eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و ادب ببخشید دیشب تا برگشتم، از خستگی خوابم برد و شرمنده شدم 👈 ضمنا الحمدلله بچه های چاپخونه دارن با سرعت کارشونو می‌کنن و امیدواریم از چند روز آینده، ارسال و پخش آثار جدید که پیش خرید کردید انجام بشه☺️ از صبر و حمایتتون ممنونم🌷 تقدیم با احترام👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
4_5857247403513482095.mp3
11.85M
موسیقی متن این قسمت
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 ✔️فواد که اصالتا اهل سعودی بود در ارتباطی که با مسعود داشت، اولا از روش رسانه ای تیم مسعود در حذف لابراتوار و سر شاخ شدن مستقیم با انگلستان خیلی تعجب کرد! ثانیا قرار گذاشت که با مسعود در دبی ملاقات کند و سر نخ های مهمی که کشف کرده با او در میان بگذارد. ✔️زیتون در کمتر از سه چهار روز، توانسته بود با عده ای از همسران نظامی ها و بزرگان ارتباط بگیرد و به علاقمندی ها و حب و بغض ها و دغدغه های آنان پی ببرد و حتی از اماکن تفریحی و پاتوق های دنج آنان سر در بیاورد. هیثم به او گفت که باید بعد از مشهد، ایران را سریعا ترک کنیم و به انجام ماموریت هایی که ایران سفارش کرده برسیم. ✔️زیتون قصد ایجاد ارتباط با همسر محمد را داشت اما چندان موفق نبود. دختر محمد در باغ یاس پرتقالی را خورد که سبب شد چند روز به حالت خواب و بی هوشی درآید و این مسئله سبب نگرانی زیاد پدر و مادرش شد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️ ⛔️ ✍محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هفدهم 🔺تهران-بیمارستان لبافی نژاد محمد و همسرش بالای سرِ دخترشان ایستاده بودند که روی تخت خوابیده بود و هیچ تحرکی نداشت. مادرش هر چه سعی میکرد جلوی اشک و ناله اش بگیرد، نمیتوانست و بی صدا سیل اشک بر پهنای صورتش جاری بود. محمد اما باید خودش را کنترل میکرد تا به خانمش دلداری و صبر بدهد و هم بتواند فکر کند و تصمیم درست بگیرد. خانم دکتر ریز نقشی وارد اتاق شد و شرایط عمومی بچه را چک کرد. به یکی از پرستارانی که با او بود دستوراتی داد و چیزهای زیادی روی کاغذ نوشت و جلوی تخت بچه آویزون کرد. بعدش رو به پدر و مادر بچه کرد و گفت: نمیتونم الان اظهار نظر کنم. شرایط عادی نیست. سطح هوشیاریش اینقدر پایین نیست که رفته باشه تو کما. اما خیلی احتیاط داره. بذارین فعلا جواب آزمایشاتش بیاد ببینم چی میشه؟ محمد و همسرش تشکر کردند و خانم دکتر رفت. زنِ محمد نشست پایین پای بچه و مفاتیح کوچکش درآورد و شروع به دعای توسل کرد. محمد هم چند قدم راه رفت و در کنار پنجره ایستاد و بیرون را نگاه میکرد و با خودش غرق در افکار مختلف بود و گاهی شهر را نگاه میکرد و گاهی آسمان. 🔺مسیر هوایی تهران مشهد زیتون و هیثم کنار هم نشسته بودند و حرفی نمیزدند. هیثم کنار پنجره بود و به دوردست ها خیره شده بود. زیتون سرِ بحث را باز کرد و گفت: هیثم گاهی میبینم خیلی تو فکر میری و سکوتت طولانی میشه. دوس دارم همون موقع ها با من حرف بزنی. هیثم به خودش آمد و گفت: نه. چیزی نیست. فکرای پراکنده. زیتون گفت: از حرف زدن با من پشیمونی؟ تا حالا شده بد راهنمایی کنم و توی دردسر بیفتی؟ هیثم لبخندی زد و گفت: تا حالا نه. همیشه حرفات درست بوده. ولی بعضی چیزا هست که اگه آدم بگه، ممکنه متهم به حسادت بشه و اگه هم نگه ... هیچی ... ولش کن. زیتون فورا دست گذاشت رو دستای هیثم و گفت: باید بگی. حمل بر حسادت نمیکنم. بگو کی فکرت مشغول کرده؟ هیثم خنده ای کرد و چشماشو مالوند و نفسی کشید و گفت: من کم برای تشکیلات زحمت نکشیدم. کم زخمی نشدم. کم ریسک نکردم. کم آوارگی نکشیدم. حقم نیست که من درگیر چفت و بست قرارداد با دلال ها باشم اما آقایی و سیادت مال کسان دیگه باشه. زیتون به آرامی گفت: مثلا کی؟ هیثم گفت: حق من نیست که سرِ میزی نباشم که قاسم سلیمانی و دیگر فرماندهان نشسته باشن. حق من نیست که جایی باشم که فقط دور و برم دلال ها و اهالی بازار سیاه باشن. من چم از بقیه کمتره؟ زیتون دوباره به آرامی گفت: دقیقا مثل کی؟ هیثم گفت: برای چی از من اسم میخوای؟ چرا یادم میاری و مجبورم میکنی که اسمش به زبون بیارم؟ زیتون گفت: تو خیلی بیشتر از چیزی که فکرش میکردم ذهنت مشغول یکی دو نفری هست که اسمشون نمیاری اما داری اذیت میشی. خب به من بگو. شاید تونستم کاری کنم.
هیثم که داشت با خودش چکو چونه میزد لباشو باز کرد و گفت: مثل همین عماد! خیلی رو اعصابمه. زیتون چشماش ریز کرد و گفت: عماد مغنیه؟ همین که شاخه عملیات خارجی و این حرفاست؟ هیثم با بی حوصلگی و بی میلی گفت: بعله. همین فرمانده و چشم و چراغ تشکیلات. وقتی بهش فکر میکنم اذیت میشم. زیتون برای لحظاتی سکوت کرد و در حالی که دستای هیثم را گرفته بود هیچی نگفت. تا اینکه هیثم دید زیتون خیلی ساکته و زل زده به یه جا و تو فکره! گفت: زیتون! چی شد؟ زیتون در حالی که همواره زل زده بود به یه نقطه گفت: اگه بپرسم مثلا هفته دیگه برنامه برنامه کاریش در سوریه هست یا نه، بهم میگی؟ هیثم: خب ... آره ... هست... چطور؟ زیتون: مطمئنی سوریه است؟ جای دیگه نیست؟ هیثم: میدونم که میگم. فعلا اونجاست. زیتون با حالت تعجب و دلخوری: هیثم تو الان باید این چیزارو به من بگی؟ هیثم: چطور؟ زیتون: ینی مثلا امروز فردا هم اونجاست؟ هیثم یه نگاه به دور و برش انداخت و یواش گفت: آره... به خاطر دو سه تا پروژه فعلا اونجان. فکر کنم سلیمانی و یکی دو نفر دیگه هم هستند. زیتون سرشو آورد نزدیک گوشای هیثم و گفت: خودِ دمشق؟ هیثم هم آروم گفت: خودِ دمشق! زیتون گفت: مقرّ خودتون؟ طرفای کارخونه متروک؟ هیثم جواب داد: حالا یا اونجا یا مقرّ سپاه. موقعیت دو یا سه! این را گفتند و هر دو سکوت محض کردند و به فکر فرو رفتند و هواپیما هم در لا به لای ابرها گم شد. 🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد محمد و همسرش چشم رو هم نذاشتند. همه کارهایی که دکتر گفت، از جمله عکس های مختلف و آزمایشات گوناگون انجام دادند و منتظر نتیجه اش شدند. خانم محمد که چشماش از گریه سرخ شده بود ولی اون لحظه آروم بود و صبر میکرد، گفت: محمد تو باید فردا بری سر کار. نمیذارن اینجا دو نفرمون بمونیم. محمد گفت: فردا دو سه تا جلسه دارم میرم و میام. تو برو استراحت کن و خونه باش تا فردا صبح. اینجوری بهتره و دیگه لازم نیست همش اینجا باشی. خانمش در حالی که بازم داشت گریه اش میگرفت، نگاهی به چهره معصوم دخترش کرد و گفت: من که از پیش دخترم تکون نمیخورم. فوقش همین جا چشمامو میذارم رو هم. تو برو. محمد صندلی برداشت و گذاشت روبرو خانمش و گفت: بیا یه بار مرور کنیم. چی شد که اینطوری شد؟ زمین خورد؟ سرش جایی برخورد کرد؟ خانمش گفت: نه. اصلا زمین خوردن و این چیزا نبود. کلا این دو سه روز گیج میزد. چشماش مدام بسته میشد. محمد گفت: خب بالاخره باید یه علتی داشته باشه. سابقه نداشته اینطوری بشه. بی هوشی در این سن خیلی حساسه. مخصوصا اینکه این طفل معصوم دختره و ... تا کلمه «دختر» را به زبون آورد، دیگه نتونست خودش کنترل کنه و اشکش مثل دریایی که پشت یه سد گرفتار بوده و یهو آزاد شده، از چشماش زد بیرون. خانمشم تا بی قراری محمد را دید دیگه تحمل نکرد و صبر را گذاشت کنار و ... هق هق این مادر و پدر بالای سر بچشون... خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه!
لطفا از روی جو، موضع نگیرید. وقتی خبر نداریم، چرا الکی ادای آدمای مهربون درمیارین؟ مقایسه هم غلطه نمیشه گفت چون یه مشت مفت خور و بی تفاوت تو مملکت داریم، اینا هم بیان غیر قانونی ساخت و ساز کنند و ده ها تبعه اجتماعی وشهری و زیستی و بهداشتی و ... پیش بیاد. ضمنا اگر زلزله بشه و همینا زیر آوار بمونن، دیگه اون سه بزرگواری که دارن فیلم میگیرن و حداقل پول گوشی های سه چهار نفری که شکار لحظه ها میکنند، بالای ده میلیون تومان است، نمی‌توانستند اینطوری خوراک علیه دستگاه قضا و نظام تولید کنند! راستی چرا قبلش گوشی نفروختند و پول پیش این بندگان خدا را ندادند؟ اف بر غیرت نداشته آنها. نه آن مامور و قاضی و اجرای حکم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه‼️ رفقا لطفا توجه داشته باشید که این داستان، یک داستان تلفیقی است که چون مقصرین چند جریان مختلف، یک گروه بوده و چند پرونده در طول چندین سال اتفاق افتاده، به خاطر تقریب به ذهن و سهولت در روایت داستان، وقایع در کنار هم ذکر شده است وگرنه گاهی بین هر واقعه با حادثه ای دیگر، یک یا دو دهه فاصله بوده. مثل جریان حاج عماد و جریان یمن. اما به هر حال👈 استناد و اعتبار وقایع کاملا مورد تحقیق در منابع آشکار می‌باشد. ادامه داستان تقدیم با احترام👇☺️
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
4_5857247403513482095.mp3
11.85M
موسیقی متن این قسمت
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 ✔️ خانم دکتر به محمد و زنش گفت: نمیتونم الان درباره دخترتون اظهار نظر کنم. شرایط عادی نیست. سطح هوشیاریش اینقدر پایین نیست که رفته باشه تو کما. اما خیلی احتیاط داره. بذارین فعلا جواب آزمایشاتش بیاد ببینم چی میشه؟ ✔️هیثم و زیتون در راه مشهد با هم صحبت میکردند که هیثم باب درد دلش باز شد و به زیتون گفت: من کم برای تشکیلات زحمت نکشیدم. کم زخمی نشدم. کم ریسک نکردم. کم آوارگی نکشیدم. حقم نیست که من درگیر چفت و بست قرارداد با دلال ها باشم اما آقایی و سیادت مال امثال عماد مغنیه و بقیه باشه. زیتون هم به هیثم قولی نداد اما از محل حضور عماد مغنیه در ظرف چند روز آینده پرسید. هیثم هم گرای کامل محلّ حضور عماد مغنیه و حاج قاسم و بقیه فرماندهان را در دمشق به زیتون داد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هجدهم 🔺 سه روز بعد-فرودگاه دبی وقتی مسعود وارد سالن انتظار شد، با تیپی کاملا عربی و ظاهری متفاوت وارد شد و مستقیم سراغ محلّ استقرار تاکسی ها رفت و ماشین گرفت و حرکت کرد. پس از ده دقیقه حرکت، با او تماس گرفتند و گفتند: مشکلی نیست. میتونید از ماشین پیاده بشید. مسعود هم ماشین را متوقف کرد و پیاده شد و سوار ماشین فواد شد. فواد مردی حدودا 45 ساله با ریش پورفسری و لباس عربی و تا حدودی هم چاق. سلام و علیک کردند و تا سوییت فواد که نیم ساعت راه بود هیچ صحبتی نکردند. بعد از اینکه به سوییت فواد در یکی از محله های معمولی رسیدند، مسعود به حمام رفت و همه لباس و وسایلش و تلفن همراه و کیف و حتی عینک دودیش را درآورد و در سبدی انداخت و خودش مشغول استحمام شد. فواد همه چیز مسعود را برداشت و از سوییت خارج کرد و داخل ماشینش که در پارکینک دو کوچه پایین تر بود گذاشت و برگشت. وقتی برگشت، مشغول دم کردن چایی بود که مسعود از حمام خارج شد و لباس هایی که فواد آماده کرده بود را پوشید. تا به هم رسیدند همدیگر را در آغوش گرفتند و حال و احوال گرمی کردند. -مشتاق دیدار مرد خدا! -تشکر. مزاحمت شدم. جای خوبیه. نسبت به دفعه قبل که اومدم، بهش رسیدی. -آره. یه کم خرجش کردم. امروز دنبال کلیدش میگشتم. چون در یک سال اخیر، فقط سه چهار با بازش کردم و سر زدم. -خوبه. بریم سر اصل موضوع یا ...؟ -موافقم. اگر خسته نیستی، شروع کنم؟ -بفرمایید. -خیلی طول نکشید که بخوام کلّ مسیرهای تامین سعودی را چک کنم. از اولش هم میدونستم که هزینه هیچ سلاح غیر متعارفی در اینجا فاکتور نمیشه. حتی از حساب های مرسوم و معمولی خارجی ما هم پرداخت نمیشه. -خب این که خیلی پیچیده تر شد. به چیزی رسیدی؟ -خب لابد به یه چیزی رسیدم که الان اینجایی! -به چی؟ -به اینکه راه را اشتباه رفتم. من میخواستم از طریق پرداخت پول و فاکتورهایی که آخرش خودم میبندم به سر نخ برسم که نشد. تا اینکه بعد از کلی این ور و اون ور کردن فهمیدم که بارِ این سلاح ها با اون محلول هایی که گفتید، هر از سه ماه شارژ میشه و هر بار هم در لیست واردات فردی به نام «ابو نصر» مهر میخوره.
-عکس از لیست و فاکتورش داری؟ -فاکتور که گفتم نمیزنن. یه لیست دارم که اونم ... شرمنده ... میترسم مثل کار رسانه ای انگلستان بشه و خطمون بسوزه. ولش کن. هر سوالی داری از خودم بپرس تا بهت بگم. -حداقل ببینمش! اینم نمیشه؟ -چرا. صبر کن. فواد رفت و یک عکس از اون لیست برداشت و برای مسعود آورد. مسعود هم کلی نگاش کرد و به نوع مهر و نامه تشکیلات ابونصر دقت کرد. بعدش به فواد گفت: عالیه. درسته. خب حالا این ابونصر کیه؟ کجاست؟ فواد لبخندی زد و گفت: حالا رسیدیم به اصل ماجرا! مسعود: منظورت چیه؟ فواد: برای این بهت گفتم بیا دبی و خبر دادنم یهویی شد که این ابونصر قراره فرداشب همین جا دو سه تا قرار مهم داشته باشه. حتی شاید امروز و امشب هم همین جا باشه. مسعود خیلی به وجد اومد و چشماش گرد شد و به جنب و جوش افتاد و گفت: خدا خیرت بده. عالیه. میتونی ردّ پاتوقش بزنی؟ -حتما. ولی اگر قصد عملیات و یا کاری داری، هیچ پشتیبانی ازت ندارم. از این بابت خیلی هم شرمندم. -متوجهم. همین اندازه اش هم خیلی لطف کردی. 🔺 بیروت-منزل شیخ قرار شیخ قرار نمازش تمام شد. مهر را بوسید و سجده شکر رفت و بعد از آن بلند شد و روی مبل راحتی نشسته بود که صدای گوشی همراهش اومد. وقتی گوشی را برداشت، متوجه شد که تماس از طرف ایران هست. بلند شد و در را بست و دوباره برگشت روی مبل و شروع به صحبت کرد. -سلام علیکم. -علیکم السلام یا شیخ. احوال شما؟ -شکر. الحمدلله. شما باید آقا حامد باشید. درسته؟ -کوچیک شمام. ببخشید مزاحم شدم. آقا مسعود در دسترس نبود و به خاطر همین مزاحم شما شدم. گفته بود در مورد یک قضیه براش تحقیق کنم، میخواستم الان باهاش حرف بزنم. -احسنت. تشکر. حدس میزنم درباره دلیل قطع نشدن استفاده سعودی از محلول های کذایی باشه. بله؟ -ماشالله شما از دل آدما آگاهید. -من خبر از مسعود نداشتم تا همین چند دقیقه پیش. قبل از وقت نماز. تماس گرفت و اعلام وضعیت کرد. مگه به شما نگفته کجاست؟ -خیره ان شاءالله. کجاست مگه؟ -گفت دبی هستم. سر و نخ هایی فکر کنم پیدا کرده بود و مجبور شد وقت را تلف نکنه و پاشه بره اونجا. من فکر کردم با شما هماهنگ کرده! -بهش گفته بودم پیگیری نکنه تا خودم بهش اطلاع بدم. پس رفته دبی. باشه. ممنون. -هوای همو داشته باشید. ضمنا نفهمه که من به شما گفتم. شاید ناراحت بشه. -حتما. حواسم هست. امری نیست؟
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد دل محمد و همسرش روز به روز با وضعیت وخیم دخترشون بیشتر به درد میومد. تازه بعد از سه چهار روز که جواب آزمایشات و عکس ها اومد، دکترشون گفت لازمه در جلسه مشورتی که با تیم پزشکی بیمارستان داریم مشورت کنم و نتیجه اش را بعد بهتون بگم. اون دقایق و لحظات از سخت ترین لحظاتی هست که یه پدر و مادر میتونن داشته باشند. هیچی معلوم نیست و هر لحظه ممکنه درِ اون اتاق باز بشه و خبر بدی به اونا داده بشه. محمد دست همسرش را گرفت تا به طرف صندلی هایی که در آن نزدیکی بود بروند و آنجا منتظر بمانند. تلوزیون هم روشن بود. محمد و خانمش با هم حرف میزدند: محمد با اینکه براش خیلی سخت بود اما با بغض گفت: بسپارش به خدا. هدیه خدا بوده. بخواد میبخشه و بخواد میبره. خانمش که چادرش کشیده بود روی صورتش و زیر چادرش اشک میریخت جوابش داد: از این ناراحتم که طفلی سن و سالی نداشت. تا شب قبلش هم کلی بگو بخند و بازی میکرد. نه من و نه تو و نه خانواده هامون هیچ وقت اینطوری نمیشدیم. محمد بچم چند روزه بی هوشه. دارم دیوونه میشم. محمد داشتم به خانمش میگفت: «حالا بازم میسپاریم به خدا. توحید و توکل به درد همچین جاها میخوره. منم باباشم. درسته بابای خوبی نبودم و خیلی پیشتون نیستم اما ...» که یهو صدای مجری اخبار تلوزیون نظرش را جلب کرد و حرفش نیمه تموم موند: «ساعاتی پیش در طیّ عملیات تروریستی و ناجوانمردانه در دمشق، عماد فایز مغنیه معروف به حاج رضوان از فرماندهان ارشد حزب الله لبنان به درجه رفیع شهادت نائل و دو نفر از همرزمانش زخمی شدند که حال آنها وخیم گزارش شده است...» محمد از جاش بلند شد و خانمش را رها کرد و بی اختیار به سمت تلوزیون رفت... مجری اخبار ادامه داد: «پس از این واقعه، حزب الله در بیانیه ای، رژیم غاصب صهیونیستی را مسئول ترور این مقام ارشد نظامی حزب الله دانست. به گزارش خبرنگار ما در دمشق توجه فرمایید...» ادامه دارد...
به: برادر عزیزم جناب دارابی سلام علیکم مرقومه شما واصل شد. مثل همیشه مودبانه و منصفانه. از شما تشکر میکنم. حرفم این است که اجازه ندهیم هر کسی بی قانونی کند و بعدش با فیلم و کلیپ و داد و فریاد بخواهد ورق را به نفع خودش برگرداند. همین. حالا اگر به هر دلیل و توجیهی، حرف ما منطقی نیست، بنده معذرت می‌خوام و ابایی ندارم که معذرت خواهی کنم. چنانچه شما بحمدلله روحیه بنده را میشناسید. ولی 👈 و تا پایان سال، شاهد بیست تا کلیپ از این بدتر با رویکرد و هشتک ناکارآمدی انقلاب نبودیم، سجده شکر به درگاه ایزد منان خواهیم گذاشت. چرا که بزنم به تخته، طوری شده که کسی از چشم دولت نمی‌بیند. فقط من و شما هستیم که میگیم تقصیر دولت و یا نهاد اجرایی است. اون طرفیا همشون میگن اصل انقلاب مقصره! حالا به فرض توییت ضعیف ما به درد حکومت غیر دینی و سکولار بخورد، ولی فکر نمیکنم دامن زدن به این موضوع با این حجم و ابعاد و به کار بردن کلماتی که صرفا انقلاب و نظام را زیر سوال ببرد کمکی به حکومت دینی و تفکر الهی بکند. منظورم نوشتار شما نیستا. کلی عرض کردم. بازم هر جور صلاح است. ضمنا کاکا یه شب دست بر و بچه های کانالت بگیر و یه سر بیا کانالمون. کانال خودتونه. بر و بچه های ما هم خوشحال میشن. تعارف نکنین تو رو خدا. منتظریم. خبر از خودتون.🌷☺️ ای نامه که میروی به سویش...🙈
دلنوشته های یک طلبه
به: برادر عزیزم جناب دارابی سلام علیکم مرقومه شما واصل شد. مثل همیشه مودبانه و منصفانه. از شما تشکر
بفرما هنوز ۲۴ ساعت نگذشته حالا اولشه از حالا وضع همینه اینقدر این طور کلیپ ها در فضای مجازی پخش کنند تا حتی خواجه حافظ شیرازی هم باور کنه نظام ناکارآمد است! اصلا شما حرف از دولت و مجلس می‌شنوید؟ نه والا همه میگن «ظلم نظام» جالبه حتی یکی از کارکنان دفتر رهبری هم توییت کرده و نوشته«ظلم نظام» والا اگه دروغ بگم من وقتی گفتم «باب میشه» و همین میشه اهرم فشار برای اذهان عمومی که علیه نظام موضع بگیرن، اومدن پی‌وی و نوشتن ازت انتظار نداشتیم حتی گفتن موضع شما غیر دینی و سکولار است باشه ممنون ولی بشمار گفتم ۲۰ تا تا پایان سال کلیپ پخش میشه برای اقناع عمومی نسبت به ظالم سازی نظام؟ حالا این دومیش! خودمم موندم چقدر سریع داره پخش میشه و حتی نذاشتن مردم غم قبلی را فراموش کنند و گفتند دِ بگیر که اومد. بازم میگم: رفقا، الهی دورتون بگردم، این راهش نیست. باب نکنین که مردم اینجوری از حقشون دفاع کنند. این همان شعار و روش کار منحوس امثال مسیح علی نژاده که می‌گفت دوربین ما سلاح ماست. آخ که داریم بازی میخوریم و حواسمون نیست😔
دلنوشته های یک طلبه
بفرما هنوز ۲۴ ساعت نگذشته حالا اولشه از حالا وضع همینه اینقدر این طور کلیپ ها در فضای مجازی پخش کنند
اینم تکذیبیه اش میگه اصلا مال امسال نیست که دارن بچه ارزشی ها اینجوری حلوا حلوا میکنن مال پارساله اما گذاشته بودن توی آب نمک برای کی؟ برای امسال برای همین حالا برای حالا بفرما جمعش کن وقتی میگم ۲۰ تا کلیپ، حداقلش هست ولی دیگه نمی‌دونستم همشو ساختن و فقط آماده انتشاره!! مثل انبار باروته فقط جرقه میخواست که بحمدلله به لطف بصیرت بعضیا جرفه‌اش هم زده شد. 👈 زورم میاد که همشون هم سواد رسانه درس میدن و هشتک ظلم ستیزیشون از پهنا کردن تو حلقمون! خدا به خیر بگذرونه!😔
دلنوشته های یک طلبه
باز خدا پدر اینو بیامرزه😐
آهان همون که نباید میشد، شد ببینین👆 دهن مُستراح رژیم صهیونیستی هم باز شد. خب وقتش هست و زمان بهره‌برداری و موج سواری یه مشت لاشخور غربی_عربی_عبری علیه نظام هست. دیگه اگه تونستی جمعش کنی! برادر انقلابی بصیر معلم رسانه وقتی میگم هی اسم نظام نیار و آدرس غلط به مردم نده، ینی این.
مطالبه گری طبعاً نوعی اعتراض و تأکید بر رفع مشکلات و نقایص موجود است اما باید جداً مراقب و هوشیار بود که نحوه بیان و ارائه مطالبات به گونه ای نباشد که اعتراض به نظام تلقی شود و یا دشمن بتواند آن را اعتراض به نظام القا کند. امام خامنه ای اردیبهشت ۹۹ 👈 اگر در خانه کس است، یک حرف بس است. والسلام
حوادث فتنه.mp3
4.16M
چقدر حال خوب کن👆 چقدر لازم و جذاب روحی لک الفدا یا بن فاطمه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا خیلی مخلصیم میخواستم بس کنم اما دیدم نه خیر! همچنان ادامه دارد! 👇
اینم یکی دیگه این خانم داره از قبل از تخریب و برخورد، قشنگ رو ذهن مخاطبش کار می‌کنه تا یه مدت دیگه، بهره برداری کنه و یه عده دیگه هم بیان بگن «ظلمی دیگر از سوی نظام علیه مردم» این دیگه زیادی زرنگه!! قبلش فیلم‌ گرفته و داره پخش می‌کنه تا بعداً بگه «من که قبلاً گفته بودم و هشدار داده بودم»! متوجهین رفقا؟ متوجهین چه اتفاقی داره میفته؟ فورا روش عوض کردند و رفتن در موضع تهدید! بعدشم میگن ما که گفته بودیم! رفقای احساساتی! اساتید ناپخته! ناخواسته افتادین در روش اشتباهی که دیگه قادر به تمام کردنش نیستید. فقط اولش به شما نیاز داشتند اولش فقط شدین عمله تبلیغاتی و دیگه الان با شما کاری ندارند. متاسفم. ولی هنوز خیلی دیر نشده لطفا به خودتون بیایید در به کار بردن ادبیات مناسب، تمرین کنید در زیر سوال نبردن اصل نظام تمرین کنید در سیستمی نشان ندادن فساد تمرین کنید باید این شرّ هر چه زودتر با تدبیر و دلسوزی حل بشه متاسفانه همین کلیپ ها که ازش دفاع کردید، همین الان داره از شبکه مُرده‌خورِ سعودی‌نشنال پخش می‌کنه. بله، معیار ما شبکه های معاند نیست و اینقدر میفهمیم که وقتی چیزی از اون ور آب پخش میشه، دلیل نمیشه که ما چیزی نگیم! ولی جالبه هم بچه های خودی دارن بحث کارآمدی و غیر کارآمدی و یا نقد به ساختار و عملکرد نظام مطرح میکنن و هم معاندین! با اینکه جاش نیس 👈فقط نمیدونم چرا باید نقش اول همه این کلیپ ها زن و بچه باشه؟🤔 نمیدونم چرا همه این کلیپ ها را نگه داشتن برای آذر ماه؟🤔 آذر ماهی که تهدید کرده بودند نظام را با چالش مواجه خواهند کرد!
نمیدونم چی بگم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
4_5857247403513482095.mp3
11.85M
موسیقی متن این قسمت
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ ✔️ مسعود به دنبال سر نخی رفت که فواد براش جفت و جور کرده بود. فواد در دبی منتظرش بود و بعد از اینکه مسعود را دید گفت: من میخواستم از طریق پرداخت پول و فاکتورهایی که آخرش خودم میبندم به سر نخ برسم که نشد. تا اینکه بعد از کلی این ور و اون ور کردن فهمیدم که بارِ این سلاح ها با اون محلول هایی که گفتید، هر از سه ماه شارژ میشه و هر بار هم در لیست واردات فردی به نام «ابو نصر» مهر میخوره. برای این بهت گفتم بیا دبی و خبر دادنم یهویی شد که این ابونصر قراره فرداشب همین جا دو سه تا قرار مهم داشته باشه. حتی شاید امروز و امشب هم همین جا باشه. ضمنا نمیتونم ازت پشتیبانی کنم و امکاناتش را ندارم و اینجا دست و بالم بسته است. ✔️ از اون طرف هم حامد زنگ زد برای شیخ قرار تا از مسعود آمار بگیره که شیخ، رفتن مسعود به دبی و داشتن سر و نخ را گذاشت کف دست حامد و ازش خواست که هوای همو داشته باشین و شماها دوستای خوبی برای هم هستین و از این حرفا. ✔️ محمد هم درگیر بیماری ناشناخته و بی هوشی دخترش و روحیه خراب خودش و زنش بود که در بیمارستان از طریق اخبار فهمید که عماد مغنیه در سوریه شهید شده و حزب الله هم بیانیه داده و مسئولیت این عملیات وحشیانه را متوجه رژیم غاصب صهیونیستی کرده. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت نوزدهم 🔺 پاریس-دفتر کار هیثم هیثم در دفتر کارش مشغول بود که او هم از طریق تلوزیون، خبر شهادت عماد مغنیه را شنید و برای لحظاتی به صفحه تلوزیون زل زد. فقط بهتش زده بود. پلک نمیزد. کل اون چند دقیقه را کامل شنید و وقتی به خودش اومد، یکی دو بار پلک زد و یه نفس عمیق، مثل وقتایی که آدم نفس راحت میکشه، کشید و پوزخندی هم گوشه لبش آمد. انگشتش را گذاشت روی دکمه تلفن و به اتاق زیتون وصل شد و گفت: بیا اینجا! وقتی زیتون وارد اتاق هیثم شد، سلام کرد و با تیپ جدیدی که زده بود، خیلی خوشحال و سر حال جلوی میز هیثم ایستاد و گفت: اتفاقا منم میخواستم ببینمت. اول تو میگی یا من بگم؟ هیثم در حالی که لبخندی گوشه لبش بود گفت: زیتون عماد مُرد! زیتون با قیافه معمولی گفت: خب خدا بیامرزدش! هیثم دوباره گفت: زیتون! حواست هست؟ میگم عماد کشته شد! زیتون بازم خیلی معمولی گفت: خب آره. شنیدم. الان منظور خاصی داری از این حرف؟! هیثم قهقهه ای زد و گفت: نه عزیزم ... نه عزیزدلم ... نه زیتون خانم ... نه منظور خاصی دارم و نه منظور خاصی ندارم ... وای زیتون عماد کشته شد! فکرشو بکن! حاج رضوان! مغز متفکر عملیات های خارج از مرز حزب الله! زیتون بازم با یه حالت خیلی خیلی معمولی گفت: پس یادت نره پیام تسلیت بدی. لباس مشکیت هم گذاشتم سرِ دست. پروفایلتم عوض کردم. یه چند روز هم تیغ نزن. هیثم که همچنان تو قیافه زیتون نگاه میکرد و هم خنده داشت و هم تعجب، گفت: باشه. خوب کردی. وای خدایا شکرت. خدایا رحمتش کن. راستی تو چیکارم داشتی؟ زیتون فورا گفت: اینقدر شوکه بودی که یادم رفت چی میخواستم بگم! آهان. یادم اومد. ما قبلا با یه نفر ارتباط داشتیم که خیلی نمیشناختمش ولی از وقتی فهمیدم چقدر کارش درسته، همیشه دوس داشتم تو تشکیلاتش کار کنم. حالا با یه آمار سر انگشتی که گرفتم فهمیدم اگه باهاش مذاکره کنیم به احتمال صد در صد نه، ولی نود درصد به بالا میتونه قطعاتی که ایران بهت گفته تامین کنی. هیثم خنده اش رفت و از جاش بلند شد و اومد جلوی زیتون ایستاد و گفت: راس میگی؟ خیلی ذهنم مشغول سفارش ایران بود. کیه؟ کجا میشه دیدش؟ زیتون گفت: من تا حالا چیزی ازت نخواستم اما الان میخوام یک چیزی ازت بخوام و چاره ای نداری الا اینکه بگی چشم!
هیثم با تعجب گفت: حتما! بگو. زیتون گفت: باید قول بدی که به هیچ کس نگی! تشکیلات نباید بفهمه. مخصوصا مسعود. وگرنه دیگه نمیتونم کمکت کنم. هیثم: باشه. خیالت راحت. درباره کار و سفارش ایران، دیگه با مسعود هماهنگ نیستم. فقط با حامد. خب حالا بگو ببینم کیه؟ کجاست؟ زیتون: اسمش ابونصر هست. تشکیلات بسیار قوی داره و غول بازار سیاه تسلیحات محسوب میشه. ما فقط باید با اون کار کنیم. خیلی فکر کردم. دیدم تنها راه تامین سفارش ایران از طریق سیستم ابونصر هست. هیثم: نمیشناسم! حتی اسمشم تا حالا نشنیدم. تحویلش... زیتون فورا گفت: خیالت از بابت تحویل جنس راحت باشه. میگیم جایی تحویل میگریم که ما میگیم. اونا مشکل ندارن. به جز خودِ خاک ایران، هر نقطه ای از دنیا که بگی، تحویلش کمتر از هفتاد و دوساعت طول میکشه. هیثم: اوووف ... تا این حد؟ زیتون: آره. پس میرم تو نخش تا پیداش کنم. تو همه مدارک و پولی که لازم داری جا به جا کن به یه حساب امن تا خبرت کنم. 🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد محمد و خانمش روبروی تیم پزشکی نشسته بودند. قیافه دکترها حاکی از خبرهای خوب و خوش نبود. خیلی جدی و ساکت بودند و به چهره محمد و خانمش نگاه نمیکردند. تا اینکه مسئول تیم پزشکی گفت: خوش آمدید. میدونم که این چند روز خیلی اذیت شدید و روحیه و اعصاب براتون نمونده. ولی بالاخره باید با حقایق روبرو شد و پذیرفت. خانم دکتر ملکی لطفا اسلاید عکس های دختر کوچولومون رو بذارید! خانم دکتر ملکی هم گذاشت و دکتر شروع به توضیحات علمی کرد. خانم محمد که لحظه به لحظه داشت نفسش تندتر میشد، حرفاشون قطع کرد و با بی قراری گفت: خانم چی دارین میگین؟ ما نمیفهمیم. روون بگید متوجه بشیم! مسئول تیم پزشکی گفت: باشه. حق باشماست. حقیقتش دخترخانمتون با یک ویروس خیلی خیلی موزی و فعال مواجه شده که خوراکش سیستم ایمنی و عصبی و مغز آدماست. یک ویروس کمیاب که معمولا با حالت های معمولی منتقل نمیشه. محمد از مکث خانم دکتر استفاده کرد و گفت: ینی دست سازه؟ مسئول تیم پزشکی جواب داد: بله متاسفانه! محمد گفت: ینی هدف گرفته شده؟ دخترم هدف گرفته شده؟ خانم دکتر گفت: ممکنه! ولی ... خب وقتی اینقدر قوی تکثیر شده و فضای مغز و کاسه سر را پر کرده، یه جورایی آره. هدف گرفته شده. محمد با یه حالت خاص و شکننده ای گفت: ینی دخترمو زدند؟ همه تیم پزشکی سرشونو انداختن پایین و حتی خانم دکتر هم دیگه حرفی نزد! زن محمد که داشت زیر چادرش خودشو میکشت! چنگ مینداخت به صورت خودش و سر و صورتشو میکَند! محمد هم فقط نفس میکشید ... نفس عمیق میکشید ... بلکه بتونه بغضش را کنترل کنه و اشکش جلوی اونا نریزه پایین! محمد ... با اندکی لکنت ... پلک زدن ... فرو خوردن اشک و بغض گفت: ینی الان چی میشه؟ تکلیف چیه؟ خانم دکتره گفت: ببخشید ... این لحظه سخت ترین لحظه عمر حرفه ای من و همکارام هست ... چون تا حالا با چنین موردی برخورد نداشتیم ... محمد فورا با تندی گفت: خانم مقدمه چینی نکن ... جواب منو بده... خانم دکتر گفت: هیچ! محمد گفت: ینی چی هیچی؟! خانم دکتره هم بغض کرده بود. دو سه نفر پاشدند و اون جمع را ترک کردند. تحمل این همه غم را نداشتند. فکر کنم خودشون دختر داشتند که اینجوری ... خانم دکتر جواب داد: دیگه به هوش نمیاد. این ویروس داره مغزشو میخوره ... برای یک لحظه دنیا برای محمد و زنش ایستاد! صداها ایستاد ... صدای قلبشون ایستاد ... زمان ایستاد ... محمد به زور لبشو باز کرد و گفت: مغز دختر منو میخوره؟ خانم دکتر هم دیگه اشکش ریخت. سرشو به نشان تایید تکون داد. به زور گفت: حالا بازم خدا کریمه ... بالاخره ما از درگاه خدا... که محمد حرفشو قطع کرد و با خورد شدن به معنی واقعی کلمه گفت: مغز دختر منو داره میخوره؟ مغز یه دخترِ کوچولو و بی گناه؟ نمیفهمید داره چی میگه ... حتی دیگه صدای خودش هم نمیشنید ... تا اینکه یه چیز سیاه از کنارش محکم به زمین افتاد و صدای خیلی بدی داد ... یهو محمد لرزید ... از صدا ترسید ... به خودش اومد ... دید خانمش همونطور با چادر ... محکم از رو صندلی خورد به زمین و بی حرکت ... اما با لرزش های کوچیک ... و صدای نفس خیلی وحشتناک ... رو زمین افتاده ...😱 و چند تا پرستار و دکتر دارن به طرفش میدون و سر و صورت خونیش...😔😭 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا سلام دو تا مطلب: ۱. بالاخره خوندن و شنفتن بعضی چیزا طاقت و تحمل میخواد. ظرفیت میخواد. لطفا با خودت کنار بیا. توقع نداشته باش که بخاطر شخص یا اشخاص، بعضی نکات و غم و غصه ها مطرح نشه. من برای اشخاص نمینویسم. بلکه برای اصل موضوع و درک مسئله می‌نویسم. لذا یا خودمون را باید کنترل کنیم یا خیلی معمولی و عادی، نخونیم و مطالعه نکنیم. ۲. از بین هزاران پیامی که در این شبها به خاطر اومده، میبینم که تک و توکی دارن محورهای مباحث در این داستان را با رسانه ها و منابع بیگانه و خارجی علی الخصوص برخی شبکه های بومی اروپایی خاص تطبیق میدن که ذکر اسامی دقیق آن شبکه ها صلاح نیست. خب اگر این عزیزان گروه خاصی هستند و داخل کشور تشریف دارند، و همچنان میتوانند از آن منابع غیرآشکار و حرفه ای استفاده کنند، تشریف بیارن پی‌وی و با خودم کار کنند و حاضرم حتی باهاشون قرارداد چندین ساله ببندم. این خیلی عالیه و برای بار اول هست که میبینم داره این اتفاق میفته. اشتباهم این بود که این سه چهار دوست عزیزی که از ابتدای فصل دوم شروع به این کار کردند و حاصل تحقیقاتشون ارسال میکردند، جوابشون ندادم و صفحه شخصی آنها بین انبوه پیام ها گم شد. لطفا اگر این پیام را دیدند حتما دوباره پیام بدن. فعلا عرضی نیست تقدیم با احترام👇🌷
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
4_5857247403513482095.mp3
11.85M
موسیقی متن این قسمت