آن زندانی که دارای قدی بلند و حدودا سی و هشت نه ساله و با موهایی خرمایی بود، با لهجه فصیح و روان انگلیسی، در حالی که خیلی معمولی و بدون استرس بود به آدام گفت: «با خانم جس کار دارم. خیلی فوری و همین الان!»
آدام با شنیدن این جمله متعجب شد. سابقه نداشت کسی اصلا بداند که اسم رییس آن زندان چیست؟ چه برسد که تازه وارد هم باشد و در همان بِ بسم الله بگوید که با جِس کار دارم!
آدام برای لحظه ای سکوت کرد و در چشمان او زل زد. سپس پرسید: «چه کارش داری؟»
جواب داد: «اگه لازم بود به تو میگفتم. من فرصت ندارم. زود به جس بگو که باهاش کار واجب دارم.» یکی دو قدم آرام جلوتر آمد و نزدیک تر به آدام گفت: «و الا از الان به بعد، هر گونه مسئولیتی به عهده شماست آقای آدامِ انگلیسیِ محترم!»
آدام که هزاران سوال در ذهنش میچرخید اما چاره ای نداشت و نمیتوانست با مشت بزند و جای دهان و دندان ها و گوش و حلق آن زندانی را با هم جابجا کند، رو به طرف در کرد و دستش را به دستگیره در برد و به محض این که در را باز کرد، جِس را پشت در با چهره ای متعجب و پر سوال دید!
برای لحظه ای آدام و جِس با هم چشم به چشم شدند. آدام کنار ایستاد که جِس بتواند داخل شود. اما جِس نرفت و همچنان به آدام زل زد. آدام فهمید که اصلا او نباید آنجا باشد و وجودش اضافه است. به خاطر همین، علی رغم میل باطنی اش، از آن سلول درآمد و با قدم های احتیاط و آرام، دور و دور و دورتر شد.
جِس وارد سلول تازه وارد شد. همچنان که درِ پشت سرش باز و به آن مرد زل زده بود، گفت: «حرف بزن!»
اما تازه وارد هیچ نگفت. جِس متوجه شد که راحت نیست. برگشت و درِ سلول را روی هم انداخت و بست و سپس یکی دو قدم جلوتر آمد و گفت: «میشنوم! تازه وارد.»
او وقتی خودش را با جِس تنها دید، دهانش را تا منتهی الیه باز کرد. زبانش را درآورد. زبانش را کج کرد به طرف گوشه سمت راستِ لبش. جِس ناباورانه دید که او سرنخِ یک نخ نامرئی را از کنار زبانش خیلی با احتیاط گرفت و کشید بیرون. وقتی که نخِ در خارج از دهانش به سه چهار سانت رسید، تازه وارد چشمانش را روی هم گذاشت و همین طور که نخ ها را میکشید، دو سه بار عُق زد و نتوانست تحمل کند و هر چه خورده و نخورده بود، همه را با هم یکباره بالا آورد.
اما نخ همچنان ادامه داشت. جِس دید آن تازه وارد به زانو درآمده. همین طور که دیوار و کف سلولش به گند کشیده شده بود، اما دوباره تلاش کرد آن نخ را با فشار بیشتری به بیرون بکشد. تا این که با فشار و کشیدن مجدد، بالاخره تهِ آن نخ درآمد دوباره تهوع کرد. اما اینبار، چیزی شبیه به یک کپسول که معلوم بود دو روز است در معدهاش نگه داشته، درآورد و آن را به لباسش کشید و وقتی اندکی تمیز شد، آن را به طرف جِس گرفت.
جس که اصلا انتظارش را نداشت، در حالی که تلاش میکرد تعجیش را مخفی کند، دستش را دراز کرد و آن کپسول را با احتیاط از او گرفت. کپسول به خاطر این که دو روز در معدهاش مانده بود، بوی بدی میداد اما جس که کنجکاو بود بداند آن چیست؟ خیلی با احتیاط، شروع به باز کردن دو طرف کپسول کرد. وقتی باز شد، جس دید که یک تراشه نگهدارنده خیلی کوچک، وسط آن است.
آن را بااحتیاط، زیر انگشتر بزرگش جاساز کرد و میخواست از آن سلول برود که رو به آن تازه وارد گفت: «میگم جاتو عوض کنند. فقط تلاش کن بهانه به دست آدام ندی تا ببینم چی تو کمچه داری. اصلا به دردم میخوری یا نه؟» آن تازه وارد که به خاطر آن تهوع ها خیلی بی حال شده بود، سری تکان داد و همان جا گوشه دیوار کِز کرد.
⛔️ آشپزخانه بزرگ زندان
همه آن 7000 زندانی با زنجیر پا در محوطه و یا سِلف غذاخوری حاضر میشدند. اصلا زنجیر پا از همان دقیقه اولی که از انفرادی خارج شده و به بندهای عمومی و چند نفره منتقل میشدند، به پای آنان زده میشد. با وجود این، روزی نبود که در محوطه و مخصوصا در سلف، دعواهای خونین و قتل صورت نگیرد. نود و نه درصد آن دلیلش مشخص نبود و اصلا برای کسی مهم نبود که کی میزند و کی کشته میشود؟
بزرگترین تفریح آدام این بود که وسط غول های سیاه پوست و به ندرت افراد سفید پوستی که در آن زندان بودند، برای غذا رقابت و درگیری شود. به خاطر همین، آدام دستور داده بود که همیشه سهم غذاها یک سوم انسان معمولی و حداقل به تعداد 20 نفر کمتر از حجم کلی مورد نیاز طبخ شود.
آن روز، غذا آب سیب زمینی و یک قرص نان بود. آب سیب زمینی یعنی سهمیه هر کس یک کاسه آب جوش به همراه یک عدد سیب زمینی پخته و یک قرص نان بیات بود. شاید آن غذا سالم ترین غذایی بود که همه میدانستند چه دارند میخورند؟ بخاطر همین، آن روز برای آن وعده غذایی، آدام پیش بینی حداقل هفت هشت نفر کشته را میداد.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
چنان دعوای گروهی در سلف رخ داده بود و همه، همدیگر را به قصد کشت میزدند که حد و حساب نداشت. رییس تیم ضربت که از این وضعیت داشت حرص میخورد و مرتب دستش را به هم مشت کرده و فشار میداد، منتظر دستور آدام بود که فورا آن وضعیت را جمع کند. اما میدید که آدام از پنجره اتاقش که به طرف سلف باز میشد و بالای یک دیوار ده متری بود، قهوه اش را میخورد و به سر و صدای آن کشتار، به مانند یک موزیک سمفونی مرگ گوش میداد و هر از گاهی حرف های حال به هم زن به رییس گروه ضربت میزد.
-بنظرت چرا صدای مرگ اینقدر جذابه؟
گروهبان حرف نمیزد و فقط حرص میخورد. خود آدام ادامه داد: «وقتی دلم از زندگی و زنده بودن سیر میشه، و وقتی تمام وجودم عطشِ جنگ های پیش از تاریخِ بشریت برای یک لقمه نان و نزاع برای بقاء میگیره، این سر و صدا را میشنوم و اندکی آروم میشم. این جیغ و فریاد و کشت و کشتار یعنی زندگی همچنان ادامه داره و بشر برای زنده موندن، شوق و امید داره و با تمام وجودش میجنگه.»
سپس رو به گروهبان کرد و دید آن سیاه پوستِ نسبتا با وجدان با ابروهای در هم کشیده، به آن صحنه چشم دوخته و صدای دندان هایش به گوش میرسد. آدام قطرات آخر قهوه اش را سر کشید و گفت: «تو هیچ وقت هم سخن خوبی نیستی گروهبان! هیچ وقت. دلم میخواست تو هم چیزی میگفتی. ما سالهاست با هم کار میکنیم. ماهی دو بار چنین صحنه ای رو میبینیم. هر بار من فقط قهوه میخورم و حرف میزنم و تو فقط مثل برج زهرمار ایستادی کنارم و لال مونی گرفتی!»
اتاق جِس
جس مستقیم از سلول تازه وارد به اتاقش رفت. از مانیتورش وضعیت اسفناک سلف را که دید، با مشت به دکمه گنده چراغ قرمز کوبید و عیش آدام را به هم ریخت و نشست پشت سیستمش. تا دکمه را زد، همه چراغ خطرهای زندان روشن شد و صدای وحشتناکی کل زندان را فرا گرفت و گروهبان و همه سربازانش برای جمع کردن آن گند و کثافت و قتل و کشتاری که آدام راه انداخته بود، وارد عمل شدند.
همین طور که گروهبان داشت آن وضعیت را جمع میکرد، جِس آن تراشه را وارد لب تاپش کرد. یک فولدر باز شد که دارای یک فیلم کوتاه و دو تا فایل pdf بود. پایین فیلم نوشته بود«1» و پایین آن دو pdf اعداد 2 و 3 نوشته بود.
جس آن فیلم را پِلِی کرد. یک مرد با ظاهری معمولی و یک ته ریش، رو به دوربین به زبان انگلیسی شروع به حرف زدن کرد.
[سلام خانم جِس. سال گذشته به شما گفته بودم که قاتل پدر و برادرتون را پیدا میکنیم. بالاخره پیدا شد.]
جس تا این را شنید، از صندلی اش کَنده و به لب تاپش نزدیک تر شد.
[مطمئنم که خیلی خوشحال میشید اگه فایل شماره دو را باز کنید و اسناد ما را ببینید. این اسناد اعلام میکنه که پدر و برادر شما که برای درمان به آمریکا رفته بودند، به طور عادی نمردند. پدر شما با آمپول هوا کشته شده و برادر شما اصلا با تصادف از دنیا نرفته. متاسفم که اینو بگم که برادر شما با یک صحنه سازی از طرف اِف بی آی حذف شده. همه اسناد در فایل شماره 2 موجود هست.]
جس عرق کرده بود. با دست سمت چپش، دکمه مانیتور سلف را زد تا همه سر و صداهای اتاقش خاموش شود. سپس با دقت بیشتر به فیلم توجه کرد.
[خانم جِس! ما میتونیم به شما کمک کنیم که عوامل دستور دهنده این فاجعه به سزای اعمالشون برسند. اما صادقانه باید بگم که ما این کار رو فقط برای شما انجام نمیدیم و منافع خودمون را دنبال میکنیم. اما جای نگرانی نیست و هیچ آسیبی به اعتبار و موقعیت شما وارد نمیشه و همه چیز به صورت کاملا حرفه ای انجام میشه. ما در فایل سوم، اسامی چهار نفر از کسانی که در زندان شما هستند را آوردیم. این چهار نفر باید با فردی که این پیام را به دست شما رسونده، به پشت دیوار زندان بیان. از اونجا دیگه با ماست و شما دیگه نگران هیچ چی نباشید. ما تلاش میکنیم گزارش مرحله به مرحله این عملیات را به شما برسونیم. دقت کنید لطفا که حتما کار خروج این چهار نفر با رابط ما که میشن پنج نفر، باید خیلی تمیز و بدون رد پا انجام بشه.]
جس که هیچ وقت در عمرش به اندازه آن موقع هیجان زده نشده بود، داشت با دندان هایش پوستِ لبِ پایینش را که اندکی بالا آمده بود را میجوید و میخورد و به ثانیه های آخر آن پیام دقت میکرد.
[خانم جس! اون چهار نفر عبارت هستند از: لِنکا، باروتی، آبراهام، جوزت. و نفری که این پیام را آورد و اسمش داروین هست. ما با این پنج نفر، مثل صاعقه روی سر عوامل قتل پدر و برادرتون خراب میشیم. به محض تمام شدن این فایل تصویری، این پیام خود به خود حذف میشه. روز بخیر!]
این را گفت و پیام حذف شد و جس روی صندلی اش خشکش زد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بعضیا ذاتا نابغه خلق شدند!!
یکی از دوستان، پس از انتشار قسمت اول، به طور ناباورانهای هفتاد درصد رمان #خط_سوم را حدس زد و پیامش را فرستاد !!😳
ماشاءالله به این ذکاوت
ماشاءالله به این هوش امنیتی
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوم
از لحظه ای که جِس آن پیام را دید و فایل دوم را با دقت بررسی کرد، احساسی به او دست داد که شاید هنوز اسمی برای آن انتخاب نشده. معجونی از درصد بسیار زیادِ «کینه» با چاشنی «هیجان» اما به همراه «ترس» از به خطر افتادن موقعیتش. جِس برای رسیدن به جایی که اکنون در آن نقطه قرار داشت، تلاش زیادی کرده بود. با وجودی که برای خودش قوانینی داشت، اما حتی حاضر شده بود در چندین مورد از خطوط قرمز خودش هم فراتر برود تا به ریاست زندان برسد. زندان فوق امنیتی که مخارجش را از ده کشور بزرگ دنیا میگرفت و تمامی آن کشورها برای جس احترام فوق العاده ای قائل بودند.
در کنار پنجره اتاقش ایستاده بود و به غروب آفتابی که از پشت سیم های خاردارِ دیوارِ آخرِ زندان مشخص بود چشم دوخته بود. صدای در زدن آمد. وقتی دو ضربه ای در میزدند، جس متوجه میشد که آدام است. آدام عادت نداشت بیش از دو مرتبه، ینی بیشتر از دو بار ضربه دو صدایی در بزند. پس از آن دستگیره را باز میکرد و اگر قفل نبود، وارد میشد.
آن لحظه وقتی صدایی از جس نیامد، آدام وارد اتاق شد. قدم به قدم به طرف پنجره و جس رفت. کنار جس ایستاد و به غروب آفتاب خیره شد. لحظاتی کنار هم ایستادند و همان طور که به افق خیره شده بودند، آدام سوالات آزاردهنده اش را شروع کرد.
-مربوط به تازه وارده؟
-چی؟
-همین حالی که داری.
-حال خاصی ندارم.
-از عصر تا الان هیچ دستوری ندادی. حتی به سرکشی بند سه و چهار هم نرفتی. وسطِ حالِ من با زدن دکمه گند زدی. اینا حال خاص محسوب نمیشه؟
-آدام تو از مفهوم پدر و برادر و خانواده سر در میاری؟
-من از زیر بته نیومدم جس. ولی این روابط خونی رو چندان محترم و قابل اعتنا نمیدونم.
-چرا؟ آزارت میدن؟
-بحث آزار نیست. دست و پا گیره.
جس دید که اصلا آدام در آن حس و حال ها نیست. لحظه ای سکوت کرد.
-آدام تا حالا شده مردد بشی؟
-اینجا نه. اما خارج از اینجا چندین بار مردد شدم.
-خب چیکار کردی؟ تصمیمت چی بود؟
-نرفتم دنبالش. کار خاصی نکردم.
-چرا؟ نگفتی ممکنه بعدا پشیمون بشی؟
-نه. چون پا در هوایی رو به مسیری که ندونم تهش چی میشه ترجیح میدم. با پا در هوایی میتونم کنار بیام اما وارد شدن به مسیری که ندونم تهش چی میشه، هر لحظه اش آزار دهنده تر از پا در هوایی میدونم.
آدام آتش وجود و افکار جس را شعله ور تر کرد و او را تنها گذاشت. این جمله آدام، تردید را در جس بیشتر کرد. بخاطر همین، دوباره به پشت سیستمش برگشت. فایل تراشه را باز کرد. دید پیام ویدیویی حذف شده اما آن دو فایل دیگر همچنان هست. سراغ فایل دوم رفت. همان فایل اسناد قتل پدر و برادرش. عینکش را زد و با دقت بیشتری شروع به مطالعه آن سی چهل صفحه کرد.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
⛔️بند سوم زندان پولسمُر
آدام یکی از حرفه ای ترین تیم های طراحی زندان های دنیا را استخدام کرده بود. آنها توانستند محیط داخلی زندان را جوری دیزاین کنند که نه کسی از حجم جمعیت خفه شود و نه شلوغ به نظر برسد اما همیشه زندانیان از سر و صدا و شلوغی بیش از حدی که در اطرافشان احساس میکردند، عصبی بودند.
آدام مدلی از تختخواب های آهنی را طراحی کرده بود که تا سقف میرفت و مثلا در یک محیط پانزده متری، حداقل سی نفر حضور داشتند. خب این تعداد در آن ابعاد کم، چندین فایده برای آدام داشت که کمترینش این بود که کسی جرات نمیکرد جلوی چشم سی نفر با کسی روی هم بریزند و نقشه ای علیه زندان بکشند.
در محوطه بیرونی زندان، خط کشی هایی با سه رنگ کشیده شده بود. همه باید سر ساعت مقرر از بندها خارج و به طرف محوطه میرفتند و بین خطوط حرکت میکردند تا به همدیگر برخورد نکنند. اینطوری بود که در هر ساعت، بیش از هزار نفر از این طرف محوطه به آن طرف محوطه در فاصله خطوط نیم متری منتقل میشدند و این حرکت به مدت هفت ساعت ادامه داشت تا این که کل 7000 نفر زندانی ، هر کدام به مدت بیست و سه دقیقه از محوطه استفاده کنند. که البته این عدد، با ضریب تعداد کل زندانیان در طول هفته، سبب شده بود که تمام زندان در جریان حرکت و سکون تعریف شده توسط آدام باشد.
خب با چنین شرایط سمی، و از آنجا که ذهن و بدن انسان از نظر علمی پس از گذشت 48 ساعت، خودش را به طور کامل با محیط پیرامون وِفق میدهد، البته اگر میزان فشار از حد و اندازه تحملش بیشتر نباشد، سبب شده بود که نود و نه درصد از زندانیان آنتایم باشند و خودشان را در مسیر زمان و مکانی که آدام تعریف کرده بود رها کنند و منتظر سرنوشتشان باشند.
بند سوم، بندی بود که اکثر آن زندانیان افراد باهوشی بودند. عمده سرگرمی آنها یک بازی بود که خودشان اسمش را گذاشته بودند«عددباز». بازی از این قرار بود که کسی باید یک عدد مثلا چهل رقمی به رقیبش میگفت. و رقیبش دو دقیقه وقت داشت که حفظ کند و سپس در ظرف دو دقیقه باید آن عدد را با سرعت و بدون وقفه، به چهار روش بگوید: به ترتیب، بالعکس، از میانه به سمت راست، از میانه به سمت چپ.
گنده آن بند که از همه باهوش تر بود و بقیه به او باید باج میدادند که در مسابقه شرکت نکند، فردی سیاه پوست و شصت ساله و اهل آمریکای جنوبی به نام «آبراهام» بود. آبراهام دوازده سال بود که در آن زندان به سر میبرد و به جرم دست داشتن به طور غیرمستقیم در هک کردن سیستم سه بانک بزرگ آمریکا در آن زندان به سر میبرد.
دو نفر از زندانی ها در حال صحبت کردن با آبراهام بودند تا او را به مسابقه با آدام راضی کنند.
نفر اول: «آدام شرط گذاشته که اگر برنده شدی، زنجیر از پاهات باز کنه و در باقی مانده محکومیتت، دیگه با زنجیر زندگی نکنی. بعلاوه این که به مدت یک سال، دو برابر جیره غذاییت گیرت بیاد.»
نفر دوم: «اما این شرط را هم گذاشته که اگر برنده شد، عنوان گندگیِ بند سه از تو برداشته بشه و خودت با دست خودت بدی به کسی که آدام میگه.»
آبراهام که ریش های سفید بلند و کلهای کاملا تاس داشت، دستی به سرش کشید و به آنها گفت: «شما هنوز آدامو نشناختین. اون حرفش حرف هست اما جنبه باخت نداره. من که خودمو میشناسم. تا حالا رو دستم نیومده. هوش آدام به اندازه من نیست. نمیدونم چطوری اما مطمئنم که میخواد تقلب کنه.»
نفر اول: «خب مچشو میگیریم. نمیذاریم تقلب کنه. قبول کن!»
نفر دوم: «قرار شده مسابقه در حضور همه باشه. نمیتونه جلوی چشم همه تقلب کنه. اگرم کرد، آبروی خودش میره. همیشه به ذکاوتش نازیده و اینبار دلش میخواد از تو عبور کنه.»
آبراهام: «شماها خیلی بچه اید که فکر میکنید اون بیمار روانی دنبال مسابقه و تفریح و این چیزاست. اون نمیتونه ببینه به کسی الا خودش احترام میذارن.» چشمش را مالید و نگاهی از سر بی حوصلگی به این ور و آن ور انداخت و گفت: «پاشین از جلوی چشام دور شید. حوصله هیچ کدومتون رو ندارم.»
این را که گفت، آن دو نفر بلند شدند و همان طور که صدای زنجیرهای متصل به پاهایشان گوشهای آبراهام را آزار میداد، از او دور شدند.
ادامه... 👇
@Mohamadrezahadadpour
⛔️بند پنجم زندان
همه در وسط بند جمع شده بودند و با هیجان و داد و فریاد، مبارزه دو سیاه پوست را که به قصد کشت همدیگر را میزدند تماشا میکردند. اما وسط آن هیاهو یک نفر بود که بیشتر از همه اسمش ورد زبان ها بود و او را تشویق میکردند. متعجبانه آن یک نفر، بسیار لاغر و کوتاه قد بود و با مهارتی که در هنرهای رزمی داشت، حریفش را مکرر به زمین میکوبید.
معمولا آدم های گنده و رزمی اگر در مسابقات و یا منازعات غیر قانونی و غیر اصولی قرار بگیرند زودتر عصبانی میشوند و وقتی عصبانی میشوند فقط به در و دیوار و زمین و آسمان مشت میکوبند. حتی ممکن است در جایی خودزنی کنند اما به هر نحو که هست میخواهند خود را تخلیه کنند و از آن موقعیت خلاص شوند. اما غافل از آن که حریفی که این نکته را فهمیده باشد و به نقاط حساس و نقاط فوق حساسِ عصبی افراد آگاه باشد، میتواند او را مثل یک سوسک له کند و خودش کمترین آسیب را ببینید.
فریاد «باروتی ... باروتی» همه بند پنجم بلکه کل زندان را برداشته بود. باروتی با مهارتی که داشت، با دو انگشت اشاره و شستِ دست راستش، نقطه ای از عصبگاهِ مچ دست آن غول بیابونی را گرفته بود و دست دیگرش را کنار شقیقه اش سمت چپ صورت خودش گرفته بود تا در مسیر مشت های دیوانه وارِ حریفش آسیب نبیند.
اینقدر آن غول بیابونی از درد به خود میپیچید، که برخلاف همیشه تقاضای اتمام راند را داد اما چون آن مبارزه از قانون خاصی تبعیت نمیکرد و نقش داور، فقط تشخیصِ مرده از زنده بود، صدایش به کسی نمیرسید و مجبور بود خودش را به خواستِ باروتی بسپارد بلکه دلش بسوزد و ولش کند و شاید هم دلش نخواهد و بخواهد او را از همان نقطه حواله جهنم کند.
باروتی سرش را به حریفش نزدیک کرد و گفت: «دیگه اذیتش نکن! باشه؟»
حریفش که داشت میمُرد از دردِ مچِ دست، با ناله و بدبختی پرسید: «کی؟ کیو دیگه اذیت نکنم؟»
باروتی گفت: «لِنکا ... دیگه نبینم و نشنوم که لِنکا رو اذیت کنی. وگرنه خودم میام بالا سرت و کارتو تموم میکنم.»
حریفش وسط درد مفاصل و عصب فریاد زد: «باشه ... باشه کثافت ... دیگه کاریش ندارم.»
اما نمیشد همه چیز، آنگونه تمام شود. چون باید بالاخره فقط یک نفر با هوشیاری از آن معرکه بیرون میرفت. بخاطر همین، باروتی با دست سمت چپش که آزاد بود، چنان حرفه ای به نقطه ای از گردن حریفش ضربه زد که همان دم بی هوش شد و حتی فرصت نکرد دهانش را ببندد.
با بی هوش شدن حریف و بلند شدن باروتی و نشان دادن علامت پیروزی به کل هوادارانش، سقف زندان از خوشحالی و هیجان به هوا رفت و رفقایش باروتی را روی دست و گردن بلند کردند و بردند.
فاصله و حائل بند پنجم با بند زنان، یک فَنسِ یک و نیم متری بود. در چرخشی که هوادارن باروتی دور بند پنجم میزدند و وسط شادمانی همه، باروتی چشمش به گوشه انتهایی بند زنان خورد که یک دختر با موهای زرد و چشمان آبی و با نوعی نگاه بی روح به او چشم دوخته بود.
او «لِنکا» بود. 36 ساله و هَکِر و سفیدپوست. اهل حومه نیویورک که به جرم هم دستی با تروریست ها جهت هک کردن چندین سایت و حساب بزرگ نظامی و دفاعی آمریکا به سی سال زندان محکوم شده بود. و چون پدر و خواهرش از افراد ذی نفوذِ حومه نیویورک بوده و با فرماندار ایالت نیوجرسی آشنا بودند و اف بی آی میترسید که از نفوذشان استفاده کنند و بتوانند مدت محکومت لِنکا را کمتر کنند، از کشور خارج و به آن قبرستان تبعید کرده بود.
لنکا اینقدر عاقل و محتاط بود که در طول آن سه سالی که به آن زندان منتقل شده بود، حتی یک کلمه با کسی حرف نزده بود. فقط دو مرتبه زیر شکنجه های آدام حرف زده بود و دیگر کسی خبر نداشت که لنکا اصلا زبان دارد یا نه؟ حتی خیلی وقت ها خودش را به نشنیدن میزد که مجبور نباشد وقتی او را صدا میزنند، رو برگرداند و جواب مردم بدهد. اما چیزی که نمیتوانست آن را وسط آن لجنزار مخفی کند، زیباییاش بود و همان برایش شده بود دردسر و در آن مبارزه، باروتی که از روز نخست به لنکا علاقمند شده بود، حساب فرد مزاحم را با فوت و فنی که بلد بود، گذاشت کف دستش.
در چرخشی که باروتی روی شانه هم بندانش میزد، چشمش به لنکا خورد و در همان ثانیه و مثل برق، چشمکی به لنکا زد و رد شد. لنکا که از این کار و شهامت باروتی خوشش آمده بود، بدون این که باروتی ببیند لبخندی زد و با گفتن کلمه «کَله شَق» زیر لبش، او را با چشمانش دنبال کرد تا این که از جلوی چشمانش دور شدند.
لِنکا که موهایش را معمولا میبافت و حساسیت زیادی به موهایش داشت، در آن لحظه به ادامه بافتن موهایش پرداخت.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
⛔️بند هفتم
اما ...
یکی از نظامیان ارتش آمریکا که به دلسوزی برای یک تروریست عراقی حین ماموریت محکوم به زندان شده بود، «جوزت» نام داشت. آن دلسوزی اش سبب شده بود که موقع خداحافظی آن تروریست از زن و فرزندش، وقتی بچه اش را در آغوش داشت، با تک تیراندازش نزند و بهترین موقعیت از دست آنها برود.
در دادگاهی که برای جوزت تشکیل شده بود، همه مدالهایش از او گرفتند و او را به بست سال حبس در دورترین نقطه از امریکا محکوم کردند. اما حال جوزت اصلا بد نبود.
یکی از هم بندی ها که از حال و روز جوزت خبر داشت وقتی که روی تخت بالای نزدیک به سقف دراز کشیده بودند و سیگار میکشیدند، از او پرسید: «چرا به الانت راضی هستی؟»
جوزت دود زیادی از دهانش خارج کرد و گفت: «چون اون تروریست در اون لحظه تروریست نبود. یک پدر بود. وقتی اسلحه میگره دستش و جلوی من می ایسته، میشه تروریست و باید بزنم مغزش بپاشم رو آسفالت خیابون. نه وقتی که بچه اش محکم بغلش کرده و دارن همدیگه رو میبوسن.»
-درسته. ولی الان اینجایی. از همه چی محروم شدی. حتی معلوم نیست که بتونی زنده از اینجا بری بیرون.
-من اینجا نمیمونم. چون چیزی بلدم که کمتر کسی بلده. من نفر اول گردان خودمون بودم. من علاوه بر تک تیراندازی، متخصص بمب های هوشمند هستم. اینو هر کسی بلد نیست. حتی فرمانده مون هم به اندازه من مهارت نداره.
-اینا رو بذار دمِ کوزه و آبشو بخور! تا اینجایی، ینی پشم. ینی صفر. منم جزو ارتش آمریکا بودم. خودت میدونی که. گفتم برات. فرستادنم واسه یکی پاپوش درست کنم اما نگو که منو فرستاده بودند دنبال نخود سیاه. تله واسه خودم بود نه کسی دیگه. دنیا خیلی بی رحم تر از این حرفهاست که بیان دنبال من و تو. من دیگه مریضم. سرطانم به اوج رسیده. ولی اگر تو تونستی بری، یک دقیقه هم صبر نکن. برو. برو یه جایی که نه دست اینا به تو برسه نه دست اونا. حتی دست خودتم به خودن نرسه.
این را گفت و هر دو در ابری از دود غلیظ سیگارشان فرو رفتند.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🎬 کانال «تفکر تفریحی»
🎥 بررسی ابعاد فلسفی و معرفتی انیمیشنها
🎞 کانالی برای مادران، معلمان و فعالان حوزه کودک و نوجوان
🖋 مریم خانمحمد
📢 کانال تفکر تفریحی در ایتا:
https://eitaa.com/tafakortafrihi
📢 کانال تفکر تفریحی در بله:
https://ble.ir/tafakortafrihi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.میخوای مثل یه آمریکایی انگلیسی حرف بزنی ؟؟
بزن رو فیلم و نمونه تدریس رو ببین👆🏻
من فاطمه پیرویسی ام🧕
مدرس زبانم با بیست سال
سابقه تدریس و برگزاری دوره ✅
من یادت میدم چطوری مثل یه آمریکایی حرف بزنی
بزن رو لینک👇🏻
https://eitaa.com/pirveisienglish/2734
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
داروین، همان کسی که تراشه پیام را با آن کیفیتی که گفتم از دندانش با یک نخ نامرئی در مسیر معدهاش مخفی کرده بود و به جس رساند، در سلول جدیدی که برایش تعیین کرده بودند به سر میبُرد. چندان میلی به خوردن همان اندک جیره اش نشان نمیداد و در سلولش یا خوابیده بود و یا در همان فضای کوچک ورزش میکرد.
چیزی که از اول باید فکرش را میکرد اما به هر دلیلی حسابش را نکرده بودند، سدّی به نام آدام بود. سدی که اگر پایش میرسید، حتی به خودش هم رحم نمیکرد چه برسد به کسی که باعث شده برای نخستین بار، جس به او بفهماند که برو بیرون تا من با این زندانی راحت صحبت کنم! سدی که در روز عادی حساب پشه های نر و ماده آنجا را داشت و چه برید به الان که فضولیاش هم تحریک شده و میداند که خبرهایی هست و جس دارد یواشکی کاری میکند که فعلا قرار نیست او سر در بیاورد.
داروین و داروین گَردانها شاید حساب این را نکرده بودند. بخاطر همین...
یک شب گذشت و فردای آن شب، نیمه های شب آدام ابتدا دستور داد که صندلی مرگ را آماده کنند. سپس از غیبت جس استفاده کرد و دستور داد که دوربین سلول داروین را روی یک ساعت پیش از ورودش به آنجا متوقف کنند تا از آن ثانیه تا هر وقت که آدام صلاح میداند و کارش با داروین تمام میشود، فقط روی یک صحنه زوم شده باشد.
لحظه ورود فرا رسید و آدام با چهار مامور زندان وارد سلول یک وجبیِ داروین شدند. تا وارد شدند، حتی اجازه ندادند که داروین بیدار شود. همان طور که خواب بود، کیسه به سرش کشیدند و با دست و پای بسته او را به طرف اتاق آخر(یا همان اتاق مرگ) بردند. اتاقی در پنجاه متر زیر زمین که فقط با آسانسور، سه چهار دقیقه رفتن به آنجا طول میکشد.
داروین را وسط اتاق نگه داشتند. آدام کیسه را از روی سر و صورت داروین کشید. داروین چشمش به آن همه نور عادت نداشت. وقتی کمی چشمش بهتر شد، آدام را روبرویش دید. یکی از سربازها محکم به پشت زانوی داروین کوبید و او با زانو و درد به زمین نشست. آدام بالای سرش آمد و دست راستش را روی سر داروین گذاشت و دست چپش را به حالت دعا گرفت و شروع به خواندن دعا کرد.
[ای روحالقدس، ممنونم که در من بهسر میبری و مرا پيوسته هدايت مینمايی. ممنونم که مرا کمک و پشتيبانی میکنی تا در ایمان و اعتماد به عیسی مسیحِ خداوند و واقعيت گام بردارم. اکنون وقت آن رسیده که یکی از گمراهان که نور تو را نپذیرفت و برای شناختت تلاش نکرد و همه عمرش را صَرفِ آلودگی ها کرد، از این دنیا کم شود و جهان را از وجود ناپاکش تمیز کنیم. به نام پدر و پسر و روح القدس این عمل مومنانه را از ما بپذیر که تو بر احوال ما دانایی!]
داروین دقیق تر به همه اطرافش نگاه کرد. دید یک صندلی مرگ و دو سطل بزرگ کثیف و آهنین کنارش گذاشته شده و سه چهار عدد سیم از اطرافش با صندلی آویزان است. سرش را به سمت چپ چرخاند و دید یک میز بزرگ که روی آن انواع آمپولهای زهرآگین و رنگارنگ هست، در آن نزدیکی وجود دارد. فضا اینقدر مخوف و جدی بود که داروین برای یک لحظه احساس کرد که کار تمام است و تا لحظاتی دیگر به درناکترین روش، دنیا را ترک میکند.
[خداوندا، از تو میخواهم که در این لحظه مرا از روح القدس خود پُر نموده و مرا به تمام حقیقت رهبری کنی. دعا میکنم که مرا محافظت کامل نمایی و میخواهم که مرا از کافران و ملحدان دور و از گزند آنان محافظتم کنی. اکنون وقت آن رسیده که...]
داروین که داشت عصبی میشد با صدای بلند و عصبانیت گفت: «چته روانی؟ چیکار دارین میکنین؟ جزای من مرگ نیست. هنوز دادگاه من برقرار نشده. اووووی ... با تو ام ... چرا داری دعای اعدام میخونی؟ با تو ام ...]
[اکنون وقت آن رسیده که مرا بیشتر از قبل نیرو و بزرگی عطا کنی تا بر همه دشمنانت پیروز شوم و بتوانم سخن تو را به بالاترین قله ها و پست ترین دره ها و دورترین خانه ها و ناشناخته ترین انسان ها برسانم...]
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
سپس دستش را از روی سر داروین بلند کرد و با سر به آن سه چهار سرباز اشاره کرد. آنها هم مهلت ندادند و فورا با بی رحمی، داروین را از سر جا بلند کردند و محکم روی صندلی خشک و آهنی مرگ نشاندند. آدام رو به نفر سمت راستش گفت: «به بدنش هم نیاز نداریم. شدت و نیروی برق را اینقدر قوی کنید که در کمتر از سه دقیقه بسوزه و چیزی ازش نمونه.»
داروین داشت هاج و واج به حرفهای آنها گوش میداد و دو سه نفر دیگر هم مشغول قفل و بند کردن دست و پایش بودند. نفر سمت راست پرسید: «قربان! با بقیه خاکسترش چیکار کنیم؟»
آدام با بی محلی و خیلی ریلکس جواب داد: «بریزید تو دریا ... به هر حال اثری ازش نمونه. میخوام همه چیز تمیز و بی دردسر تمام بشه.»
کار بستن دست و پای داروین تمام شده بود. اینقدر دست و پای داروین را محکم بسته بودند که فریاد داروین درآمد. وسط آن فریاد بود که آدام سرش را جلوتر آورد و گفت: «خوب کاری میکنی که فریاد میزنی. چون وقتی برق فشار قوی بهت وصل بشه، دیگه حتی فرصت نمیکنی دهانت رو باز کنی. چه برسه که بخوای داد و فریاد کنی!» آدام این را گفت و از داروین رو بر گرداند و به طرف در حرکت کرد.
هنوز پنج شش قدم از داروین دور نشده بود که داروین خودش و دردش را کنترل کرد و وسط گیر و دارِ سه چهار تا ماموری که او را گرفته بودند گفت: «از کی تا حالا کشیش ها وسط متن مقدس چرت و پرت تحویل مردم میدن آدام خان؟!!» بعدش هم بخاطر این که حرص بیشتری درآورد دهانش را کج کرد و با حالت مسخرگی گفت: «اکنون وقت آن رسیده که مرا بیشتر از قبل نیرو و بزرگی عطا کنی تا بر همه دشمنانت پیروز شوم و بتوانم سخن تو را به بالاترین قله ها و پست ترین دره ها و دورترین خانه ها و ناشناخته ترین انسان ها برسانم؟!! نه بابا ! وسط کتاب مقدس شعر بوده و نمیدونستیم؟!!»
آدام رو به در و سر جایش خشکش زد و همان طور که صورتش پیدا نبود، لب پایینش را گاز گرفت.
داروین که دید تیرش به قلب آدام نشسته ادامه داد: «من که میدونم اینا همش سر کاریه و فقط میخوای منو بترسونی که یه چیزی بگم و آمار بدم و بگم که با جس چیکار داشتم و الا از فضولی میمیری! غیر از اینه؟ اگه غیر از اینه، بیا خودت همین حالا سیم کلفته رو که ولتاژش از همش بیشتره، بذار تو دهنم اگه راس میگی!»
آدام که انگار آسمان روی سرش خراب شده باشد، دستش را مشت کرده بود و بغل پالتوی سیاه بلندش را جوری گرفته بود که نزدیک بود کنده شود. اما ... او متخصص کم نیاوردن و برگرداندن ورق به نفع خودش بود. خیلی عادی رو به طرف داروین و آن چهار مامور برگرداند و لبخند عصبی زد و همین طور که به چشمان داروین زل زده بود، به آنها گفت: «یکیتون دهنشو باز کنه و یکی دیگتون هم برق سیم آخرو وصل کنین!»
این را گفت و به طرف میز رفت و خیلی عادی دستکش برزنتی دستش کرد و همین طور که دستکش را وسط انگشتانش جای میداد، لبخندش را ادامه داد و ...
در همان لحظه، دو نفر از ماموران سر داروین را محکم به صندلی چسباندند و نفر سوم، با دو انگشت وسط و شستش، فک داروین را وحشیانه به پایین کشید تا دهانش به زور باز شود. داروین دید واقعا دهانش را باز کردند و آدام هم دستکش دستش کرده و سیم را برداشته و چرب کرده و دو سه قدم دیگر بیشتر نمانده که تا گلوی داروین فرو کند و سپس برق فشار قوی را ...
⛔️ دوساعت بعد...
همه دنیا تاریک بود. خاموشی محض! وسط آن خاموشی و از دور، صدای یکی می آمد که انگار داشت یکی را صدا مزد.
-داروین ... داروین ...
صدا کم کم نزدیک و نزدیکتر شد. هر از چند لحظه کوتاه، تمام دنیای خاموش و سکوت، زلزله ای می آمد و همه آن خاموشی میلرزید. اندکی بعد، خیلی واضح صدا شنیده میشد که با فریاد میگفت: «داروین ... دارویییییین»
از آن ته، یک نور خیلی ضعیف به چشم میخورد. اینقدر ضعیف که اولش اصلا قابل اعتنا نبود. ولی پس از دو سه دقیقه، انگار یکی پرده را کمی بالاتر کشید و آن کورسوی نور، کم کم روشن و نورانی تر شد.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
-داروین با تو ام ... داروین ... چشماتو وا کن ... خودتم باید کمک کنی که به هوش بیایی ... داروین ...
دوباره آن پرده افتاد و نور به کلی خاموش شد اما صدا هنوز شنیده میشد. ولی این بار فقط یک صدا نبود. یکی دو صدای دیگر هم شنیده میشد...
-برقش فشار قوی نبوده اما اینقدر بوده که شوک بزرگی بهش دست بده...
-قربان احتمالا الان شنوایی داره ... ولی تا چشماشو باز نکنه نمیشه بی خیالش شد...
-داروین چشماتو باز کن ... خودتم یه تلاشی بکن ...
و دوباره زلزله ... انگار یکی آن دنیای خاموش را از زمین میکَند و بالا می آورد و دوباره از همان بالا ولش میکرد و محکم می افتاد پایین.
وسط آن دو سه تا صدا و حرفهایی که میزدند، یهو صدایی می آمد و دنیا چپ و راست میشد. صدایی مانند صدای خواباندن چک محکم تو صورت کسی! و هر بار که چک میزد، صورت داروین محکم به چپ و راست میرفت.
تا این که به زور پرده از جلویش کنار رفت و به زور و نیمه باز، چشمش به اطرافش خورد. دید جس و دو سه نفر دیگر بالای سرش هستند و دارند تمام تلاش خودشان را برای هوشیار کردنش مصرف میکنند.
تا این که جس نفس عمیقی کشید و در حالی که با آستنش پیشانی اش را از عرق تمیز میکرد، گفت: «چیزی نمونده بود که بره تو کُما. شانس آورد.»
یکی از پرستارها دهان داروین را چک کرد و سپس به جس گفت: «زبونش سالمه. مخصوصا کناره هاش از نوکش سالمتره.» این ینی وقتی آدام آن سیم گنده را در دهان داروین میچپانده، اینقدر داروین مقاومت کرده که نهایتا به دو سه تا از دندان هایش آسیب وارد شده و حواسش بوده که نه زبانش را گاز بگیرد و نه اجازه بدهد که نوک زبانش بسوزد.
چند ساعت طول کشید که داروین بشود داروین سابق. و بتواند درست بشنود و درست حرف بزند. همان طور که روی تخت بود و یک سِرُمِ نیمه به دستش آویزان بود، جس صندلی گذاشته بود و با هم حرف میزدند.
-تصمیم گرفتم اعتماد کنم.
-کار خوبی میکنید. منم جای شما بودم اعتماد میکردم.
-تو از من چی میدونی؟
-هیچی. ولی کارفرمام رو خوب میشناسم.
-چطور؟
-کسی که باهاش کار کنه، پشیمون نمیشه.
-کارفرمات کیه؟
-نمیشناسمش.
-همین الان گفتی خوب میشناسیش!
-کارشو بلده. منم از طریق کارش میشناسمش. و میدونم که کلک تو کارش نیست.
-باور نمیکنم. اما به هر حال، باشه. هستم.
-خوبه. پشیمون نمیشی.
-خب از کی شروع میکنی؟
-فقط منو ببر بند سه! کاری کن که همه چیز عادی باشه.
-همه چی عادیه. چون به هر حال آدام هم زهر چشم گرفت و دیگه بهانه ای واسه نگه داشتنت تو سلول نیست. ولی ... بذار ببینم ... گفتی بند سه؟ چرا؟ اصلا تو چطور اینقدر آمار دقیق از بند این زندان داری؟
-یه روزی بهت میگم اما فعلا کاری کن که به اولین کسی که میخوام برسم.
-باشه. میگم منتقلت کنند بند سه. حالا اولین نفر کیه که باید اول با اون...
داروین با حالت خاصی و اندک صدایی یواش تر از حد معمول، چشمکی زد و گفت: «آبراهام! میخوام باهاش مسابقه بدم.»
این را که گفت، زل زده در چشمان جس، لبخند ریزی زد و سپس به تختش تکیه داد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
تو حس قصه هستید؟
تونسته بِکِشونتتون زندان فوق امنیتی جنوب آفریقا؟ ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بر پدر تکبر لعنت 😁👏👏
صبحتون بخیر
دلنوشته های یک طلبه
تو حس قصه هستید؟ تونسته بِکِشونتتون زندان فوق امنیتی جنوب آفریقا؟ ☺️
🔹سلام
نمیشه نویسنده کاغذوخوردکارشوبرداره از آفریقا بیاد بیرون؟آخه نویسنده هم انقدر بیش فعال ؟که سرازهمه جا درمیاره
اونجا رودرک نمی کنم احساس غریبی وترس وناراحتی ودرد دارم
همینجا دور وبر عراق وافغانستان وسوریه وحتی فلسطین مگه چش بودکه ما رو برداشت بردبه آفریقای ناآشنا
آخه ذهن فقیرما رو چه به آفریقا
ما همین خاورمیانه ی خودمون رو بیشتردرک می کنیم
اما خب صبرمی کنیم ودرد اون صندلی روتحمل می کنیم تاببینیم نویسنده چه آشی برامون پخته.
ولی زیادی از زندان وحال وهوای صندلی ودعای کشیش هاسردرمیارینااا
انگاریه دور رفتید آفریقا وبازندانی های سهمگین حرف زدید
اصلا بمن چه
من داستانمو می خونم دیگه
🔹سلام
وقتی شروع میکنم ب خوندن
غرقش میشم...
🔹سلام آقای حدادپور
انقد مشغول شدیم که از الان میگم کی فردا بشه قسمت جدید و بذارید😢😢
و از استرس اون موقع که میخواستن به داروین برق وصل کنن قلبم داشت میومد تو دهنم🥵
چرا آخهههه
خواستم درخواست کنم چند تا قسمت و باهم بذارید
که یادم اومد به خاطرات کروناییتون
اونجا میگفتین استاد جون به لب کردن آدمایین و تو اوج داستان ملت و رها میکنین😏
🔹خواستم بگم خرم اگه تا موقع تموم شدنش بخوام بخونمش
اگه الان شروعش کنم اینقدر غر می زنم که چرا زود تر نمی زارید، که بلاکم می کنین😔
🔹آره حاجی من الان بند پنجمم دارم با باروتی تمرین میکنم.
یکم اوضاع غذا بده وگرنه بد نمیگذره
🔹بله
کاملا تو حسش هستیم
واقعا کلمه ی مخوف برازندشه
🔹سلام
راستش من بعد از ۵ یا ۶ سال، هنوز از زندان_آزمایشگاه فوق امنیتی اسرائیل در جزیره ناکجاآباد، بیرون نیامدم 🙈🙈🙈
خط سوم هم داستان جذابیه ... کاش میونستم جلوی خودمو بگیرم به جای هرشب، بذارم تموم شه و یکجا همه اشو بخونم 🥲😍
رمان "نه" رو بعدازظهر شروع کردم، اینقدر جذاب بود و درگیرش شدم، تا آخر شب تمومش کردم👍☺️
🔹راستش ن آقای حدادپور تو حس قصهنرفتم
چونکه منتظر شمعون بودم😕
🔹بله خیالتون راحت
هنوز شروع نشده کاملا خواب رو خوراک رو ازمون گرفتید
خصوصا که گفتید یکنفر داستانش رو درست حدس زده
بیشتر ذهن رو درگیر کرده
🔹اینقدرررر قشنگ و با جزئیات نوشتید که تمام مدتی که توی اتاق بود نفسم و حبس کرده بودم که آدام عصبی نشه😂😂
🔹سلام علیکم به به بَ به به😍
کاش اتاق مرگ رو بیشتر به تصویر میکشیدید تازه داشتم وحشت میکردم باهاش که کشوندتم بیرون...
قلمتون پر برکت🌸
🔹سلام راستش من اصلا خوشم نیومد از این داستانتون، مخصوصا خارجی بودنش و بزور و طبق عادت قبل و بیکاری از اسم ها و اتفاقاتش سریع میخونم و رد میشم ببینم اصلا چی هست و چی میخواد بشه. البته با عرض معذرت🙃
🔹سلام حاج اقا
من اثاث کشی دارم چه وقت داستان بود🤦♀🤦♀🤦♀ الان وسط اثاث ها باید بشین قصه بخونم
🔹سلام استاد قلم
واقعا بند بند وجودم میلرزه و صدای تپش قلبم و احساس میکنم.☠🥶
آخه مگه داریم
مگه میشه نوشته ای اینقدر ریز و دقیق..... 😱
🔹سلام و ارادت
آره
تو حس قصه هستم، فقط بیشتر بذارین
تا زودتر ماجرا رو به پیش ببریم
🔹سلام
همیشه فکر میکردم فقط تا عراق و کشورهای عربی و نهایتا همون اسرائیل ملعون قصه مینویسید
اما با رمان جدیدتون فهمیدم واقعا دست کم گرفتمتون...
قلب آفریقا😱
سیاه پوستا 😱
زندان های مخوف 😱
🔹سلام حاج آقا
خدا بگم چکارتون بکنه
نصف شبی چی بر سر روحو روان ما می آورید
بعد هم می گید چیزی نیست
چای تون را بنوشید از اواخر تابستان لذت ببرید ؟😒😒😒😒😒
🔹حاجی نمیشه با این داستان جدیدت از مسیر لذت برد. خیلی خوفناکه.
🔹سلام
چی بگم؟
من دیشب قبل از خواب ۳قسمت باهم خوندم ۱ساعت اول خواب فقط تو زندان دویدم و استرس بدی داشتم.
🔹سلام،
وقت بخیر.
مگه میشه شما داستان بنویسید اونم امنیتی،
کشش و جذابیت نداشته باشه؟!!
شما فقط بفرمایید ژانر امنیتی دیگه ما گوش و چشم و همه تمرکزمون هر روز انتظار خوندن داستان رو میکشه.
من که با تپش قلب میخونم و البته تپشی که حاصل هیجان سطر به سطر این سه قسمته.
قلمتون مانا.
عاقبت بخیری نصیبتون.
🔹سلام شبیه کتاب های دیگه تون نیست
همش فکر می کنم دارم یکی از فیلم های آمریکایی و هالیوودی رو می بینم
🔹سلام حاج آقا.
خیلی هم بدجور . این قلم شما محفوظ باشه از چشم زخم انشاالله.
از اول داستان وابستگی ایجاد می شه
🔹حاج اقا من الان از زندان فوق سری افریقا ی جنوبی به شما پیام میدم البته دور از چشم آدام نامرد😂
جس باهام همکاری کرد گوشی شو یه لحظه داد بهم😁
🔹سلام حاج آقا خوبین وااااااای وااااااای وااااااای من همین امروز تازه فهمیدم که داستان گذاشتید یعنی هم میتونم حدس بزنم هم مغزم هنگ ولی باید بگم که بی نظیری خییییییییلی خییییییییلی خییییییییلی خییییییییلی خییییییییلی بی نظیری رو دستت نیست اییییییوووولللل اییییییوووولللل اییییییوووولللل حاجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ائمه محترم جمعه
لطفا توجه بفرماید👆
این زن با لباس فرم و نشان ارتش منحوس اسرائیل از امام جمعه معزز شیراز حضرت آیتالله دژکام نام میبرد و به نوعی میخواهد مثلا جواب ایشان را داده باشد.
غرض این که دنیا صدای شما را میشنود و اگر از دستش بربیاید، تلاش میکند که جوابتان را بدهد و موضع درست و سخنان سنجیده شما را علیه خودش خنثی کند. اینقدر سنگر امامت جمعه و مسئولیت امامان جمعه سنگین است.
سایه استاد معظم و امام جمعه انقلابی و شجاع شیراز مستدام🌷
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🔹سلام حاج آقا صبحتون بخیر
نوشتین تو حس قصه هستین تونسته بکشوندتون زندون فوق امنیتی افریقا
گفتم یه خاطره از دیشب بگم بدونید چقدر رفتیم تو حس قصه😂
ما دیشب مهمون داشتیم شبم خونه ما خوابیدن
به خاطر کارا تا نصفه شب نتونستم داستانو بخونم
شب که با خستگی تمام رفتم بخوابم دلم نیومد داستان نخونده بخوابم
همه خواب بودن
لامپها خاموش و خونه تاریک
رسیدم اون قسمتی که داروین حرص آدام رو در اورد و بستنش به صندلی مرگ و فکشو باز کردن که سیم فشار قوی بفرستن تو دهنش
یهو چشمتون روز بد نبینه
پسر بچه مهمونمون چنان صدایی داد که من که تو فاز داستان بودم یه جیغ از صدای اون بلندتر کشیدم همه زهره ترک شدن😂
انگار اون سیم فشار قوی رو به حنجره من وصل کرده بودن😂
خلاصه از خجالت مردم با اون جیغ نصفه شبیم
که عاملش شما و پسربچه مهمونمون بودین😂
امیدوارم دونسته باشین چقدر تونستین مارو بکشونید تو فاز داستان😂
🔹همیشه داستاناتون مارو میبره به عمق قصه که خودمون جای طرف درد میکشیم و حس میکنیم تمام موارد رو ولی خداییش زندان اسراییلی ها در داستان نه توحش بیشتری داشت
راستی اونی که داستان رو هنوز شروع نشده حدس زد خودش جز عوامل زندان یا فامیل آدام نبوده🙄
🔹بعداز مدت ها شروع کردم دوباره به یاد قدیم رمان جدیدتونو بخونم هر شب با بچه های کانال.... بعله حاج اقا تونسته بکشونه مارو به هر شب خوندن و چه کیفی هم داره. من کارمندم صبح ها تو مترو قسمت های جدیدو میخونم...
خدا قوت
🔹شما که انقدر خوب مینویسید و به تصویر میکشید
قبلا هم ازتون خواستم مثل کتاب چراتو که عالی بود و همه ی نوکرها که عالی بود
زندگانی امامان دیگر با محوریت شاگردانشان بنویسید
مثل همام
مثل مفضل با محوریت توحید مفضل و...
🔹سلام
خانواده ما همیشه درداستانتون غرق میشن ومشتاقانه پیگیری میشه
امیدوارم سرنوشت آدام مثل شرابخور آمریکایی درحیفا ۲ بشه
درضمن امروز صبح وقت صدقه روزانه نیت زندانی های آفریقا روهم داشتم
🔹سلام خسته نباشید
تا اینجا که همچنین جذابیت نداشت ولی من پیگیر هستم و داستان رو دنبال میکنم فکر کنم با خواهر حیفا سر کار داریم😊 که رفته رفته جذابیتش بیشتر بیشتر بشه شایدم ترسناکتر از داستانهای قبلی. ممنونم بابت تمام داستان های خوبتون
🔹با سلام و خدا قوت
ممنون از داستانهاتون
شاید باورتون نشه سالها دنبال یه متن و نویسنده جدید با فرمول جدید نوشتاری بودم که بتونه درد جامعه را با یه لحنی جذاب و متفاوت بیان کنه که بعد سالها با کتاب همه نوکرها آشنا شدم که خیلی از لحاظ متن و نوشتاری جذاب بود
وبقیه داستانهای امنیتی که واقعا جوری متن نوشتید که انگار خودتان تو اون موقعیت هستین و دارین اونجا زندگی میکنین یا اینکه اون اتفاق براتون اتفاق افتاده و دارین روایت میکنین
ویه چیز جالب یه جوری نوشتین که یه نویسنده برا فیلمنامه خودش دیگه نیازی به ویراستاری نداره
این قدر جذابه
🔹سلام دستتون درد نکنه ازهمین چند قسمت معلومه که با یک داستان جذاب طرفیم وهر روز چشم انتظار واسه قسمت بعدی که خیلی سخت است آخه دوست دارم داستان های شما را یکجا بخونم بازم ممنون از این قلم عالیتون
🔹سلام حاج آقا
عاشق داستان های امنیتی شما هستم 😊
خط سوم محشره 👏👏👏
اونقدر غرق داستان میشم که انگار خودمم اونجام از بس کامل و باجزئیات مینویسید اتاق مرگ واقعا ترسناک بود اون لحظه جای داروین بودم 😱
🔹سلام
اصلا و ابدا ارتباط برقرار نکردم.
وقتی میشه ارتباط گرفت که یک پیش زمینه فرهنگی یا اعتقادی وجود داشته باشه. خوندن یه رمان هالیوودی چه سودی داره اونم از نویسنده ی ایرانی که خیلی سعی داره جزییات رو با دقت دربیاره. تمام این جزئیات با دونستن اینکه نویسنده یک طلبه و ایرانیه بی معنی میشه
بهتر از اینا رو خود نویسنده های غربی مینویسن
شما همون داستانهایی که ربطی به مقاومت یا شرایط فرهنگی امنیتی ایران و منطقه داشت بنویسی بهتره
بازم صلاح دست شما
🔹سلام حاج آقا خسته نباشید دمتون گرم با این داستان ها تون قید مسافرت رو زدم باور میکنید آخهتو مسافرت نمیتونم نیمه شب یک جای دنج پیدا کنم و داستانتون رو بخونم نرفتم حالا که به احترام شما موندم خونه خون جگرمون نکنید زیاد کشش ندین قسمت بیشتری بزارین منم براتون پسرم دعا میکنم
🔹قشنگ معلومه علاوه بر مطالعات وسیع همه ی این فیلم خفن خارجیارو دیدین 😂
🔹سلام
رمان جدیدتون عالیه. نمیتونم چطور حسم رو بگم اگه بهم نمیخندید ، حتی بیان دیالوگهاتون طوری هست که مشخصه شخصیتها خارجی هستند. نمیدونم متوجه منظورم میشید یا نه. شاید ربطی نداره ولی من همش یاد فیلم پاپیون می افتم .
🔹سلام حاج آقاا، خدا قوووت، تا اینجا داستان عالی بود عالیییییییی،دلم میخواست یه شب یادم میرفت بخونم، بعد چند روز یادم میومد، اونوقت چنددددد قسمت رو. با هم میخوندم،،، میدونید برا کسایی که منتظرن پارت هر شب رو بزارید خیلی سخته تو چند ثانیه تمام میشه 😕😕😕😕
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
⛔️ آمریکا-حومه نیویورک-منطقه منهتن
بخاطر تصادفی که جلوی خیابانِ منتهی به پل منهتن رخ داد، ترافیک نیمه سنگینی به راه افتاده بود. ترافیک به خودی خود آزاردهنده است اما اگر یک خانم جوان در حال زایمان باشد، و در همان لحظه مجبور به توقف کامل بشوی و حتی جای میلیمتری رفتن ماشین ها و فرار از ترافیک نباشد، لحظات سختی به راننده و اطرافیان میگذرد.
حالا اگر کیسه آب زن جوانِ در حالِ وضع حمل پاره شد و بچه هر لحظه در حال به دنیا آمدن باشد، ولی ماشین تکان نخورد و به خاطر دست تنها بودن و با راننده غریبهای که هیچ از زایمان و مراقبت های آن لحظه نمیداند تنها باشی، تنها چاره ات میشود جیغ های ممتد و عرق سرد و تنها آرزویت هم میشود این که زمین دهان باز کند و همه را با هم ببلعد.
راننده که هول شده بود و نمیدانست چه کار باید بکند، از ماشین پیاده شد و شروع به داد و فریاد کرد.
-راه رو باز کنید. مسافر من در حال وضع حمل هست. راه رو باز کنید...
عرض خیابان به اندازه ای نبود که بشود بیش از دو ردیف ماشین در کنار و موازات همدیگر حرکت کنند اما آن لحظه به هر بدبختی بود، مردم همکاری کردند و حدود پنجاه متر راه را باز کردند تا ماشین حرکت کند و از آن معرکه به طرف بیمارستان فرار کند.
فاصله تا اولین بیمارستان کمتر از پنج دقیقه بود. به فکر راننده خورد که از زن پرس و جو کند.
-خانم اسم شما چیه؟ کَس و کار شما کیه؟ به کی زنگ بزنم؟
آن زن جوان که روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده و در حال قبض روح بود و هر دو دستش را روی شکمش گرفته بود، به زور لبان خشکش را تکان داد و گفت: «میشل ... میشل هستم ... به لیام زنگ بزن و بگو میشل گفت بیا»
راننده که فقط بوق میزد و ماشین را از لابلای ماشین ها عبور میداد در حالی که هول شده بود گفت: «باشه باشه ... فقط ... شماره لیام رو بهم بده! میتونی تکون بخوری و شمارشو بهم بدی؟»
میشل با مکافات نفسش را جمع کرد و دستش را روی صورتش کشید و عرقش را تمیز کرد و وسط درد و رنجش شماره همراه میشل را به صورت تک تک و بریده بریده به راننده داد و از حال رفت.
سه ساعت بعد...
زن روی تخت بیمارستان به هوش آمد. متوجه شد که وضع حمل کرده و وضعیتش بد نیست. دید پرستار در حال عوض کردن سِرُم هست. پرستار وقتی دید میشل به هوش آمده، رو به او گفت: «به هوش اومدی؟ بچه ات خوبه. تو خوبی؟»
میشل در اولین کلمه ای که گفت این بود که: «تشنمه ... من دو روزه آب نخوردم ...»
پرستار گفت: «خیلی ضعیف شدی ... دکتر با زحمت زیادی بچه ات رو به دنیا آورد ... تا نیم ساعت دیگه دکتر با بچه ات میان اینجا ... استراحت کن!»
میشل به زور کمی تکان خورد و گفت: «کسی نیومد اینجا؟ سراغ منو نگرفتن؟»
پرستار گفت: «چرا ... یکی بیرون داره سیگار میکشه ... میگم وقتی سیگارش تموم شد بیاد داخل.» پرستار این را گفت و از آن اتاق خارج شد.
لحظاتی بعد، میشل دید که لیام دست در جیبش دارد و قدم قدم از در اتاق وارد شد. با پا در را بست و همان جا ایستاد و به چشمان میشل زل زد. میشل کمی خودش را جمع و جور کرد و نگاهش را آرام آرام از لیام دزدید و به دیوار و زمین و تخت و سقف چشم میدَواند.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
لیام که راه رفتن و درآوردن کت و صدای قاپ قاپِ کفش سنگینش مثل پُدک تو مخ میشل کوبیده میشد، به جای نشستن روی صندلی، لبه تخت میشل نشست. قبل از گفتگو همه دستگاه هایی که آنجا بود را خاموش کرد. میشل که هول کرده بود، تلاش میکرد حواسش را از لیام پرت کند اما نمیتوانست. مشخص بود که از لیام حساب میبرد.
لیام نفس عمیقی کشید و گفت: «مگه نگفتم بچه رو بنداز؟ مگه نگفتم حواست باشه؟»
میشل کمی خودش را به زور حرکت داد و سر و گردنش را بالاتر آورد و به دیواره تخت تکیه داد. حالتی بین نشستن و خوابیدن داشت.
لیام صدایش را بلندتر کرد و جدی تر ادامه داد: «تو 14 سال سابقه عملیات داری. چندین سال هم خصوصی کار میکردی و پیمان کار بودی. از نوجوانی با سازمان آشنا شدی و نمیتونی ادعا کنی که...»
میشل که همچنان جرات نمیکرد چشم به لیام بدوزد حرف لیام را قطع کرد و در حالی که لرزش خاصی در صدایش بود گفت: «دیر فهمیدم ... وقتی فهمیدم که شده بود پنج ماهم ... اواخر پنج ماهگی متوجه این توله سگ شدم ... وقتی میخواستم بندازمش، نگذاشت ... دوس داشت از من یادگار و خاطره داشته باشه ... هر چی بهش گفتم من اجازه بارداری ندارم، تو ککش نرفت ... بخاطر همین دو ماه منو به زور نگه داشت...»
لیام با عصبانیت اما صدای نسبتا رسا گفت: «من دو نفرو فرستادم که تو رو از شر اون نجات بدن ... اما نخواستی ... خودت نخواستی که باهاشون بیایی...»
میشل هم صدایش را برد بالا و با لرزش بیشتر در صدایش گفت: «نمیشد ... هنوز کارم تموم نشده بود ... هنوز رمز لب تاپش کامل نفهمیده بودم ... تو فقط این ور و اون ور رفتی و برگشتی ... فوقش چند تا کُشتی و چند تا هم دستگیر و تعقیب و گریز کردی و بعدش مثل جنتلمنا سوار هواپیمای خودمون شدی و برگشتی به این خراب شده. اما آدمای مثل من چی؟ مثل تو نیستیم ... ما سوژه هامونو از دست آدمایی مثل تو مخفی میکنیم... سیاه پوستا تعصب خاصی رو معشوقشون دارن ... گفتی واسش معشوق باش نه فاحشه ... منم همین کارو کردم ... ولی دست منه مگه؟ حامله شدم ... نشد که نشم ... وقتی چندین سال تبعیدش کردید و یکی مثل من پیدا میشه که از حال و هوای غم نجاتش بده، وقتی دو سال به طور کامل پیشش بودم و از انواع و اقسام روش ها برای جلوگیری استفاده کردم، یه جایی نمیشه ... یه جایی دیگه دست ما نیست ...»
لیام داد زد و گفت: «چرند تحویلم نده ... تو الان نه رمز لب تاپ اونو کامل فرستادی ... نه ازت خبری بود ... چهار ماه غیبت مستمر داشتی ... اعتبار منم که به درک ... رزومه خودتم به جهنم ... با یه بچه الان چه غلطی میخوای بکنی؟»
میشل که بغض کرده بود اما غرورش اجازه نمیداد که جلوی مافوقش گریه کند، از جا کنده شد و نزدیک صورت لیام فریاد کشید: «میکُشمش!»
لیام به چشمان میشل زل زد. دید میشل وسط رگه های قرمز چشمش پر از خشم است. از جا بلند شد. به طرف کتش رفت. کتش را پوشید. خودش را مرتب کرد. هنوز صدای نفسهای خشمگین میشل را میشنید. رو به میشل
گفت: «لازم نکرده ... من با سازمان مطرح کردم ... قرار شد نگهش داری ... تا بعد خودمون درباره بچه تصمیم بگیریم.»
میشل کم کم خشمش فروکش و متعجبانه به لیام نگاه کرد. چشمانش از این حرف گرد شد. وقتی لیام میخواست از اتاق به بیرون برود، دکتر با بچه میشل وارد شد. لیام ابتدا نگاه عمیقی به بچه انداخت. سپس برگشت و به میشل نگاه معناداری کرد و رفت.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour