بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفتاد و هفتم»
🔺اسمش مذاکره نبود!
سلام کردم و سوار ماشین شدم، عقب نشستم. گفتم: «برو همونجایی که ماهدخت رو پیاده کردی.»
برگشت، نگاهی به من کرد و گفت: «خانم! قصد دخالت و فضولی ندارم و باید اوامر شما رو اطاعت کنم، امّا خانم...»
حرفش را قطع کردم و گفتم: «امّا نداره. اگه باید اطاعت کنی، بگو چشم و برو!»
گفت چشم و راه افتاد.
همینطور که میرفتیم خیابانها، پیادهروها و مردمی که کلّه صبح بیدار شده بودند و دنبال روزی و زندگیشان بودند را تماشا میکردم. احساس میکردم دیگر هیچوقت این صحنهها را نمیبینم. میمیرم، به آن دنیا میروم و تمام میشوم!
فقط نگاه میکردم و تلاش میکردم چشم از خیابانها و آدمهایش برندارم تا خوب سیر بشوم. آن روزی را که روز آخر زندگیام میدانستم، حتّی از دیدن درختهای پاییزی هم لذّت میبردم.
رفت و رفت تا به یکی از محلّههای خلوت و معمولی کابل رسیدیم. وسطش یک خیابان با درختهای بلند و فراوان داشت. کمکم سرعتش را کم کرد و گوشه خیابان ایستاد.
گفتم: «چی شد؟»
گفت: «همین دوروبراست. اجازه بدین ببینم...»
از ماشین پیاده شد، نگاهی به دوروبرش انداخت. گوشـیاش را از جیبش بیرون آورد و بعداز چند ثانیه شروع کرد با یک نفر که آن طرف خط بود حرف زد. فکر کردم دارد آدرس را از یکی میپرسد و تردید دارد.
آمد و سوار شد.
پرسیدم: «چی شد؟»
در حالی که ماشین را روشن میکرد، گفت: «پیدا کردم!»
حدود سیصد چهارصد متر رفت و داخل یک کوچه خلوت پیچید.
دقیقاً از همانجا که پیچید، دل من هم پایین ریخت و داشت قلبم از حلقم بیرون میزد! از بس هول کرده بودم، نمیدانستم چه بگویم و چه بپرسم.
یک چیزی به ذهنم رسید. به راننده گفتم: «مگه نگفتی وسط خیابون پیادهش کردی و رفته، پس الان کجا داری میری؟!»
چیزی نگفت. سکوت مرگباری بر جوّ ماشین حاکم بود.
تا اینکه همینطوری که میرفتیم، دیدم که در روبهروی ته کوچه باز بود و ماشین را مستقیم داخل بُرد! تا رفتیم داخل، با ریموت اشاره کرد و در بسته شد.
ماشین را وسط یک حیاط باغچهای نگه داشت و گفت: «بفرمایید لطفاً!»
با حالتی که داشتم ترس و تعجّبم را مخفی میکردم، گفتم: «اینجا کجاست؟»
باز هم جواب نداد، پیاده شد و یکی دو متری ماشین ایستاد تا پیاده بشوم.
بسمالله گفتم و دستم را سمت دستگیره ماشین بردم، در را باز کردم و پیاده شدم.
راننده دستش را به نشانه احترام دراز کرد و مسیر را به من نشان داد. یک نگاه به ساختمانی انداختم که قرار بود داخلش بروم، قدمقدم بالا رفتم، در حالی که راننده هم پشتسرم میآمد. ترسیده بودم، همهاش حس میکردم الان محکم با چماق توی سرم میکوبد.
در را باز کردم، وارد حال شدم و دیدم ماهدخت آنجاست.
تا یک دقیقه فقط به هم نگاه میکردیم؛ یاد همه خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و همه بدبختیهای آن مدّت را از چشم او میدیدم.
ماهدخت همینطوری که قدم میزد، گفت: «ما سـه فصل با هم بودیم؛ یه فصل سخت و بد، تو اون انستیتو، یه فصل خوب و خوش تو اروپا و اسرائیل با همه امکانات، یه فصل هم تو خونه خودت تو افغانستان، در مسیر شکوفایی!
فصلهای قبلی با هم بودنمون خیلی برام خاطرهانگیز بود. ما قرار بود با هم خیلی کارها رو بکنیم. قرار بود زنهای کشورت رو نجات بدیم و به حقوق از دست رفتهشون آگاهشون کنیم. قرار بود خیلی کارها رو انجام بدیم، امّا...»
با آرامش گفتم: «تو مشکلت چیه؟ چرا اینقدر درگیری؟»
گفت: «من برای مبارزه آفریده شدم. تو هر مرحلهای از زندگیم، با کسانی ارتباط میگیرم و کار میکنم که به دردم بخورن و بتونم ازشون استفاده کنم! تا اینکه به تو رسیدم. قصّهش مفصّله که چرا و چطوری تو انتخاب شدی، حوصله بیانش رو ندارم، امّا رابطهم با تو خیلی فرق میکرد. با همه سوژههایی که قبلاً داشتم، تو فرق داشتی! یه جورایی مثل خودم کلّهشق و جستجوگر بودی، امّا بهترین تصمیم رو گرفتی! همین که تصمیم گرفتی فضولی و کنجکاوی نکنی تا زندگی خودتو نجات بدی و تو دردسر نیفتی، خیلی مهم بود.
من خیلی نقشهها داشتم و دارم که دوست داشتم و دارم که با تو ادامه بدم، امّا سمن! تو اون روز اشتباه کردی که سؤال پرسیدی ماهدخت کجاست و راننده هم اشتباه کرد که جوابت رو داد! راننده بعداً تنبیه میشه، امّا تو...»
گفتم: «نیومدم که اینا رو بشنوم! ماهدخت تو چطور دلت میاد با مردم و ملّتت این کارا رو بکنی؟»
#نه
ادامه👇
یک پوزخند زد و گفت: «چیه؟ حالا رگ وطنپرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی، چندان رزومه درخشانی نداری! میدونی اگه بعداز مرگت فاش بشه که مأمور موساد بودی و تو تلآویو درس خوندی و آموزش دیدی، مردم چه به سر خونواده و بابات میارن؟! پس لطفاً یادت نره که خودتم همچین آب پاکی نیستی! تازه هر جور فکرش کنی، جرم من از تو کمتره! چون تو سر سفره اون پیرمرد بزرگ شدی و وسـط ملّـت و خونوادهت بودی، امّا مـن یه بچّه آزمایشگاهی با سه تا خواهر قدّونیمقد! که نه بابامون معلومه و نه مادرمون مشخّصه!»
گفتم: «تو میتاری؟ تو اون کتابه که میگفتی چرتوپرت نوشته، گفته بود میتار... تو خواهر حیفا هستی؟ همون میتاری که حدوداً 12 ساله تو افغانستان کار میکنه و تا حالا دو سه بار جرّاحی پلاستیک کرده؟ آره؟ تو میتاری؟»
فقط قدم میزد و به زمین و در و دیوار نگاه میکرد.
گفتم: «میتار!»
تا این اسم را گفتم، سرجایش ایستاد، امّا نگاهم نمیکرد، به زمین زل زده بود.
گفتم: «وسط چی داری؟ چرا یهکم برآمدگی خیلی ضعیف داره؟»
باز هم جواب نداد. آرام دستش را روی گردنش برد. دیدم که راننده هم کمی خودش را جابهجا کرد که ببیند دست ماهدخت کجا میرود و چهکار میکند!
ناگهان صدایی آمد.
ماهدخت فوراً دستش را از روی گردنش برداشت، به راننده نگاه کرد و گفت: «چی بود؟ برو چک کن!»
راننده بیرون رفت؛ من ماندم و ماهدخت!
گفتم: «اگه قراره اینجا بمیرم، پس لطفاً حدّاقل به بعضی سؤالاتم جواب بده!»
گفت: «این راه ادامه پیدا میکنه، چه من و تو باشیم و چه نباشیم. مهمترین مأموریّت و مسئله سازمان، ژن مسلمانزادهها و جنبش زنان هست، همه جنگهای پست مدرن یا برای نابودی این دوتاست یا برای مدیریّتش! ما اومدیم مدیریّتش کنیم، اومدیم که با تولید منابع و دانشگاههای مختلف...»
یک صدایی آمد...
«دانشگاه.های مختلف و آموزش و رصد و...»
باز هم صدا آمد، این بار کمی بلندتر...
ماهدخت صحبتش را قطع کرد و بهطرف پنجره رفت.
من هم بهطرف پنجره رفتم. هر دو نفرمان دیدیم که یک نفر روی زمین افتاده است. معلوم نبود چه کسـی است، فقط میدیدم که پاهایش میلرزد. پشت ماشین بود، اصلاً مشخّص نبود چه خبر است. همان چند ثانیه لرزید و بعدش هم لرزشش تمام شد!
صدای خورخور نفس خشمگین ماهدخت را میشنیدم. دستش را بهطرف اسلحه کمریاش برد و روبهروی من گرفت. گفت: «تو طعمه بودی؟ از کی تا الان دنبالت بودن؟!»
نمیفهمیدم چه میگوید، حسابی گیج شده بودم.
برگشتیم و باز از پنجره به حیاط نگاه کردیم. دیدیم یکمرتبه یک نفر بلند شد. معلوم بود که نشسته بوده روی سینه آن فردی که خوابیده بود! دیدیم راننده نیست. ماهدخت بیشتر وحشت کرد، من هم بدتر گیج شدم. واقعاً نمیدانستم چه خبر است.
دیدیم بلند شد، صورتش را برگرداند و بهطرف ما نگاه کرد. قلبم داشت از جا کنده میشد. غیرممکن است، هیچوقت یادم نمیرود!
با همان کارد بزرگ نظامی که داشت، خون از تمام آن کارد میچکید.
کارد را روی سقف ماشین گذاشت، دقیقاً مثل دفعهای که کاردش را وسط دستم گذاشته بود و از من بازجویی میکرد.
همان مأمور ایرانی بود...
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑بچگی مداحهای حسینیه معلی😂
فقط میثم مطیعی🤣
✔️ تحلیل اختلاف در جبهه اصولگرایی/ آیا پروژه اصول گرایان شورشی علیه قالیباف به سرانجام میرسد؟
🔸تخریب های چند چهره توییتری علیه قالیباف در هفته های گذشته این پرسش را مطرح می کند که آیا این عده سخنگوی یک جریان سیاسی اند که می خواهند علیه وضع موجود در داخل اصول گرایی شورش کنند و نظمی نو درافکنند یا صرفا پروژه بگیرهای سایبری اند؟
تخریب کنندگان قالیباف در جبهه اصولگرایی اساسا باور های مشترکی ندارند و آن چیزی که آنها را ناخواسته کنار هم قرار داده دشمن مشترکی به نام قالیباف است.
یک خانم پروژهبگیر، یک کافهدار و یک سخنران ...
گفته میشود اولی و دومی دو کارفرمای مختلف دارند. اما بازی سخنران پیچیده تر است. او با باندهای قدرت طلب درون اصول گرایی که خواهان سهم بیشتر در مجلس اند متحد شده است تا بنام کلید واژه فساد راه را برای حضور آنها در مجلس و انشقاق بیشتر در درون اصول گرایی فراهم کند. انشقاقی که به نفع سهم خواهان است و در محاسبات آنها برای 1404 جایگاه ویژه ای دارد.
🔸اما پروژه تخریب قالیباف به چند دلیل در ادامه مسیر شکست خورد؛
1- نخست اینکه موج رسانه ای این تخریب را رسانه معاند ایران اینترنشنال گسترش داد که در نیت آن برای کاهش مشارکت تردیدی نیست.
🔸2- گره خوردن این موضوع به انتخابات 1404 توسط جلیل محبی سطح بازی را یک مرتبه هم بالاتر برد و کار را برای سهم خواهان دشوار تر کرد. انتقاد صریح برخی اصولگرایان سرشناس از پروژه تخریب کار را باز هم سخت تر کرد و بعد از آن بود که کارفرمایان پروژه دست به عقب نشینی تاکتیکی زدند.
🔸3- کلیدواژه مهاجرت و فساد. گروهی در خارج موضوع مهاجرت را برجسته می کردند و گروه داخلی می خواستند بحث فساد را بازنمایی کنند. واگرایی این دو جریان مانع از تقویت موج تخریب شد.این دو موج همدیگر را تقویت نکردند.
بر این اساس می توان گفت معترضان درون جبهه اصولگرایی یک جریان سیاسی نیستند بلکه می خواهند مسیر آینده یک جریان سیاسی پشت پرده را هموار کنند!
(به نقل از خبر فوری)
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفتاد و هشتم»
🔺کارد بزرگش را برداشت!
آن مأمور ایرانی همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد بزرگش را برداشت. چشم از ما برنمیداشت، بهطرف در هال آمد.
دیدم که ماهدخت، خیلی طبیعی و معمولی پشت به پنجره کرد و خیلی آرام باز شروع به قدم زدن کرد. تفنگش را هم پشت کمرش گذاشت، سرش پایین بود و قدم میزد.
من واقعاً گیج شده بودم. نمیدانستم چه خبر است. چرا ماهدخت فقط خشمگین شد؟ چرا نترسید و شروع به تیراندازی نکرد؟ اصلاً چرا مرا بهعنوان گروگان نگرفت؟ چرا اینقدر آرام و حرصدربیار و لعنتی هست؟!
تا اینکه دیدم دستگیره در پایین آمد و آن مأمور ایرانی خیلی با احتیاط وارد شد.
نگاهی به همهجای خانه کرد. او هم آدم حرصدربیارتری بود! بدون اینکه مثل داخل فیلمها شروع به فحّاشی کند و بهطرف هم حمله کنند، یک نفس عمیق کشید و سه چهار تا دستمال کاغذی از جیبش بیرون آورد و شروع به تمیز کردن کاردش کرد!
فقط باید وسط یک ایرانی و یک نمیدانم چه ... چه بگویم؟ حالا میگویم یک اسرائیلی باشید تا بدانید آن لحظه چه کشیدم! دوست نداشتم آن صحنه را از دست بدهم. آن صحنه، هیجان، ترس، لذّت و وحشتش به اندازه همه رقابتهایی بود که در دنیا بین ایرانیها و اسرائیلیها باید رخ میداد و رخ نداد!
وسط رخبهرخ شدن دو تا ببر خشـمگین بودم و نمیدانستم چهکار کنم. خیلی دلم میخواست فرار کنم، ولی یک حسـّی به من میگفت بمان! دیگر از این صحنهها هیچوقت گیرت نمیآید، دیگر هیچوقت دعوای تنبهتن یک ایرانی و اسرائیلی را نمیبینی.
تصمیم گرفتم بمانم، امّا از ترس و وحشت به دیوار چسبیده بودم و به آن دو نفر نگاه میکردم.
ماهدخت برگشت و به آن مرد ایرانی نگاه کرد. او هم کارهای تمیز کردن کاردش تمام شده بود و داشت برقش میانداخت! کارش تمام شد، کارد را پشت کمرش گذاشت و به ماهدخت زل زد.
ماهدخت اوّلین کسی بود که حرف زد. گفت: «چرا اونو کُشتی؟ اون فقط یه راننده بود؟»
آن مرد ایرانی گفت: «رانندههای اینجا با سلاح گرم ساخت انگلستان و گوشی ماهوارهای اپل متصّل به کانالهای سازمانتون تردّد میکنن؟!»
ماهدخت چند لحظه ساکت شد. بعد گفت: «چیه حالا؟ چیکارم داری؟»
آن مرد ایرانی با تعجّب گفت: «چیکارت دارم؟! این چه سؤالیه که میپرسی؟ از اینکه این دختره رو گروگان نگرفتی، خوشم اومد ازت! گفتم چقدر استوار و عاقله که نمیخواد خودشو با جون یکی دیگه نجات بده، بلکه ترجیح میده واسه ادامه زندگیش بجنگه! امّا الان با این سؤالت پاک ناامیدم کردی!»
ماهدخت گفت: «میخوای باهام بجنگی؟!»
آن ایرانی گفت: «تا الان باهات بازی میکردم، امّا الان آره! وقتی داشتیم با حیفا میجنگیدیم حسابی راه و قاعده بازیتون رو یاد گرفتم. ما از حیفا حدّاقل یه ماه عقبتر بودیم بهخاطر همین فقط به جنازه نابودشده اون رسیدیم، امّا از وقتی فهمیدم که تو وجود خارجی داری، تصمیم گرفتم یه بار واسه همیشه با حیثیّت حرفهایم بازی کنم و خودم بخوام که با تو بجنگم!»
ماهدخت گفت: «از کی اینجایی؟!»
آن مرد ایرانی گفت: «از آخرین باری که تو تلآویو پیتزا خوردین!»
ماهدخت گفت: «راستی تو رو کشتم! همون روزی که رفتم از خونه جانشین وزیر علوم مصاحبه بگیرم و خانوادهش و اسناد و مدارک منزلش رو بسوزونم! چرا نمردی؟»
ایرانیه گفت: «قصّهاش مفصّله. ترجیح میدم وقتمو واسه قطعهقطعه کردنت تلف کنم! فقط همینو بدون که اصل من اونجا نبود، گرای اشتباه بهت دادن؛ ینی باید اشتباه میکردی تا بتونم پازل امروز رو بچینم.»
وقتی اسم قطعهقطعه شدن برد، زانوهای من شل شد و به زمین افتادم. چشمانم داشت سیاهی میرفت، امّا آنها اصلاً به من نگاه نکردند؛ چون اگر یک لحظه چشم از هم برمیداشتند، یکی یک بلایی سر دیگری میآورد.
ماهدخت گفت: «ما هم درباره تو کم نمیدونیم! بالاخره من یکی رو میکشم، الان به فرض محال تو هم منو میکشی، یکی دیگه هم پیدا میشه که ترتیب تو رو میده! فکر نکن خیلی باهوش و بیخطا هستی، چه بسا همین حالا هم داری اشتباه میکنی.»
#نه
ادامه👇
آقاهه چند لحظه ساکت شد. دستش را به سمت کمرش برد و کاردش را بیرون آورد. میخواست یک چیزی بگوید که ناگهان متوجّه شد دستگاه کوچکی که در گوشش بود، چیزی بهش گفت که سبب شد آن مرد ایرانی بگوید: «نشنیدم! چی گفتی؟»
دیدم یکمرتبه اعصاب آقاهه به هم ریخت، امّا خودش را کنترل کرد و با لحن آرامی به آن طرف خط گفت: «خودتون پیگیری کنین! من دستم بند اصل جنسه! نمیرسم بیام.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که همهچیز به هم ریخت.
ماهدخت اسلحهاش را در یک چشم به هم زدن از پشت کمرش برداشت و جلوی آن مرد ایرانی گرفت.
دقیقاً؛ یعنی دقیقاً لحظهای که اسلحه از کمر ماهدخت جدا شد تا روبهروی آن مرد ایرانی گرفته شد، شاید سه ثانیه نشد. من تا چشمم را میخواستم تکان بدهم و به آن ایرانی نگاه کنم؛ یعنی ظرف همان سه ثانیه، آن ایرانی خودش را روی زمین پرت کرد.
ماهدخت با آن شتابی که آن کار را کرد، فقط فرصت شلّیک داشت. همین کار را کرد، امّا غافل از اینکه اصلاً هدفی جلوی چشمش نبود و آن مرد ایرانی محو شده بود و تیر، زوزهکشان به پنجره خورد و همۀ شیشههایش به خارج از حیاط پَرت و پخش شد.
من حتّی فیلمهای اینجوری را هم خیلی نمیدیدم و چندان به دلم نمینشست، امّا از سرعت عمل آن ایرانی به وجد آمده بودم! بهخاطر صدای بدی که شلّیک ماهدخت داد و شیشههایی که شکست، دستم را روی گوشهایم گرفته بودم و چشمم را هم میخواستم ببندم که دیگر نبستم.
اصلاً تصوّرش هم کلّی انرژی را از آدم میگیرد، چه برسد به اینکه ناگهان بشنوی که ماهدخت یک جیغ کوچک هم بزند، سرت را برگردانی و ببینی که آن ایرانی، کارد گنده و سنگینش را جوری پرتاب کرده که قشنگ نصف ران راست ماهدخت را شکافته و الان هم وسط پایش گیر کرده است!
من فقط دیدم خون همهجا پاشید، حتّی یککم هم جلوی من ریخت که باعث شد چشمم سیاهی برود و احساس کنم میخواهم غش کنم.
ماهدخت به زمین خورد، امّا تفنگش از دستش نیفتاد.
بهمحض اینکه به زمین خورد و خونیومونی افتاده بود و غلت میزد، یک نگاه کرد به جایی که آن ایرانی افتاده بود، امّا اثری از او ندید. آن ایرانی کاردش را پرتاب کرده بود و نمیدانم دیگر چطوری و کی باز هم محو شد.
ماهدخت که داشت مثل مرغ پرکنده ناله میکرد، به جاهایی که فکر میکرد الان آن ایرانی پیدایش میشود تیرهای کور شلّیک میکرد، تیرش تمام شد و دیگر تفنگش شلّیک نکرد.
من دیگر داشت چشمانم بسته میشد، به پلکم التماس میکردم که باز بمان و تماشا کن، باز بمان لعنتی!
شما تصوّر کنید یک شکارچی دارد به شکارش نزدیک میشود که هنوز زنده است؛ خب دیگر اسمش را شکارچی نمیشد گذاشت! باید به او گفت: «اجل... عزرائیل... مرگ مجسّم!»
قدمقدم بهطرف ماهدخت آمد. وای به جای ماهدخت، من داشتم میمردم و سکته قبلاز مرگ میکردم. ماهدخت فقط خودش را روی زمین میکشید و جملاتی را به زبان نحس عبری میگفت!
آن آقاهه که دنبالش قدمقدم میرفت که کارش را تمام کند، با همان لحن آرام و مطمئنّش گفت: «دیگه موساد و هیچ خر و سگ دیگهای نمیتونه نجاتت بده! وایسا... وایسا دختر! تا کی میخوای منو بکشونی اینور و اونور؟ بذار راحتت کنم!»
ماهدخت که پای نیمه قطع شدهاش را با یک عالمه خون با خودش روی زمین میکشید و میخواست مثلاً از اجلش فرار کند، دیگر به نفس نفس افتاده بود و ضجّه میزد.
دلم یک جورهایی برایش سوخت، خیلی بیچاره و بیپناه به نظر میرسید! تا اینکه به دیوار رسید.
آن آقاهه دستش روی گوشش بود و به آن طرف خط میگفت: «تمومه دیگه، بذارین غنائممو بردارم و بیام! خیلی طول نمیکشه. شما کار خودتونو بکنین و منتظر من نباشین.»
بالای سرش رسید.
پای راستش را روی تکّه دوّم پای ماهدخت گذاشت که داشت قطع میشد! ماهدخت چنان داد و نالهای زد که داشتم میمردم.
آن آقاهه خم شد و کاردش را محکم از ران ماهدخت جدا کرد.
نگاهی بهطرف من کرد و گفت: «لطفاً اون طرفو نگاه کن! حالت بدتر میشهها!»
من حتّی جان نداشتم یک طرف دیگر را نگاه کنم. سرم همینطور بهطرف آن آقاهه و ماهدخت افتاده و با چشمان باز خشکم زده بود.
کاردش را به شلوار ماهدخت کشید تا کمی تمیز بشود! چقدر هم در آن شرایط، فکر تمیزی و این حرفها بود.
بالای سر ماهدخت رفت. همان لحظه یک کاغذ از جیبش بیرون آورد و به دیوار چسباند. یک چیزی شبیه لیست بود. بعد هم دو تا کیسه زباله بیرون آورد، باز کرد و به سمت راستش گذاشت. نمیدانستم میخواهد چهکار کند، فقط شنیدم که گفت: «خب میتار خانوم! بذار ببینم از کجا باید شروع کنم؟ آهان، اینجا خوبه!»
نمیدیدم، امّا فکر کنم گودی زیر گردنش بود.
با آن کارد گندهاش...
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
خدایا
ایمان و شرافت و عاقبت ما را در این چند روز باقیمانده به انتخابات حفظ بفرما
و کمکمان کن که آخرتمان را به دنیای کسی نفروشیم
الهی آمین
یا رب العالمین
سلااااااام
صبحتون عسل ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من و شما باید جنگجو تربیت کنیم...
@Mohamadrezahadadpour
جوری نشود که یک لیست بگذارند جلویمان و بگویند همین است و همینها را بنویس و تامام!
از آنها برنامه و وعده و قول بخواهید تا بعدا بشود بهتر از آنها مطالبه کرد.
این انتخابات، خیلی دارد کم وعده برگزار میشود. تا جایی که احساس میکنم همه مشغول شدهاند به این لیست و آن لیست.
#انتخابات
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🔺صفحه ویراستی:
https://virasty.com/Jahromi/1708922986025184667
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفتاد و نهم»
🔺حالت را خوب میکند!
داشت صدایم میزد؛ «سمن خانوم! سمن خانوم! حالتون خوبه؟ میتونین از جاتون بلند بشین؟»
به زور چشمانم را باز کردم، دیدم همان آقاههست. اوّلش چون چشمم درست
نمیدید... بهصورت شبح میدیدم، امّا یواشیواش بهتر شد، کاملتر و واضحتر او را دیدم.
آمدم تکان بخورم، امّا اصلاً حال نداشتم، دست و پاهایم توان نداشت. تا خواستم نگاهی به اطرافم بیندازم، آن آقاهه گفت: «لطفاً کلّاً به سمت راستتون نگاه نکنین! پاشین، یا علی!»
به زور از سر جایم بلند شدم. آن آقاهه جلو افتاد و من هم پشتسرش. خیلی دلم میخواست یک بار برگردم، پشتسرم را نگاه کنم و برای آخرین بار، ماهدخت را ببینم، امّا ترسیدم؛ دلم نمیخواست دوباره غش کنم. من حتّی تحمّل دیدن گوسفند مُرده را ندارم چه برسد به ماهدخت!
همینطوری که پشتسر آن آقاهه میرفتم، دیدم دو تا پلاستیک با او هست و دارد با خودش میبرد.
من فکر کردم داخل آن کیسهها سر بریده شده ماهدخت هست، امّا دیدم صدای تقوتوق میآید! فقط نگاهش میکردم. میدیدم که از او یک ردّ خون هم روی زمین گذاشته شده است و دارد میرود.
من سوار ماشین شدم. آقاهه اوّل کوچه و خارج از منزل را چک کرد، بعد آمد سوار ماشین شد، روشن کرد و رفتیم.
زبانم قفل شده بود. در ماشینی که رانندهاش آن آقاهه باشد، پر از امنیّت و آرامشی...، امّا نه وقتی که بهترین روزهای جوانی و عمرت تباه شده باشد و همهچیز را از دست داده و یک آدم دیگر شده باشی.
همینطور که سرم را به پنجره ماشین چسبانده بودم، تمام زورم را در زبان و دهانم خالی کردم و به زور پرسیدم: «اون کی بود؟»
آقاهه همینجور که داشت رانندگی میکرد، یک نفس عمیق کشید و گفت: «یه جاسوس به اسم میتار! خواهر ناتنی جاسوسی به نام حیفا، امّا زیباتر و باهوشتر از حیفا. با سابقه بیش از 13 سال حضور تو افغانستان. باور میکنین اگه بگم حتّی دو سه تا بچّه هم داشته و از بچّههاش خبری در دست نیست؟!»
به تعجّبم داشت افزوده میشد، نمیدانستم چه بگویم.
ادامه داد: «اون تا حدود یه سال پیش، تعداد زیادی از شخصیّتهای اثرگذار افغانستان و پاکستان رو به قتل رسوند. بعضیاش رو مستقیم و بعضیای دیگه هم با واسطه و تیمی که تشکیل داده بود. تا اینکه بچّهها تونستن طیّ یه عملیّات یکساله، تیمش رو شناسایی و منهدم کنن!
از وقتی تیمش منهدم شد، دیگه کسی اونو ندید. از یه طرف دیگه، میدونستیم که دو بار جرّاحی پلاستیک کرده و احتمال اینکه برای بار سوّم هم جرّاحی کنه و با یه چهره جدید برگرده و بازم جنایت کنه، وجود داشت. بهخاطر همین، تنها سر نخ ما چند تا تارِ مو و خرت و پرتای دیگه بود که بچّههای ژنتیک رو اون کار کردن! و چندتاش هم شما توسّط اون نفوذی ما تو اون جزیره دیدین و ...
تا اینکه...
نفوذی ما در موساد خبر داد که میتار وارد فاز جدیدی از مأموریّتش شده و... تا اینکه خورد به داستان شما و جنایات یهود علیه دستنخوردهترین ژنهای عالم اسلام؛ ینی ملّت افغانستان!»
لبهایم را دوباره به زور تکان دادم و با یک عالمه بغض و حسرت گفتم: «چرا من؟!»
گفت: «والّا چراش رو که چی بگم؟خیلی احتمالات مطرحه. هنوز برای ما هم دقیق روشن نیست، امّا اون چیزی که خودمم حدس میزنم، موقعیّت خانوادهت باشه! موقعیّت داداشات و شخصیّت پرنفوذ پدرت!
بذار اینطوری بگم:
خب اون چیزی که همه از پدرت میدونن با اون چیزی که واقعاً هست یهکم متفاوته! پدرت بابای معنوی خیلی از بچّهها هست. اینو وقتی اسرائیل فهمید، داداشات دونهدونه توسّط یه مشت خائن لو رفتن و موقعیّت ارشدیّت اطّلاعاتیشون هم به خطر افتاد و ترور شدن.
حتّی اون یکی داداشت که هنوز نیومده و قبلاً گفتن که در دست داعشه، متأسّفانه کلّاً مفقود شدن و هیچ خبر و اطّلاعی ازشون در دست نیست، حتّی اسمشون تو لیست تبادلات اُسرا و کشته شدهها هم نیست.
خب فقط مونده بود که داداش آخریتون هم ترور بشه، پدرتون هم شهید بشن و کلّاً خونواده شما از هم بپاشه! بهخاطر همین، رو شما سرمایهگذاری کردن!
ما دیر فهمیدیم. دقیقاً از وقتی کارمون شکل گرفت که شما از تلآویو با پدرتون تماس گرفتین و بعدش هم بابات به ما گفت و بچّهها شروع کردن روی پرونده شما تخصّصـی کار کردن.
#نه
ادامه👇
اینکه پرسیدین «چرا من؟»، جوابش با این مطالبی که گفتم سادهست. البتّه اینو هم باید اضافه کنم که اونا همراه با پروژه شما و نفوذ به خونه بابات و سوءاستفاده از موقعیّت حاجآقا و کلّی چیزهای دیگه، مسئله کنترل و مدیریّت دارو و غذا توسّط مطالعات ژنتیکی روی زنان و نسل مسلمانزادههای افغانستان رو هم کار میکردن.
بهخاطر همین، پروژه خیلی سنگین و پیچیدهای رو طرّاحی کرده بودن که اهداف مختلفی رو همزمان دنبال میکرد، امّا از این نکته غافل بودن که معمولاً چالهها و حفرههای اطّلاعاتی، تو پروژههای پیچیدهتر، عمیقتره و کشفش هم شاید سختتر باشه، امّا اگه کشف بشه، ضربه سنگینی به نظام اطّلاعاتی حریف وارد میشه.»
اینقدر سربسته و کلّی حرف میزد که جوابگوی دل پر درد و جوانی از دست رفته من نبود! نمیدانستم چه بگویم. فقط پرسیدم: «دیگه همهچی تموم شد؟»
آقاهه جواب داد: «میتار و مأمور پوشیش همینایی بودن که دیدین! امّا با توجّه به موقعیّت شما تو دانشگاه تازه تأسیستون و مسائلی که دشمن زخمخورده از الان به بعد طرّاحی میکنه و دنبال عملیّاتش هست، بهتره بگیم همهچی تازه شروع شد! لطفاً خودتون رو محکم و استوار بگیرین. طبق تحقیقاتی که من انجام دادم، جوّ دانشگاهتون منفیه، امّا فعلاً خطر جانی برای شما تو اونجا منتفیه. یه پیشنهاد دارم براتون! برای اینکه یهکم بهتر بشین و بتونین راه زندگیتونو با چشم و گوش بازتری ادامه بدین نیاز به یه رفرش روحی و آموزش خاص دارین...»
یککم خودم را جمعوجور کردم و گفتم: «چه پیشنهادی؟!»
آقاهه نفس عمیقی کشید، لبخند خاصّی زد و گفت:
«یه سفر به کربلا برین، به امام حسین پناهنده بشین! برین یه مدّت اونجا بمونین.
یه خانمی هست...
لاالهالّاالله، معرکهست...
اگه اون مادره، پس بقیّه چی هستن؟
اگه اون رزمندهست، بقیّه سوءتفاهمن...
حالتو فقط اون بلده که خوب کنه...
یا از نجف میاد و یکی دو ماه پیش شما میمونه یا دخترش رو میفرسته...
هر کدومشون باشن، حال خوبکن دل امثال شما هستن!
بانو حنّانه...
بانو رباب...»
رمان #نه
پایان
و العاقبه للمتقین
@Mohamadrezahadadpour
خدا را شکر
از شما بابت حمایت و توجهتون ممنونم
منتطر پیامهای قشنگ و سازنده شما درخصوص داستان #نه هستم.
ضمنا
امشب انشاءالله قسمت بیستم داستان #یکی_مثل_همه۳ به نام منظومه داود و الهام مینویسم و داره برای سی شب ماه مبارک آماده میشه تا بصورت یک سریال مکتوب مطالعه کنید و لذت ببرید.
نوشتن منظومه داود و الهام به چهار علت است:
۱. ایام شاداب و لذتبخشی برای عید نوروز و ماه رمضان داشته باشیم و حالمون خوب باشه☺️ البته احتمالا مثبت ۱۸ باشه اما جای نگرانی نیست و در صورت صلاحدید والدین، نوجوانان هم میتوانند مطالعه کنند.
۲. فضای سنگین داستانهای مهيج امسال را بشوره ببره و یه جورایی حسن ختام امسال باشه.😊
۳. الگوی باحالی برای دوران خوش نامزدیها و همچنین تجارب سازندهای برای طلاب مبلغ ارائه بدیم.
۴. چون از ابتدای خردادماه قراره یک داستان در ژانر وحشت با موضوعی منحصر بفرد انشاءالله بنویسم و بخونید ، لازمه که قبلش حالتون خیلی خوب باشه تا خدایی نکرده مشکلی براتون پیش نیاد. امکان داره این داستان برای سنین مثبت ۲۵ سال مناسب باشه اما بازم بستگی به صلاحدید والدین داره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولویتهای کشور از منظر رهبر معظم انقلاب را از لسان مبارک خودشان بشنوید👆
اینقدر واضحه که دیگه جایی برای طول و تفسیر دادن من و شما نمیمونه.
@Mohamadrezahadadpour