eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
87.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسات روضه امروز (ان‌شاءالله) : ➖حسینیه کوثر : ساعت ۹ صبح ➖حسینیه آیت الله آیت‌الهی: ساعت ۱۰:۳۰ صبح ➖خیابان امام حسین، کوچه ۱۲، فرعی اول سمت چپ، امامزاده سید قطب الدین: ساعت ۱۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک مطلب درباره قصه از امشب، قصه اصلی شروع میشه و تا الان حکم مقدمه برای قصه اصلی داشته. امیدوارم لحظات خوب و باحالی با این قصه داشته باشید🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴روسری های مشکی ویژه ی ایام محرم‼️ 🖤مُحرم که میشه دنبال یه روسری هستی که بور نباشه و حسابی مشکی باشه؟😢 🖤دنبال یه روسری با کیفیت اما خنک برای محرم میگردی که گرمای دهه ی محرم؛مخصوصا اربعین رو برات قابل تحمل کنه؟😰 پس بهت پیشنهاد میکنم یه سر به این کانال بزن👇آخه دغدغه های منم مثل تو با این کانال کاملا برطرف شد😉☺️ https://eitaa.com/joinchat/615907702C01e9644350 🎁همراه هدیه روی هرخرید🎁
🟩عرضه لباس کودک و نوجوان ⚫لباس مشکی عزات لباس احرام منه⚫ ✅شیک و متنوع ✅دارای سبد خرید 🇮🇷از بهترین برند ها و مزون های ایران 🇮🇷 🟢 برکت در انصاف است 🟢 https://eitaa.com/joinchat/1389756438C41fce34318
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی خانه جمیله که دومین خواهر محمد بود و قبلا از او سخن گفتیم، در تهران بود. جمیله در خانه ای مستاجری در نظام آباد به همراه علی آقا که در مغازه میوه فروشی کار میکرد و پایه ثابت هیئت و نمازاول وقت بود به همراه پسرانشان به نام های حسین و علیرضا و محمد مهدی زندگی می‌کردند. جمیله در بین خواهران محمد به آشپزی و روحیه بالا معروف بود و محبت خاصی به محمد داشت. به خاطر همین اجازه نداد که محمد در مدتی که برای تبلیغ به تهران رفته بود جای دیگری غیر از خانه آنها برود. محمد هم که هم صحبتی با جمیله و خانواده‌اش را دوست داشت به راحتی پذیرفت و در خانه باصفای آنها مستقر شد. روز اول ماه محرم بود. جمیله در حال شستن و اتو زدن لباس های همسر و دو پسرانش بود و با محمد گرم صحبت شده بودند: -داداش لباس سیاهت نیاز به اتو نداره؟ -نه. صفیه خانم شب آخر اتو زد برام. من یادم نبود اما صفیه یادش بود و شال عزا رو هم گذاشت تو ساکم. -خداییش خانم خوبی گیرت اومد. الهی شکر. از وقتی اومدی تهران، باهاش هم‌حرف نشدی؟ -چرا. دیروز... ینی دیشب... قبل از اینکه برم روضه، باهاش یه دل سیر حرف زدم. ولی ناراحتش کردم. خدا منو ببخشه. -چرا داداش؟ خدا نکنه! -هیچی. دلم پر بود. جمیله نمیدونی دیروز چقدر اذیت شدم! آواره بودم. از بس راه رفتم و کسی منو نخواست خیلی بهم فشار اومده بود! -خدا نکنه. حالا که میگی خدا را شکر دیشب رفتی منبر و سخنرانی کردی. گفتی کجاس؟ -نمیدونم. چشمی بلدم. حالا اگه یادم بود، امشب اسم خیابون و کوچه اش می‌پرسم تا یه شب با هم بریم. -آره. خیلی دوس دارم بیام. بپرس اگه دیدی زنونه هم دارن، بگو تا منم بیام. محمد در طول روز به مطالعه و نوشتن مشغول بود. چون گوشی همراهش خیلی ساده بود و لب تاپ نداشت، حوزه علمیه میدان امام حسین و یک حوزه علمیه دیگر را شناسایی کرده بود که اگر به کتاب خاصی نیاز داشت و یا سوالی پیش آمد و جوابش را نمی‌دانست و یا مثلا اگر عمامه اش کثیف و یا خراب شد، به آنجا مراجعه کند. همان روز اول به حوزه علمیه‌ای که در نزدیکی آنجا بود سر زد. پرسان پرسان رفت و حوزه را پیدا کرد. درس‌های سطوح عالی حوزه به خاطر فرارسیدن ایام تبلیغی ماه محرم تعطیل شده بود. فقط پایه های یک تا چهار برگزار می‌شد. چون معمم بود نگهبان به او گیر نداد و محمد مستقیم به دفتر مدیر حوزه رفت. با مدیر حوزه که آقای فاطمی نام داشت و مردی خوش رو با محاسنی نسبتا کوتاه و میانسال بود سلام و علیک کردند و خودش را معرفی کرد. ادامه 👇👇
-خوش آمدید. بفرمایید. -ممنون. من برای ایام تبلیغی به تهران اومدم. ساکن قم هستیم. میخواستم اگر اجازه بدید در مدتی که تهران هستم از کتابخانه حوزه شما استفاده کنم. -اشکال نداره. ساعات کارِ کتابخانه را بپرسید و با مسئولش هماهنگ باشید. -چچچشم. فقط یک سوال! میشه در طول ایام تبلیغی، در حوزه مستقر بشم؟ منظورم اینه که بیام شبها در حوزه بخوابم؟ -امکانش نیست. چون ما شما را نمی‌شناسیم و برای ما مسئولیت داره. -خیره انشاءالله. پس اگر اجازه بدید از امروز در کتابخانه مشغول مطالعه بشم. -اشکال نداره. فقط جسارتا من باید دو تا نکته را خدمتتون عرض کنم. -بفرمایید! -لطفا با طلبه های پایه های اول و دوم که کم سن و سال هستند ارتباط نگیرید. -ببخشید ... متوجه نمیشم ... ینی مثلا اگر بهم سلام کردند جواب سلامشون ندم؟! -نه ... منظورم این نیست ... منظورم اینه که طلبه های پایه های پایین فورا با غریبه ها دوس میشن و گعده میگیرن و از درس و بحث میفتند. -آهان. چشم. دومیش! -بله. نکته دوم این که جلویِ طلبه های پایه های بالاتر از قم تعریف نکنید. از اساتید و قم و اینجور چیزها حرف نزنین! محمد که دهانش باز مانده بود فقط به مدیر حوزه نگاه کرد! مدیر حوزه ادامه داد: «ما به زور طلبه های این مدرسه رو اینجا نگه داشتیم. اگر حس و حال رفتن قم بیفته به سرشون، از حدِ نصاب میفتیم و حوزه به طرف تعطیلی میره.» محمد گفت: «آهان. متوجه شدم. اجازه داره یه نکته ای را خدمتتون عرض کنم؟» -بفرمایید! -من چند سال حوزه فیضیه بابل درس خوندم. سیصد چهارصد تا طلبه فعال داشت و هیچ کس هم دلش نمیخواست بره قم. میدونید چرا؟ -چرا؟ ادامه 👇👇
-چون اینقدر جاذبه داشت و طلبه ها رو مجذوب خودش کرده بود که اصلا کسی دلش قم نمیخواست! چشم حاج آقا. من از قم هیچی نمیگم. ولی از منِ کمترین بپذیرید که تا کم و کسری به چشم کسی نیاد، دل کسی یاد هندوستان نمیکنه! مدیر حوزه لبخندی زد و گفت: «طلبه ها خیلی پر توقع شدند. توقع دارن برای هر درسی، متخصصش بذاریم. ما هم کمبود استاد داریم. بگذریم. انشاءالله موفق باشید.» محمد خداحافظی کرد و به طرف کتابخانه رفت. وارد کتابخانه حوزه شد. یک محوطه بیست متری با کلی قفسه کتاب و مملو از کتابهای درسی و غیر درسی. محمد که انگار به خانه محبوبش رسیده باشه، کیفش را گذاشت رو صندلیِ جلوی در و لابه‌لای قفسه ها رفت و به تمام قفسه ها و کتابها نگاه کرد. سه چهار تا قفسه جلو که کتابهای درسی و کمک درسی بود، گرد و خاک نداشت. هر چند از بس مورد مراجعه طلبه ها بود نامنظم شده بود. اما بقیه قفسه ها و کتابها مرتب بود ولی خیلی گرد و خاک روی آنها نشسته بود. لابه‌لای قفسه ها که میگشت، دید یک طلبه با عبای قهوه ای پر رنگ، پشت به او کنار یکی از قفسه ها نشسته و فیش برداری میکند. به جز او کسی دیگر در کتابخانه نبود. محمد گشت و گشت تا اینکه قفسه ای که بیشتر کتابهای تاریخ و اهل بیت را در خود جای داده بود پیدا کرد. از بین همه کتابها دو کتاب را جدا کرد و آماده گذاشت که هر وقت لازم شد بردارد و مطالعه کند. یکی کتاب حماسه حسینی شهید مطهری. دومی هم کتاب مقتل سید بن طاووس. اما قبل از اینکه شروع به مطالعه و فیش برداری کند، عبایش را درآورد. آستین هایش را بالا زد. یک دستمال از کیفش درآورد و کلّ آن قفسه را از بالا به پایین تمیز کرد. تمام گرد و خاک های آن قفسه و کتاب هایش را دانه به دانه تمیز کرد. چند ساعت گذشت. نماز ظهر را در حوزه خواند و راهی منزل جمیله شد. در راه که به منزل جمیله میرفت، از همان خیابان و کوچه ای رد شد که قرار بود از آن شب به آنجا برود. همین طور که از سرِ کوچه رد میشد، دید چهار نفر در حال رفت و آمد به آن مکان هستند. مشخص بود که مشغول به کار هستند تا مکان را برای روضه اباعبدالله الحسین آماده کنند. در دلش شور و شعف خاصی افتاد. حس کرد الکی نیست و همه چیز کاملا جدی است و آن چند نفر در بین جمعیت ده دوازده میلیونی تهران منتظرش هستند که شب به آنجا برود و برایشان سخنرانی کند. با همان شور و شعف به خانه جمیله رسید. ناهارش را خورد و کمی استراحت کرد. وقتی بیدار شد دید دو سه ساعت خوابش برده. بلند شد و تجدید وضو کرد و در حال صحبت با حسین و علی بود که جمیله میوه و چایی و عصرانه آورد و دور هم شروع مشغول شدند. کم کم غروب شد و محمد آماده شد تا به جلسه روضه برود. وقتی وضو گرفت و در حال پوشیدن لباس بود، متوجه حرفهای حسین و علی با مادرشان شد. آنها دوست داشتند با محمد به روضه بروند اما جمیله میگفت از علی آقا اجازه ندارم. محمد به آنها گفت اگر امشب از علی آقا اجازه گرفتید و مشکلی نبود، از فرداشب به روضه میرویم. محمد این را گفت و بسم الله گفت و زد بیرون. از کوچه ها و دو سه تا خیابانی که با کوچه اوس کریم فاصله داشتند عبور کرد. تا اینکه به کوچه اوس کریم رسید. دید آن شب، علاوه بر پرچم زیبای «به عزاخانه امام حسین خوش آمدید» یک چراغ سبز بزرگ و خوش رنگ هم بالای آن پرچم نصب کرده اند. خیلی با دیدن آن صحنه خوشش آمد. بیشتر شبیه هیئت ها شده بود. محمد وارد جلسه شد. طبق معمول همه هفت هشت تا پیرمرد حضور داشتند بعلاوه ابوالفضل و دو تا دوستاش. اما تفاوتی که با شب قبل داشت، هنرنمایی ابوالفضل و دوستاش در سیاه‌پوش کردن آنجا و نصب کتیبه‌های جذابی بود که چشم و روح هر کس که وارد آنجا میشد را با خود می‌بُرد. ادامه 👇👇