eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
675 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا بزرگان اساتید بزرگواران آیا بنده وکیلم که یک رمان ۳۰ قسمتی در این شب‌های ماه مبارک رمضان با توکل بر خدا و عنایات خاصه امام عصر ارواحنا فداه منتشر کنم؟ آیا وکیلم ؟ 😊🙈
اگه ی کم چالشی بود و ذهن مبارکتان را در یک سری باورهای تقلیدی به چالش کشید، دهان مبارکمان را سرویس نمی‌کنید؟ قول میدید صبور باشید و فکر کنید و زود از کوره در نرید؟
✔️ چند نکته مهم درخصوص مستند داستانی ۱. به هیچ وجه ذخیره و یا کپی و منتشر نکنید. راضی نیستم. ۲. قرار است کمی فکر کنیم و در بعضی موضوعات به چالش بیفتیم. ۳. اگر کسی اشخاص و افراد حاضر در رمان را می‌شناسد، حق ندارد به کسی بگوید و رازنگهدار باشید. ۴. هر کس حوزوی و یا دانشجوی فلسفه و یا ادیان و مذاهب و یا الهیات است و یا علاقمند به این مباحث می‌باشد، حتما یک بار هم که شده این داستان‌را مطالعه کند. ۵. این رمان، مانند دیگر مستندات داستانی، کاملا واقعی است و از شخصیت‌های مختلف آن اجازه گرفتم. ان‌شاءالله روح سه بزرگواری که در طول این سال‌ها مرحوم شدند، با اباعبدالله الحسین علیه السلام محشور باشد. مستند داستانی ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
بریم برای قسمت اول؟😊😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی 👈[پسر نمی‌تواند خود را پیدا کند مگر اینکه از سایه‌ی پدر بیرون بیاید و به شخصیت خود شکل دهد. زیگموند فروید] جهرم/شب هشتم محرم‌الحرام/سال 1384 مثل الان نبود که همه درگیر فضای مجازی شده باشند و حداکثر نهایت عرض ادبشان به دو سه شب منتهی به تاسوعا و عاشورا باشد. همه یادشان هست که دهه شصت و هفتاد و هشتاد و تا حدودی هم دهه نود، همه شهرها علی‌الخصوص شهرهایی که هنوز درگیر مدرنیته نشده بودند، دهه محرم در آنجاها قیامت به پا می‌شد. مثل روز حشر که جای‌جای زمین دهان باز می‌کند و اموات بلند می‌شوند و همگی به طرفی حرکت می‌کنند، دهه محرم از همان شب اول، سیل جمعیت در تکیه‌ها و هیئات و مساجد و دسته‌ها به‌طرف مغناطیس حسینی در جوش‌وخروش بود و هر چه به تاسوعا و عاشورا نزدیک می‌شد، این جوش‌وخروش و حرارت، به اعلی درجه خودش می‌رسید. آن سال، یعنی سال 1384، حاج عبدالرسول، یا همان اوستا رسولِ جوشکارِ بابای محمد، با حدوداً هفتاد سال سن، با همان پایی که سی سال میلَنگاند و چشمانی که از دوران نوجوانی‌اش به خاطر برقِ جوشکاری قرمز شده بود و حتی سیاهی یکی از چشمانش به خاطر شدت آسیب‌های کاری اصلاً پیدا نبود، با دستان پر از پینه و خسته، وسط دسته عزاداری، در هوای سر و سوزِ زمستان، گاریِ موتور برق را با زحمت به طرف جلو حرکت می‌داد. در دستگاه امام حسین علیه‌السلام همه سرکار خودشان هستند. نوحه‌خوان نوحه می‌خواند و سخنران، وعظ و خطابه می‌گوید. سینه‌زن، سینه می‌زند و علم‌دار، علم به دوش می‌کشد. حتی حساب کسانی که چایی دم می‌کنند و قندان‌ها را پر می‌کنند، از حساب سقّاها جداست و مثلاً چایی دم کن و سقّا در کارِ راننده حاج‌آقا و مداح و یا در تعیین پاکت روضه و سایرین دخالت نمی‌کند و بالعکس. اوستا رسول چون هم جوشکار بود و هم عمرش را با برق و موتوربرق و سیم و این چیزها سپری کرده بود، در اولِ دسته زنجیرزنی و سینه‌زنان محله اَسفریزِ جهرم، در کل دهه محرم با یکی از دوستانش که از قضا او هم اسمش رسول بود و از زور بازو اما از ساده‌دلی خاصی برخوردار بود، گاریِ سنگینِ موتوربرق را حرکت می‌دادند. آن موتوربرق، برق کل دسته عزاداری محله اسفریز را تأمین می‌کرد. یک سیم ضخیم و شاید صدمتری از موتوربرق، تا آخرین بلندگو و روشنایی دسته سینه‌زنی کشیده شده بود. اوستا رسول باید حواسش می‌بود که هم گاری را به جلو حرکت بدهند و هم سرعتشان متعادل و متناسب با حرکت دسته باشد و هم این که آن سیم در دست‌وپای مردم گیر نکند. ازآنجاکه گرفتن سیم و از زمین بلندکردن آن موردعلاقه کودکان و نوجوانان نبود و از طرفی هم بزرگ‌ترها آن کار را چندان در شأن خودشان نمی‌دیدند و همه ترجیح می‌دادند که یا سینه‌زن باشند و یا زنجیرزن، اوستا رسول مرتب حواسش به پشت سرش بود که سیم روی زمین باشد و از زمین فاصله نگیرد و درعین‌حال، فشارِ کشیدنِ سیم از طرف گاری بلندگوها زیاد نشود که سیم را از موتوربرق جدا کند و برق کل هیئت عزاداری قطع شود. به‌محض این که سیم از زمین فاصله می‌گرفت، اگر کسی نبود که آن را بگیرد و در حدفاصل موتوربرق و دسته زنجیرزن بایستد و مراقب باشد، ممکن بود به مردم آسیب برسد و در آن تاریکی حواسشان نباشد و زمین بخورند. رسم این بود که ابتدا دسته بزرگ زنجیرزنی راه می‌افتاد. شاید سیصد چهارصد نفر نوجوان و جوان دهه پنجاهی و شصتی و هفتادی، در دو خط موازی هم می‌ایستادند و همگی با پیراهن مشکیِ یک‌دست، مرتب زنجیر می‌زدند. البته بودند بعضی‌ها که بازوهای بزرگی داشتند و توصیه‌های دلسوزانه بزرگ‌ترها را قبول نمی‌کردند و با آستین رکابی زنجیر می‌زدند. بگذریم. سپس آقایان امیرزاده و خدامی و مجیدی که امام‌حسینی‌های اسفریز بودند، به کمک سه چهار نفر از جوانان دیگر که به مداحی علاقه داشتند و اثبات شده بودند، فوراً اقدام به تشکیل دسته‌های سینه‌زنی می‌کردند و مثلاً ده تا دسته هفتاد هشتادنفری تشکیل می‌شد و نوحه‌های خودشان را یکی دو مرتبه در امامزاده تمرین می‌کردند و وقتی خوب در ذهنشان جا می‌گرفت، راه می‌افتادند و از امامزاده به‌طرف مقصد که معمولاً مساجد و تکیه‌های محله‌های اطراف بود حرکت می‌کردند. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
یادش به خیر... ابتدا ریز و تندتند، سینه می‌زدند و می‌گفتند: ای بنی‌هاشم، آه و واویــلا رفتــه از دستــم، لالـۀ لیــلا سپس دست‌ها را بالا می‌آوردند و نگه می‌داشتند و می‌گفتند: گشتــه پیـش چشــمِ بـــابـا جســم اکبــــر «اربــاً اربا» و در آخر، دو دست را که بالا بود، محکم به سینه‌ها می‌زدند و سه مرتبه در حین سینه‌زدن سنگین، فریاد می‌زدند: ««واعلیّا واعلیّا»» آن شب... از وقتی دسته از امامزاده حنظلیه حرکت کرد و سیل جمعیت وارد خیابان اصلی شد و شکل و نظم بهتری گرفتند، تا قبل از این که به چهارراه بهارستان برسند، اوستا رسول با همان یک چشم سالمش که خیلی هم خوب نمی‌دید، مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد و مراقب بود که سیم برق از زمین بلند نشود. چهل پنجاه متر که رفتند، اوستا احساس کرد که موتوربرق حرکت نمی‌کند و از پشت سر گیرکرده و گاریِ بلندگوها ایستادند و حرکت نمی‌کنند. در این‌طور مواقع، فوراً اوستا باید به داد سیم می‌رسید. به آن یکی رسول گفت: «من میرم سیم بلند کنم. چند قدم بیا عقب تا سیم بیفته رو زمین.» این را گفت و پیرمرد، لنگان‌لنگان به‌طرف عقب رفت. تا به نقطه‌ای رسید که باید سیم را بردارد. دست چپش که از دوران جوانی شکسته بود و چون دیر به دادش رسیده بودند، همان‌طور جوش‌خورده بود و بالاتر از یک حد مشخص نمی‌آمد، به زانویش گرفت و اندکی به‌سختی دولا شد و می‌خواست سیم را بردارد که دید یک نفر دیگر هم دولا شده تا سیم را بردارد. همان‌طور که دولا بود، دید دست آن نفر دیگر، زودتر به سیم رسید و همان‌طور که او هم دولا شده، آن را به دست اوستا داد. اوستا نگاهی به او کرد و می‌خواست بگوید «اجرت به امام حسین» که تا او را دید، برای یک‌لحظه باورش نشد. با هم چشم تو چشم شدند. او محمد بود. پسرش. اما این‌قدر اوستا از دست محمد دلخور و یک جورایی ناامید بود که آن لحظه، در جواب سلام محمد، فقط سرش را تکان داد و زیر لب «علیک سلام» شُلی گفت و به‌طرف موتوربرق حرکت کرد. از وقتی متوجه برگشتن محمد شد و سانت به سانت با هم از زمین بلند شدند و کمر راست کردند و سپس اوستا به‌طرف موتوربرق رفت، دیگر پشت سرش را نگاه نکرد که نکرد. شاید آن شب، باتوجه‌به ازدحام سینه‌زنان و دسته‌های عزاداری محله‌های دیگر، تا وقتی به امامزاده برگشتند، سه چهار ساعت طول کشید. کلّ آن سه چهار ساعت، پدر اصلاً برنگشت و نه به سیم نگاه کرد و نه به محمد که کل آن شب را فقط سیم موتوربرق هیئت را گرفته بود! محمد که می‌دانست چقدررررر ناامید کردن پدر با حرفهای سنگین و دلخراش سخت است و آن پیرمرد هفتادساله حقش نبود که در سه سال گذشته، از تنها پسرش که ناسلامتی حوزوی است و نان و لقمه امام‌زمان را خورده، آن حرکات و آن حرف‌ها را ببیند و بشنود، از لحظه‌ای که پدرش سیم به دستش داد تا آخر مراسم، یک‌ریز اشک ریخت و غصه خورد. حتی یک جاهایی که کسی حواسش به او نبود، آرام‌آرام به‌صورت و لب و دهان خودش می‌زد. از بیرون صدای نوحه و عزاداری و موتوربرق و مداح و طبل و سِنج می‌آمد؛ اما از درون محمد، صدای کتک‌کاری و جر و دعوا و زدوخورد به گوش محمد می‌رسید. محمد آن شب، پشت سر پدرش، این‌قدر وجدانش را زیر مُشت و لگد بُرد که دیگر یادش رفت خانه از کدام طرف است. تا یکی دو ساعت بعد از مراسم و شب علی‌اکبر امام حسین و نوحه و سینه‌زنی و زدوخورد و جنگ و دعوای درونی، محمد متوجه شد که از خانه کلی فاصله گرفته و باید یک ساعت مسیر را پیاده‌روی کند. حرکت کرد و همین‌طور که ساعت از یک و دو بامداد گذشته بود، به‌طرف خانه رفت. اما وقتی به در خانه رسید، و می‌خواست کلید بیندازد و وارد شود، یک سؤال مانند خوره به جانش افتاد و دوباره همان جا بساط اشک و ماتمش را به راه انداخت. آن سؤال این بود: «اگه دوباره بابا هیچی نگه و نگام نکنه و مَحَلّم نذاره، چه خاکی تو سرم بریزم؟» این را که از خودش پرسید، دوباره داغون شد؛ اما ازآنجاکه دیگر نا در پا و تن و جانش نمانده بود، همان پشت در، وسط سرما نشست و فکر کرد... البته با گریه و صورت خیس و چشمان قرمز... اما... چرا؟ مگر چه شده بود؟ ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
سه سال قبل/حوزه علمیه مازندران کلاس فقه بود. فقه نیمه استدلالی. درس استاد طباطبایی. یک سید اولاد پیغمبرِ ریزنقش و مهربان که بسیار طلبه دوست بود. چه درس می‌داد؟ کتاب شرح لمعه. محمد و چند نفر از هم‌کلاس‌هایش چون شرط معدل را دارا بودند و به‌خاطر این که بتواند جهشی بخوانند، علاوه بر دروس پایه سوم، تصمیم گرفته بودند فقه 1 را با بچه‌های پایه چهارم بخوانند. کتاب «شرح لمعه» یک کتاب آموزشی در فقه و اثر مشترک شمس‌الدین محمد بن مکی معروف به «شهید اول» فقیه سده هشتم و زین‌الدین بن علی معروف به «شهید ثانی» فقیه جبل‌عاملی سده دهم هجری است که کل آن را طلاب شیعی در پایه‌های چهارم و پنجم و ششم می‌خوانند. شهید ثانی در این کتاب، به شرح و بسط لمعه دمشقیه اثر شهید اول پرداخته است. استاد سر کلاس و جلوی همه با یک حرص و ولع و لهجه قشنگ مازنی به محمد می‌گفت: «دو تا شهید این کتاب را نوشتند. در زندان. خیلی برای فقه زحمت کشیده شده. مخصوصاً برای این کتاب. متوجهی چی میگی پسر جون؟» محمد که می‌دانست وقتی استادش از کلمه «پسر جون» استفاده می‌کند، هم می‌خواهد کوچک بودنش را به او یادآوری کند و هم این که اندازه این حرف‌ها نیست و هم این که حرفی که زده، گنده‌تر از حد و اندازه‌اش است. خیلی عادی اما محترمانه جواب داد: «از این که هر دو بزرگوار شهید شدند، متأسفم و خدا روحشون رو شاد کنه. اما استاد! این دلیل نمی شه که هر چی دلشون بخوان بگن و بنویسن.» استاد کلافه‌تر شد و عینکش را برداشت و گفت: «ینی چی هر چی دلشون بخواد؟ مگه اونا از رو هواوهوس حرف می زدن؟ می‌فهمی داری چی میگی؟» محمد فوراً جواب داد: «یهو بفرما این دو نفر معصوم بودند و فارغ! مگه اینا معصوم بودند که نشه نقدشون کرد. تازه، ما به‌اندازه فهممون مسائل را درک می‌کنیم. امام معصوم هم اگه باشه، اینو درک میکنه و اگه مثلاً یهو من در دوران ظهور زنده باشم و یکی دو تا انتقاد به امام‌زمان داشته باشم، حضرت فوراً شمشیر نمیذاره رو گردنم. میگه بذارین حرفش و بزنه. غیر از اینه؟» یکی از بچه‌ها که اسمش حسن و بچه آمل بود و همیشه ردیف اول می‌نشست و در سرما و گرما چفیه از گردنش نمی‌افتاد، فوراً برگشت و با عصبانیت رو به محمد کرد و گفت: «ینی اگه امام‌زمان بیاد، تو به امام‌زمان هم انتقاد می‌کنی؟ این چه اراجیفیه که داری میگی؟ حیا داشته باش!» محمد که ازته‌دل حسن را مخصوصاً با آن کله و موهای کم‌پشتش دوست داشت؛ اما حسن معمولاً محمد را به‌خاطر حرف‌هایش تحویل نمی‌گرفت، رو به حسن گفت: «والا بچه بی‌حیایی نیستم. ولی نمیتونم بلند فکر نکنم. اگه انتقاد داشته باشم، چرا که نه؟! می‌پرسم. فکر نکنم امام‌زمان بدش بیاد که یکی پیدا بشه و ازش دو تا سؤال بپرسه و گاهی هم انتقاد کنه. اصلاً ولش کن. من نه با تو بحثی دارم و نه اصلاً موضوعم امام زمانه. من با استاد هستم.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
رو به استاد کرد و گفت: «استاد! چرا نباید به شهید اول و شهید ثانی ایراد بگیرم؟ آقا من قبول ندارم. قبول ندارم که اینا بیان تو لمعه بنویسن [زن مرتدّ را نباید کشت اگر چه ارتداد فطری باشد؛ بلکه حکم او اینست که پیوسته در حبس نگاهش داشته و اوقات نماز حاضرش می‌کنند و او را می‌زنند تا توبه نماید. وی را در زندان به بدترین و سخت‌ترین کارها وادار کرده و خشن‌ترین البسه را به او پوشانده و نامطلوب‌ترین غذا را به او می‌دهند و پیوسته به این حال نگاهش داشته تا توبه کرده یا از دنیا برود. اگر ارتداد به طور مکرّر واقع شد مرتد را در مرتبه چهارم می‌کشند. (ترجمه و شرح متن لمعه) ؛ ج 4؛ ص 245] آخه چرا؟ شاید یکی دلش خواست مسیحی بشه؟ نه؟ یهودی بشه. نه؟ اصلاً سُنی بشه. چرا باید این‌همه بلا سرش بیاد؟» استاد که دید نخیر! جو کلاس دارد به هم می‌خورد، عینکش را به چشم زد و قبل از این که ادامه متن را درس بدهد گفت: «اینجا کلاس فقه هست. برو از استاد کلام و عقایدت بپرس!» و محمد که قصد نداشت کوتاه بیاید پرسید: «استاد ینی می‌فرمایید که شهید اول و ثانی پا تو کفش عقاید کردند و وسط کتاب فقهی، مسئله عقیدتی مطرح‌کردن؟ خب منم همین و میگم. میگم اشتباه کردند. البته دو تا اشتباه کردند. هم این که اینجا جاش نبود که اینو بنویسن و هم این‌جوری دارن اسلام را خشن و غیرمنطقی نشون میدن. بد میگم؟» بین بچه‌ها پچ‌پچ افتاد. استاد دو سه مرتبه آرام به میز زد تا همه ساکت شوند. یکی از طلبه‌ها که ابوذر نام داشت و اهل محمودآباد بود و با محمد سر و سری داشت که بعداً می‌نویسم، به میثم که صدایش خوب و اهل شهرستان نکا بود، آرام و درِ گوشی گفت: «تا حالا حاج‌آقا رو این‌جوری ندیده بودم. همیشه لبخند و خوش و خرم و باانرژی درس می‌داد.» میثم که البته او هم پسر عالی بود و با محمد مشکل خاصی نداشت، آرام به ابوذر گفت: «مگه این پسره میذاره؟ هیچ‌کس حاضر نیست باهاش هم بحث بشه الا صالح. از بس سر بحث، ذهن آدمو گیرپاج میکنه. آخه یکی نیست به این بگه چته تو؟ بشین سر جات و درستو بخون تا بگذره و بره. این سوالا چیه می‌پرسی؟» بقیه هم همین بودند. داشتند دو نفر دو نفر، یا سه نفر سه نفر، پشت سر محمد بد می‌گفتند و دلشان برای استاد طباطبایی می‌سوخت. اما حال محمد برخلاف بقیه، نه‌تنها بد نبود. بلکه خیلی هم حال خوبی داشت. چون هم حرفش را زده بود. هم مخالفتش را ابراز کرده بود و هم استاد کم آورده بود که البته و صدالبته این یک حس فوق‌العاده خوشایند برای محمد به ارمغان آورده بود که فقط او این حس پیروزی را داشت. و امان از این حس پیروزی! و صدامان از حس پر غرور تاختن به فقه... و حس دل خنک‌شدن از زیرسؤال‌بردن علما و زعمای بزرگ شیعه! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا