بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت شانزدهم 💥
🔺طبقه آخر... سلّول آخر...!
تا آن روز، هیچوقت اینقدر نترسیده بودم و خون و مظلومیّت خودمان را با گوشت و پوست درک نکرده بودم. آن روز، از هر روز بیشتر سخت گذشت و ترسیدم. اینقدر ترسیده بودم که فکر میکردم قلبم دارد از جا کنده میشود!
ماهر و جلیل را بردند، به قصد کشت هم بردند. فقط با لبم ... آرام و پر بغض به آنها نگاه کردم و یواشکی گفتم: «برید خدا به همراتون... فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ!»
در همان آشفتگی حواسم بهطرف ماهدخت رفت. خودم را زیر دست و پای آن وحشیها انداختم و به زور به ماهدخت رساندم. از بس جا کوچک بود و با وجود آن تعداد زیاد، نمیتوانستم از ماهدخت مراقبت بکنم. ماهدخت هم بیحال روی زمین افتاده بود و به زور و با صدا تلاش میکرد نفس بکشد.
هر چقدر کتکم زدند، خودم را از ماهدخت جدا نکردم. دو سه بار تنفّس دهان به دهان به او دادم و ماساژش دادم تا کمی اوضاعش بهتر شد.
وقتی کمی اوضاعش بهتر شد، احساس کردم که نظرشان بهطور کلّی بهطرف ما دو تا جلب شده است. هر چهار نفرمان را با خودشان بردند، امّا نه با حالت عادّی بلکه موهایمان را میکشیدند و با توحّش هر چه تمامتر ما را یکی دو طبقه پایینتر بردند.
من کلّاً به هوای زیر زمین حسّاسم و احساس خفگی میکنم، حالا چه برسد به اینکه در آن شرایط حدّاقل سه چهار طبقه، شاید هم بیشتر زیرِ زمین بودیم. از فشار کمبود اکسیژن، به زور نفس کشیدن، وزن سنگین ماهدخت و... داشتم کم میآوردم.
ماهدخت کمکم داشت چشمانش را باز کرد. خودش را که در پناه من دید، محکمتر به من چسبید. من هم دستم را محکمتر گرفتم و نگهش داشتم. باید از خودم و خودش، دو جسم به هم چسبیده میساختم، باید پوست تنش میشدم، باید سایه بدنش میشدم، این سفارش ماهر بود.
با خودم میگفتم از دو حال خارج نیست: یا ماهدخت آدم خوبی هست یا نیست! اگر خوب نباشد خودم به حسابش میرسم، اگر هم آدم خوبی باشد که ضرر نکردم.
فقط میدانستم که اتّفاقات مهمّ و سختی قرار است بین من و او و یا با هم بیفتد. حالا چه اتّفاقاتی؟ این را دیگر حتّی حدس هم نمیتوانستم بزنم!
ما را به جایی شبیه سالن بردند. روبهروی ما سلّولهایی بود که به غیر از یک سلّول، اسرای دیگر از بقیّه سلّولها بیرون آمده بودند و به ما نگاه میکردند. با اینکه دلیلی برای شکنجه ما وجود نداشت، امّا باز هم با این حال برای خالی نبودن عریضه، سی چهل بار با کمربند هر کدام از ما را زدند و تار و مار و کبودمان کردند!
چهار تا زن، بیپناه، بییاور، خُرد و خسته و خونی روی زمین رها شده بودیم.
چشمان ما بعداز یک فصل کتک حسابی داشت یکی یکی باز میشد. داشتیم مثل کرمهایی که یواشیواش از زیر خاک بیرون میزنند، لول میخوردیم و بدنمان را تکان میدادیم.
ماهدخت با صدای گرفته و بعداز کلّی سرفه گفت: «زندهها دستا بالا!»
#نه
ادامه...👇
سه نفرمان با زور و زحمت دستانمان را کمی بالا بردیم، حتّی توان حرف زدن اضافه نداشتیم.
از بین ما سه نفر، حال هایده خیلی بدتر از بقیّه به نظر میرسید، خیلی به خودش میپیچید و اظهار درد و پیچیدگی خاصّی در شکم و بدنش داشت. خودمان را جمعوجورتر کردیم و کمکم بهطرف هایده کشاندیم.
امّا من نمیدانم چرا حواسم بهطرف بقیّه زندانیها بود که با دلسوزی و ناراحتی به ما نگاه میکردند، زندانیهایی سیاهپوست، سفیدپوست، حتّی اروپایی و...
تا حالا برایتان اتّفاق افتاده است که حواستان به یک سمتی جلب شود، امّا هر چه به آن سمت نگاه میکنید، باز هم سیر نمیشوید و حس میکنید یک چیزی در ورای آن سمت هست که باید کشفش کنید؟!
دقیقاً همین حس سراغم آمده بود. تا اینکه کشفش کردم! فهمیدم چرا چشم و ضمیر ناخودآگاهم هر چه به آن طرف نگاه میکند سیر نمیشود.
در بین آن همه سلّولی که آدمهایش بهطرف درهای سلّولشان فشار میآوردند تا بتوانند دقیقتر به ما نگاه کنند، حتّی سر و دستانشان بیرون زده بود و با دقّت به ما نگاه میکردند، حواسم بهطرف آن سلّول کوچکی جلب شد که هیچکس از آنجا به ما نگاه نمیکرد و یک جورهایی برای من جاذبه داشت. به خدا قسم وقتی یاد آن لحظه میافتم تپش قلب و هیجان عجیبی میگیرم. رویم را بهطرف بچّه¬ها گرداندم و از آنها پرسیدم: «این طبقه کجاست؟ اینا کین؟ شماها تا حالا این طبقه بودین؟!»
لیلما گفت: «اینجا تقریباً طبقه آخر اینجاست... اکثرا آسیایی هستن... تک و توک اروپایی اینجا میبینی!»
گفتم : «لیلما اون سلّول...»
گفت: «کدوم؟!»
گفتم: «اون، اوناش! آخری... سلّول آخری! کجاست؟ مال کیاست؟»
لیلما چیزی گفت که دلم هُری پایین ریخت، طوری که دیگر نشد جمعش کنم.
لیلما گفت: «نمیدونم! امّا میگن... مطمئن نیستما، قط شنیدم که میگن اونجا ایرانین! میگن دو نفرن، دو تا مرد ایرانی! من تا حالا نه صداشونو شنیدم و نه قیافهشونو دقیق دیدم! امّا میگن دو تا پیرمرد ایرانی اونجان.»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
۹۰٪ از ما اینجوریم👆
رنج بزرگی هست
نوعی خودآزاری و دیگرآزاری
که حتی در مسائل اجتماعی خیلی بدتر میشه و شدتش منتج به نتایج وخیمی میشه.
هر جا فورا از حرف رفیق و همسر و خانواده و دوستامون منظور برنداشتیم و ذهنمون فقط متمرکز کردیم روی خود فرد و اصل حرفی که میزنه، بِهَم بیشتر نزدیک شدیم و بیشتر از حضور هم کیف کردیم.
خوشا به ساده دلی
خوشا به رِند نبودن
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
۹۰٪ از ما اینجوریم👆 رنج بزرگی هست نوعی خودآزاری و دیگرآزاری که حتی در مسائل اجتماعی خیلی بدتر میشه و
اجازه بده آدمها دوست داشته باشن
از همنشینی باهات لذت ببرن
بخوان باهات رفاقت کنن
بذار ازت تعریف کنن
فکر کنن تو باحال و بانمکی حتی وقتی خودت فکر میکنی نیستی.
اینکه بقیه چه احساسی دارن، به تو ارتباطی نداره
یادت باشه اونها ممکنه خصوصیات مثبتی رو در تو ببینن که تو چون به شدت منتقد خودت هستی و از خودت ایراد میگیری اونها رو نمیبینی.
اجازه بده آدمها دوست داشته باشن، حتی وقتی خودت دلیلی برای دوست داشتنشون پیدا نمیکنی.
خودت رو به انزوا نبر.
27.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اول صبح ی کم بخندیم 😂
بعدش خدا بزرگه ☺️
@Mohamadrezahadadpour
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی راحت
خیلی خودمونی
بی شیله پیله
دو کلمه دم در
یواشکی
درِ گوشِت یه چیزی بگم و برم
دیگه خودت یه کاریش بکن
#توسل
#حال_خوب
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour