بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
⛔️ آمریکا-حومه نیویورک-منطقه منهتن
بخاطر تصادفی که جلوی خیابانِ منتهی به پل منهتن رخ داد، ترافیک نیمه سنگینی به راه افتاده بود. ترافیک به خودی خود آزاردهنده است اما اگر یک خانم جوان در حال زایمان باشد، و در همان لحظه مجبور به توقف کامل بشوی و حتی جای میلیمتری رفتن ماشین ها و فرار از ترافیک نباشد، لحظات سختی به راننده و اطرافیان میگذرد.
حالا اگر کیسه آب زن جوانِ در حالِ وضع حمل پاره شد و بچه هر لحظه در حال به دنیا آمدن باشد، ولی ماشین تکان نخورد و به خاطر دست تنها بودن و با راننده غریبهای که هیچ از زایمان و مراقبت های آن لحظه نمیداند تنها باشی، تنها چاره ات میشود جیغ های ممتد و عرق سرد و تنها آرزویت هم میشود این که زمین دهان باز کند و همه را با هم ببلعد.
راننده که هول شده بود و نمیدانست چه کار باید بکند، از ماشین پیاده شد و شروع به داد و فریاد کرد.
-راه رو باز کنید. مسافر من در حال وضع حمل هست. راه رو باز کنید...
عرض خیابان به اندازه ای نبود که بشود بیش از دو ردیف ماشین در کنار و موازات همدیگر حرکت کنند اما آن لحظه به هر بدبختی بود، مردم همکاری کردند و حدود پنجاه متر راه را باز کردند تا ماشین حرکت کند و از آن معرکه به طرف بیمارستان فرار کند.
فاصله تا اولین بیمارستان کمتر از پنج دقیقه بود. به فکر راننده خورد که از زن پرس و جو کند.
-خانم اسم شما چیه؟ کَس و کار شما کیه؟ به کی زنگ بزنم؟
آن زن جوان که روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده و در حال قبض روح بود و هر دو دستش را روی شکمش گرفته بود، به زور لبان خشکش را تکان داد و گفت: «میشل ... میشل هستم ... به لیام زنگ بزن و بگو میشل گفت بیا»
راننده که فقط بوق میزد و ماشین را از لابلای ماشین ها عبور میداد در حالی که هول شده بود گفت: «باشه باشه ... فقط ... شماره لیام رو بهم بده! میتونی تکون بخوری و شمارشو بهم بدی؟»
میشل با مکافات نفسش را جمع کرد و دستش را روی صورتش کشید و عرقش را تمیز کرد و وسط درد و رنجش شماره همراه میشل را به صورت تک تک و بریده بریده به راننده داد و از حال رفت.
سه ساعت بعد...
زن روی تخت بیمارستان به هوش آمد. متوجه شد که وضع حمل کرده و وضعیتش بد نیست. دید پرستار در حال عوض کردن سِرُم هست. پرستار وقتی دید میشل به هوش آمده، رو به او گفت: «به هوش اومدی؟ بچه ات خوبه. تو خوبی؟»
میشل در اولین کلمه ای که گفت این بود که: «تشنمه ... من دو روزه آب نخوردم ...»
پرستار گفت: «خیلی ضعیف شدی ... دکتر با زحمت زیادی بچه ات رو به دنیا آورد ... تا نیم ساعت دیگه دکتر با بچه ات میان اینجا ... استراحت کن!»
میشل به زور کمی تکان خورد و گفت: «کسی نیومد اینجا؟ سراغ منو نگرفتن؟»
پرستار گفت: «چرا ... یکی بیرون داره سیگار میکشه ... میگم وقتی سیگارش تموم شد بیاد داخل.» پرستار این را گفت و از آن اتاق خارج شد.
لحظاتی بعد، میشل دید که لیام دست در جیبش دارد و قدم قدم از در اتاق وارد شد. با پا در را بست و همان جا ایستاد و به چشمان میشل زل زد. میشل کمی خودش را جمع و جور کرد و نگاهش را آرام آرام از لیام دزدید و به دیوار و زمین و تخت و سقف چشم میدَواند.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
لیام که راه رفتن و درآوردن کت و صدای قاپ قاپِ کفش سنگینش مثل پُدک تو مخ میشل کوبیده میشد، به جای نشستن روی صندلی، لبه تخت میشل نشست. قبل از گفتگو همه دستگاه هایی که آنجا بود را خاموش کرد. میشل که هول کرده بود، تلاش میکرد حواسش را از لیام پرت کند اما نمیتوانست. مشخص بود که از لیام حساب میبرد.
لیام نفس عمیقی کشید و گفت: «مگه نگفتم بچه رو بنداز؟ مگه نگفتم حواست باشه؟»
میشل کمی خودش را به زور حرکت داد و سر و گردنش را بالاتر آورد و به دیواره تخت تکیه داد. حالتی بین نشستن و خوابیدن داشت.
لیام صدایش را بلندتر کرد و جدی تر ادامه داد: «تو 14 سال سابقه عملیات داری. چندین سال هم خصوصی کار میکردی و پیمان کار بودی. از نوجوانی با سازمان آشنا شدی و نمیتونی ادعا کنی که...»
میشل که همچنان جرات نمیکرد چشم به لیام بدوزد حرف لیام را قطع کرد و در حالی که لرزش خاصی در صدایش بود گفت: «دیر فهمیدم ... وقتی فهمیدم که شده بود پنج ماهم ... اواخر پنج ماهگی متوجه این توله سگ شدم ... وقتی میخواستم بندازمش، نگذاشت ... دوس داشت از من یادگار و خاطره داشته باشه ... هر چی بهش گفتم من اجازه بارداری ندارم، تو ککش نرفت ... بخاطر همین دو ماه منو به زور نگه داشت...»
لیام با عصبانیت اما صدای نسبتا رسا گفت: «من دو نفرو فرستادم که تو رو از شر اون نجات بدن ... اما نخواستی ... خودت نخواستی که باهاشون بیایی...»
میشل هم صدایش را برد بالا و با لرزش بیشتر در صدایش گفت: «نمیشد ... هنوز کارم تموم نشده بود ... هنوز رمز لب تاپش کامل نفهمیده بودم ... تو فقط این ور و اون ور رفتی و برگشتی ... فوقش چند تا کُشتی و چند تا هم دستگیر و تعقیب و گریز کردی و بعدش مثل جنتلمنا سوار هواپیمای خودمون شدی و برگشتی به این خراب شده. اما آدمای مثل من چی؟ مثل تو نیستیم ... ما سوژه هامونو از دست آدمایی مثل تو مخفی میکنیم... سیاه پوستا تعصب خاصی رو معشوقشون دارن ... گفتی واسش معشوق باش نه فاحشه ... منم همین کارو کردم ... ولی دست منه مگه؟ حامله شدم ... نشد که نشم ... وقتی چندین سال تبعیدش کردید و یکی مثل من پیدا میشه که از حال و هوای غم نجاتش بده، وقتی دو سال به طور کامل پیشش بودم و از انواع و اقسام روش ها برای جلوگیری استفاده کردم، یه جایی نمیشه ... یه جایی دیگه دست ما نیست ...»
لیام داد زد و گفت: «چرند تحویلم نده ... تو الان نه رمز لب تاپ اونو کامل فرستادی ... نه ازت خبری بود ... چهار ماه غیبت مستمر داشتی ... اعتبار منم که به درک ... رزومه خودتم به جهنم ... با یه بچه الان چه غلطی میخوای بکنی؟»
میشل که بغض کرده بود اما غرورش اجازه نمیداد که جلوی مافوقش گریه کند، از جا کنده شد و نزدیک صورت لیام فریاد کشید: «میکُشمش!»
لیام به چشمان میشل زل زد. دید میشل وسط رگه های قرمز چشمش پر از خشم است. از جا بلند شد. به طرف کتش رفت. کتش را پوشید. خودش را مرتب کرد. هنوز صدای نفسهای خشمگین میشل را میشنید. رو به میشل
گفت: «لازم نکرده ... من با سازمان مطرح کردم ... قرار شد نگهش داری ... تا بعد خودمون درباره بچه تصمیم بگیریم.»
میشل کم کم خشمش فروکش و متعجبانه به لیام نگاه کرد. چشمانش از این حرف گرد شد. وقتی لیام میخواست از اتاق به بیرون برود، دکتر با بچه میشل وارد شد. لیام ابتدا نگاه عمیقی به بچه انداخت. سپس برگشت و به میشل نگاه معناداری کرد و رفت.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
⛔️جنوب آفریقا – زندان پولسمُر
سه روز از حضور داروین در بند سوم زندان میگذشت. سلولش کنار سلول آبراهام بود. عصرها زندانیان جلوی آبراهام مسابقه میدادند. یا سرِ مرگ و زندگی و یا سرِ جیره و سیگار. و چون آبراهامِ پیر، خِرّیط آن فن بود، کسی روی حرفش حرف نمیزد و هر طور داوری میکرد، برای طرفین لازم الاجرا بود.
داروین دید که وقت مناسبی است که به چشم آبراهام بیاید. وقتی مسابقه اول و دوم تمام شد، حریفی برای یکی از شاگردان آبراهام پیدا نشد و آن شاگرد هم داشت وسط بند کُری میخواند.
تا این که داروین گفت: «من حاضرم باهات مسابقه بدم.»
آبراهام نگاهی به داروین انداخت و گفت: «تازه وارد! هنوز برای باختن و از دست دادن جیره غذاییت و این چیزا خیلی زوده. معلوم نیست چن وقت اینجایی. بذار دو سه سال دیگه بیا مسابقه بده.»
این را گفت و همه خندیدند اما داروین متوجه شد که آبراهام از روی تمسخر و تحقیر این حرف را نزد. بلکه از روی مثلا بزرگتری و دلسوزی این توصیه را به او کرد. اما داروین که تکلیفش مشخص بود و با برنامه و هوشمندانه وارد آن کارزار شده بود، گفت: «میدونم. اما حاضرم مسابقه بدم. سر هر چی که شما بگید.»
بالاخره شرط تعیین شد و مقرر شد که اول شاگرد آبراهام یک عدد چهل رقمی بگوید.
-آماده ای؟ عدد من اینه: 49352902618790428174893051003749732701274 ... دوباره میگم ...
و دوباره این عدد چهار رقمی را گفت. همه دیدند داروین سرش را پایین انداخته و چشمانش را بسته و فقط از طریق گوش و شنیدن، دارد دقیق به اعداد شاگرد آبراهام دقت میکند. تا این که دو دقیقه تمام شد و اکنون داروین دو دقیقه فرصت داشت تا با سرعت و دقت، این عدد را یک بار از راست به چپ و یک بار هم از چپ به راست و یک بار هم از وسط به طرف سمت چپ و یک بار هم از وسط به طرف سمت راست بدون وقفه و اشتباه بگوید!
اما متعجبانه دو دقیقه بعد همه شاخ درآوردند. چون داروین بدون وقفه و اشتباه، بلکه با چاشنیِ یک لبخند شیطنت آمیز، به چهار روشی که گفتیم، آن را زیر دو دقیقه گفت!
خب کسی او را نمیشناخت که بخواهند برایش سوت و کف بزنند و هورا بکشند. از طرف دیگر، حریفش نوچه بزرگ آن بند بود و بسوزد پدر ترس که نمیگذاشت کسی او را هو بزند. آبراهام پیر سرش را تکان داد. از آن سر تکان دادن ها که هم یعنی خوشم آمد و هم یعنی درسته و قبوله.
نوبت داروین شد که عدد چهل رقمی اش را بگوید. سکوت همه بند را کرده بود مثل قبرستان. نفس ها حبس. داروین رو به آبراهام کرد و گفت: «عدد من 30 رقم بیشتر نیست. من به همین راضی ام. اگه درست گفت و شما تایید کردید، منم حرف و اعتراضی ندارم و مساوی میشیم و مسابقه میره به دور دوم. اگرم نه که من بردم.»
آبراهام گفت: «ریسک بزرگی داری میکنی اما باشه. خودت میدونی. قبوله. بگو!»
داروین چشم از چشمان آبراهام برنداشت. در حالی که به آبراهام زل زده بود، یک هزارم درصد لبخند ریزِ معناداری به گوشه لبش داشت و به همراه چشمان نازک کرده اش شروع به گفتن عدد 30 رقمی کرد: «عدد من اینه: 002584900328778456340211949256» این را گفت و دوباره هم تکرار کرد و منتظر گفتن شاگرد آبراهام شد.
کل بند به صورت و لبهای شاگردِ آبراهام چشم دوخته بودند الا داروین که چشم در چشم آبراهام خیره شده بودند. وقتی داروین آن عدد را گفت، اصلا انگار دست آبراهام را گرفته باشند و به یک جایی با یک عالمه خاطرات تلخ با یک عدد سی رقمی پرتاب کرده باشند. و آن نگاه عمیق و شیطنت ریزی که در کلام و گوشه صورت داروین بود، آبراهام را برد زیر چک و لگد تلخ ترین خاطره عمرش.
در منجلاب تلخی هایش فرو رفته بود که یهو صدای هورای زندانیان، همه آن بند و البته بند افکار آبراهام را پاره کرد و از هم پاشاند. همه فریاد میزدند: «دور دوم ... دور دوم ... دور دوم ... دور دوم ...»
اما آبراهام فریاد زد و گفت: «برای امروز کافیه ... گم شید تنِ لَشا ...»
همه پراکنده شدند. داروین هم که شکارش را کرده بود و فقط مانده بود که شکار و طعمه با هم دنبال سرش حرکت کنند، از آبراهام رو برگرداند و میخواست برود که یهو آبراهام از سر جا بلند شد و گفت: «وایسا سر جات!»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
این را که گفت، یهو داروین دید ده نفر سیاه پوست گنده و هیکلی با آبراهام از سر جا بلند شد. آبراهام به آنها اشاره کرد و گفت: «برید رد کارِتون ... کارِش دارم.»
همه رفتند. حتی حریف داروین هم رفت. آبراهامِ پیر همین طور که زنجیر به پایش بسته بود به داروین نزدیک شد و گفت: «این عدد منو یاد یه چیزایی میندازه، تازه وارد! سی رقمی ... اولش دو صفر باشه و آخرش هم دو رقم پشت سر هم! این عددو یهویی و اتفاقی گفتی؟»
داروین هم یک قدم نزدیکتر آمد و گفت: «آبراهام! جای تو اینجا نیست ... ما رمز سی رقمیِ رمز ارزها رو پیدا کردیم. هستی بریم سر وقتش یا نه؟ خوب فکراتو بکن! یا بیا ببرمت بیرون یا این که دیگه کسی دنبالت نمیاد و همین جا میمیری و همه چیزت با خودت دفن میشه.»
آبراهام که مشخص بود فرو ریخته، اینقدر به داروین نزدیک شد که فقط خودشان صدای نفس هایشان را میشنیدند.
آبراهام پرسید: «بیرون رفتن من از این خراب شده چه سودی واسه کسی داره؟ چرا باید بفرستن دنبال من؟ اونا که خودشون رمز سی رقمی رو میدونن و الان تو هم گفتی و تمام! دیگه من به چه دردی میخورم؟ دلم خوش بود که یه گنجی وسط سینه و تو ذهنم دارم که یه روزی میان دنبالش و به خاطر همینم که شده از اینجا بیرونم میارن. دیگه الان چه به درد میخورم؟»
داروین گفت: «پیمانکار من و تو یکیه. آدمای شریفی هستند. دیگه به دردشون نمیخوری اما نمیخوان تو رو اینجوری اینجا ولت کنن. حتی شایدم یه پیشنهاد کار جدید داشته باشن. به هر حال من اومدم دنبالت. اگه هستی، بهم بگو! اما اگه اینقدر پیر شدی که دیگه حوصله ریسک و تعقیب و گریز نداری و بدت هم نمیاد که اینجا دفنِت کنن، اختیار با خودت!»
آبراهام دستی به سر کچلش کشید و گفت: «پیمانکار من و تو کیه؟»
داروین گفت: «اگه درست بگم، باورم میکنی و هر چی من گفتم عمل میکنی و باهام میایی بیرون؟»
آبراهام گفت: «اگه اینقدر شریف باشن که تو میگی، آره. هستم. به هر حال بهتر از اینجا مُردنه.»
داروین لبش را به گوش آبراهام نزدیک کرد و درِ گوشش گفت: «خط سوم!»
این را گفت و سرش را از نزدیک گوش آبراهام برداشت. آبراهام آب دهانش را قورت داد و سرش را به نشان تایید به آرامی تکان داد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
«گفتند انقلاب را صادر نکنید؛ ما گفتیم انقلاب مگر کالاست که انسان آن را صادر کند؟! انقلاب مثل بوی خوش گلهاست؛ خودش صادر میشود. انقلاب مثل باد بهاری است؛ خودش فضاهای گرفته و متعفّن را عوض و جابهجا میکند.
انقلاب را کسی نباید صادر کند؛ انقلاب خودش صادر میشود.»
بیانات رهبر فرزانه انقلاب، سال ۸۲/ در دیدار جمعی از کارگران و معلمان
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1726515828109847249
1_12005260230.apk
26.41M
✅ اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی👆
هدیه ویژه هفته وحدت و میلاد مسعود پیامبر اعظم و امام صادق 😍
کتاب #شمعون_جِنی به بخش کتب دیجیتال در اپلیکیشن آثار اضافه شد و قابل مطالعه است ☺️
دلنوشته های یک طلبه
✅ اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی👆 هدیه ویژه هفته وحدت و میلاد مسعود پیامبر اعظم و امام صادق 😍 کتاب #ش
چند توصیه برادرانه 🤭
۱. ترجیحا روزها کتاب شمعون را بخونید
۲. اگر ناراحتی قلبی یا بارداری و یا توهم و خیال پردازی قوی دارید، از خیرش بگذرید.
۳. والدین ابتدا مطالعه کنند و اگر صلاح بود به بچه ها توصیه کنند
۴. تمام افراد و اجزاش واقعیه و هنوز عده ای از اونا فعال اما تحت نظر هستند.
۵. خلاصه مسئولیتش با خودتون. من چیزی گردن نمیگیرم.
یاللعجب 😳😂😂
بابا شماها دیگه کی هستین؟!!
هنوز چند ساعت نشده، همشو خوندین؟!!
ماشاءالله به این همت
#شمعون