بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️زیتون: هیثم من اینجا امنیت ندارم. هر وقت دنبال مشتری و بازاریابی میگرده و اعصابش خورده پامیشه میاد اتاق من و مرتب با من حرف میزنه و استرس وارد میکنه و گاهی هم اینجوری ...
هیثم: تحمل کن. فشارش کم میشه. شرکای من دارن به نتایج خوبی درباره شما میرسن. به نظرم دور نیست که با هم تفاهمنامه و قرارداد بنویسیم.
✔️قربان فکر نکنم به صلاح باشه که حامد اینقدر در رابطه اش با دوستان ما در منطقه ورود داشته باشه.
محمد: من باهاشون صحبت میکنم. ولی نیاز به اطلاعات بیشتری دارم. شواهدش را بفرستید به سیستمم.
مکالمات خارج از چارچوب در ارتباطات ماهواره ای گزارش شده.
محمد: قابل گذشت و چشم پوشی نیست. بررسی کنید.
✔️مسعود: ما هیچ اطلاعاتی از این پیرمرد انگلیسی نداریم. منظورم اطلاعات حرفه ای مربوط به خودشه. نه اون چیزایی که از خط و ربطش با بقیه فهمیدیم.
حامد: اطلاعاتش توسط یکی از کارمندان اداره مالیات لندن با نام عملیاتی p12 به دستت میرسه. اخلاقش اینطوریه که همان لحظه تحویل فلش، محل قرار را مشخص میکنه.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت-هفتم
🔺لندن-دفتر کار p12
پیرمرد چشم دوخته بود به کامپیوترش و با دقت در حال انتقال اطلاعات رییس لابراتوار بر روی یک فلش بود. از عکس های دوران کودکی تا پیری و کلیه سوابق و تعهدات و ... را جا به جا کرد.
بعد از اینکه اطلاعات را منتقل کرد، فلش را در تلفن همراه خود جاساز کرد و از جاش بلند شد و یک لیوان آب خورد و باقی مانده آب را هم درون گلدان ریخت. پالتو را برداشت و پوشید و چراغ ها را خاموش کرد و از دفترش خارج شد.
🔺لندن-گیت ورود و خروج اداره مالیات
مثل ورود و خروج از یک مرکز نظامی سختگیری میکردند و همه چیز را چک میکردند. وقتی چشم دربان سیاه پوست آنجا به p12 خورد، لبخندی زد.
-امروز زودتر میری خونه!
-کمی خستم. باید قدم بزنم.
-کی بازنشسته میشین شماها؟
-وقتی صورتت همرنگ دندونات شد.
چند نفری که اونجا بودند خندیدند و به p12 سخت نگرفتند. p12 هم کیفش را برداشت و خدافظی کرد و از اداره خارج شد.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-اتاق حامد
حامد که در حال امضا و مطالعه اسناد و کاغذهای روی میزش بود و معلوم بود خیلی کار داره، صدای گوشی درون کیفش را شنید. درآورد و به صفحه p12 رفت.
-آماده است. تا بیست دقیقه دیگه خیابان بیست و یکم. فرعی دوم. میز آخر رستوران محلی.
-کارت حرف نداره. کاش زودتر با شما آشنا شده بودم.
یک گوشی دیگر را برداشت و همان لحظه با مسعود تماس گرفت.
-سلام. همین حالا خیابان بیست و یکم. فرعی دوم. میز آخر رستوران محلی.
-سلام. باشه. عجوله؟
-آدم خاصیه. معطل کسی نمیشه.
🔺لندن-رستوران محلی
مردی با بارونی بلند و محاسن خیلی کوتاه وارد شد. چشم چرخاند و به همه جای رستوران نگاه کرد. چشمش به میز آخر افتاد. اما دید هیچ کس آنجا نیست و طرف معامله رفته! ناراحت شد و نگاه به ساعت کرد و دید از زمان قرار، پنج دقیقه دیر کرده.
رفت پیش صاحب رستوران و باهاش صحبت کرد.
-من با پدرم اونجا(دستش را به طرف میز آخر دراز کرد) قرار داشتیم. کی رفت؟
-اومد نشست و یه چایی سفارش داد. وقتی چاییش تمام شد رفت.
مرد دید گارسون همه میزها را تمیز میکند الا همان میز آخر. دوباره چشمش به لیوان چایی خورد و اندکی به فضا مشکوک شد. از صاحب رستوران جدا شد و به طرف میز رفت. یک نگاه به اطرافش انداخت و با ناامیدی روی صندلی پیرمرد نشست. صندلی پیرمرد دقیق روبروی پنجره ای بود که به پیاده روی آنجا دید داشت.
همین طور که به لیوان و یک عدد قند کنارش نگاه میکرد، نظرش به تهِ استکان جلب شد. دقیق تر نگاه کرد. دید یک فلش در درون استکان است. چشمانش برق زد و فلش را خیلی با احتیاط، طوری که کسی متوجه نشود برداشت و گذاشت توی جیبش.
چشمش به کاغذ کوچکی افتاد که دو قند در آن بوده و یکی از آن قندها خورده شده. روی کاغذ خیلی کوچک نوشته شده بود: «روز بخیر!»
🔺لندن-پیاده رو جلوی رستوران
پیاده رو خلوت بود و p12 درحالی که دو قرص نان در یک دست و کیفش در دست دیگرش بود با همان آرامش همیشگی از کنار پنجره رد شد. نگاهی به سرِ جایش انداخت و دید آن مردی با او قرار داشته وارد رستوران شده و آن لحظه روی صندلیش نشسته و در حال مطالعه کاغذ کوچک است. ضمنا خبری از فلش درون لیوان شیشه ای نیست و معلوم میشود که آن را هم برداشته.
همین طور که به منتهی الیه پنجره رسیده بود، لبخندی زد و عبور کرد و رفت.
🔺بیروت-دفتر کار مسعود
معلوم بود که مسعود مدتی را منتظر شیخ قرار مانده و مرتب به ساعتش نگاه میکرد. تا اینکه شیخ وارد شد و فورا شروع به صحبت کردند.
-پیرمردی که هیثم آمارش داد و رییس لابراتوار زیتون هست بازنشسته mi6 هست. کدی که در اطلاعات رابط حامد برای ما اومد، میگه که اون امنیتی بوده.
-ینی میخوای نتیجه گیری کنی که اون لابراتوار لعنتی هم زیر نظرmi6 اداره میشه؟
-مشکل و یا بهتره بگم نکته اصلی همین جاست. اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه!
-عجب! این دیگه کیه که داره از دزد میزنه و میخوره؟
-یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟
-دیر سید حسن گزارش آخرین پیشرفت از این پرونده را خواست. پس من همین چیزا بهشون منتقل میکنم.
-باید منتظر جواب بچه های اون ور باشیم. حواستون باشه که دستور سوختن چنین فردی فعلا صادر نشه. بالاخره دنیاست و هزار اتفاق!
🔺شب-تهران-دستگاه امنیتی-اتاق محمد
محمد که حامد را به دفتر کارش دعوت کرده بود، به محض وارد شدن حامد، به استقبالش رفت و همدیگر را برای لحظاتی در آغوش گرفتند. بسیار لطیف و مهربان با هم گپ و گفت کردند.
-وقتایی مثل الان که تازه سرِ شب هست و میدونم شاید تا دیر وقت نتونم برم خونه، شربت گلاب زعفران بیدمشک میزنم. اجازه بده الان که هوا دو نفره است ... بعله ... اینم از این ... بفرمایید...
-دستتون درد نکنه. بالاخره شما شیرازی ها اهل عرق بیدمشک و گلاب و شربتای خوشمزه. سرِ ما بی کلاه مونده.
-اختیار داری. شما دیگه کم کم شربت شهادت و اینا ان شاءالله.
-ای کلک! باز دیگه چه نقشه ای برامون ریختین؟
-ما کی باشیم بریم دنبال نقشه و نقشه بریزیم؟ نقشه خودش میاد و میگه منو بریز!
دو تاشون خندیدند. حامد چشماشو بست و از خنکای شربت لذیذی که محمد ریخته بود لذت برد. بعدش که نفسش جا اومد، شروع به صحبت کرد.
-محمد میدونم الان چرا اینجام. هر چند خودتم میدونی که ساعت ها هم بشینیم با هم حرف بزنیم خسته نمیشیم و حرف برای گفتن خیلی داریم. ارتباط من و تو جوری هست که دیگه در چنین دعوت هایی که خودت انجام میدی، نباید بشینم ببینم تو چی میگی و چرا شفاهی گفتی بیام. اولا دوستت دارم که شفاهی گفتی. دوما دوستت دارم که این قدر بهم توجه داری. سوما مخلصتم هستم و بذار به جای اینکه تو بگی، خودم بگم.
-عزیزی برادر. اینا هم که گفتی، آینه برگردون. همش خودتی. جان. درخدمتم.
-ببین من نمیتونم بشینم و نامه بازی و نامه نویسی کنم و بذارم فرصت ها از دست بره. همه انتقادی که الان به من داری و قبلا به من داشتند و شاید آینده هم به من وارد باشه همینه. احترام همه جای خود. هممون سربازیم. عجله هم در کار ما ینی سمّ مهلک. اما ببین محمد! من نمیتونم زمان را از دست بدم.
-میدونم. میشناسمت. منم نمیگم زمان را از دست بده. چرا که هیچ جوابی فردای قیامت برای این حرفم نخواهم داشت. من و بقیه حرفمون اینه که خارج از چارچوب نباشه. از محلّ خودش پیگیری کن. آدمایی که جاهای مختلف تو دنیا داریم، برای یک موضوع خاص تعریفشون کردیم. نه برای هر موضوعی و نه برای هر مسئله ای. بابا تو خودت که دیگه اوستایی. من دیگه نباید بگم. روحیت جهادی، درست. بسیجی، درست. انقلابی، درست. ولی دیگه تو که میدونی اینجا چه خبره؟ اینجا برای بار دوم در احوالپرسی به یکی بگی چه خبر؟ بد نگات میکنه! اون وقت تو داری اینجوری ورود میکنی و توقع داری همه مثل من با یه شربت گلاب بیدمشک زعفران سر و وضعش را هم بیارن؟!
-درست میگی. باشه. سعیمو میکنم. ولی بدون شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست.
-قربون رو ماهت برم میفهمم. تو که آمار منو از شیراز و اینجا داری. میدونی منم مثل خودتم. ده تا تذکر شفاهی و کتبی تو پروندمه. به خاطر چی؟ به خاطر همین که دلم میسوزه و جواب وجدان و شرع نمیتونم بدم و میرم کار خودمو میکنم. اما الان فهمیدم اگه هممون همینجوری فکر کنیم، به فنا میریم. دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه. حامد قبول کن نباید کاری که تو داری میکنی، تبدیل به رویه بشه.
حامد نفس عمیقی کشید. معلوم بود که از یک طرف حرفهای محمد را قبول داره و از یک طرف دیگه...
-چشم. باشه. عوض میکنم. رویه را عوض میکنم.
-بریزم یه لیوان دیگه؟
-خوشمزه بود که. بریز حالا.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
گفتند كه سرور همه آفاقي
گفتند به لبخند جهان مشتاقي
در عرش عَليٰ خُلق ِ عظيمت خوانند
تو خاتمه ي مكارم اخلاقي
عيسايي و در فكر شباني هستي
از ذاتي و گرم لن تراني هستي
پيغمبر قهر است هرآنكس بي توست
تنها تو رسول مهرباني هستي
ناميست كه بر جهان تصرف دارد
زيبايي و نام تو ترادف دارد
كنعان به عزيز مصر اگر مينازد
باغ تو هزار حسن يوسف دارد
آواز علي الدوام بلبل هايي
سر منشا جمله ي تغزل هايي
وقتي كه محمدي ترين گل هستي
ترديد چرا؟!! پيمبر گلهايي!
يك آينه از خداست! آن هم لبخند
يك صورت آشناست آن هم لبخند
ازبين تمام چهره هاي خورشيد
يك عكس زتو بجاست، آن هم لبخند
با گمشدگان كه راه قسمت كردي
بين همگان پناه قسمت كردي...
يك روز اگر مسيح نان قسمت كرد
يك شام تو قرص ماه قسمت كردي
دنيا همه ي ثانيه هايش درياست
دريا در اوج خشم و طوفان زيباست
ازكشتي نوح پاره اي بيش نماند
كشتي تو تا ابد ولي پا برجاست
تورات كه از مدار تنزيل گذشت
طوفان بلا كه از سر ايل گذشت
شك نيست عصا وسيله شد تا موسي
با اذن محمد از دل نيل گذشت
دنيا همه اش ريزه خور عاشوراست
روزي كه تداعي گر امواج بلاست
يك نوح سوار كشتيِ نوح شد و
صد نوح سوار كشتي سبط شماست
فرمود خدا از تو پسر ميخواهيم
هفتاد و دو بار سر به سر ميخواهيم
يا جدِ ذبيح للهِ سر آورده !
ذبح تو كجا و حضرت ابراهيم...
خنجر نبرید٬ مست از جام تو شد
زانرو که ذبیح گرم اکرام تو شد
بتخانه اگر که ریخت با یاد تو بود
آتش به خلیل ٬سرد از نام تو شد
چون عشق، هزار سال سرگردان بود
در خیل پیمبران بی سامان بود
طوفان بلا معجزه اش بود ولی
نام تو نبود، نوح در طوفان بود
با عشق از ابتدا در آمیخته بود
در خانه ی شب ستاره آویخته بود
اکسیر شفابخش مسیحا این بود
در روح خدا روح تو را ریخته بود
دنيا دنيا مسير مانده تا او
ما قطره شديم و شوكت دريا او
موسي و خليل و نوح و عيسي هرچند
چون عشق اولوالعزم شدند اما او...
#متولیان
سلام خدمت عزیزانم
باز هم عید شما مبارک🌺
وقتی میبینم پیام هایی که به مرور زمان پس از انتشار داستان ها برام میفرستید، به پختگی خاصی رسیده و موضوعات سال۹۹ با موضوعات سالهای گذشته تفاوت مشهود داره، لذت میبرم و خدا را صد هزار بار شکر میکنم.
حتی حدس هایی که زدید معرکه بود. بعضی از شما قشنگ به اندازه یک دانشجوی کارشناسی رشته های خاص امنیتی که در کلاس های مختلف و اساتید برجسته استفاده کرده، نظر دادید و از درگیریتون با داستان #شوربه نوشتید.
این پیام ها عیدی جذابی برام بود و به وجودتون افتخار میکنم.
منم خبرهای بسیار خوشی براتون دارم که به خاطر بعضی ملاحظات، دو سه روز صبر کردم و دو سه روز دیگه هم صبر میکنم و بعدا به عرضتون میرسونم. چون میدونم عده انگشت شماری، دوست و دلسوز من و شما نیستند و امکان شیطنت وجود داره😉
پس عقل حکم میکنه که صبر کنیم به وقتش ان شاءالله.
عزیزید
قسمت هشتم تقدیم با احترام👇🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️فرستاده حزب الله در لندن، فلش حاوی اطلاعات و رزومه و زندگی رییس لابراتوار را از p12 گرفت.
✔️مسعود: اطلاعات ما نشون میده که رییس لابراتوار، افسر بازنشسته mi6 بوده و اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه! یعنی یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟
✔️حامد: سعیمو میکنم که دیگه خارج از چارچوب عمل نکنم ولی شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت-هشتم
🔺لندن-آپارتمان رییس لابراتوار
رییس لابراتوار که یک مسیحی متعصب بود در آپارتمانی زندگی میکرد که اغلب آن افراد از همکاران گذشته او در mi6 بودند. بعد از بازنشستگی همدیگر را پیدا کرده و در یک آپارتمان ده واحدی زندگی میکردند.
رییس لابراتوار خانه اش را با انواع و اقسام نقاشی ها از کشورهای مختلف مزین کرده بود که بارها برای ماموریت رفته و حتی مدتی هم آنجا زندگی کرده بود. ذاتا درون گرا و اندکی عصبانی خو بود.
هر روز صبح پس از مصرف داروهای مختلفی که میخورد، اندکی ورزش میکرد و ترجیح میداد که صبحانه اش را در دفترش میل کند.
👈 در گزارش یکی از ماموران حزب الله آمده:
«صبح روزی که مارال مطابق هر سه شنبه برای نظافت منزلش آمد، پیرمرد خداحافظی کرد و کلاهش را برداشت و رفت.
مارال که مرتب چشمش به ساعت بود، به محض گذشتن هفده دقیقه از رفتن پیرمرد، گوشی را برداشت و تک زنگی به شماره ناشناس زد. با اولین زنگ، گوشی را برداشتند و مارال گفت: وقتشه!
ده دقیقه پس از گفتن این جمله توسط مارال، صدای سه ضربه کوتاه و آرام به در را احساس کرد. فهمید که ضرب آهنگ خودمان است. پشت در آمد و در را باز کرد و فورا گفت: «لطفا سریعتر!»
جوابی که به او دادند این بود که: نگران نباش! او اگر همین الان قصد برگشتن به خانه را بکند، حداقل نیم ساعت طول میکشه. ما فقط ده دقیقه کار داریم.
بچه ها ظرف مدت ده دقیقه از تمام دفتر یادداشت او عکس گرفته و دستگاه شنود را کار گذاشته و مکان را ترک کردند.
ضمنا در کنار عکس هایی که از خانواده و فرزندانش وجود داشت، عکس خانمی نظر من را جلب کرد از این بابت که جزو خانواده اش نیست اما عکس او کنار تخت خواب پیرمرد در قابی کوچک و صورتی رنگ وجود داشت که به پیوست، آن عکس و سایر مطالب ارسال میگردد.»
🔺بیروت- دفتر کار مسعود
مسعود در حال بازبینی و مطالعه دقیق فایلی بود که از منزل پیرمرد فرستاده بودند. به عکس آن دختر رسید و زیر لب با خود گفت «زیتون! عکس این دختر کنار رختخواب اون پیرمرد چیکار میکنه؟»
🔺لندن-لابراتوار- دفتر زیتون
زیتون رو به روی پیرمرد ایستاده بود و گزارش میداد. رییسش اساسا هر وقت دلش میخواست گرازش دریافت کند، خودش به اتاق زیتون میرفت و گزارش را میشنید و میرفت.
زیتون گفت: «قربان دارم رو هیثم کار میکنم. جای امیدواریِ زیادی داره. بنظرم میتونیم با اون، شرکت را نجات بدیم.»
پیرمرد چایی را تمام کرد و آروقی زد و گفت: «ما باید سریعتر این قرارداد را ببندیم و کار خودمونو دنبال کنیم. ما فقط یک رقیب داریم که اون هم اگر دستم میرسید از صحنه حذفش میکردم. اگر پول هیثم به ما تزریق نشه، معلوم نیست بتونیم مواد اولیه که لازم داریم تهیه کنیم.»
صدایی از لب تاپ زیتون اومد اما بخاطر حضور رییسش معذب بود و نمیتونست چک کنه. ولی رییسش گفت: برو ببین کیه؟ شاید هیثم باشه!
زیتون رفت و چک کرد و دید هیثم پیام داده. تعجب کرد چون معمولا اون ساعات با هم حرف نمیزدند. پیامش را باز کرد و دید که نوشته: «قبول. با شما وارد مذاکره جدی میشیم. شرکای ما تصمیم گرفتند پس از بازدید از لابراتوارهای شما درباره قرارداد نهایی تصمیم بگیرند.»
وقتی زیتون برای رییسش این پیام را خواند، رییسش عصبانی شد و پاشد راه رفت. همین طور راه میرفت و بد و بیراه میگفت: «حدس میزدم چنین چیزی بخوان. حق چنین درخواستی ندارند. عوضی ها. میخوان بدونن که آیا واسطه و دلال هستیم و یا خودمون همه کاره این معرکه هستیم؟ خب اگه محلول میخواید، ما به شما تحویل میدیم. دیگه این دید و بازدیدها معنی نداره لعنتی ها!»
زیتون که جرات حرف زدن نداشت، به سختی و به آرامی گفت: «قربان میتونم یک پیشنهاد بدم؟»
پیرمرد گفت: «میشنوم.»
زیتون صداشو صاف کرد و گفت: «من اطلاعی از مراکز مونتاژ و این چیزها ندارم ولی اگر چند مکان داریم، چاره ای نداریم به جز اینکه یک مکان را به اونا نشون بدیم و دعوتشون کنیم و بازدید داشته باشند. این آخرین راه ماست.»
پیرمرد هیچی نگفت و فقط قدم زد و فکر کرد.
زیتون جرات کرد حرفشو ادامه بده: «قربان لطفا تصمیم بگیرید و جواب مثبت بدید. این حجم از فشار بر اعصاب و قلب شما اثر خوبی نداره. من گردش مالی شرکت هیثم را دیدم. وضعشون خیلی خوبه. همه کارهای انتقال پول و اجناس و محلول و ... هم گردنش خودشون. قبول؟ برای فردا قرار بذارم؟»
پیرمرد که کنار پنجره ایستاده بود و تنها راه نجات خودش و لابراتوارش از ورشکستگی، همین چیزی میدید که زیتون گفت، در اون لحظه فقط سکوت کرده بود و فکر میکرد.
زیتون تیر نهایی را زد و از سر جاش بلند شد و رفت کنار پیرمرد و دستش را روی شانه پیرمرد گذاشت و آرام گفت: «قربان! لطفا قبول کنید.»
پیرمرد ورشکسته نگاهی به زیتون کرد و دوباره نگاهش را به دور دست خیره کرد و پس از لحظه ای مکث گفت: «بگو فردا یک تیم سه نفره برای بازدید از محل مونتاژ به خیابان چهل و چهار، ساختمان دوم، طبقه همکف بفرستند. ساعتش هم مهم نیست. اما حوالی صبح باشد.»
زیتون که بسیار خوشحال شد، فورا رفت پشت لب تاپش و عینا همین مطلب را برای هیثم نوشت.