بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی؛
🔥«امضا؛ محسن»🔥
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_ششم
خبر شهادت مجید، با آن وضعیت، و در کمتر از یک سال از شهادت شهید مسعود علیمحمدی، وقتی به گوش بچه های پروژه رسید، نزدیک بود خودشان را ببازند. از طرف دیگر، کشور تازه فتنه 88 را پشت سر گذاشته بود اما هنوز در جوامع روشنفکری و دانشگاهی بحث های داغی مطرح بود که سر ریز آن به بدنه مردم و دستگاه های اجرایی و ... نیز گاهی میرسید.
محسن در شرایطی بود که از طرفی نباید پروژه مجید متوقف میشد و از طرف دیگر، با کمبود وقت مواجه بودند و هر لحظه ممکن بود که پرونده ایران دوباره به شورای امنیت ارجاع داده شود. چرا که در راستای حل مسئله هسته ای ایران در دولت هشتم و نهم مذاکراتی با پنج عضو دائم شورای امنیت سازمان ملل به اضافه آلمان و با حضور مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا و به ریاست سعید جلیلی دبیر شورای عالی امنیت ملی وقت آغاز شد که در همین راستا سه دور مذاکره در ژنو - تیر ماه 1387 (ژنو یک)، مهر ماه 1388 (ژنو 2)، آذر ماه 1389 (ژنو 3) - برگزار و شهر استانبول بهمن 1389 و همچنین 26 فروردین ماه 1391 میزبان دور بعدی گفت وگوها بود. این مذاکرات سوم و چهارم خرداد در بغداد و 29 و 30 خرداد ماه در مسکو و هشتم و نهم اسفند ماه 1391 در آلماتی برگزار شد، ولی عملا علاوه بر آن که هیچ نتیجه ای حاصل نشد، بلکه دوران طلایی که باید بهترین نتایج را کسب کرده و جلوی خسارات بزرگ ناشی از شهادت دانشمندان و صدور قطعنامههای ظالمانه علیه ایران را میگرفتیم، از دست دادیم.
طرح مجید به مرحله پایانی نرسیده بود چه برسد به بهره برداری. داریوش با این که شبانه روزش را به هم گره داده بود و با تاب و توان و انرژی غیرقابل وصف به مطالعه و تولید نمونه اولیه سوئیچ انفجاری با ولتاژ بالا پرداخته بود، اما با شرایط عادی و محاسبات مادی نمیشد ظرف مدت یکسال به سوئیچ رسید.
بخاطر همین، محسن تصمیمی گرفت که باید میگرفت. رفت سراغ یکی از بهترین شاگردانش که سالها از او در معاونت علمی استفاده کرده بود. اسمش آقامصطفی و بسیار شوخ طبع اما نمونه یک مدیر جهادی جدی و بابرنامه بود.
-خوبی آقا مصطفی؟
-ممنون. شما رو میبینم بهتر میشم. راستی شهادت آقامجید تسلیت میگم.
محسن آهی کشید و گفت: لیاقتشو داشت. مجید مرد بزرگی بود.
مصطفی با اندکی چاشنی شوخی پرسید: بنظرتون منم شهید میشم؟
محسن که فهمیده بود مصطفی دارد کم کم موتور شوخی هایش روشن میشود و اگر موتورش روشن شد، حتی آقامحسن هم حریفش نیست، فورا فضا را جدی تر از همیشه کرد و رفت سراغ اصل موضوع: مجید حدودا شصت هفتاد درصد کار طراحی و مهندسی سایت نطنز و سایت اصفهان رو کرد. میخوام برسونیش به بهره برداری؟
-چقدر عملیاتی شده؟
-مگه ندیدی؟
-چرا اما گفتم شاید چیزایی باشه که منم ندونم.
-نه ... همه چیو میدونی ... فقط مصطفی ... تاکید میکنم؛ برسونش به بهره برداری. یه چیز دیگه هم هست؛ لطفا دو دقیقه هیچ کدومتون شهید نشین ببینم چیکار باید بکنیم؟
-اسنادش هموناست که دیروز فرستادید؟
محسن همین طور که پنج تا پوشه آبی از گاوصندوق کنارش درآورد و روی میز گذاشت گفت: نه ... اصلش ایناست ... اولیش میراث دکتر اردشیر ... دومیش میراث دکتر مسعود ... سومیش میراث مجید ... چهارمی و پنجمیش هم تحقیقات خودمه که یکیش با موضوع پدافند هسته ای و یکی دیگه اش با موضوع پدافند لیزری هست.
-برای اون دو تا که خودتون دارین کار میکنین، برنامه خاصی دارین؟ یا مربوط به پروژه من میشه؟
-سه تای اولیش مرتبط به موضوع شماست ... دو تای آخری رو خودم با دو تا تیمِ کرج و پرند دنبال میکنم. نزدیک خودم باشن، تا بتونم زود به زود بهشون سر بزنم.
آن لحظه که لحظه حساسی بود و مصطفی شوخی را کنار گذاشته بود، سوال مهمی پرسید: آقا قضیه ترور خودتون هم صحت داره؟
ادامه 👇
محسن با همان قیافه جدی و بدون لبخند، نفس عمیقی کشید و گفت: بذار یه چیزی برات تعریف کنم. من از سال 1368 رو پرونده هسته ای کار کردم و تمام عمرمو گذاشتم رو این موضوع. اولین کسی بودم که اساس پرونده اتمی رو مطرح کرد و وقتی از دو سه جا استعفا دادم و نشستم یه گوشه و به مدت سه سال، چند تا بذر اولیه کاشتم، فکرشو نمیکردم که یه روزی برسه که درباره اولین و دومین سایت ملی هسته ای و غنی سازی فکر کنیم. الان سه تا شهید داریم و دو تا سایت نیمه کاره و هفت تا پروژه دیگه اما مرتبط با تهدیدات نوین. مصطفی! باید یه کاری کنیم که سایت اول با معیارهای سنتی این صنعت و سایت دوم با متریال های نوین تاسیس بشه و به بهره برداری برسه. سایت نطنز با تو. تو تا الان مسئولیت بازرگانی اونجا رو به عهده داشتی و دمت گرم و دل مجید و بچه های زیادی به تو خیلی گرمه. میخوام از فردا تمام صَدِت رو بذاری رو نطنز. همه جوانب امنیتی و حفاظتی هم رعایت کن. وقتی وقت شهادت خودم و خودت شد، قبلش بهت خبر میدم.
مصطفی لبخندی زد و گفت: خدا عمر با برکت به شما بده. چشم. تمام تلاشمو میکنم اما ... یه نکته خیلی اساسی و مهم!
محسن جلوتر نشست و گفت: میشنوم!
مصطفی گفت: فکری هم به حال اسناد و این چیزا کردین؟ ما روز به روز ماشالله داریم بزرگتر میشیم و حجم اسنادی که تولید میشه، روز به روز با خودمون بزرگتر میشه.
محسن که انگار حرف دلش را زده باشند، از جا بلند شد و در حالی که قدم میزد و فکر میکرد گفت: میدونم. اما چاره ای نیست. هر کدوم از بچه ها که شهید شدند، خدا رو شکر تا اینجا هیچ سندی لو نرفته. از اردشیر بگیر تا مجید. هر چند دشمن داره دقیق میزنه و نفرات اصلی رو حذف میکنه و تا حالا سه چهار بار هم اقدام به ترور خودِ من کردند اما خدا رو صد هزار مرتبه شکر دستشون به اسناد نرسیده.
مصطفی که خیلی بچه تیزی بود و اصلا محسن عاشق همین نکته سنجی و دقتش بود جمله ای را یادآوری کرد: یادمه که یه بار از خودتون شنیدم که گفتین نفوذی و جاسوسی که موفق بشه دستشو به اسم و آدرس منزل و دفتر کسی برسونه، به راحتی میتونه اسناد رو هم جابجا کنه و یا جای اونا رو لو بده.
محسن: درسته. میدونم. به مقامات و حفاظت گفتم. دم به دقیقه هم واسم نامه و ابلاغیه و هشدار میاد. بهشون میگم بابا من که بهتون گفتم و از شما راه چاره خواستم! هنوز جواب قطعی بهم ندادن.
مصطفی: سوال آخرمم بپرسم و برم؛ سوئیچ چی شد؟ داریوش هنوز درباره قطعاتش با من صحبت نکرده. قراره بسازیم؟ میسازن؟ وارد کنیم؟ چیکار کنیم؟
محسن: هنوز به اونجا نرسیده. بنده خدا سفت و سخت چسبیده به طرح. بذار ببینم خودش کی خبر میده؟
مصطفی از سر جا بلند شد و گفت: خیره انشاءالله. اجازه مرخصی میدید؟
محسن: در پناه خدا.
مصطفی از وقتی که یاعلی گفت، دیگر مصطفی قبل نبود. صفا و روحیه طنز و انرژی و جوانی و همه و همه چیزش را گذاشت روی نطنز. نه تنها روی نطنز، بلکه هر جا پروژه اصفهان هم گیر میکرد، یا خودش و یا فرستاده مخصوصش میرفت و قضیه را حل میکرد و کار را راه می انداخت و برمیگشت.
از مهم ترین کارهایی که مصطفی مثل برق و باد با درایت و جدیت و توسل و خلاصه هر چه در دست داشت جلوی آن را گرفت، انفجارها و تجاوزات مختلف به پروژه نطنز بود که نمونه عالی آن را میتوان خرابکاری معروفی مثال زد که در اواخر سال 89 رخ داد اما با کاردانی مصطفی، جلوی آن گرفته شد و کار چنان درآمد که محسن آب در دلش تکان نخورد و حتی خبر این شاهکار را به سمع و نظر مبارک رهبر فرزانه انقلاب رساندند. که البته چیز زیادی از آن نمیتوان گفت و نوشت. ولی از آن تاریخ، مصطفی مثل خاری در چشم منافقین و موساد نشست و کینه شتری از او را در دلشان پروراندند.
ادامه 👇
〽️ 3 خردادماه 1390
حدودا شش ماه از شهادت مجید گذشته بود که داریوش متوجه بعضی نتایج شگرفت در تحقیقاتش شد. البته ناگفته نماند که میگفتند در آن شش ماه، داریوش اینقدر کم حرف و کم پیدا شده بود که حتی نزدیکترین دوستانش به سختی میتوانستند با او ارتباط بگیرند.
تا این که یک شب، دیر وقت با محسن تماس گرفت. محسن که هنوز نخوابیده بود اما وضو گرفته بود و میخواست با آیت الکرسی سرش را زمین بگذارد، به محض این که دید دارویش است، گوشی را برداشت.
-سلام.
-سلام آقا. بد موقع مزاحم شدم؟
-نه. خوبی؟
-خدا رو شکر. آقا باید شما رو ببینم
-الان بیام؟
-نه آقا. این چه حرفیه؟ شرمنده نکنید.
-حرف بدی نزدم. اگه لازمه و نمیشه پای تلفن گفت، الان حرکت کنم.
-لازم که هست اما میشه تا صبح صبر کرد.
-خیره انشاءالله. نماز صبح میام طرفای شما.
-هر طور صلاحه. تشریف میارید منزل؟
-نه. تا نماز خوندم، زنگ میزنم.
-درخدمتم. بازم ببخشید بد موقع مزاحم شدم.
-امشب یه زنگی تو صداته که دوس دارم تا صبح نخوابم. خیلی وقت بود که منتظر این حس و حالت بودم.
-آقا بالاخره امام رضا کار خودشو کرد.
-سلام الله علیه. بسیار خوب. صحبت میکنیم.
-خیلی مخلصم. امری ندارین؟
-خیر پیش. میبینمت.
-یاعلی.
یا این که محسن خیلی خسته بود اما تا یک آیت الکرسی برای داریوش و یک آیت الکرسی هم برای مصطفی نخواند، نخوابید.
نماز صبحش را در مسجد نزدیک خانه داریوش خواند. به محض این که [السلام علیکم و رحمت الله و برکاته] گفت، مهرش را برداشت و تسبیحات را در راه گفت و به محض این که به ماشین رسید، هنوز راننده استارت نزده بود که به داریوش زنگ زد. همان بوق اول، داریوش تلفن را برداشت.
-سلام حاج آقا
-سلام. تا سه چهار دقیقه درِ خونتونم.
-آماده ام. درخدمتم.
همه جا تاریک بود و هنوز مردم در خواب و استراحت بودند که این دو دانشمند بزرگ در ماشین نشسته بودند و حال و احوال میکردند. رسم نداشتند در حضور راننده صحبت کنند. به خاطر همین، یه کمی که پیش رفتند، راننده کارش را بلد بود. ماشین را در یک نقطه امن پارک میکرد و میرفت در ماشین پشتی که محافظان بودند مینشست تا گفتگوی محسن تمام شود. وقتی تنها شدند، شروع به صحبت کردند.
-جانم داریوش
-من به مدل اولیه سوئیچ رسیدم.
-خدا رو شکر. الان چیکاره ایم؟
-از این مرحله میشه رد شد اما منبع ذخیره ساز میخواد. نمیشه به شبکه وصل شد و برای هر مدل مصرفی، اعم از نظامی یا صنعتی از شبکه عمومی و زندگی مردم خرج کنیم.
-درسته. ایده ای داری؟
-دارم اما فرصت نمیشه.
-متوجه نمیشم.
-دنبالم هستند.
-اینو خبر دارم. من از تو بدترم. خبر داری که. مشکلی برات به وحود آوردند؟
-نه اما فکر نکنم خیلی معطل کنند.
-بنظرت میدونن که داری چیکار میکنی؟
-ظاهرا نه. چون من در خصوص این پروژه، مثل صد سال پیش عمل کردم. از هر گونه اسباب ارتباطی و الکترونیکی دوری کردم.
-خدا بزرگه. نگران نباش.
-نگران نیستم فقط میترسم نتونم این منبع ذخیره ساز رو طراحی کنم. تا اینم طراحی نشه، خودتون میدونین که انگار هیچ کاری نکردم.
-نه داریوش. اشتباه نکن. تو کارای بزرگی کردی. میدونی که من به فلک باج نمیدم و از کسی حتی تعریف خوب هم نمیکنم. چه برسه به تعریف اشتباه. اما تو کارِت خیلی عالی بود. مخصوصا این که الان با دست پر و خبر خوب اومدی.
داریوش کیفش را باز کرد و دو تا پوشه آبی به محسن داد و گفت: اینا صفر تا صد تحقیقاتم هست. دست من نباشه بهتره. من حتی از پیش نویس هم استفاده نکردم.
محسن پوشه ها را گرفت و گفت: خوب کردی. پس برای دانشگاهت چی؟ بالاخره اونا ازت یه چیزی میخوان.
داریوش: جواب اونا رو میدم. فعلا سنوات دارم. الان رو طرح ذخیره ساز ولتاژ بالا کار کنم؟
محسن: اگه این کامله و دیگه کار خاصی باهاش نداری، آره. رو ذخیره ساز کار کن. البته من اینو میدم بچه های غفوری تا با دقت پیش نویس اجراییشو آماده کنند.
داریوش: هر جور صلاحه. یه کم خیالم راحت شد. دیشب کلا نخوابیدم. میترسیدم انفاقی بیفته و نتونم اینو برسونم به دستتون.
محسن: سپردمت به خدا.
داریوش: آقا ... فقط یه چیزی ... اینم تو یه پوشه آبی دیگه کار میکنم. اگه اتفاقی برام افتاد، رمز شما و خانمم، پوشه آبی باشه. دیگه خودش میدونه و به شما میرسونه.
محسن سر داریوش را گرفت و بوسید و درِ گوشش گفت: [فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ]
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
4_5864207569815344775.mp3
6.37M
اجرای قطعه ی شورانگیز
اثر استاد حسین علیزاده
🔻رافائل گروسی وارد تهران شد.
مدیر کل آژانس بینالمللی انرژی اتمی به منظور دیدار با مقامات ایران وارد تهران شد.
👈 مستند داستانی #امضا_محسن به قلم #حدادپور_جهرمی را در این شبها از دست ندهید.
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی؛
🔥«امضا؛ محسن»🔥
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفتم
دیگر کسی داریوش را ندید. به ضرورت از خانه بیرون می آمد. همسرش که شهره نام داشت، نه سوال اضافی میپرسید و نه حتی کنکاش میکرد که همسرش چرا چسبیده به اتاق کار و مطالعات و جزیره کوچکی که گوشه خانه برای تحقیقاتش فراهم کرده. فقط هر از گاهی برای این که خستگی داریوش را از تنش دربیاورد، با هم گپ و گفت و شوخی میکردند. مخصوصا وقتی داریوش بر اثر خستگی، چایی لازم میشد.
-یه اقرار بکنم؟
-جانم!
-اولش که اومدی خواستگاریم، فکر کردم از اون مدل پسرایی هستی که از خودمتشکر و مغرور هستند.
-از کجا چنین حسی از من گرفتی؟
-کلا. ظاهر و رفتارت اینجوری نشون میداد.
-ببخشیدا. مگه قیافه ام چشه؟
-چِش نیست. کلا اون موقع اینجوری برداشت کردم. حالا اگه خیلی ناراحتی، دنبالشو نگم!
-نه بابا. شوخی کردم. بگو! دیگه چی؟
-آره. میگفتم. حتی وقتی بار اول با هم حرف زدیم، گفتم با این پسره از نظر سیاسی بهم نمیخوریم.
-بسم الله! سیاسی؟!! چرا اینجوری برداشت کردی؟
-چه میدونم. اون موقع این حسو ازت گرفتم.
-کلا هر کسی موهاش اینجوری میزنه و ریششو از ته میزنه و عینکش نازکه و خیلی مثل حزب الهی ها نیست، از نظر سیاسی با شما فرق داره؟
-بالاخره. اون موقع ها فکر میکردم مومن نباید اینقدر خوش تیپ باشه. با خودم میگفتم ینی چی؟ چه معنی داره که پسر اینقدر آراسته باشه.
-آراستگیم به کنار ... کلا خوشکلم.
-شروع شد. همیشه میدونستم یه خودشیفتگی خاصی داری.
-تموم شد؟
-چی؟
-سخنرانیتون!
-واقعا که! تقصیر منه که میشینم باهات حرف میزنم و میخوام خستگیت برطرف بشه.
-خوشکلا و آراسته ها که خسته نمیشن!
-به شرح ایضا خودشیفته ها!
-آره. تو خوبی.
-پس چی؟ ته استکانتم بخور تا ببرم. هنوز چایی داره.
-گذاشتم برای شفا. میتونید مصرف کنید.
-میزنمتا!
-میتونی؟
-نمیتونم؟
-چرا. ما روشنفکرا همیشه از شماها خوردیم.
-خیلی خب. پس خودتم پاشو لیوانت بشور و خشکش کن و بذار سر جاش.
-راستی نگفتی الان درباره ام چی فکر میکنی؟ هنوزم خودشیفته و اون مدلی ام؟
-الان دو دقیقه حرفایی که زدی رو مرور کن! نیستی به نظرت؟
-داشتم باهات شوخی میکردم. و الا من کجا و این حرفا. اینم جلوی شهره خانم!
-داریوش اگه این زبونو نداشتی، چیکار میکردی؟
-مگه الان زبون دارم؟
شهره از سر جا بلند شد. متوجه شده بود که داریوش تا او را دست نندازد و دلش خنک نشود، راحت نمیشود. نفس عمیقی کشید و دیگر حرفش نیامد. نگاهی به معنای«متاسفم. هر چه زودتر خودتو به یه دکتر نشون بده تا از این آثار نارسیسم نجات پیدا کنی» ته چشمانش بود اما فقط گفت: «براتون آرزوی موفقیت و همچنین شفای عاجل از درگاه خداوند سبحان دارم.»
ادامه 👇
داریوش هم که آخرِ شوخی و شوخ طبعی بود لهجه اش را کج کرد و گفت: «اینو که گفتی نمیدونم دقیقا چیه اما احتیاطا خودتی.»
تا این حرف را زد، شهره زد زیر خنده و خودش هم خنده اش گرفت.
〽️ 1 مردادماه 1390
قرار بود که داریوش به جلسه برود و از آنجا بخشی از مدارک و ایده را با محسن مطرح کند. محسن فکرش در خصوص منبع ذخیره ساز خیلی مشغول بود. به خاطر همین، باید مرحله مرحله کار را چک میکردند و هدایت و توصیه های لازم را میگفت تا زمان از دست ندهند و عالمانه تر پیش برود.
آن روز قرار گذاشتند اما نشد محسن را ببیند. چندین جلسه ناخواسته برای محسن پیش آمد. از طرف دیگر، پس از حمله سایبری سال 1389 به نطنز که به نام حمله سایبری استاکسنِت بود و اصالتا برای ضربه زدن به تاسیسات نطنز از طرف آمریکا طراحی شده بود و به دستور مستقیم اوباما(رئیس جمهور وقت آمریکا) و همکاری یکی از پیمانکاران هلندی با همکاری عوامل نفوذی از طریق یک ذخیرساز وارد شبکه شد، چندین حمله دیگر توسط بچه های احمدی روشن دفع شد. آن روز باید به چند تا مسئله رسیدگی میشد که نهایتا سبب شد که محسن و داریوش نتوانند همدیگر را ببینند. اما داریوش هر طور که بود، نسخه ای از آخرین نحقیقاتش را به دست محسن با لوگوی«شخصا مفتوح» رساند.
حوالی ساعت 16:20 داریوش با شهره و دخترش به خانه رسیدند. جلوی در بودند و هنوز پیاده نشده و وارد خانه نشده بودند که همانجا داریوش، سایه یکی را دید که از طرف چپ، از موتور پیاده شد و با سرعت و پیاده به طرف آنها رفت.
داریوش به خاطر نبوغ خاصی که داشت، خطر را در نزدیکی خود احساس کرد. شیشه های ماشین نیمه باز بود. فرصت نکرد که به شهره و دخترش هشدار بدهد. حتی شهره هم فهمید که آنها عادی نیستند و حرکات و حالاتشان به افراد عادی نمیخورد.
در حالی که داریوش هنوز از ماشین پیاده نشده بود اما رخ به رخ عامل تروریستی، مورد ضربات متعدد گلوله قرار گرفت. اینقدر به بدنش شلیک شد که خون در فضای ماشین و روی صندلی ها و...
حتی روی صورت و لباس شهره و آرمیتا...
شهره که همسر شجاع و بی باکی بود، فورا از ماشین خارج شد و به طرف قاتل حرکت دوید و داد و فریاد کرد. قاتل فورا پرید روی موتور و راننده موتور گازش را گرفت که برود، اما چون طول کشید که سرعت و شتاب بگیرد، شهره به آنها رسید.
قطعا هر کسی به جای شهره بود، چون میدانست که تروریست ها مسلح و بی رحم و وحشی هستند، خودش را به آنها نمیرساند و قصد و جرات گرفتن و گلاویز شدن با آنها را به خود نمیداد.
اما شهره دو قدم مانده بود که نفر دوم که قاتل اصلی بود را از پشت سر بگیرد، که قاتل به شهره هم رحم نکرد و به طرف او شلیک کرد و گلوله داغ به پهلوی شهره اصابت کرد. شهره نقش زمین شد. تمام بدنش داشت میسوخت. صدای گاز و شتاب موتور را شنید که با سرعت دور شد. اما خودش هنوز هوش و حواس داشت.
شهره خودش را روی زمین کشید تا بالاخره با زحمت توانست دستش را به ماشین برساند و آرمیتا را پیاده کند. آرمیتا اینقدر ترسیده بود که زبانش بند آمده بود و فقط به پهنای صورت اشک میریخت. شوکه شده بود بچه. شهره هم نمیتوانست حرف بزند. چون اصولا وقتی پهلوها مورد اصابت ضربه ای تیز و بد قرار بگیرد، قدرت نفس کشیدن را از انسان میگیرد. چه برسد به این که گلوله ای داغ و آتشین، از فاصله دو قدمی به پهلوی کسی خورده باشد.
شهره توانست به آرمیتا بفهماند که برود سراغ بابا و او را از ماشین پیاده کن! آرمیتا تمام زورش را روی لبانش جمع کرد و با جیغ و فریادهای دخترانه، تند تند به درِ سمت بابا میکوبید و صدا میکرد: «بابا ... بابا ... بابا ... »
از یک طرف بابا با ضربات بی امان گلوله غرق به خون ...
و از طرف دیگر هم مادر روی زمین افتاده و یک دستش به پهلوی تیرخورده و کف دست دیگرش هم به زمین گذاشته ... بلکه بتواند اندکی از زمین فاصله بگیرد و تا هوش و حواس دارد، آرمیتا را تنها نگذارد.
چه شده بود آن لحظه ...
مجمع همه روضه ها شده بود...
تنهایی و بی پناهی دختر ...
قتلگاه بابا ...
پهلوی زخمی مادر ...
ادامه 👇
برای یکی به سن و سال کودکانه آرمیتا، هجوم این همه روضه به یکباره و در یک دقیقه روی قلب و زندگیاش از تصور ما خارج است.
شهره هنوز هوش و حواس داشت که آنها را به بیمارستان رساندند. چشمِ نگرانِ شهره دنبال تختی بود که داریوش را روی آن خوابانده بودند و به طرف اتاق خاصی بردند. خون زیادی از خودش رفته بود. تا چشم گرداند، اولین و تنها کسی را که شناخت، دکتر محسن بود. محسن را دید که سراسیمه خودش را به آنها رساند.
شهره که هنوز اندکی نفس داشت فقط از حال داریوش میپرسید. حتی به دکترها اجازه عملِ خودش را نمیداد. اما محسن چند لحظه با او حرف زد و متقاعدش کرد که به اتاق عمل برود تا بتوانند فورا گلوله را خارج و زخمش را بخیه کنند.
وقتی شهره به هوش آمد، دید همه خانواده اش به بیمارستان آمدند. قبل از این که با خانواده اش کلمه ای حرف بزند، دست یکی از پرستارها را گرفت و از او درباره دارویش پرسید. و آن پرستار هم با حرکت سر، تایید کرد که داریوش...
داریوش هم رفت...
به تعبیر آرمیتا؛ با شش گلوله بابایش را از او گرفتند و یتیمش کردند ...
و شهره را تنها ...
و پروژه را با خون داریوش رنگین تر ...
و محسن را با سه چهار تا پوشه آبیِ داریوش ...
شاید باورش سخت باشد اما وزیر اطلاعات وقت، در مصاحبه ای حتی دانشمند هسته ای بودن داریوش را رد کرد! ولی بعدها مجله اشپیگل به نقل از یک مقام اطلاعاتی اسرائیل، ترور داریوش رضایینژاد را اولین اقدام جدی رئیس جدید موساد«تامیر پاردو» اعلام کرد و حتی او را به خاطر این موفقیت، مورد تمجید قرار داد.
رهبر معظم انقلاب، پنج ماه بعد، در بیت شهید داریوش و در حال تفقد از همسر و دختر شهید داریوش فرمودند: «این یک چشمهای است، دارد میجوشد؛ مهمترین مشکل دورانهای قبل و گناه رژیمهای گذشته این بود که نهفقط کمک نمیکردند به جوشش این چشمه، بلکه رویش را کأنّه گلاندود میکردند؛ با [پیروزی] انقلاب، این چشمه باز شده و دارد میجوشد؛ نظام جمهوری اسلامی فقط باید بستر برای این معیّن کند؛ وَالّا خودش جریان پیدا میکند. هیچکس نرفته بهطور خصوص به همین آقای عبّاسی یا شهید شهریاری -که اینها برجستگان این رشتهاند- توصیه کند که شما بروید در این رشته؛ [خودشان] رفتهاند، این رشته را انتخاب کردهاند، سرآمد شدهاند، برجسته شدهاند؛ الان واقعاً اینها سرآمد هستند؛ همین شوهر شما و این آقایان و همین شهید، هرکدام در بخش خودشان -در همین بخش کار اتمی- سرآمد هستند. اینها بهخاطر این است که یک جریان طبیعی است که خدای متعال در دل این ملّت این چشمهی جوشان را گذاشته و کافی است که جلویش مانع درست نکنند؛ [اگر] بستر برایش درست کنند، این جریان پیدا میکند.»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
♦️قسمتهای رمان #امضا_محسن
🔺قسمتاول
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19279
🔺قسمت دوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19288
🔺قسمت سوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19298
🔺قسمت چهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19313
🔺قسمت پنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19320
🔺قسمت ششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19341
🔺قسمت هفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19350
🔺قسمت هشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19360
🔺قسمت نهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19371
🔺قسمت دهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19380
🔺قسمت یازدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19396
🔺قسمت دوازدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19405
🔺قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19414
🔺قسمت چهاردهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19418
🔺قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19433
این لیست تکمیل میشود...
شهید داریوش رضایینژاد
(۲۹ بهمن ۱۳۵۵ – ۱ مرداد ۱۳۹۰)
دانشجوی دکترای مهندسی برق از دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی بود که در مقابل منزلش به دستور موساد و توسط عوامل منافقین شهید شد.
شادی روحشان صلوات 🌷
رمان #امضا_محسن
نویسنده #حدادپور_جهرمی
رفقا ی سوال! 🧐
تا شهادت احمدی روشن، همه چیز همینقدر ناراحت کننده است اما در یک بازه ۱۰ ساله، همه چیز فوق العاده اعصاب خُردکن و فاجعه گذشته. طوری که از شهادت همه شهدایی که تا الان روایت کردم، بدتررررررر و غمانگیزتر هست.
حالا سوالم اینجاست؛ رُک بگم چی شد؟ همشو بنویسم؟
از دستنوشته های شهید دکتر اردشیر حسین پور(دانشمند و اولین شهید مظلوم هستهای) ؛
«در طی سی سال تحصیل بر این اعتقاد بوده ام که تفکر و یادگیری علوم، سبب کسب معرفت و به استخدام گرفتن استعدادها و امکانات به ودیعه گذاشته شده در جهان خلقت میگردد. از این رهگذر تسخیر جهان آفرینش و آنچه در آن است به مرور و با افزایش سطح علم و آگاهی انسانها از قوه به فعل میرسد (و سخر لکم ما فی السماوات و ما فی الارض جمیعا) این دیدگاه سبب لذتبخش شدن و گذراندن سالهای زندگی اینجانب در راه کسب علم شده است.»
#شهدای_هسته_ای
#اردشیر_حسبن_پور
👈 مزار این شهید بزرگوار، در قطعه نامآوران باغ رضوان اصفهان میباشد و حتی از ذکر عنوان شهید بر سنگ قبرشان امتناع کردند! لطفا هر کس توفیق زیارت داشت، از طرف ما نیز نثار فاتحه و صلوات فرمایند.🌷
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
✔️تیپ ۳۳ مخصوص هوابرد المهدی (عج) جهرم ، سه شهید دیگر را تقدیم به اسلام و انقلاب نمود.
اشامی شهدای امروز در درگیری های روستای جلالآباد شهرستان سرباز:
شهید احمد زارعی
شهید علی رحمانیان
شهید احمدرضا صائب
از اعضای تیپ ۳۳ نیروی مخصوص المهدی(عج) و از اهالی شهرستان های فیروزآباد و جهرم
شب جمعه است. شادی روحشان صلوات🌷
✍ #حدادپور_جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی؛
🔥«امضا؛ محسن»🔥
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
داریوش هم رفت. با خودش یک دنیا علم و تجربه را بُرد اما یادگارهای خوبی را برای محسن و بچه های پروژه به جا گذاشت. محسن با هر کجا که بلد بود و دستش میرسید و حرفش را میخریدند، درباره امنیت بچه ها حرف میزد و گاهی داد و فریاد میکرد: «آخه مگه میشه همه بچه ها از یکی دو روش معمولی و مرسوم ترور بشن و دونه دونه بچه هایی که باید سالها بگذره که مادر دَهر، یکی از اینها را به دنیا بیاره، جلوی چشممون پرپر بشن؟! داره دستمون خالی میشه. پروژه ها سنگینن. آدمای خاص میخواد.»
نه این که کسی گوشش بدهکار نباشد. نخیر. هر کس اینطور فکر کند، نهایت بی انصافی را روا داشته. اما اغلب شهدا نه تنها محافظ نداشتند بلکه تیم اسکورت و همراه هم نداشتند و با ماشین خود و یا همسرشان رفت و آمد میکردند.
بگذریم...
مصطفی از وقتی وارد نطنز شد، سیر شگفتی هایی که رقم زد، سرعتش از گردش زمین و زمان بیشتر بود. موسس سایت نطنز شد. چرا که در دوران او با راه اندازی سه چهار خط در چرخه غنی سازی به نتایج خوبی رسیدیم. اما دو چیز، مصطفی را آزار میداد: یکی تحریم قطعاتی که لازم داشتند. و دیگری؛ جاسازی مواد منفجره و معیوب بودن قطعاتی که از خارج وارد میکردند.
مصطفی به طور تخصصی به دو نفر از دوستانش که هر کدام یک تیم ده نفره را اداره میکردند، دعوت کرد که مشکلات قطعات را حل کنند. نام های مستعار آنان بهبود و مهدی بود. بهبود متخصص طراحی قطعات و مهدی، متخصص ساخت و جاسازی قطعات بود.
در ضلع جنوبی سایت، دو کارگاه بزرگ جهت ساخت و ساز قطعات راه انداختند. اینقدر فنی و تخصصی کارها پیش میرفت، که خود مصطفی هر روز با آنها جلسه داشت و با روحیه و شوخ طبعی بالایی که داشت، بچه ها را شارژ میکرد.
مهدی: آقا مصطفی! بچه های ما یه ایده برای تولید قطعات دارند که بنظرم بد نبود. خیلی هم ما رو جلو میندازه. مصطفی: عملیاتی هست؟ فرصت خطا و آزمون نداریما.
مهدی: میدونم. بهش گفتم. اما وقتی واسم توضیح داد که چیکار میخواد بکنه، نظرم جلب شد. اسمش هادی هست. بگم بیاد یه توضیح بده؟
مصطفی نگاهی به بهبود کرد. بهبود گفت: منم نظرشو شنیدم. خوبه. میتونه کارو بندازه جلو.
مصطفی: بگو این هادی بیاد ببینیم چی میگه؟
هادی را صدا زدند. هادی جوانی لاغراندام با تیپ دانشجویی بود که آن لحظه لباس مخصوص کار را پوشیده بود. بسیار مودب. اینقدر که وقتی مصطفی او را دید، شیفته ادبش شد. اما وقتی لب وا کرد و طرحش را ارائه داد، آرام و قرار از مصطفی گرفته شد و گفت: این خیلی عالیه. چرا زودتر نگفتی؟
هادی که خیلی ماخوذ به حیا بود لبخند تلخی زد و جواب داد: این موضوع پایان نامم بوده. هنوز دفاع نکردم. اما دو سه تا مقاله ای که از این رساله درآوردم، استادم برداشته و برده آلمان. آلمان هم باهاش قرارداد بسته و استاد ما هم کل زندگیشو جمع کرد و الان برلین زندگی میکنه.
وقتی هادی این حرف را زد، مصطفی خیلی ناراحت شد. پرسید: پس دفاع تو چی؟ کی دفاع میکنی؟
هادی نگاهی به بهبود و مهدی کرد و گفت: امسال بعیده بذارن دفاع کنم. هم پول ثبت مقاله هام در نشریات تخصصی نداشتم و هم بخاطر این که شاغل بودم و مجبور بودم کار کنم، یه ترم اذیتم کردند.
مصطفی بیشتر ناراحت شد. دیگر خبری از خنده های مستمری که روی لبان مصطفی بود، نبود. مصطفی نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بود کشید و گفت: اینجا کمکت میکنم که بتونی این ایده رو عملیاتی کنی. حتی اگر به چیزی هم رسیدی، به نام خودت ثبتش کن. من راضی ام. شک ندارم که دکتر محسن هم راضیه. از ته دلش راضیه.
هادی گفت: چشم. بذارین شبا اینجا بمونم. هم خودم و هم تیم آقا مهدی. با بچه ها حرف زدم. حدودا 12 نفریم. اگه دو هفته بمونیم، شاید بتونیم با همین ابزار، یه کم تغییر کاربری بدیم و خط تولید دو و سه راه بندازیم. جوری که صبح تا شب برای خط تولید اول باشه. و شب تا صبح هم واسه خط تولید سه.
مصطفی گفت: من موافقم. از همین امشب شروع کن.
سپس مصطفی نگاهی به مهدی و بهبود کرد و پرسید: نظر شماها چیه؟
مهدی: یاعلی. هستیم.
بهبود: یاعلی.
یاعلی گفتند و کار با محوریت هادی جلو رفت. چون دستش تند بود و بچه هایی که دور و برش بودند، بچه های بی ادعا و نخبه ای بودند، کار را کمتر از سه هفته جمع کردند و یک لیست از محصولات را به مصطفی نشان دادند.
ادامه 👇
روزی که قرار بود به مصطفی نشان بدهند، محسن هم آنجا بود. هادی جلوی محسن شروع به توضیح کرد و وقتی توضیحاتش تمام شد، یک پوشه آبی کامل از مراحل و قطعاتی که داشتند و یا ارتقا داده بودند را به محسن داد.
محسن دوباره همه اسناد و نقشه ها را با دقت مطالعه کرد. سپس گفت: اینو میفرستم تهران که بچه ها بتونن از روی همین، دو تا خط تولید دیگه راه بندازن.
مهدی از مصطفی اجازه گرفت و به محسن گفت: دکتر به نظرم این یه نوع انقلاب صنعتی هست که در این مدت سه هفته اتفاق افتاد.
بهبود فورا گفت: این ده دوازده تا جوون معجزه کردند. مگه ما این قطعات با این ظرافت و قشنگی که مطابق با استانداردهای خودمون باشه، به این راحتی میتونستیم وارد کنیم؟
محسن به مصطفی گفت: از طرف من، به همه بچه ها، اعم از بچه های این آقاهادی که طراحی کردند و بچه هایی که خط تولید راه انداختند، هدیه بدید و تشویق کنید.
مصطفی: چشم. بگم این پوشه آبی رو کاملترش کنند که امروز که میخواید برگردید به تهران، تقدیم کنیم؟
محسن: آره. حتما. شاید بتونم کاری کنم که هادی بتونه بیاد تهران و سه ماه بمونه و خط تولید قطعات رو راه بندازه و با دست پر بیاد. چون دست و بالم اونجا بازتره.
مصطفی رو به بچه ها کرد و گفت: اگر با دکتر کار خاصی ندارین، به کارِتون برسین.
مهدی و بهبود و هادی از سر جا بلند شدند و با محسن خدافظی کردند و رفتند. وقتی مصطفی و محسن تنها شدند، مصطفی به محسن نزدیکتر نشست و گفت: دکتر یه چیزی بگم باورتون نمیشه!
محسن جدی تر نگاه کرد و پرسید: چی شده؟
مصطفی: باورتون میشه هیچ کدوم از این بچه ها که مثلا بزرگان خط تولید قطعات به این مهمی هستند و یه سایت به این عظمت، با قطعات اینا سرِ پا مونده، هنوز قراردادی هستند و حقوق اداره کار و حداکثر اضافه کاری معمولی میگیرن؟
محسن با شنیدن این حرف، چندان شوکه نشد. غضه خورد اما شوکه نشد. گفت: اینو به من میگی؟ من الان اغلب بچه های خودم ... بذار اینجوری بگم؛ از وقتی تهدیدات نوین رو در موسسه تحقیقات دفاعی رصد و لیست کردیم، داریم کارگروه های مختلف راه میندازیم. الان به این نتیجه رسیدیم که کارگروه کافی نیست. باید برای هر کدومش یه اندیشکده و یا موسسه تحقیقات از ایده تا عمل راه بندازیم. الان بزرگترین مشکل ما اینه که نمیتونیم ازشون حمایت کنیم. این همه جوون باعُرضه و باسواد داریم که میخواد بمونه و دلش نمیخواد بره خارج از کشور، اما از جایی که باید، حمایت نمیکنن. من الان نتونستم حتی با یکیشون وارد قراردادی بشم که واقعا به اندازه زحماتی که میکشن، ارزش داشته باشه. بیچاره ها بچه های مردم دارن از خودگذشتگی میکنن.
مصطفی که دید دل محسن خیلی پر هست و دستش نمیرسد وگرنه کوتاهی نمیکرد، گفت: باشه. پس خودم همینجا یه کاریش میکنم. اما دکتر! یه چیز دیگه هم هست.
محسن: چی؟
مصطفی: گرفتار بعضی حرف و حدیثا هستیم. من خط تولید جدید راه انداختم. غنی سازی رو در این مدت اندک، به پنج و نیم رسوندیم. هزارتا کار عالی با همین بچه ها داریم انجام میدیم. اما یهو یکی پیدا میشه میگه چرا اینا ریش ندارن؟ چرا نماز جماعت نمیان؟ چرا نمیدونم شوخی های فلان ازشون شنیده شده؟ چرا یکیشون ننوشته که عموش اعدامی بوده؟ الان ما با اینا که اینجور حرفا میزنن، چه کار کنیم؟ هر چی میگم بابا اینا جوونن! دارن کارای بزرگی میکنن. اینقدر به ظاهرشون گیر ندید. گوش نمیدن. همین هادی! میگه من وقتی ریش میذارم، صورتم پر از دونه میشه. خارش میگیرم. نمیتونم ریش بذارم. الان بنظرت تکلیف ما با اینا چیه؟
ادامه 👇
محسن ابتدا عینکش را درآورد. چشمش را مالاند. مصطفی فکر کرد که محسن میخواهد بزند زیر گریه. اما برخلاف همیشه که محسن معمولا جدی بود و به ندرت لبانش کنار میرفت، تا مالاندن چشمانش تمام شد، زد زیر خنده. مصطفی تا آن روز اینقدر خنده های محسن را ندیده بود. دید محسن رفت سراغ کیفش و دو کاغذ آچهار که بهم منگنه شده بودند، درآورد و شروع به خواندن کرد.
[به استحضار میرساند که دکتر محسن، علی رغم همه توصیه ها و ارشادات به عمل آمده، تغییری در رفتارشان نداده و حتی در بعضی موارد، بدتر شده اند. فی المثل نامبرده؛
1. منظم در نمازجماعت مجموعه شرکت نمیکند. اکثرا در دفترشان نماز میخوانند.
2. مغرور است و در تراز مدیران انقلابی نیست و به ندرت جواب سلام میدهد.
3. اهتمام به شرکت در جلسات فرهنگی ندارد و حتی مدیرانش را هم به این امر تشویق نمیکند.
4. چندین مرتبه فرزندانش به مجموعه رفت و آمد داشته اند که ما علتش را نمیدانیم.
5. مومن باید خنده رو باشد اما نامبرده اینقدر جدی است که بوی بداخلاقی از رفتارش استشمام میشود و کسی جرات نمیکند نزدیکش برود.
6. برخلاف رویه ابلاغی به ایشان، تخصص را به تعهد ترجیح داده و از هر تیپ و قیافه ای برای پیشبرد اهدافش استفاده میکند.
7. افراد انقلابی و موجهی که به ایشان معرفی کردیم، به بهانه های واهی مثل بی سوادی رد میکند و مشخص نیست که اگر اینها را نخواهد به کار بگمارد، نظرش با چه کسانی است؟
8. در جلساتش به جز قراعت قرآن، چندان بویی از اسلام و انقلاب نمی آید و فقط به کار و پروژه هایش فکر میکند.
9. نامبرده تا دیروقت در دفترش میماند و مرتب از غذای بیت المال مصرف میکنند و هزینه های گزاف به مجموعه وارد میکند.
10. یک روز ریشش خیلی بلند است و یک روز هم ریشش را خیلی کوتاه میکند. مشخص نیست چه مقاصد و اهدافی در این تغییر چهره ها دنبال میکند.
11. جدیدا خیلی شعر میخواند و حتی عده ای شاعر هم دور خودش جمع کرده و میگویند که دو سه تا شعر هم گفته و در جمع آنان خوانده که البته ما از مفاد آن اشعار خبر نداریم. اما بعید هم نیست که چندان اسلامی نباشد.
12. خیلی دم از فلسفه و عرفان میزند و اساتید و افراد متعددی دور خودش جمع کرده اما تا حالا یکبار از ما دعوت نکرده که بر مباحثش نظارت داشته باشیم و اگر انحرافی در آن دیدیم، به او متذکر شویم.
13. در عزل و نصب هایش با ما مشورت نمیکند و گاهی به بهانه تخصص و تجربه، از افراد غیرموجه استفاده میکند.
14. به مکاتبات ما پاسخ نمیدهد و معلوم میشود که این ساز و کار انقلابی را قبول ندارد که جواب نمیدهد. و الا او هم مانند بقیه مدیران عامل، باید به مکاتبات در اسرع وقت پاسخ بدهد و نظرات مطروح را تامین نماید.
در پایان، پیشنهاد میگردد که در خصوص نامبرده، تمام جوانب احتیاط را رعایت کرده و در تمدید حکم مسئولیتشان تجدید نظر کنید. چرا که افراد تراز و موفقی در گوشه و کنار داریم که مطابق معیارهای ابلاغی و بدنه انقلابی هستند و میتوانند به خوبی جای ایشان را پر کنند...]
وقتی نامه تمام شد، محسن کاغذ را تا نکرد و فقط به چشمان مصطفی زل زد. از آن زل زدن هایی که معنایش«ببین حضرت عباسی با کیا کار میکنم و با چه آدمایی و با چه سطح از جهان بینی دور و برم هستند!» بود.
اما حال مصطفی دیدن داشت. نه تنها درددل و خواسته اش یادش رفت و به حاشیه رانده شد، بلکه از این مواردی که از ما بهتران علیه محسن نوشته بودند و به سه چهار جای گنده داده بودند، اینقدررررر خندید که نزدیک بود زمین را گاز بگیرد. مخصوصا وقتی با محسن چشم به چشم میشد و میدید که محسن، حتی پلک نمیزد و فقط به او زل زده و خشکش زده!😐
در آن لحظات مصطفی فقط قهقهه میزد و با کف دستش به زانویش میزد و نفسش بالا نمی آمد. 🤣😅🥲
از آن مدل خنده ها که...
«خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کارم از گریه گذشته ، بدان میخندم»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
enc_17024950508165142833009.mp3
4.2M
نماهنگ بی مردم
حاج مهدی رسولی عزیز
✔️ نظام مقدس اسلامی، دکتر علی لاریجانی را با پیام مخصوص به سوریه و ملاقات با بشار اسد و سپس در میان آتش و انفجار، به طرف لبنان و بیروت فرستاد.
انشاءالله به صحت و سلامت، این مأموریت را انجام و به وطن برگردند.
در این مدت، با احکام و ماموریتهای مهم و فوق العاده ای که رهبر فرزانه انقلاب برای #لاریجانی و #شمخانی و #مخبر و #قالیباف صادر کردند، بیش از پیش ذائقه و سطح راهبردی اندیشه بلند و عقلانیت نظام اسلامی برای همگان در جهت تامین منافع و تشریح و بسط مصالح اثبات شده است.
سایه رهبری فرزانه انقلاب مستدام
و جمع خدمتگزاران حقیقی نظام اسلامی در پناه حمایات امام زمان ارواحنا فداه باشند انشاءالله.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی؛
🔥«امضا؛ محسن»🔥
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نهم
سال 1390 سال سخت و عجیبی در صنایع اتمی ایران به حساب می آمد. اما برکاتی هم داشت. برکاتی که تا الان نیز از سر سفره آن همه کشور متنعم است.
یک روز که مصطفی در سایت بود و از صبح در بخش های مختلف میچرخید، مهدی و بهبود سراغش رفتند و شروع به گفتگو کردند. آن روز آقامصطفی کمی سرما خورده بود اما تلاش میکرد که انرژی داشته باشد و به کارهای بچه ها برسد.
مهدی: بحث بچه ها درباره چگونگی رسیدن به غنی سازی 20 درصد نیست. فرمولش رو پیدا کردیم. الان بجث ما اینه که چطوری جا بندازیم؟
مصطفی: باید برای مردم توضیح بدیم. هروقت مردم بدونن که قراره چه اتفاقی بیفته، استقبال میکنن.
بهبود: الان مشکل ما اینه که رسانه نداریم و پیوست رسانه ای درستی در این خصوص ننوشتیم.
مهدی: بعلاوه این که هنوز کسی اطلاع نداره که غنی سازی تو این مقیاس، نیاز ایران به کشورهای غربی برای تامین سوخت نیروگاه مهم تهران و در نتیجه نیاز بیماران به رادیو دارو را مرتفع میسازه.
بهبود: ایران میتونه براساس اختیاراتی که NPT برای کشورهای عضو در نظرگرفته، با فروش سوخت 20 درصد کسب درآمد کنه. مثل آرژانتین که اواخر دهه 60 در ازای 100 کیلو اورانیوم 20 درصد، رقمی معادل 5 میلیون دلار از ایران دریافت کرد.
مهدی: از حالا ما میتونیم با استفاده از اورانیوم 20 درصد، غنی سازی در سطح بالاتر را نیز تجربه کنیم. مثلا برای سوخت برخی زیردریاییها و کشتیها غول پیکر نیاز به اورانیوم 45 تا 50 درصد هست. دیگه دستمون پیش کسی دراز نیست.
مصطفی: اینا درسته. شاید از اینا مهم تر این باشه که هر چند ایران بارها به صورت رسمی اعلام کرده که به دنبال ساخت بمب اتم نیست، اما توانایی ایران در تولید اورانیوم 20 درصد این ترس را در میان غربیها به وجود میاره که در صورت برخور نامتعارف با ایران، به عنوان مثال حمله اسراییل به تاسیسات هستهای ایران، جمهوری اسلامی کمتر از 6 ماه اورانیوم 20 درصد خود را به اورانیوم 90 درصد تبدیل میکند و به دنبال ساخت بمب اتم میرود. در واقع فرار هستهای هیچگاه از سوی ایران بالفعل نمیشه اما ایران با همین برگه میتونه بزرگترین امتیازات را از غرب بگیره.
مهدی و بهبود تایید کردند. تا این که خبر به محسن رسید. محسن برای مصطفی نوشت:
[سلام علیکم. خدا قوت به شما و همه همکاران.
خدا بیامرزد مجید شهریاری. مجید توانسته بود با اتصال دو آبشار 164 سانترفیوژی به یکدیگر (328 سانترفیوژ) و دستیابی به فرمول پبچیده تزریق اورانیوم 5 درصد به اولین سانترفیوژ، این دستاورد را برای ایران به ارمغان آورد. دکتر مجید همچنین با پی بردن به فرمول ساخت صفحات سوخت که برای تبدیل شدن اورانیوم 20 درصد به سوخت، وجود این صفحات لازم و ضروری بود عملا ایران را در تولید سوخت 20 درصد خودکفا کرد.]
〽️ 19 دی ماه 1390
خبر همه جا پیچید. قبل از آن که مردم در جریان روایت ما قرار بگیرند و اذهان عمومی با این نعمت بزرگ الهی که با خون های پاک فرزندان این کشور به دست آمده بود، خبر توانایی غنی سازی 20 درصد، توسط آژانس انرژی اتمی به رسانه ها رسید.
آژانس انرژی اتمی در اطلاعیهای اعلام کرد که «ایران اورانیوم با غلظت 20 درصد را در تاسیسات فردو آغاز کرده است.» این اقدام البته با انتقاد آمریکا و اتحادیه اروپا روبرو شد. کشورهای غربی مدعی بودند که ایران زیر پوشش فن آوری صلح آمیز هستهای در جهت تولید بمب اتمی قدم بر میدارد. ادعای آنان این بود که اروانیوم 20 درصدی کاربرد دوگانه دارد و هم میتواند در تحقیقات پزشکی و تولید رادیو دارو استفاده شود و هم میتواند مورد استفاده برای تولید بمب اتم قرار گیرد.
ادامه 👇