eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
میشل: «میدونم حلقه آخر طراح بمب های هوشمند هست. میدونم فکر و فیزیک و دانشش در دنیا تک هست، میدونم نسل آینده بمب های هوشمند رو حداقل در نیم قرن آینده طراحی کرده و انحصارا در اختیار پنتاگن قرار داده اما نمیدونم چرا همتون تیز کردین که نیشش بزنین. خب بذارین زندگیش کنه.» لئو: «چون هم ما و هم سرویس مخفی درباره یه چیز اتفاق نظر داریم. اونم اینه که تست روانشناسی این کاکاسیاه نشون داده که با دیدن مظلومیت و یا داد و فریاد کسی که به اعتقاد خودش مورد ظلم قرار گرفته باشه، به شدت و بی سابقه بهم میریزه و حتی ممکنه فکر اقدام به نفع مظلوم به ذهنش بیاد.» لئو لیوان شیرش را سر کشید و لیام سخنان لئو را ادامه داد و گفت: «این روحیه طرفدار مظلوم بودن، معلوم کار دستمون داده. خیلی ها را از ما گرفته. مخصوصا آدمای نخبه و دانشمندانی که باید شصت هفتاد سال ازشون استفاده میکردیم اما با القای یه تحلیل اشتباه از طرف رسانه های دشمنانمون، علیه آمریکا موضع گرفتن و همه رو به دردسر انداختند.» لئو دهانش را تمیز کرد و گفت: «بنجامینِ عاشق و دلباخته تو که الان ازش یه بچه داری و ما سالها بهش نیاز داریم و پنتاگن نمیتونه مفت و مسلّم اونو از دست بده، از این مدل آدماست و باید خیلی حواسمون بهش باشه.» میشل دست از صبحانه کشیده بود و به حرفهای آنها دقت میکرد. گفت: «من تونستم دو تا کار بکنم؛ یکی این که چون وقت نداشت و اعتماد زیادی به من داشت، اخبار رو هر روز، صبح و شب براش انتخاب کنم و بهش بگم. دومیش هم این که مهم ترین سرمقالات نشریه های خبری دنیا رو براش ترجمه و آماده و خلاصه کنم تا همشو بتونه ظرف مدت یک ساعت از زبون خودم بشنوه.» لئو: «تو این مورد خیلی موفق عمل کردی. چون بنجامین حتی سر کلاسش و حتی در برخورد با دو سه تاشاگرد مسلمانی که داشت، کاملا بی طرف عمل کرد و حتی یه جاهایی علیه اونا موضع گرفت.» میشل: «خب این کار خیلی سختی بود. ولی موفق شدم. اصلا با همین کار توجهشو جلب کردم و منو دید و اولین بار نشستم روبروش. فقط کاش اینقدر سفت نبود و اجازه میداد که مقامات نظامی و پنتاگن، از مراحل تکمیل پروژه هاش مطلع باشن. اون تعصب دیوانه واری روی این نکته داره که تا پروژه کامل نشده، نباید به کسی بده. و از اون بدتر اینه که همه نکات حفاظتی رو در همین مسیر اِعمال میکنه. حتی تو این یه فقره، با منم مثل بقیه برخورد میکنه و تا حالا نذاشته در دوسه ساعت آخر شب، بهش چندان نزدیک بشم.» لئو: «آخر هفته باهاش قرار بذار و برو خونه ات. همه چی عادی ادامه بده. نذار نبودنت برای عادت بشه.» لیام: «ما همه چیزو برای رفتنت آماده میکنیم. فقط دیگه حتی اگه در شرایط مرگ و مردن هم بودی، ارتباطتو با من قطع نکن! مفهومه؟» میشل: «باشه. تلاشمو میکنم.» لئو: «راستی چرا اسم بچشو گذاشتی لوکا؟» میشل: «سفارش بنجامین بود. میخواست اسم باباشو رو بچه اش بذاره. از این عادتا ندارن. اما اینجوری گفت.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
بچه ها میگیرین میشل داره با دستگاه ادراکی و شناختی بنجامین چیکار میکنه؟!
🎼🎤 توجه لطفا به بهترین موزیک بی کلام که متناسب با رمان باشد، جایزه داده میشود.☺️😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان 🔥
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی وقتی کسی با آدم های اطرافش حتی حرف نزند، نه میتواند ترس و تردیدهایش را با کسی مطرح کند و نه در جریان خیلی وقایع و رخدادها قرار بگیرد. آدمی هم که نداند دور و برش چه خبر است نمیتواند تصمیمات درستی بگیرد. بخاطر همین، لنکا چسبیده بود به تختش و در ساعت های طولانی به جز ساعاتی که برای هواخوری اجباری به بیرون میرفتند، مینشست و دراز میکشید و این دست آن دست میشد و کلا به حرفهای کسی فکر میکرد که از همه زار و زندگی اش خبر داشت و به او پیشنهاد داده بود که بپذیرد و با او فرار کند. از طرفی هم داشت روز دوم تمام میشد اما نه خبری از باروتی بود و نه خبری از داروین. آدام جوری آنها را تنبیه کرده بود که یکی توان جُم خوردن نداشت و باید خونریزی سر انگشتانش بند می آمد تا بتواند سر پا بایستد. آن یکی هم چهل ساعت بود که بدن درد شدید داشت و حس میکرد تریلی از روی تمام بدنش رد شده. بخاطر همین هر دو روی تخت های نزدیک هم در یک دخمه افتاده بودند. لنکا هر چه سرک میکشید و از راه دور، از اول تا آخر بند مردان را شخم میزد، نه باروتی را میدید و نه داروین. تا جایی که تقریبا داشت ناامید میشد که یهو سر و صدایی شنید. از دو سه تا تخت بالاتر رفت تا ببیند چه خبر است؟ دید زندانیان در حال دست انداختن کسی هستند. در از طریق سیستم قفل مرکزی باز شده بود و آدمهای گروهبان دو نفر را انداختند داخل بند مردان و در را دوباره قفل کردند و رفتند. لنکا دید که همان اول، وقتی یه مشت لاشخور دیدند که باروتی روی زمین افتاده و پنجه هایش که همیشه به آنها مینازید و با همان سر پنجه ها قوی ترین مردانی که سه چهار برابر خودش وزن داشتند را مثل بچه ماهی روی زمین میخواباند، زخم و زیلی شده و پانسمان کردند، ریختند روی سرش و مثل ته سیگار لگدکوبش کردند. اینقدر فضا بد بود و کسانی که قبلا به لنکا نظر داشتند و باروتی زهر چشمشان را گرفته بود، بی رحمانه او را کتک میزدند که نزدیک بود باروتی زیر آن مشت و لگدها تلف شود. کسی که چند روز قبل، باروتی در گوشش گفت که دیگر مزاحم لنکا نشود و سپس مشتی به گردنش زد و بیهوشش کرد، جلو آمد و پای سمت راستش را میخواست محکم روی انگشتانِ بدون ناخن و زخم شده باروتی بکوبد که یهو یک چیزی به پایش برخورد کرد و او هم تلاش کرد خودش را کنترل کند اما یهو زنجیر پایش را کشیدند و محکم به زمین خورد. فورا از روی زمین بلند شد تا ببیند چه شده و از کی خورده که دید کار تازه وارد یا همان داروین است. وقتی دید همه دارند میخندند که به زمین خورده، تصمیم گرفت بلند شود و گردن تازه وارد را خورد کند که دید داروین بلند شد و گفت: «اگه به باروتی نزدیک بشی، گردنتو خورد میکنم.» او گول هیکلش را خورد و بخاطر این که کم نیاورد، خندید و بقیه هم هو کشیدند تا جَری تر شود و مثلا داروین را زیر پا له کند. ضمنا همه این صحنه ها را لنکا از راه دور میدید. میدید که ملت جمع شده و داروین نمیگذارد که کسی نزدیک باروتی شود. غول بیابونی با سرعت، پاها و زنجیرهایش را روی زمین کشید و با تمام توانش به طرف داروین رفت. برنامه اش این بود که مثل بنز از روی داروین و باروتی رد شود اما... اشتباهش این بود که محاسبه نکرده بود و از توانمندی های رقیبش ذره ای اطلاع نداشت. فقط گول ظاهر متوسط رقیب را خورد و لابد با خودش فکر کرده بود که هر دوی اینها با هم دو سوم هیکل منم نمیشوند و با یک رفت و برگشت، از شر دوتایشان خلاص میشوم. اما داروین شاید کمتر از یک متر مانده بود که با غول بند پنج تصادف کند که یهو خودش را کنار کشید و در کسری از ثانیه از جلوی چشمان آن گاو وحشی غایب شد. خب سرعت آن گاو اینقدر شدید و نیروی خشمش اینقدر قوی بود که نه خودش را توانست کنترل کند و نه اصلا فرصت کرد که اطرافش را نگاه کند و ببیند تازه وارد کدام گوری رفت؟ حالا شما این سرعت و قدرت را ضربدر ضربه محکمی بکنید که داروین پس از غایب شدن از جلویش، از پشت سر به ستون فقراتش وارد کرد و مثلا اگر سرعت و قدرتش 300 تا بود، با آن لگد پر مایه و پر ملات، تبدیل به 500 شد. چون طبق قوانین فیزیک، هر مقدار شتاب و قدرت در مسیر حرکت جسم بدان وارد شود، چندین برابر شتاب و قدرتی انعکاس پیدا میکند که در حال سکون و توقف آن جسم پیدا میکرده! ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
اصلا گور پدر همه اش! نتیجه اش مهم بود که لنکا از راه دور وقتی اصابتِ ... بگذارید قبلش اینگونه بگویم که وقتی ضربه پشت سر به نقاط بالای ستون فقرات بخورد، علاوه بر عدم کنترل آن و کل بدن، باعث میشود که وقتی آن شخص بخواهد زمین بخورد، چون سرش به صورت یکپارچه به ستون فقراتش متصل نیست، گردنش مثل خلاخن یا همان قلاب سنگ خودمان عمل کند و کله او را مثل سنگ داخل قلاب سنگ، با ضربه و شتابی دو سه برابر بیشتر ... خلاصه لنکا دید که اول تن و بدنِ لَشِ آن غول بیابانی زمین خورد و سپس با سرعتی بدتر و شدیدتر سرش چنان به میله های جلویش برخورد کرد که صدای اصابت آن از طریق بلندگوی سیستم مدار بسته آن بند در اتاق جِس طنین انداز شد و جس که شاهد هنرنمایی داروین بود، یک لحظه از جا پرید و دلش با دیدن پاشیدن یکباره خون های سرِ آن گاو وحشی ریش شد اما با لبخند ریزی که بر لب داشت، با صدای بی صدایی به داروین میگفت: «نه بابا ... راضی ام اَزَت!» حتی لنکا هم از داروین خوشش آمد. وقتی دید داروین با تن و بدن مجروح اما مردانه از باروتی دفاع کرد و دو سه نفر دیگر را لت و پار کرد تا به باروتی آسیب نرسد، او هم ناخودآگاه لبخند زد و در دلش تحسینش کرد. حوالی شب بود که باروتی هوش و حواسش جمع شد و توانست بنشیند و کمی آب با تکه های ماکارونی که در آنجا به آن سوپ میگفتند اما بیشتر به استفراغ بچه های نابالغ شبیه بود، بخورد و اندکی سر و گردنش را تکان بدهد تا سر حال بشود. داروین مثل جن جلویش ظاهر شد و کنارش نشست و گفت: «حدودا یک ماه طول میکشه تا ناخونات سبز بشن و تازه برسن به جایی که دیگه نوک انگشتت احساس درد نکنی. یکی دو هفته ... خونه پُرش بگو بیست روز هم طول میکشه که نوک انگشتات جون بگیره و بتونی خودتو بخارونی. جمعا دو ماه.» باروتی نگاهی به پانسمان دستانش کرد و با ناراحتی پرسید: «ینی تا دو ماه باید کتک خورِ این لاشخور باشم؟» داروین نگاهی به این ور و آن ور کرد. دید اطرافش عده ای روی تخت هایشان خوابند و سه چهار نفر هم دور هم نشستند. به باروتی نزدیک شد و گفت: «دو سه تا سوال ازت بپرسم، راستشو میگی؟» باروتی که کم مانده بود از ناراحتی بزند توی سر خودش، با شنیدن این حرف و لحن خاص داروین، نگاهی به داروین کرد و پرسید: «چیه؟» -تو استاد رزمی باشگاهی بودی که شریکت با نامردی کشید بالا و تو هم زدی کشتیش؟ باروتی غم و غصه اش یادش رفت و با چشمان گرد شده به داروین زل زد. -بعدش که دستگیر شدی، دختری که دوسش داشتی و از قضا خواهر شریکت بود، ولت کرد و حتی رفت رای دادگاه گرفت و کل باشگاه رو به نام خودش زد. درسته؟ که البته فکر نکنم بدونی که خواهر دوستت از طرف سازمان سیا این کارو کرده بود و هم خودش و هم داداش نامردش از سیا بودن و نذاشتن که تو هیچ وقت اینو بفهمی. چون در واقع، شریکِت تو رو به خواست سازمانِش فروخت و البته سازمانش هم واسه خواهرش کم نذاشت و کل اونجا را ازش خرید و الان شده پوشش برای خونه های طبقات بالاش. -مگه طبقات بالاش چه خبره؟ -چند تا خانه امن سیا اونجاست بعلاوه یکی دو تا واحد که شده انباری و اسناد قدیمی و تمیزشون رو اونجا نگه داری میکنن. -تو کی هستی؟ -بعدش هم دو سه بار تو زندان آمریکا شرایط روحی بدی داشتی و بخاطر همین دو سه نفرو زدی و حتی یکیشون رو فرستادی تو کما و دوباره دادگاه تشکیل شد و نهایتا سر از این گُه دونی در آوردی. درسته؟ -میگی کی هستی یا تو رو هم بفرستم تو کما؟ -اولا نمیتونی. دوما تو به من مدیونی. سوما وقتی کسی از عقبه ات خبر داره و باهات طرح دوستی انداخته، لابد کارِت داره. -چه کاری؟ -آهان. این شد. پس آدم باش. من اینجا نمیگم چه کارِت دارم. بجاش، یه کاری میکنم که زود از اینجا خلاص بشی و همه این ناخن و انگشتات که بدون اونا هیچی نیستی، بیرون خوب بشه و حتی پیش یه دکتر عالی بری و بتونی پماد و کرم بگیری تا عفونت نکنه. -بیرون؟ بیرون از اینجا؟ ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
داروین سرش را به نشان تایید تکان داد و ته چشمش لبخند مرموزانه ای داشت. -شوخیت گرفته؟ -نه. کاملا جدی ام. کسی که از پرونده ات خبر داره، لابد کارای مهمی داره که الان اینجاست و عصر هم تا سر حد مرگ ازت دفاع کرد. -اگه میتونی منو ببری بیرون، هر کاری باشه میکنم. قول شرف میدم. فقط یه چیزی ... این را گفت و رو به طرف بند زنان کرد. داروین متوجه منظور باروتی و دلش که پیش لنکا گیر بود، شد و گفت: «من از سر شب تا الان نتونستم چک کنم، ببین از تختش یه لباس قرمز آویزون کرده یا نه؟» باروتی که از حرفهای داروین سر در نمی آورد، کله کشید و دقیق تر نگاه کرد. دید مشخص نیست. بلند شد و خیلی عادی دوری در آنجا زد و برگشت و با هیجان و یک عالمه علامت سوال به داروین گفت: «مثل این که آره ... لنکا از این اخلاقا نداشت ... لباس قرمزشو آویزون کرده به تختش.» داروین هم خیالش راحت شد و با چاشنی یک لبخند بسیار ریز، به باروتی گفت: «پس اونم باهامون میاد. خیالت راحت.» باروتی که داشت شاخ درمی‌آورد، با چشمان گرد پرسید: «جان من؟ لنکا هم هست؟» داروین سرش را تکان داد. باروتی فورا لحنش عوض شد و نشست کنار داروین و پرسید: «منو ببخش اگه باهات بد کردم.» داروین جواب داد: «جواب اون کارِتو که بعدا باید پس بدی. اون به کنار. دیگه؟» باروتی جواب داد: «حتما. هر کاری دوس داشتی بکن. فقط ... (سرش را نزدیکتر آورد و با احتیاط پرسید) ... کی بزنیم بیرون؟» داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «فقط مونده یه نفر دیگه. تو حواست باشه که سوتی ندی. الکی با بقیه مهربون نشی. مثل همیشه سگ باش و پاچه بگیر تا کسی شک نکنه. خبرت میکنم.» بخاطر این که دلش قرص تر شود آرام برای آخرین بار پرسید: «با لِنکا؟» داروین هم سر تکان داد و گفت: «با لنکا.» آن شب، سکوت خاصی بر کل بندها حکمفرما بود. دو سه بند عقب تر ... آبراهام تنها روی تختش نشسته بود و فکر میکرد. لنکا روی تختش دراز کشیده بود و به بالای سرش زل زده بود و در فکر فرو رفته بود. باروتی که خاطراتش با جملات داروین زنده شده بود، به شریکش و نامردی که در حقش شده بود فکر میکرد اما قول فرار از آنجا در دلش غلیان ایجاد کرده بود. داروین هم همان طور که نشسته بود روی تخت خودش، نشسته چشمانش را بسته بود و منتظر بود که صبح بشود و سه روز ماندنش در آن بند تمام بشود و جِس او را به بند آخر بفرستد. یعنی جایی که نفر آخر در آن بند حضور داشت... جوزِت! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
لطفا احساساتتون را کنترل کنید☺️ صبر صبر صبر
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
1_12005260230.apk
26.41M
✅ اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی👆 هدیه ویژه هفته وحدت و میلاد مسعود پیامبر اعظم و امام صادق 😍 کتاب به بخش کتب دیجیتال در اپلیکیشن آثار اضافه شد و قابل مطالعه است ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ سید حسن نصرالله خطاب به نتانیاهو: هرگز نخواهی توانست صهیونیست‌ها را به شمال فلسطین اشغالی برگردانید به نتانیاهو و گالانت می‌گویم تا زمانی که جنگ غزه تمام نشود جنگ در شمال تمام نخواهد شد. ما آرزو داریم شما وارد خاک لبنان شوید. حتی اگر جنگ همه جانبه هم بکنید نمی‌گذاریم شهرک نشینان به شمال بازگردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان روز بخیر و ایام به کام☺️ میلاد پیامبر اعظم و امام صادق علیهماالسلام مبارک❤️ چهار تا مطلب را باید عرض کنم: 🔺 اول این که اینقدر تحولات دنیا با سرعت و بی رحمی تمام در حال رخ دادن هست که تصمیم گرفتم دو داستان به طور هم زمان در اختیار شما قرار بدهم. یکی داستان و یکی هم داستان . با دو خط داستانی کاملا مستقل و جداگانه. خدا را شکر استقبال از هر دو مطابق انتظارم هست و بازخوردی که از شما گرفتم، به هوش و صبر و علاقه و پای‌کار بودن شما بیش از قبل ایمان آوردم. لطفا باز هم درباره هر دو داستان بازخورد بدید و ذهنیت و احساس و استفاده ای که از هر کدام از این دو داستان داشتید، با من به اشتراک بذارید. مثل همیشه میخونم و میشنوم و استفاده میکنم. 🔺دوم این که لایه‌های پنهان داستان اینقدر مورد دقت شما قرار گرفته که خداییش دارم میترسم😂 شاید سالها بعد مقاله ای در خصوص زیرمتن بنویسم اما مطمئن نیستم که قبل از من ، دیگران این کار را نکنند. اما به هر حال، روایت یک موضوع که به طور صد در صد خارج از مرزهای ماست، ریسک بزرگی بود که خدا را شکر میبینم که گرفته و تصمیم گرفتم بیشتر با شما درباره مطالعاتم در خصوص رخدادهای آفریقا و اروپا و آمریکا بنویسم. 🔺سوم این که در خصوص شمعون، باید عرض کنم که قطعا و به امید الهی این اولین و آخرین کتاب در این خصوص نخواهد بود. و همین الان سوژه دو جلد دیگر از همین مدل در خصوص استفاده دشمن از ماورا، یادداشت کردم و منتظرم که وقتش برسه. اما ازتون خواهش میکنم تمنا میکنم که با دقت مطالعه کنید و دستورالعمل هایش را به درستی پیاده کنید. حتی به عزیزانتون معرفیش کنید تا به اپلیکیشن بیان و کتاب شمعون را بخونند. از عمد پیام‌های مردم را می‌ذارم که بدونید مسئله برای مردم هم از اهمیت خاصی برخوردار هست و با متن و اصل قصه ارتباط گرفتند. 🔺و نکته آخر این که توسل به اهل بیت علیهم السلام و دعا و خیرخواهی برای همدیگه را فراموش نکنیم. امشب شب عید میلاد دو نور پاک و گرامی هست. از خداوند متعال، سلامتی و شادی دل امام زمان ارواحنا فداه و طول عمر با عزت و سلامتی رهبر فرزانه انقلاب و توفیق و حسن عاقبت خدمتگزاران به اسلام و انقلاب و نابودی کفر علی الخصوص اسرائیل و آمریکا و انگلیس را خواهانیم. ارادت تکمیله💞 محمد آغا ؛ گل باغا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
prison-break-main.mp3
3.6M
موسیقی متن جدید رمان 🔥 ✍ حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آمریکا – منهتن – خانه امن میشل، لوکا را تمیز و مرتب کرده بود و او را روی یک میز در نزدیکی خودش خوابانده بود. بچه مثل کسی که از جنگ برگشته و ساعت ها پیاده روی میکرده، آرام و عمیق چشمانش را روی هم گذاشته بود. و خبر نداشت که میشل پای یک تخته وایتبرد ایستاده و در حال توضیح دادن یک مطلب برای لیام و لئو است. با این که صندلی هم بود اما آن دو هم ایستاده بودند و با دقت به حرف های میشل گوش میدادند. میشل: «مولفه هایی که شما درباره بنجامین دادین سه چهار مورد بیشتر نبود؛ نزدیک به میانسالی، دانشمند و در رشته خودش بی نظیر، با گرایشات سکولاری و بی اهمیتی به مذهب و حتی موضوعات سیاسی، و آخریش هم دیابت که البته خیلی شدید نیست و همین مسئله تا حدودی سبب زودجوش بودنش شده. اما من به مولفه های دیگه ای رسیدم که بنظرم باید درباره اونا جدی تر فکر کنیم. مخصوصا اگر قرار باشه که امروز عصر برگردم و به زندگی عادیمون ادامه بدیم.» لیام: «بالاخره امروز باهاش قرار گذاشتی؟» میشل: «دیگه تحمل دوری من و بچه نداشت.» لیام: «خوبه. خب؟» میشل: «اولیش اینه که اون غرق در مطالعاتش هست. من هیچ اثربخشی در اون خصوص روی ذهنش ندارم. چون اساسا از پروژه ای که داره مینویسه، سر در نمیارم. دومیش اینه که اون درباره پروژه هاش از سایه خودشم میترسه. منظورم مسائل حفاظتی و این چیزاست. جوری که نمیدونم اگه یه روز منو پای سیستمش ببینه و بفهمه که دارم تلاش میکنم رمزشو هک کنم، چه اتفاقی می افته؟ سومیش هم اینه که بارها درباره دوست و ارتباط دوستانه و این که در این مورد در زندگیش خلاء داره، باهام حرف زده. اون خیلی دلش میخواسته ورزشکار بشه. آرزوشه که یه مدل ورزش را تا تهش بره و از این روزمرگی بیرون بیاد.» لیام: «مگه با تو از روزمرگیش بیرون نمیاد.» میشل: «دارم از همین میترسم که منم تبدیل شده باشم به روزمرگیش.» لیام: «نگران نباش. این بچه نمیذاره که این فکرو بکنه. معمولا بچه ها به طور ناخواسته متخصص بیرون آوردن والدینشون از روزمرگی هستند.» میشل: «اوکی. اون سه تا مسئله ای که گفتم چی؟ اونا رو چیکار کنم؟» لیام رو به لئو کرد و گفت: «شما چیزی نمیگین قربان؟!» لئو عینکش را بالاتر زد و همین طور که یک دستش را کنار کمرش و دست دیگرش را زیر چانه اش گرفته بود و به تخته و مواردی که میشل نوشته بود دقت میکرد، گفت: «خب اولیش که کاری از دستمون برنمیاد. از سازمان هم به طور مشخص از ما نخواستن که درباره مسئله اول به حیطه علمی اون ورود کنی. درباره مسئله دوم هم نمیدونم واقعا. تو الان دو سه سال باهاش هستی اما شب آخری که قرار بود رمز نهایی رو بگیری، باردار شدی و اون چیزا پیش اومد و حتی تکه آخر پروژه خودش هم پرید. درمورد این مسئله ما دوباره برگشتیم به خونه اول! و این خیلی رنج آوره و منم نتونستم هنوز گزارش بدم. اما درباره مسئله سوم، بخاطر این که فکر نکنه دوست و در و همسایه خیلی آش دهن سوزی هست، امکان سنجی کن و ببین دور و برت اگه یکی دو تا دوست بی خطر و پاک پیدا کردی، وارد زندگیش کن. دعوتشون کن و با هم شام بخورین و حتی اگه بنجامین علاقه داشت، اجازه بده که با اونا به بار بره و خوش بگذرونه.» لیام: «ما قرار نیست دور اون سیم خاردار بکشیم و از بقیه مخفیش کنیم. ما فقط ماموریتمون اینه که کنترلش کنیم و درازمدت به چیزهایی وابسته اش کنیم که به آمریکا علاقمند بمونه. بعلاوه این که از مراحل کارش هم اطلاع دقیق و بروز داشته باشیم. ارتباط با دوستان خانوادگی و اینجور چیزها اگه به این دو خللی وارد نکنه، حتما ازش استقبال میکنیم.» لئو: «حتی بنظرم روابط دوستی میتونه کار تو رو راحتتر کنه. وقتی دو سه نفر آدم بی خطر و از همه جا بی خبر پیدا کنی و بنجامین رو غرق در روابط انسانی و عادی کنی، دیگه به پدرش و خواهرش و تعلقات قبلیش و خاطرات تلخی که داشته فکر نمیکنه و در واقع تو میشی ناجیش.» ادامه ... 👇
همان لحظه بود که بچه تکان خورد و کم کم شروع به سر و صدا کرد. سه نفرشان به او نگاه کردند. میشل سر ماژیک را روی ماژیک گذاشت و به لیام داد و خودش سراغ بچه اش رفت. لیام و لئو رفتند سراغ قهوه و همین طور زیر چشمی به میشل و بچه اش نگاه میکردند و میدیدند که چطور میشل، لوکا را در بغل گرفته و تُپ تُپ میکند. وسط آن تُپ تُپ ها و قدم زدن ها میشل گفت: «یه چیز دیگه هم هست!» لئو و لیام به او نگاه کردند. میشل: «با این که خیلی از اخلاقیات حرف نمیزنیم و کلیسا نمیره و چندان اعتقادی به این چیزا نداره، اما از اصول اخلاقی پیروی میکنه که هیچ رد و نشانی نداره.» لئو: «دقیقا. محض اطلاع باید بدونی که این مدتی که تو نبودی ... یعنی حدودا دو سه هفته ای که پیشش نبودی، نه کسی رو به خونه آورده. و نه حتی در خریدهاش از هاپرمارکت و جاهای دیگه، چیزهای خاصی بوده و نه حتی یک گزارش ریز درباره بداخلاقی و درگیری در جامعه و پژوهشکده اش داشته.» لیام: «اینا چندین مرحله پایین تر از حد نرمال و طبیعی یک انسان در موقعیت علمی و اجتماعی اونه. و این چیزا ما رو کمی نگران میکنه.» میشل همین طور که راه میرفت و بچه را تپ تپ میکرد، با حالتی که نشان از مشغولیت زیاد ذهنش بود گفت: «بنجامین در عین سادگی پیچیده است. در اوج سکولار بودن، فوق العاده اخلاقیه. در نهایت عشق به من، خط قرمزهای خودشو داره و یه جاهایی حق ورود به خلوتش ندارم. ینی ممکنه که ما رو داره بازی میده؟» لئو: «من و لیام به نتیجه ای جز همین نرسیدیم. و الا اگر کسی اینقدر پاستوریزه باشه که حتی یه خال تو زندگیش نیست الا تو و عشقی که به تو و بچه اش داره، و عجیبتر این که حتی گرایش و علاقه به هیچ حاشیه ای نشون نداده تا حالا، سزاوار اینه که هممون بهش ایمان بیاریم. میشل خیلی مراقب باش. بنجامین از نظر من آدم سفیدی نیست. یا بهتره بگم، بعد از سی سال کار در سازمان سیا به این نتیجه رسیدم که ما اصلا آدم سفید نداریم. در هیچ زمینه ای.» ⛔️جنوب آفریقا-زندان پولسمو ساعت راه رفتن در محوطه برای بند هفتم بود. اما چون اسم داروین جزو نظافتچی های دو ماه اول بود، آن روز میتوانست در محوطه راه برود و خودش را به جوزت نزدیک کند. انتهای محوطه بزرگ آنجا که اطرافش مملو از نیروهای امنیتی بود و خود گروهبان بر بالاترین نقطه اش می ایستاد و همه را با دقت میدید، راهرویی به عرض چهار متر و به طول پنجاه متر بود که دیگر لازم نبود زندانیان ترتیب و نوبت را رعایت کنند. هر کس میگشت دنبال دوستش و چندنفر چندنفر با هم به طرف بند هفتم میرفتند. داروین مثل عقابی که دنبال طعمه اش باشد، از دور ابتدا جوزت را رصد میکرد. سپس وقتی که به انتهی محوطه رسید، جلو زد و قدم قدم به جوزت نزدیک شد تا به سه متری او رسید. همان طور آهسته آهسته پشت سرش ادامه داد تا دید که جوزت و دوستش به طرف دستشویی حرکت کردند. او هم پشت سرشان رفت. وقتی به دستشویی رسیدند، دید که دوستش در دستشویی ایستاد و جوزت رفت داخل. داروین هم خیلی عادی از کنار دوست جوزت رد شد و وارد دستشویی شد. دید جوزت به طرف دستشویی سوم رفت. او هم فورا پشت سرش رفت و تا قبل از این که کسی متوجه شود، تا جوزت وارد مستراح شد و در را میخواست ببندد، داروین فورا پرید داخل و ... ادامه ... 👇
-چته؟ من زودتر اومدم؟ هووووی ... با تو اَم... داروین انگشتش را روی لبش گذاشت و فورا هیس گفت و به آرامی در را بست. جوزت دید که به قیافه اش نمیخورد که خطرناک باشد، و از طرفی هم کنجکاو بود که بداند چه خبر است؟ بخاطر همین، جا خورد و حرفی نزد تا ببیند چه خبر است؟ دارونی سرش را به گوش جوزت نزدیک کرد و با آهسته ترین کلام ممکن شروع کرد. -تو جوزت هستی؟ -خودمم. تو کی هستی؟ -مهم نیست. بعدا بیشتر آشنا میشیم. میدونستی برات پاپوش درست کردند که الان اینجایی؟ -تو از کجا میدونی؟ -اینم مهم نیست. فقط بهم بگو که جای یه وطن پرست اینجاست؟ -تا ندونم دارم با کی حرف میزنم، اونم اینجا و اینجوری، یه کلمه دیگه هم حرف نمیزنم. -من اومدم دنبالت. میخوای کمکت کنم که بی گناهیتو ثابت کنی؟ -من گفتم که تا ندونم تو کی هستی جوابت نمیدم. از طرف کی اومدی؟ -ببین! من به تو نیاز دارم اما نه اینجا. اما تو به من اینجا نیاز داری. من به تو کمک میکنم که بری بیرون و خلاص بشی. در عوضش هم تو باید به من کمک کنی که به چیزی که میخوام برسم. -من به کشورم خیانت نمیکنم. -کسی نخواست که به کشورت خیانت کنی. اما قبول کن اینایی که برای تو و من پرونده درست میکنن و اینجوری گرفتارمون میکنن، جزو مردم نیستند. شاید آمریکایی باشن اما آمریکا نیستند. -دنبال چی هستی؟ -همین که حرف قبلیمو قبول داری، معلوم میشه که هنوز شجاعت جنگیدن با اونا رو داری؟ در حین حرف زدن درِ گوشیِ داروین با جوزت، چون گاهی صدای جوزت معمولی میشد، چیزهایی به گوش دوستش که درِ دستشویی ایستاده بود خورد. بیرون هم سرد بود و بخاطر همین آمد داخل. خیلی آهسته و بی سر و صدا. اما آن دو متوجه نبودند و به کلامشان ادامه دادند. -باید اعتمادمو جلب کنی. -باشه. قبول. بذار بیشتر حرف بزنیم. -فقط یه کلمه بگو اون بیرون چیکارم داری؟ -تو متخصص بمب های هوشمند هستی. درسشو نخوندی اما وقتی پنتاگن(وزارت دفاع آمریکا) بودی، بخاطر نبوغی که در این مورد داشتی، داشتی تبدیل میشدی به ارشد گروهتون که در حقت نامردی کردند و فرستادند به ارتش. درسته؟ -آره. خب؟ همان لحظه داروین متوجه نزدیک شدن یک سایه از زیر در مستراح شد. همین طور که با انگشت اشاره اش به جوزت فهماند که«ببین این سایه داره به ما نزدیک میشه» کلمه آخر را در گوش جوزت گفت: «ما به همین نبوغت نیاز داریم ... الان بیشتر نمیتونم توضیح بدم. فقط یه چیزی ... این که باهاش حرف میزدی و در دستشویی منتظرت ایستاده، باهاش خیلی رفاقت داری یا یه آدم عادی برات محسوب میشه؟» جوزت همین طور که میدید آن سایه نزدیکتر میشود، آرام در گوش داروین گفت: «رفیقم نیست. وقتی میخوام بخوابم، خیلی در گوشم وزوز میکنه.» وقتی سایه خوب به دم در مستراح نزدیک شده بود و یکجورایی به در چسبیده بود، داروین در حالی که آرام دستش را به طرف دستگیره مستراح میبرد، گفت: «دیگه از امشب وزوز نمیکنه.» این را گفت و مثل برق، در را باز کرد و یقه کسی که فالگوش ایستاده بود را کشید و آورد داخل. تا قبل از آن که او متوجه بشود چه شد و چرا و چگونه پرید داخل و اصلا آنها کی هستند و پیشانی اش روی سنگ توالت فرنگی چه کار میکند، دنیا برایش تاریک شد و صدای خورد شدن گردنش را شنید و برای همیشه فالگوش بودن را کنار گذاشت. جوزت تا این نمایش را در کسری از ثانیه از داروین دید، جا خورد و همین طور که میخواست خیلی عادی بزند به چاک، زیر لب به داروین گفت: «خدا لعنتت کنه! من خیلی دستشویی دارم. نمیشد بذاری مثل بچه آدم ... اَه ... دارم با کی حرف میزنم...» که دید داروین جلوتر رفت و خیلی عادی، چند متر از او فاصله گرفت و کم کم بین جمعیت گم شد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زدن فرماندهان عالی، همان جنگ هدفمند است. هدفشان این بود که قبل از جنگ فراگیر، سیستم فرماندهی حزب الله را مختل کنند. https://virasty.com/Jahromi/1726863551935808811
زدن ۱۲ فرمانده در یک لحظه و در یک محل، اگر ناشی از دقت نظر و اشراف دشمن نباشد که هست، قطعا دلیلش نفوذ و طراحی اشتباه شکل و فرم جلسات در سطح و لِوِل فرماندهان خواهد بود. https://virasty.com/Jahromi/1726870371776074403
حزب الله به روزمرگی افتاده و اسمش را گذاشته حملات منظم و روزانه،و هدفش را تخلیه شمال اراضی اشغالی از سکنه اعلام نموده. روزمرگی سبب می‌شود که ابتکار و رو کردن چیزهای خاص از آدم گرفته بشود. از این طرف،هر چه دشمن میزند،فرماندهانی است که سالها باید بگذرد که یکی مثل آنها در میان هزاران نفر تربیت شود. https://virasty.com/Jahromi/1726871097740836020
✅ ️ابراهیم عقیل که بود؟ در میانه جنگ ایران و رژیم بعث وقتی ایران تنها بود و غرب همه تسلیحاتش را روانه عراق می‌کرد فرانسوی ها در تحویل سوپراتانداردهایی که قراردادشان را پیشتر با صدام بسته بودند تردید کردند آمریکایی ها میانداری کردند و به فرانسوی‌ها گفتند از حکومت ضعیف ایران نترسد و جنگنده‌ها را برای استفاده صدام در اختیارش قرار دهد جنگنده ها روانه عراق شدند و هزاران جوان ایرانی را در چندعملیات پرپر کردند ایران تنها بود و حزب‌الله، جوان. ابراهیم عقیل آن روزها از نیروهای عملیاتی نسل اول حزب‌الله بود که می‌خواست انتقام جوانهای ایرانی را بگیرد نزدیک به صد فرانسوی و ۴۰۰ آمریکایی، در حملاتی که عقیل فرماندهی‌شان کرد به درک واصل شدند. آمریکا دیوانه شده بود فرانسه بعد از نبرد الجزایر، این میزان کشته را تجربه نکرده بود وزیر خارجه وقت فرانسه بعد از این حملات گفت:«ما تازه انقلاب ایران را شناختیم» آمریکا ۴۰ سال به دنبال طراح آن عملیات بود. یکی از طراحان و مجریان عملیات های موفق ۱۹۸۳, دیشب در ضاحیه، مهمان رسول الله شد. شهید ابراهیم عقیل 👈 متاسفانه فرمانده بزرگی را دیشب از دست دادیم. چقدر باید بگذرد که کسی مثل ابراهیم عقیل تربیت شود. روحش شاد و راهش پررهرو باد @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◀️ نظرات درباره داستان 🔹سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما حاج آقا دم شما گرم با این شمعون جنی ترکوندین بسیار زیبا وتاثیرگذار بود درحدی که من از صفحه ی اذکارش اسکرین شات گرفتم ودارم سعی میکنم تو زندگیم عملیش کنم خیلی خیلی قشنگ بود حیف که زود تموم شد چقدر با بعضی قسمت هاش اشک ریختم چندبار برای لحظه ای گذاشتم کنار تا نفس عمیق بکشم برای ادامه ش حتی جای حساسش رو نصفه شب خوندم وتپش قلب گرفتم وتا زمانی که بتونم بخوابم ذکر لا حول ولا قوت گفتم چون حس میکنم شیاطین همه جا حضور دارن ....ممنون بابت این قلم زیباتون ...من ارادت خاصی نسبت به شما نویسنده ی محترم دارم...اجرتون با سیدالشهدا که با قلمتون ما رو به خدا وائمه نزدیکتر میکنین 🔹سلام حاج آقا شمعون جنی رو خوندم. فقط میتونم بگم خیلی خوشحالم با کانال شما آشنا شدم. 🔹سلام حاجی عجب داستانی بود به قرآن 👏👏👏👏 لامصب انگار تو داستان داشتم زندگی می کردم 😅 خدا شاهده کیف کردم کاش فیلمشو بسازن حاجی از اینا بیشتر بنویس حاجی خیلی عالی بود عالییییییی دمت گرم یه جاهایی احساس می کردم دارم قبض روح میشم . بعد دل درد و دلپیچه می گرفتم بعد حس می کردم رو دیوار سایه افتاده یعنی رووووواننننننننیییییی این داستان شدم . از فیلم های هالیوود قشنگ تر بود 👌👌👌 شمعون جنی حالا واقعا هست 😱😱😱 ابوالفتوح چی ؟؟؟؟ یه زمان یه جک بود ساخته بودن می گفتند اسم هر کدوم رو بیاری حاضر میشه همین طوری هست واقعا 😰😨😱🥶🥶🥶🥶🥶 🔹سلام علیکم. حاجاقا کمتر از دو ساعت کشید خوندن کتاب عالی و متفاوت شمعون جنی. واقعا خاص و عالی بود. شُكراً لله بخاطر وجود چنین علمایی و البته چنین نیروهای خدوم و گمنام اسلام. شُكراً لله. 🔹سلام و درود داستان شمعون جنی رو مطالعه کردم بسیار جذاب بود من تو کانالتون عضو نیستم اما یکی از دوستانم این داستان رو که انگار جدیدا تو کانال گذاشته بودید رو معرفی کردند و من هم در اپلیکیشن شما بعد از دانلود مطالعه کردم . به نظر اثر جذاب و هنرمندانه ای بود. لذت بردم و ترجیح دادم که این رو به شما اطلاع بدم . امیدوارم در این عرصه بسیار موفق و موید باشید . 🌸 🔹آقا سلام علیکمممممم انقدر تو کانال از شعبون جنی تعریف کردن که امروز خوندمش منم یه کله همه رو خوندم خدا به داد خواب امشبم برسه🤯 مثل همیشه بود ؟ نهههههه بقیه داستانا عالی بودن این یکی عالی تر از عالی فقط اینکه یه حسی بهم می‌گفت کلی اتفاق دردناک وسط این پرونده افتاده و شما برای اینکه احساسات مخاطب رو توجه کاملش به اصل داستان سایه نندازه بیانشون نکردید به هر حال دم همه تون گرم خدا قوت 🔹سلام آقای حدادپور حس عجیبیه نمیدونم چیه نه هیجانه نه ترس نه هیچ چیز دیگه که بعد از خوندن کتاب شمعون بهم دست داد هرچی که هست حس قشنگیه منم بعد از تمام شدن کتاب کلی نشستم گریه کردم هم واسه ی محمد ها هم واسه ی خانواده هاشون هم واسه ی خودم که یه حس خجالت و عذاب وجدان داشتم که واقعا میبینم اونا دارن چیکار می‌کنند واسه امنیت این کشور واسه ی امام زمان واسه این مردم اما اونا نمیبینن و قدرشون رو نمیدونن و یه جاهایی بهشون بی احترامی هم میکنن واسه اینکه اونا آنقدر از خود گذشتگی و جان فشانی میکنن و هر سختی رو تحمل میکنن برای امام زمان اما من جوون دست رو دست گذاشتم و هیچ کاری واسه ی آقا نمیکنم 🥺😢 خلاصه خیلی دلم گرفت خدا خیرشون بده و امام زمان همیشه مراقبشون باشه واقعا اگه اونا نبودن شاید من نمیتونستم با این آرامش در کشورم زندگی کنم. و یه چیز دیگه اینکه این متفاوت ترین داستانی بود که من از شما خواندم و خیلی چیز ازش یاد گرفتم واقعا خیلی زحمت کشیدید انشالا هرچی که از خدا میخواهید به شما بده 🔹حاج آقا سلام کتاب شمعون جنی همین الان تموم شد داستان فوق العاده ای که با قلم سحر آمیز شما خیلی خیلی شگفت انگیز شده . حس های عجیبی دارم با خودم قرار گذاشتم حتما برای سلامتی امام زمان عجل الله و نایب ایشون و سرباز های گمنامشون که کوه اخلاص و شجاعت و غیرت هستند هر روز صدقه بدم . واقعا عنوان سرباز های گم نام امام زمان برازنده شونه . ان‌شاءالله همیشه با کتاب هاتون تاثیر گذار باشید بی صبرانه منتظر کتابی هستم که درباره قرآن میخواهید بنویسید. التماس دعا 🔹حاجی رمان خواب و ازمون گرفت آخه یکی نیست بگه مجبوری یک شب رمان بخونی ؟ اونم امنیتی اونم ترسناک... نونت کم بود دونت کم بود رمان خوندنت مال چی بود!! ولی جدا از شوخی رمان جذابی بود من که فعلا نصفشو خوندم زیبا بود مثل همیشه... و العاقبة اللمتقین 🔹سلام و نور صبح بخیر دیشب از ساعت دو تا همین الان شمعون جنی خوندم چه کردید بارک الله اصلا نمیدونم چی باید بگم پر از نکته پر از مطلب نماز نماز نماز مارو به کجا میتونه بکشونه نماز....‌ خدا برکت به قلمتون بده محفوظ باشید
🔹سلام حاج آقا صبحتون بخیر کتاب شمعون رو خوندم الان تموم شد تا الان شیطان رو اینجور مجسم برام نبود خدا خیرتون بده خدا مومنین انس و جن رو در پناه خدا حفظ کنه و کافرهای جن و انس رو نابود کنه خدا به قلمتون قوت بده و اینکه با شجاعت می نویسین و ما رو آگاه می کنین خداوند امام زمان و امثال اون اشخاص عزیز وشما و محمد آقا رو در پناه خودش حفظ کنه من شک کرده بودم که این مملکت مملکت امام زمانه شکر که فکرم اشتباه بود 🔹با سلام و احترام دیروز صبح شمعون جنی رو خریدم و تا آخر شب تموم شد. با اینکه دیروز خونه نبودم و کلی کار دیگه داشتم، اما آنقدر کشش داشت که تا تموم نشد، نتونستم بخوابم... من خودم دست به قلم هستم و یه چیزایی می نویسم، اما همیشه به قلم شما غبطه می‌خورم... شما فوق العاده هستین تو هر زمینه‌ای که باشه میتونین عالی بنویسین... آنقدر دیروز و دیشب ذهنم درگیر جن و ماورا بود که اصلا نتونستم قسمت دیشب رمان خط سوم رو بخونم... خدا قوت بهتون احسنت بهتون ان شاءالله امام زمان توی قنوت نماز شبشون براتون دعا کنن... بودن امثال شما برای این انقلاب خیلی لازمه... یا علی 🔹سلام حاج آقا شمعون جنی تموم شد همین الان، ولی میزان خوف و ترسناکی داستان ده برابر چه بسا بیشتر بود از کتاب نه و حیفا. ما اگه شما رو نداشتیم چجوری میخواستیم از اتفاقات این مدلی با خبر بشیم😂 🔹سلام . خداقوت الهی خدا خیر دنیا و آخرت به خودتون و خانوادتون بده ، که در قالب داستان هم باعث آگاهی ما‌میشین ،هم رشته اتصال ما رو به خدا و اهل بیت و قرآن محکمتر میکنین . این چند ساله که داستانهای شما رو میخونم هروقت هم حس کردم دور شدم یا فاصله گرفتم یا راه و اشتباه رفتم همین داستانها انگار فرقان بودن برام و مثل یه چراغ قوی راه و جاده رو بهم نشون دادن. 🔹سلام حاج آقا وقت بخیر و خدا قوت چندی پیش همسرم می گفتن که شنیدن صهیونیست ها دارن از نیروهای ماورایی و قدرت اجنه برای کارهای جاسوسی و جنایت هاشون استفاده می کنن مسئله برای من عجیب و تا اندازه ای غیرباور بود و ذهنم رو به خودش مشغول کرد، اگرچه میدونستم از این پلیدهای جانی که در مسائل فراماسونری ید طولایی دارن هیچ عمل شنیعی دور از ذهن نیست تا اینکه شما کتاب شمعون جنی رو منتشر کردین و حقیقتا با خوندن هر صفحه اش که گاها بعضی از اونها رو چندبار تکرار می کردم به معنای واقعی متحیر و متعجب شدم و عجبااااا... خلاصه اینکه هر داستان امنیتی که میخونم بیشتر به این مسئله واقف میشم که چقدر دشمنان خطرناکی داریم و چقدر بیشتر باید حواسمون جمع باشه. ان شاءالله خداوند رحمان به شما و به همه حافظان امنیت این مرز و بوم و به تمامی روشنگران و روشنفکران دوست و دلسوز و عزیزانشون سلامتی و طول عمر با عزت عطا کند و به همه ما کمک کند تا همیشه در مسیر درست و صراط مستقیم و اهل بیت علیهم السلام قرار بگیریم. قلمتون مانا، در پناه حق و التماس دعا... 🔹سلام وقتتون بخیر.شمعون جنی رو خوندم نه تنها نترسیدم بلکه آرامش خاصی گرفتم و دیگه این مخلوقات خدا برام ناشناخته نیستن.قبلش خیلی میترسیدم اما الان دیدم واقعا ترس نداره و خوشحالم خوندمش 🔹رمان رو خوندم خیلی عالی بود همه نکاتش رو نوشتم و هر روز انجام میدم یکی از بهترین مواردی همین بود که به اطرافیانم این قضیه استفاده دشمن از ماورا اثبات شد. تو داستان یک جایی گفتید که اون دانشمند رفت در تپه شهدا پرند و من اهل پرند هستم و هر هفته میرم به اونجا ای کاش جلدهای مشابهش رو سریعتر در اختیارمان بذارید. صبر ندارم 🔹سلام علیکم خداقوت عیدتون مبارک رمان شمعون جنی رو خوندم وفوق العاده لذت بردم خیلیییییی خسته بودم ولی ازشدت لذت و هیجان نمی تونستم بخوابم آخر مجبور شدم با مسکن بخوابم خیلی عالی بود خدابهتون بهترین خیرات دنیا واخرت و روزی خودتون و خانواده شریفتون بکنه و شما رو برای اسلام و انقلاب تا زمان آقا امام زمان سلام‌ الله علیه حفظ کنه و شهادت پای رکاب ایشون رو رزقتون کنه آثار شما ی عیب بزرگ داره که خب قطعا برطرف نمیشه 🙈 و اونم اینه که وقتی کتاب‌های شمارو می‌خونیم دیگه هیچ کتابی تا چند وقت نمی‌چسبه. باید کلی تلاش کنم تا بتونم کتاب‌های دیگه حتی داستانی رو بخونم انشاالله خدا این عیب شما رو بزرگ تر و بی نقص تر کنه 😊🤲😇 🔹سلام مخواستم خواهش کنم دیگه اینطور یکدفعه داستان رو در اپلیکیشن نذارید، آخه من جنبه ندارم صبح خریدم تا عصر با دوتا بچه دو سوم داستان رو خوندم دیگه خوندنش به شب کشید مگه تونستم رهاش کنم؟ خیلی عالی بود، با اینکه من هیچ وقت سراغ اینجور داستان و فیلم ماورایی نمیرفتم ولی نتونستم نخونم و چقدر توصیه‌هایی که داخل داستان بود خوب بود و آدم یکم دقت کنه میبینه اینا همه مستحبات دین ماست
◀️ نظرات درباره داستان 🔹سلام علیکم آقای حدادپور بنده خیلی از داستان های شما رو مطالعه کردم اما میخواستم یه دست مریزاد به خاطر قلمتون توی این مستند جدید داشته باشم. جدای از محتوای داستان، نوع قلمتون و ریز به ریز نوشتن جزئیات اونم درمورد افرادی که فرهنگ و نوع صحبت کردن و خیلی چیزاشون باما خیلیییی فرق داره‌، واقعا تحسین برانگیزه حقیقتا از خوندن این داستان جدای از محتواش، از نوع قلمتون لذت میبرم. خداقوت 🔹سلام. وقت بخیر. از زمان انتخابات مشتری کانال شما شدم. بازهم خداقوت به شما و تلاشهای شما 🌹🌹🌹 🔹سلام بر شیخنا خوبی حاجی سلامتی،خیلی ممنون که رمان خط سوم رو قرار دادید،دوست دارم بدونم آخر داستان چی میشه ایا بازهم با سازمان اطلاعات ایران در ارتباطه یا نه فقط میشه بگید کلا چند قسمته این داستان؟ 🔹سلام حاج آقا وقت بخیر در مورد داستان خط سوم من احساس میکنم شخصیت این آقای داروین مثل شخصیت آقا محمد خودمون هست خیلی شخصیتش رو دوست دارم هم باهوش هست هم قدرت بدنی و رزمی بالایی داره هم کاربلد هست با تشکر فراوان از زحمات شما انشالله همیشه سلامت و سربلند باشید🌸 🔹سلام حاج آقا عیدتون مبااااااارک چند باری گفتم که شما خود خود محمد داستانهاتون هستین وگرنه ی آخوند رو چه به این همه اطلاعات 😂😄دلمون هم براش تنگ شده کجای داستان قراره وارد بشه؟ حاج آقا میشل یا لنکا کدومشون دست پرونده بانو حنانه هستن همون دختر عراقیه که رباب لحظه آخر از معرکه نجاتش داد؟؟والا اسمش رو یادم نیست و وقت ندارم برم داستان رو ببینم و یادم بیاد نمیدونم بگم داروین هم همون پدرشه بخدا اسم اونم یادم نیست یا یکی دیگه بغیر از داروین به هر حال میدونم که این سه نفر دست پرورده بانو حنانه اینجا حضور دارند 🔹حاجی سلام با اینکه قبلا شنیده بودم ماجرای استفاده از اجنه در سرقت اسناد رو ولی با خوندن داستان و از اونجایی که خیلی تخیل قوی ای دارم تب خال زدم داستان قشنگی بود خط سوم جا داره ازش فیلم سینمایی بسازند چرا نمی‌سازند حیف واقعا 🔹این امضای محمدآغا، گل باغا خیلی باحاله از خیلی قدیما این امضا رو میزدید. چه عمر زود میگذره. من از زمان حیفا عضو کانالتونم. فکر کنم هشت نه سالی میشه 🔹در مورد داستان خط سوم من که اینو رو هم مثل اغلب داستانهاتون نفس حبس شده میخونم😳 یعنی نه اینکه بترسم یا .... نمیدونم فقط وقتی یه بندهایی ازش تموم میشه ملتفت میشم که باید نفس بکشم😅 🔹سلام حاج آقا خدا قوت به این همه تلاش و تبریک میگم بابت جسارتی که در انتخاب موضوعات و فضای داستان هاتون دارید یه مورد که خیلی فکرمن رو به خودش مشغول کرده اینه که حتی انتخاب اسامی شخصیت ها در داستان هاتون بی دلیل نیست و با دقت و علم انجام شده احسنت🌹 🔹آدام حواسش هست مثل هادی فرز لحظه حساس میپره وسط ماجرا آدام،اگه نگم مستقیم و نزدیک ولی دورادور حواسش به داروین هست از وقتی درباره تازه وارد،علامت سوال توی ذهنش درست شده ول کنش نمیشه 🔹من با کتاب یکی مثل همه دو در پایگاه پیشرفت خییلللی زیادی کردم البته اگر مورد قبول حق وشادی دل مولا شود وگرنه به لعنت خدا هم نمی ارزد با مطالعه کتاب‌های شما دید عالی پیدا کردم وروز به روز بهتر هم می‌شود ان شاءالله تاثیر گذار باشم لبخند مولا صاحب الزمان عجل الله نصیبتون 🌹
✔️ رفقا با عرض معذرت، امشب شرایط ارسال قسمت جدید رمان را ندارم. گفتم اطلاع بدم خدمتتون