکردم فقط به تماشاگه راز آمدهام و حتّی نمیتوانم بفهمم قرار است چه بر سر خودم بیاید. حتّی نمیتوانستم بلندبلند نفس بکشم، چون وقتی میترسم و هیجان دارم، صدای نفسم بلند و بلندتر میشود. دیگر چه برسد به اینکه از روی ترس بخواهم جیغ بکشم یا صدایی بدهم که باعث بشود بقیّه از خواب بپرند و همهچیز به هم بخورد!
مرتّب با خودم میگفتم: «خدایا! ماهدخت جاسوسه؟ به نفع ایناست؟ به نفع ماست؟ خوبه؟ بده؟ زنده میمونم؟ کشته میشم؟ میشه روش حساب کرد؟ نمیشه روش حساب کرد؟ و...»
وقتی آن نمایش تمام شد، ماهدخت بهطرفم آمد. با همان لبخند ضعیف حرص در بیار، خیلی آرام گفت: «بخوابیم؟»
من با چشم¬های گردم گفتم: «ماهدخت اون کی بود؟ تو کی هستی؟»
لبخندش بیشتر شد و گفت: «کاری به این چیزا نداشته باش! فقط بدون که خدا برات خوب خواسته! البتّه تا اینجاش.»
بعدش هم دستم را گرفت. یک گوشه رفتیم و دراز کشیدیم.
من که کلّاً خوابم نمیبرد، امّا ماهدخت انگار نه انگار، تلاش کرد بخوابد و ظاهراً زود خوابش برد، امّا این من بودم که نمیدانستم و نمیتوانستم بخوابم.
تا اینکه کمکم چشمان من هم گرم شد و خوابیدم. به جرأت میتوانم بگویم آن شب، آغاز همه شبهایی بود که باید با چشم باز و وحشت مضاعف میخوابیدم.
بگذارید این را همینجا بگویم! باید به یک چیزی اقرار کنم، آن هم این اسـت کـه بعداز آن شب و شبهای وحشتآفرین بعدش، تنها شبی که توانستم طوری بخوابم که از هیچچیز نترسم، از هیچچیز نلرزم، خبری از تپش، تنفّس تندتند و اینها نباشد، شبی بود که در جوار «بانو حنّانه» خوابیدم. بانوی عراقی مجاهد، چریک و چریکپرور، عاشق امیرالمؤمنین «علیهالسلام». لذّت استراحت آن شب، زمزمههای آرام بانو حنّانه در دل شب و بوی عطر نرگسـی که چادر عربی مشکیاش میداد، به والله قسم با دنیا و آخرتم عوض نمیکنم.
بگذریم! فقط میشود گفت: «یادش بهخیر»!
تا مدّتی خبری نشد. نمیدانم، شاید دو سه روز شد که خبری نشد.
تا اینکه یک شب که همه خواب بودیم، احساس کردم یک نفر آرام دارد به من اشاره میکند.
چشم باز کردم دیدم ماهدخت است.
گفت: «پاشو سمن! وقتشه، باید بریم!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour