eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
669 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجم» 🔰مسجد صفا کلا مسجد باید کَس و کار و شلوغ‌کُن داشته باشد. مسجدی که کَس و کار شیطون و یا غُد داشته باشد به مراتب از مسجدی که هیچ کس و کاری ندارد، بهتر است. چون آن غُدها حداقل به خاطر ارضای غد بودنشان هم که شده، برو و بیایی میکنند و بالاخره هر کدام که یک گوشه مسجد را بگیرد، کم‌کم مسجد آباد میشود. اما امان از مسجد مهجور! امان از مسجدی که یه گوشه افتاده باشد و کسی نگاهش نکند. داود در مسجد صفا، برخلاف مسجدالرسول خیلی تنها بود. اینقدر تنها که آن مسجد حتی خادم نداشت. فقط یکی از کسبه محل، کلید مسجد دستش بود و هر کس کار داشت و یا میخواست مجلس ترحیم بگیرد، کلید را از او میگرفت و بعد از اتمام کار، دوباره به او برمیگرداند. اسم آن کاسب که مغازه خواربارفروشیِ کوچکی داشت، اوس کرامت بود. کرامت کمتر از هفتاد سال سن داشت. انسان خوبی بود اما از آن خوب‌ها که فقط تا وقتی اوضاع خوب است، خوب هستند. و الا کلا میزد زیر همه چیز و درِ مسجد را قفل میکرد و میرفت و کسی هم جرات نداشت تا خودِ اوس کرامت سرِ خُلق نیامده، برود و درباره مسجد با او صحبت کند. اعصاب و سکناتش چیزی بود در حد بابای بزرگوار شادی خانم، بلکه اندکی هم از اون داغان تر. داود و فرشاد و عاطفه توانسته بودند حیاط و کوچه مسجد را تمیز و نو نوار کنند و پرچم و ریسه بکشند. اما فضای صحن مسجد خیلی به هم ریخته و کثیف بود. داود نگاهی به ساعتش انداخت. دید ساعت شش و نیم صبح است. یک چفیه به سر انداخت و دو طرفش را از پشت گردنش رد کرد و مثل خانم‌هایی که موقع گردگیری، روسری‌شان را میبندند، شد و بسم الله گفت و شروع به مسجدتکانی کرد. از جارو زدن فرش‌ها و گوشه‌های صحن گرفته تا گردگیریِ همه پستی و بلندی‌های آنجا. کار پیش نمیرفت. این را کسانی می‌فهمند که با محلی برخورد کرده باشند که سالها چرک و گرد و خاک روی آن نشسته. مخصوصاً دست تنها اصلا کار جلو نمیرفت. تا نزدیکی‌های اذان ظهر. نیم ساعت مانده به اذان ظهر، داود وضو گرفت و در مسجد را باز کرد و یک آب‌پاشی مختصر کرد و رفت نشست پشت بلندگو! بلندگو را روشن کرد و شروع کرد و به حالت ترتیل، قرآن خواند. از اول قرآن شروع کرد. میخواست به جای صوتِ نوار و کلیپ ضبط شده، صدای ملایمِ پخش زنده قرآن در محوطه مسجد پخش شود. کم‌کم سر و کله سه چهارتا کسبه محل و چهار پنج تا پیرزن پیدا شد. اما قبل از همه آنها داود تا سر چرخاند، دید مهربان هم آمده و همان نزدیکی نشسته و دارد به داود نگاه میکند. داود لبخندی زد و دستش را به نشان سلام بالا آورد و سلام کرد. مهربان هم لبخندی زد و دستش را بالا آورد و مثلاً جوابش را داد. نزدیک اذان بود. داود اذان را گفت و نماز را شروع کرد و مهربان هم اقامه گفت. هنوز داود سر از سجده برنداشته بود که تا برگشت، دید هیچ کس نیست. همه رفته بودند. حتی مهربان هم رفته بود. داود با خودش گفت: «فرداشب شب نیمه شعبانه و جشن داریم. این که نشد. هیچ کس نیست که بهش بگیم پاشو بیا جشن! پس من چطوری اطلاع رسانی کنم؟!» در همین افکار بود و داشت عبایش را تا میکرد که صدای سلام شنید. تا رو به آن طرف چرخاند، دید مهدوی است. خوشحال شد و همدیگر را در آغوش کشیدند. وقتی می‌خواستند بنشینند، مهدوی گفت: «تنها نیومدم. خانمم و بچه ها هم اومدن.» داود نگاه به پشت سر مهدوی انداخت و دید زینب خانم و دختراش هم اومدند. اما یک نفر دیگر هم به همراه آنان است. معمولا داود سرش پایین بود اما وقتی او را دید، جا خورد و لحظه‌ای مکث کرد. الهام بود که با مهدوی و زینب خانم آمده بود. داود با همگی سلام و علیک کرد و تعارفشان کرد که بنشینند. چون هوا سرد بود، همگی همانجا در صحن، کنار سجاده داود نشستند. مهدوی گفت: «داود چرا اینجا؟ پاشو بیا مسجد ما! مردم سراغتو می‌گرفتن.» داود گفت: «اونجا خونه شماست. من مهمون بودم. خدا رو چه دیدی؟ شاید اینجا شد خونه ما!» مهدوی لبخندی زد و گفت: «ایشالله! ولی چقدر کثیفه ماشالله! چند وقت درش بسته بوده؟» داود پیچ و تابی در قیافه اش افتاد و با حالتی که انگار دلش می‌خواست بزند توی سر مهدوی به او گفت: «مثلا دو روزه اینجا را دارم تمیز میکنم و این شده! از صبح تا حالا ننشستم رو زمین. اون وقت آقا میگه چقدر چرک و کثیفه!» ادامه👇
زینب خانم و الهام سرشان را انداخته بودند پایین و از کَل‌کَل مهدوی و داود خنده‌شان گرفته بود. مهدوی گفت: «دستت درد نکنه‌ها اما فکر کنم بیشتر باید تلاش کنی. اینجوری فایده نداره. اینجوری باشه، کسی تو رو نمیگیره‌ها! حالا باز هر جور صلاحه.» داود که از این خوشمزگیِ مهدوی داشت فشارش زیر و بالا میشد، جواب داد: «والا وقتی مجرد بودی، کُل اموراتت گردن من و احمد و صالح بود. به قرآن اگه دست به سیاه سفید میزدی. ریشِت هم ماشالله بلند بود و جرأت نمی‌کردیم بگیم پاشو چایی دم کن! جرأت نداشتیم بگیم پاشو یه شب حداقل ظرفا رو بشور! بگذریم. چه خبر؟» مهدوی خنده‌اش را کرد و سپس رو به زینب خانم گفت: «به کُل تکذیب میکنم. به این شایعات و حواشی گوش ندید! اینا همش میخوان منو دچار حاشیه کنند. من خیلی هم پسر خوبی بودم و هستم و خواهم بود.» بعدش رو به طرف داود کرد و گفت: «ناهار که نخوردی! هان؟» داود دید زینب خانم و الهام دارن سفره میندازند. ولی دید سفره معمولی و صاف و ساده و مثل سفره شامی کباب شادی خانم و عاطفه نیست. دید یک ظرفِ قورمه سبزی و دو تا دیسِ برنج، با سلفونی که روش کشیده بودند، بعلاوه دو سه تا کاسه کوچولو و قشنگِ سالاد گذاشتند تو سفره. زینب خانم با همان وزانت و خواهرِ بزرگتری‌اش گفت: «وقتی فهمیدیم که شما اینجا مستقر هستید، گفتیم هم به شما سر بزنیم و هم اگه کاری از دستمون برمیاد، درخدمت باشیم.» داود خیلی عادی اما با حالت تعجب و انکار پرسید: «بزرگوارید. فقط جسارتا ینی آقای مهدوی هم اومدند اینجا کار کنند؟» مهدوی دوباره خنده‌اش گرفت و گفت: «تا من بعد از ناهار یه چرت میزنم و براتون دعا میکنم، شماها با قوت و قدرت به کارتون ادامه بدید.» زینب خانم گفت: «وقتی میومدیم، با الهام خانم هم تماس گرفتیم و از مامانشون اجازه گرفتیم که با ما باشن.» خب این حرف ساده ای به نظر میرسید اما دنیایی از مفاهیم و ایهامات داشت. این حرف زینب خانم یعنی «الهام خبر نداشته و ما بهش گفتیم و ازش خواستیم که بیاد. لذا شما یابو برت نداره که فکر کنی خبری هست و الهام در به درت هست و اصلا ما به خاطر دل الهام پاشدیم اومدیم اینجا! تازشم؛ از مامانش اجازه گرفتیم و حتی ممکن بود اجازه نده و اما به احترام ما اجازه داده و...» داود سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «ممنون! خوش آمدید.» مهدوی که کلا آن روز آمده بود که داود را اذیت کند، زیر لب، جوری که فقط داود بشنود گفت: «قابل نداشت.» داود هم نگاهی به مهدوی کرد و سرش را به نشانِ «بالاخره که بعداً من و تو تنها میشیم. حالا از صبر استراتژیک من سواستفاده کن و هی حرف بزن!» تکان داد و همگی به خوردن ناهار مشغول شدند. داود به چشم خودش دید که خدا سه تا فرشته را در چهره مهدوی و زینب و الهام برای او فرستاده بود. از بس بندگان خدا تا غروب زحمت کشیدند و همه جا را کردند مثل دسته گل. نیم ساعت مانده بود به غروب، عاطفه و فرشاد وارد مسجد شدند و آنها را دیدند. داود آنها را به هم معرفی کرد. کلاً مذهبی جماعت، مخصوصا نسل‌های جوان‌تر وقتی همدیگر را می‌بینند انگار سالهاست که همدیگر را می‌شناسند. خیلی گرم و صمیمی و خودمانی با هم حال و احوال میکنند. بعد از اندکی خوش و بِش، مهدوی گفت: «بریم که منم به جماعت مسجدمون برسم. داود کاری نداری؟» خداحافظی کردند و رفتند. البته فقط نرفتند. بلکه تکه‌ای از الهام را هم با خودشان برداشتند و سپس رفتند. چون الهام دلش آنجا بود و فقط تن و بدنش با زینب خانم و مهدوی از آنجا برداشت و رفت. الهام آن روز حتی یک کلمه هم با داود هم حرف نشد. با این که خیلی دلش می‌خواست اما خب. قشنگ نبود و مناسبتی هم نداشت که دو تا نامحرم در مسجد با هم حرف بزنند. فقط موقع سلام و خداحافظی و هفت هشت ده بار وسط کار و تمیزکردن مسجد، از دور چشمش به داود خورد. 🔰مغازه ساندویچی سروش از عصر شروع به آماده کردن مغازه میکرد. از یکی دو ساعت قبل از مغرب مشتری‌ها کم‌کم سر و کله‌شان پیدا میشد تا تقریبا ساعت 11 و بعضی شبها تا ساعت 12. بعد از آن، یا غلامرضا و آرش به مغازه او می‌آمدند و یا اگر آنها پیدایشان نمیشد، سروش کرکره را میکشید و به قهوه‌خانه خشایار دولول میرفت. آن شب با آنها نشست. هر کدامشان شروع به کشیدن قلیانِ طعمِ خودش کردند و وسط آن دود و دم با هم حرف میزدند. آرش: «سروش از آهوشنگ خبری نشد؟» ادامه👇
سروش: «نه. گفته تو پیام نده. گفته هر وقت خواستم خودم واتساپ پیام میدم.» آرش: «تو که همیشه آنلاین نیستی. اگرم باشی، همیشه که فیلترشکنت وصل نیست. چیکار میکنی پس؟» سروش: «لازم نکرده این چیزا رو یادم بدی. حواسم هست.» غلامرضا: «یکی دو شب دیگه میشه سرِ هفته! بنظرتون بازم شیتیل میده؟» سروش: «نمیدونم اما اگه بده، چه شود!» آرش: «راستی یه چیزی دیدم. حواستون به مسجدی که زدیم ترکوندیمش هست؟» سروش با تعجب گفت: «هیس. آرومتر بابا. حواسمون به چی باشه؟» آرش: «دیروز که رد میشدم، دیدم درش بازه و ریسه کشیدن و آب جارو کردن و برو و بیا و ...» سروش با لحنی عادی جواب داد: «خب باز باشه. ریسه بکشن. این شبا همه جا ریسه کشیدن و آب جارو کردند. حساس نشو!» غلامرضا دود زیادی را از دماغ و گوش و دهانش بیرون داد و رو به سروش با عصبانیت گفت: «از بس گاگولی تو! نمیفهمی. خب اگه هوشنگ بگه دوباره از اون مسجد فیلم بفرستین، چیو میخوای بفرستی؟ میخوای از ریسه و جشن و تزیینش فیلم بگیری؟» بعدش رو به آرش کرد و گفت: «خبریه؟ اون مسجد که سالی دوازده ماه تعطیل بود. چی شد یهو عزیز شد؟» آرشِ از خدا بی‌خبر سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: «صبح که رفتم از مغازه اوس کرامت سیگار بگیرم، ازش پرسیدم. گفت یه آخوند اومده و با دو سه نفر دارن مسجدو تمیز میکنن و قراره جشن بگیرن و از این جور حرفا. پرسیدم موقتی اومده؟ میخواد بعد از جشن بره؟ گفت فکر نکنم! گفت شاید بخواد بمونه. همچین حرفی زد. نمیدونم دیگه.» غلامرضا خیلی تو فکر رفت. آرش دوباره وزه کرد: «کافیه فقط یه کلیپ از جشنِ اون مسجد بیاد بیرون. میخوام ببینم بعدش جیگر دارین که تو چشم هوشنگ نگا کنین و بگین شیتیل بده!» غلامرضا دوباره با حرفِ آرش گُر گرفت و گفت: «راس میگه این راسو! مگه بعیده؟ یهو میبینی هوشنگ به یکی دیگه گفته برو از اونجا فیلم بگیر ببینم این سه تا لاشی راس گفتن یا نه؟ هان؟ نمیشه ینی؟» آرش: «چرا. اصلا بعید نیست. چیکار کنیم حالا؟» سروش که وقتی غلامرضا و آرش خیلی حرف میزدند، مغزش قفل میشد، ندانست که آن لحظه چه بگوید؟ اما یهو گفت: «بذارین اگه هوشنگ گفت، یه فکریش میکنیم. شاید دام باشه و بخوان دوباره ما رو بکشونن اونجا!» خب این حرف از عقل سروش بزرگتر بود. به خاطر همین، غلامرضا و آرش حرفی نزدند و فقط نگاش کردند. تا این که هوشنگ در واتساپ به سروش پیام داد. نمیشد آنجا و وسط آن دود و دم کانکت شد. فورا سه نفرشان رفتند برون و وقتی ده دوازده متر از قهوه‌خانه دور شدند، با هوشنگ تماس تصویری گرفتند. هوشنگ که انگار آن شب هم حالش خوب بود گفت: «وقتی شما سه تا رو میبینم، یاد جوونیای خودم و رفیقام میفتم. راستی... از اون مسجده چه خبر؟ دیدین چه کولاکی تو فضای مجازی کردین؟» سه تاشون خندیدند و خر کیف شدند. غلامرضا گفت: «بازم جایی... کاری... موردی... چیزی باشه در رکابتیم مَشتی.» هوشنگ که اطرافش دو سه تا دختر با سر و وضع بسیار نامناسب بودند و گاهی با آنها شوخی میکرد، گفت: «فرداشب، شب جشنه. شب جشن آخونداست. میخوام یه کار کوچیک کنین و یه شیتیل بزنین به جیب و حالشو ببرین!» سه نفری صورتشان را به گوشی نزدیک‌تر کردند. 🔰خانه سلطنت و مملکت سلطنت و مملکت بعضی کارها را با هم انجام میدادند. مثل پاک کردن حبوبات و یا تمیز کردن سبزی و یا آب و جاروی خانه. در حال پاک کردن سبزی بودند و هم‌زمان داشتند آخرین تحولات محله و سر و وضع و زندگیِ همسایه‌ها را آنالیز و داده‌هایشان را بروز می‌کردند که در زدند. سطلنت دستی به زانو و دست دیگرش به زمین گرفت و بلند شد و در را باز کرد. دید شادی است. خوشحال شد و گفت: «سلام دختر! خوبی؟» شادی معمولا مانتو و مقنعه ساده‌ به سر داشت. وضع مالی پدر و مادرش طوری نبود که بتواند مثل بقیه دختران و همکلاسی‌هایش مدام رنگ عوض کند. البته اخلاقش هم طوری نبود که مثل بقیه هم‌سالانش تیپ بزند. با لبخند به سلطنت خانم سلام کرد و گفت: «سلام خاله. ممنون. مزاحم شدم که بگم فرداشب تو مسجد جشنه. گفتن به همه بگین. شنیدم یکی از علما هم دعوتند. نمیدونم کی اما میگن خیلی آدم بزرگیه. مامانم گفت به شما بگم که هم خودتون بیایید و هم به بقیه بگید که بیان.» خب همین یک توصیه نیم خطِ گوهرخانم کافی بود که در کسری از ساعت، صغیر و کبیر و احیا و اموات محله خبردار بشوند. مخصوصا با روشی که سلطنت و مملکت داشتند. به هر کس می‌رسیدند نمی‌گفتند «فرداشب جشنه و تشریف بیارین!» بلکه می‌گفتند: «فرداشب جایی نریا. پاشو بیا مسجد. فهمیدی یا دوباره بگم؟ اگه نیایی و بگی یادم رفته، باور نمیکنما. به آجی و ننه و همه کَس و کارت هم بگو!» فقط این نبود. بلکه بعدش سوال میکرد تا ببیند درست متوجه شده یا نه؟ میپرسید: «آفرین. خب حالا بگو ببینم گفتم کِی؟» ادامه👇
آن بنده خدا با احتیاط و استرس جواب میداد: «فرداشب دیگه!» -کجا؟ -مسجد. همین مسجد صفا. مگه نه؟ -تنها میایی؟ -نه سلطنت خانم! مگه از جونم سیر شدم؟ -خب شروع کن از همین حالا به همه بگو! حتی راوی که عاطفه خانم باشد روایت کرده که از عصر تا حوالی مغرب، مملکت خانم حال بیرون رفتن از خانه را نداشت و مثل دیده‌بانِ ارتش سرخ چین، رفته بود بالای پشت بام و هر جنبنده‌ای که از کوچه رد میشد و او را میدید، از همان بالای بام او را صدا میکرد و به او میگفت و تعهد آبرویی از طرف می‌گرفت که خودش و خاندان و عشیره‌اش در جشنِ مسجد که گفتن یه آخوندِ گنده میخواد بیاد که اسمشو نمیدونم، شرکت کنند! خود شادی هم در مدرسه و کلاسشان اعلام کرد. عاطفه و فرشاد هم به همکاران و هر کسی که دم دستشان بود گفتند. این‌ها بعلاوه این که داود از دو روز قبل از جشن، بساط چایی و دمنوش آویشن درِ مسجد به راه انداخته بود و با مداحی زیبایی که پخش میشد، خود به خود حواس همه به آن طرف جمع میشد. داود شب قبل از مراسم برای صالح و احمد زنگ زد. اول با صالح حرف زد. صالح حرف‌هایی را که از آمال و آرزویِ نهفته در اعماقش حکایت داشت زد و گفت: «والا داداش! من فرداشب سه چهارجا دعوتم. پاکتمم که سنگینه و فکر نکنم بتونی صِله (هدیه ای که به مداحان و شاعران میدهند) بدی! عدل همین فرداشب که تو مراسم داری، دو سه تا هم پخش زنده دارم. فکر کنم دور و برای سحر بتونم بیام یه مناجات ریز بخونم و زود برم.» داود که صالح را بزرگ کرده بود و او را بهتر از والدینش می‌شناخت، جوابش را این‌طور داد و گفت: «وقتی مجبور شدی فرداشب شام مهمونمون کنی، متوجه میشی که دیگه واسه من کلاس نذاری؟ چه جِلافتا! پخش زنده و هفت هشت جا مراسم؟!» صالح پرسید: «حتی به غلط؟ حتی به شوخی؟» داود جواب داد: «بله که حتی به شوخی! صالح مگه من با تو شوخی دارم. راستی، فرداشب دو تا شعر سنگین رنگین بخونیا. آبرومون جلوی حاجی خلج و مردم نبری! صالح موقع خوندن، بالا و پایین نپریا! مگه زیر پات فنر گذاشتن که موقعی که جوگیر میشی، بالا و پایین میپَری؟» صالح با گفتن«صدات نمیاد. نمیشنوم چی میگی! خُبالا ببینم میتونم اوکی کنم بیام یا نه؟» خودش را از دست داود راحت کرد و گوشی را به احمد داد. احمد گفت: «داود! عمامه‌ات آماده است. دادم نجفی (مدلی خاص و زیبا از پیچیدن عمامه) برات پیچیدند. ما کی بیاییم؟ از امشب بیاییم؟» داود گفت: «ناسلامتی شماها صاب‌خونه‌این. نباید مثل مهمونا بیایید و برید.» احمد گفت: «خیلی خب. باشه. راستی تبلیغات چیکار کردی؟» داود گفت: «چهره به چهره یه چیزایی اعلام شده. حالا ببینیم دیگه میشه چی کار کرد؟ خدا به خیر بگذرونه. احمد همین حالا پاشین با صالح بیاید که کلی کار داریم.» صالح گوشی را محکم از دست احمد کشید و گفت: «راستی داود! پوستر مراسم معمم شدنت رو دیدی که احمد برات درست کرده؟ با علم به این که می‌دونستیم راضی نیستی و جهت خنک شدن دل خودمون گفتیم یه پوستر بزنیم و بدیم همه بچه ها استوری کنند!» داود با تعجب و باصدای بلند گفت: «چی؟!! پوستر معمم شدن دیگه چه صیغه ای هست؟ صالح بگو که داری شوخی میکنی! بگو جان داود!» 🔰خانه الهام الهام روی مبل نشسته بود و داشت اینستا را چک میکرد که یهو پوستر خاصی توجهش را جلب کرد. دید نوشته «مراسم میلاد مسعود امام عصر ارواحنا فداه. به همراه سخنرانی حضرت آیت الله خلج و مداحی برادر صالح! به همراهی برنامه معنوی تلبس حجت الاسلام داودِ... به جامه مقدس روحانیت.» الهام فورا به مادرش گفت: «مامان! داود فرداشب میخواد معمم بشه. چه بی خبر؟» المیرا خانم که داشت لباس‌هایی را که شسته بود مرتب میکرد گفت: «جالبه. تا حالا ندیدم وسط جمعیت، کسی لباس آخوندی بپوشه. مگه داود لباس نداشت؟» الهام که همچنان تو شوک بود و فکر نمیکرد به همین زودی قرار باشد داود معمم بشود جواب داد: «پارسال به صورت موقت لباس آخوندی پوشیده بود. میخواد رسمیش کنه و دائم آخوند بشه.» المیرا خانم یک تکان محکم به لباسی که دستش بود داد و گفت: «باباتم امشب یا دم دمای صبح میاد. راستی رسم نیست ما رو دعوت کنن؟» الهام که حال خاصی داشت و نمیدانست خوشحال باشد یا غمگین، گفت: «نمیدونم. اون شب خواهرش گفت میخواد معمم بشه اما حرفی از نیمه شعبان و این چیزا نزد! چه میدونم والا.» اصلا انگار خدا یک رفاقت خاصی با الهام داشت. یک جورایی صدای دلش را میشنید که قابل وصف نیست. چون همان طور که داشت بقیه استوری دوستان داود را میدید که تبلیغ مراسمش کرده بودند و زیرش پیام تبریک و گل و بلبل نوشته بودند، یهو دید هاجر (خواهر داود) دارد به گوشی‌اش زنگ میزند. با هیجانی که تهِ صورت هیجان‌زده‌اش یک خنده ریزی دارد، به المیرا خانم گفت: «مامان! مامان! آبجیش داره زنگ میزنه!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹بنظرم شادی جذب آخوند دیوید سابق میشه و عاشق دل باختشم یا حسادتش گل می‌کنه و... یا یه پا طیب خان میشه 🔹سلام فقط تستای حاج خلج و داوود که با لبخند ملیح رد می‌کنه مشتاق برخورد شادی و الهام و ارازل اوباش محل صفا هستیم!!😕😂 🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول . امشب در داستان شما دیدم وقتی آدمای ناسالمی مسجد رو آتیش میزنن افراد سالم باید اونو از قبل آبادترش کنن . مثل وقتی که شبهه به دین وارد میکنن و اهل دین با جواب دادن به شبهه پایه های دین رو محکمتر میکنن . این از خصوصیات دین ماست که هرچی بخوان بهش ضربه بزنن استوارتر میشه .خداروشکر 🔹سلام استاد از این دست آقا داوود بازم داری که من بتونم واسه مسجد محلمون بگیرم خودم بله قربانش هستم منتها این مسجد تو مازندران /بابل /روستای موزیگله خیلی جدی منتظر پیامتون هستم التماس دعا 🌹🌺🌼 🔹حاج حقیقتا بیشتر از اینکه بخوام از الهام و آقا داوود بخونم داخل داستان بیشتر دوست دارم از اون سه تا رفیق و مغازه ساندویچی بخونم یه حسی باحالی بهم میده عجیب.... 🔹سلام . شب بخیر و نماز روزه هاتون قبول درگاه حق باشه ان شا الله. خیلی ممنونم بابت رمان یکی مثل همه ۳ . تو داستان ، اون جایی که حاج آقا خلج به داوود میگه تبلیغ خیلی مهمه. خب این حرف ، حرف غلطی نیست. ولی من به عنوان یک جوان نسل جدید ، درستی اعمال و رفتار قشر مذهبی خیلی بیش تر روم تأثیر میزاره . خیلی برام مهمه طرف خوش اخلاق باشه. جانب حق و عدالت رعایت کنه. انصاف داشته باشه و... خلاصه رفتار و اعمال خودش بهترین تأثیر رو میزاره. حقیقت اش حاج آقا من هر سری میام طرز فکرم رو نسبت به قشر مذهبی عوض کنم یک چیزی پیش میاد. همیشه با سخت گیری های نا به جاشون تند روی هاشون بی انصافی ها شون و... من پشیمان شدم. اول این که میان به پوستر الهام و داوود گیر می دهند. من نمی دونم آخه ایراد این پوستر چیه ؟ نکنه حضرات مسلمان با دیدن این پوستر تحریک شدند ؟ یا می ترسند اسلام به خطر بیفته ؟ بعدش که میان به الهام میگن دریده. دقیقاً تعریف شون از دریدگی چیه ؟ مگه الهام بنده خدا پاچه ی چه کسی رو گرفته که بهش میگن دریده ؟ چه بی حیایی کرده که همچین حرفی بهش می زنند ؟ لازم نیست تبلیغات و کار فرهنگی بکنند همین که با رفتارها شون مارو از هر چی دین و مذهبه منزجر نکنند خودش خیلی زیاده. می دونم لحن ام خیلی تنده ولی دیگه از دست این رفتارها شون خسته شدم. 🔹اصل جنسه چقدر عالی بود لبخند خاصی رو لبم نشست و چند لحظه ای مکث 🔹سلام حاجی از قسمت سوم اینجور برمیاد که ازاین سه نفر حداقل یکی دوتا شون بر میگردن به سمت خدا😜 ولی داود شهادتش قطعیه خوش به حال ننه باباش که به واسته شهادت دیویدشون میرن محضر اقا جان شاید الهام خانومم ببرن باخودشون و چه پایانی بهتر از این. ایشالا شهادت رزق همه دوستان 🔹سلام طاعات قبول حاج آقا فکر میکنم درقالب داستان طنز وعاشقانه واجتماعی قرار است اتفاقهای مهمی رخ بده که قسمتی از ان امنیتی هست .فقط فرقش با بقیه مستندها از اول با استرس شروع نشد.البته بهتر اعصابمون راحت تره.خیر ببینید برادر . 🔹سلام جناب جهرمیه بزرگوار. من بارها بهتون پیام دادم و دریغ از یه عکس العمل. قصه ی یکی مثل همه هم‌مثل بقیه ی قصه هاتون آدمو میخ کوب میکنه رو صفحه ی گوشی. و اصلا دوس نداره تموم بشه.. ولی افسوس اینم مثل بقیه داستانها تموم میشه. من از پایان خوشم نمیاد. 🔹سلام حاج آقا ما نفهمیدیم شما معمم هستید ، کوچه بازاری هستید ، خانم خانه دار ، دکتر ، پرستار ، دختر جوان ، پسر علاف و استاد حوزه و دانشگاه و یا .... اما آنقدر زیبا کلام هر قشر را در داستان بیان می کنید که آدم لذت می بره و خودش را در دل داستان و اون محل و زمان حس می کنه . درود بر شما که با داستان های واقعی درس اخلاق می دهید . ان شا الله تندرست و سلامت باشید و به یاری خداوند متعال عاقبت بخیر. ممنون 🔹سلام علیکم با آرزوی قبولی طاعات و عبادات داود با شادی ازدواج میکند 🔹سلام حاج آقا خوبین طاعات و عبادات قبول حاجی برعکس بقیه من فکر نمیکنم شهادت تو کار باشه حسم میگه این سه تا جذب داود میشن و آدم میشن آخ قیافه ی هوشنگی مشنگی دیدن داره و بعد اینکه اصلاااااااا در مورد دوستان یه فکر دیگه میکردم توقع نداشتم اینهمه قضاوت و بی ادبی در مورد الهام خانم رو توی نظرات دوستان ببینم واقعا زشته و خییییییییلی خییییییییلی متأسف شدم إن شاءاللّه که آقا داود و الهام خانم حلالمون کنند چقدددددرررر راحته دل شکستن 🔹سلام حاج اقا پیوستگی پیامهای دوستان بعد از اتمام هرقسمت داستان شما وابراز احساسات ونقطه نظراتشون برای من جذابیت رمان راهم چندین برابر میکنه . دراین جمع یه حس خوب خانوادگی نسبت به دوستان دارم و وااقعا از پیامهای زیباشون لذت میبرم ومخصوصا قسمت قبل که پیامها خ باحال وخنده دار بود🙏
🔹سلام طاعات و عبادات قبول گفته بودین منتظر پارت جدید نظرات هستین ولی نظرات من که همیشه گم و گور میشه و توی کانال نمیاد ولی اشکال ندارد من بعد از هر قسمت نظرمو میدم. شخصیت شادی و فرشاد و عاطفه قابل تامل هست شادی که سن و سال کمی داره گر چه به لحاظ زندگی در محله نه چندان خوب و خانواده پر جمعیت ی جورایی برخلاف مسیر آب حرکت کرده ولی حس خوبی نسبت بهش دارم اما به فرشاد و عاطفه یکم مشکوکم با توجه به اینکه هر دو شاغلن و تحصیلکرده میتونستن ی آپارتمان خیلی کوچولو در ی جای خوب کرایه کنن و اینکه هنوز از راه نرسیده سمت حاج آقا خلج رفتن برای فعالیت در حالیکه زن و مرد شاغل زمان عصر رو برای کار خانه و خرید و تهیه غذا برای شب و روز بعد میگذرونن خلاصه که تا اینجای قصه به اینا مشکوکم. جالبه وقتی داستانهای شما رو میخونم میرم تو فاز هرکول پووارو😂😂😂😂 🔹سلام چندتا چیز درمورد این قسمت😊 موسیقیش منو میبره به خاطراتم هربارمی رسم به مملکت وسلطنت می خندم یبارم نشد که بخونم وچندتا چیز یادنگیرم باروح وروان مخاطبانتون خوب آشناهستین ما رو وارد اون فضا می کنید واردحس خوب اونجا می کنید یک آرامش دوست داشتنی بما میدین تا میاییم باآسودگی ازاین حس لذت ببریم سروکله سروش اینا پیدا میشه واسترس میگیریم باشخصیتهای خوب داستان هاتون همچین بامحبت برخوردمیکنید وازشون حرف میزنیدکه آدم حسادت می کنه 🔹سلام حاجی شادی بعضی کارهاش دقیقا یاد بچگیا و نوجوانی‌ خودم ميندازه همین معصوم و آرون و بی سر صدا یادش بخیر چقد خوب و پا ک و بی آلایش بودیم چقد خوب 🔹حاجی بنده که نظرات کابران رو نه یک بار شاید ده بار بخونم کنار بعضیاشون دوست داری بشینی فقط حرف بزنن فقط گوش بدی...حرفای مادران و پدرانه اس بعضیا رو میخونی لذت میبری بعضی های دیگه حرفاشون عین یک برادر یا خواهر بزرگ تر پر از حرفه اصن هم قضاوت نمیشی. ما نمیخونیم و رد بشیم بریم فقط... کاملا درس میگیرم این دفعه من اصن نمیدونم چرا این دفعه یه برکت خیلی خاصی تو این رمان هست🌹 ایشالله یه روزی ما حسرت به دل نمونیم وشما با این به قلم بسیار گیرا از ش شهدایی برامون بگید که آرزومون هست ازشون خیلی چیزا بدونیم و بفهمم نه صرفا شهدای شاخص 🌹🌹 شهدای مظلوم و بسیار گمانم🌹🌹 🔹سلام رمان یکی مثل همه پر از حس زندگیه ،آدم با خوندنش حالش خوب میشه، محله های قدیمی ادمهایی که دلشون بهم نزدیکه ،دوستانی که اعتقاداتشون مثل همه واز کنار هم بودن لذت میبرن ،دلم نمیخواد تموم بشه واین حال خوب رو از دست بدم ،ممنونم از شما جناب حدادپور جهرمی 🔹سلام حاج آقا نماز و روزتون قبول آخه مگه میشه یه داستان به ظاهر ساده هر لحظه اش غافلگیر کننده باشه داستان انقدر جزئی نوشته شده که به شخصه هر لحظه شو میتونم تصور کنم قلمتون مانا هرشب فقط منتظرم که شما پارتای جدید رو بزارید خداقوت 🔹سلام حاجی خوش قلم✏️✏️✏️ افکارتان پاینده و مانا ... یه کم دلشوره گرفتم .... یه جوری از شادی حرف میزنین که انگار شیخ داوود میخواد جذبش بشه🥺🥺🥺 واااااااااااای اگه بشه الهام چی ؟؟؟؟ این وسط شادی کجا بود؟؟؟؟؟ انگار ظاهر و باطنش به داوود بیشتر میخوره 🤭🤭🤭🤭 یه کم نگرانم .... 🔹سلام حاج آقا طاعات عباداتتون قبول باشه ان شاءالله شروع رمان تا این لحظه عالی🤩👌 یعنی رمان و که میخونم با تمام وجود خودم رو در تمام صحنه ها میبینم یه گوشه وایساده داره همه رو نگاه می‌کنه و میخواد بره کمک اونجایی که نوشتین کلا مذهبی ها وقتی هم دیگه رو میبینن انگار که سال هاست هم و میشناسن😂👌 راجع به رمان هم با اجازتون یه نظر کوچولو بدم من فکر میکنم پسر فلافل فروش عجیب عاشق شادی میشه و به خاطر رفت و امدش به مسجد کلا آدم میشه و داوود همه رو هدایت میکنه😊👌 📌و اما یه نکته مهم حاجی تو رو خدا زودتر این داوود و الهام عقد کن دوتایی با هم مسجد و آباد کنن چه معنی داره هنوز محرم نشدن 😫 اینقدر بدم میاد از این پسر مذهبی ها خودشون و هلاک میکنن برای زن گرفتن وقتی که میبینن اوضاع خوبه دختر و میزارن تو خماری و میرن تا دو سه ماه نمیان😒😒 پایان لطفا داوود بمونه هم ما رو سرگرم کنه هر سری یه رمان توپ نوش جان کنیم 😍👌 هم بمونه ذخیره ی امام زمان و شهادت در رکاب آقا 🔹سلام قبول باشه. یهو استرسم گرفت نکنه شب جشن نیمه شعبان مسجدو با همه مهمونا و مردمش بترکونن. داوود اینقدر خوبه که کمتر از شهادت واسش کم لطفیه ولی مردم و زن و بچه ها 😱😱 کاش محمد زودتر پیداش بشه 🔹صحن مسجد،دم مغرب دل ما را بردی مومنه بادل غصبی؟(مومن و یک دل غصبی) چه نمازی احسنت 😏 🔹گفتمش عاشقتم🌻 گفت محبت دارید:😒 ای به گور پدر آنکه ادب یادش داد...🤦‍♀
🔹سلام، نماز و روزه‌هاتون مقبول. تشکر بابت داستان یکی مثل همه ۳، لذت وصف نشدنی از خوندن کتاب‌های شما واقعاً در دو خط پیام جا نمیگیره. فقط بگم دعاگوتون هستم بابت اطلاعات نابی که در داستان‌های شما نصیبم شده. شخصیت داوود رو خیلی می‌پسندم هر چند که بیشتر مخاطبان برخورد مقدماتی ایشون رو سرد توصیف کردند اما من فکر میکنم چون الهام خانم معرفی شدن و پسند دست اول خود آقا داوود نیست کاملاً طبیعیه این رفتارها. البته ناگفته نماند که شاید چون خودمم یه ورژن از روحیات آقا داوود رو دارم پس کامل تأییدشون میکنم :) انتظار یک بیدارشدگی مجدد در یه اثر جذاب با قلمی گیرا از استاد حدادپور جهرمی مهمان رمضان کریم ماست. تشکر از همت‌تون. عاقبتمون بخیر. التماس دعا. 🔹یعنی کل داستان شما یه طرف نظر مخاطبان یه طرف موفق باشید قلمتان عالیییییی من هرشب از زمان ابومجد هرچی میخونم برا آقام تعریف میکنم و همش میگه اینا چیه میخونی خودتو دیوونه کردی مارو هم دیوونه کردی همش خون تفنگ قتل جنایت داعش و.... دیشب گفتم نه این عاشقانه است 😂 🔹به نظرم اینایی که میگن الهام اعتقادش ضعیفه و یا لیاقت شهادت نداره از کانال بندازید بیرون.چون از رمان ها و کتابهای شما هیچی یاد نگرفتن. فقط خودشون رو میبینن و فقط فکر میکنن خودشون مسلمونن 🔹همیشه میگم اونقدر در داستانها تون سر به سر خواننده گانتون گذاشتین که دیگه چیزی در چنته ندارید همه دستتون رو میتونن بخونن😅باز دوباره میبینی زهی خیال باطل یه چیزی ازذهن شما تراوش میکنه به عقل جن نمی‌رسه 🤕🤕 خدا می‌دونه باز آخر این داستان میخواد چی بشه من هنوز تو هنگ ابومجد موندم راستش دخترم تازه داستان رو تموم کرده آثار حیرت زدگی درش هویداست 😂 🔹سلام ووقت بخیر حاج آقاخیلی زیادم ازروحانیاتعریف نکنیدحالاازتوهزارتایکی مثه داوودمیشه درست ولی خیلی دخترای مجرددارن رمانتونومیخونن یه وقت خدایی نکرده فک نکنن طلبه هااستغفرالله پیغمبرن وعاشق این جماعت بشن چون این قشرزودازدواج میکنن وهمه ام خوب نیستن خدانیاره دختری به لباس یه طلبه اعتمادکنه وموردسوء استفاده قراربگیره به نظرمن اصلابه نامحرم جماعت نزدیک نشیم چه طلبه وچه غیرطلبه حتی برای یه سوال پرسیدن یامشاوره گرفتن.من طلبه میشناسم که چندین ساله تواین راهه ولی ازدخترمجردمردم سوءاستفاده کرده به چشمای خودم دیدم وحاضرم قسم بخورم.یه جوری رمان روپیش نبرین که خانوماخیلی اعتمادشون بیشترشه به حوزویاودورازجون براشون اتفاقی بیفته بخصوص قشرمذهبی که بیشترتومساجددررفت وآمدن واکثراهم مجردوسن بالاترا 🔹عققققق به داوود پسره ی نچسب جهان دهمی 🔹سلام حاج آقا طاعات قبول پدر من معمم هستند و باعث افتخامه و لحظه عمامه بستن رو قشنگ توضیح دادید برای من که از بچگی عاشق اون لحظه بودم که پدرم صدامون کنه بیاید عمامه ببیندیم حال دلم خوب شد و رفتم به دوران کودکیم همیشه ازشون میپرسم چطور اینجور با نظم میبیندن انگار بین چین ها خط کش گذاشتی ما از بچگی مادرمون یاد داده بهمون عمامه حرمت داره بهش دست نزنید جای مشخصی داره و این مادره که فرمون زندگی دستشه تا بچه ها رفتار درستی داشته باشن مامانم عمامه پدرمون رو با دقت میشورن صاف و مرتب پهن میکنن تا چروک نشه یاد گرفتیم به لباس پیغمبر احترام بذاریم و خداروشکر میکنیم از وجود همچنین پدر و مادری 🔹ماه رمضونی کانالتون خیلی جذاب تر شده آدم دلش میخواد بیاد تو کانالتون فرش بندازه بشینه با یه ظرف تخمه فقط پیامارو بخونا 🔹 خدا قوت میگم اول به خودتون دوم به قلمتون که لامصب انگار قلم نیست سینما سه بعدیه😁 من تا الان بالای ده پونزده تا از رمان های شما رو خوندم.به نظر من وجه مشترک همه‌ی این رمان ها و کتاب ها و فداکاری این همه شیر پاک خورده و کینه توزی یه عده نقطه چین همشون بر میگرده به یک کلمه‌ی مقدس به اسم،خانواده. یه پیام هم واسه‌ی اون دوست عزیز دارم که می‌گفت حدس میزنم این دارو دسته‌ی هوشنگ هدایت بشن؛برادر/خواهر آقای جهرمی که از ابو مجد تربیت یافته یکی از خبره ترین نیروهایMI6،نفوذی ساخت هدایت کردن اینا که یه شوخیه🥱 🔹از تعریف وتمجید قلمتونو داستان هاتون فاکتور میگیرم فقط نظرم رو درموردیکی مثل همه میگم واونم اینه که اومجا داستان که گفتید سروش لب به نجسی نمیزنه همین نجاتش میده وبه شادی میرسه ان شاءالله 🔹فکر میکنم ترکیب شادی خانن و سروش بسیار متفاوت تر از ترکیب منصور و هاجر خانم باشه به خاطر تفاوت های منصور و سروش و شادی خانم و هاجرخانم .دید مثبتی به علاقه سروش دارم و فکر می کنم از دامن شادی خانم به معراج میره... توصیه ای دوستانه:منتقدین الهام خانم لطفا یکی مثل همه۱ رو کمی دقیق تر بخونیم.اشاره شد پیج خصوصی و تنها با مخاطبین خانمه😌