eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
668 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت پانزدهم 💥 🔺باز هم به فکر پرواز باش! حتّی زمانی که دارند برای ذبح، به تو آب می‌دهند! تمام این خاطرات مثل برق از جلوی چشمانم رد شد و تنها یک آه حسرت به‌خاطر از دست رفتن آرزوهایم به دلم گذاشت! این چیزها را به هم سلّولی‌هایم نگفتم، مخصوصاً اندیشه‌های پدرم که حاضرم برایش جانم را بدهم از بس قبولش دارم و یقین دارم که الکی چیزی نمی‌گوید؛ مخصوصاً مسائل منطقه، آموزش زبان سلیس فارسی ایرانی به دوستانم و... با اینکه زبان اصلی خودمان هم فارسی هست، امّا پدرم روی زبان فارسی سلیس ایرانی تأکید داشت. این حرف‌ها را نمی‌شد به بقیّه گفت؛ چون فوراً علّتش را از من می‌خواستند و من هم چیز زیادی از خطّ و فکر پدرم نداشتم و نمی‌دانستم چطور جوابشان را بدهم؛ ضمن اینکه آنجا دیوارش موش داشت، موشش هم گوش داشت! بگذریم. فقط گفتم: «منو یه شب از وسط کلاسم دزدیدن و به همه برنامه‌هام گند زدن و الانم اینجا هستم! همین.» نگاهم به‌طرف ماهدخت رفت. گفتم: «تو چه خبر؟ شما کجا؟ اینجا کجا؟» ماهدخت بغض کرد، بغضش شدید بود! نفسهای عمیقی می‌کشید که نزدیک است به یک گریه بلند دخترانه خانه خراب¬کن تبدیل بشود. تا اینکه فوراً دستش را روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کرد. دلم خیلی برایش سوخت، امّا یواش‌یواش که گذشــت، دیـدم آرام نـشد. او را توی بـغـلم گـرفـتم و گـفتم: «تو هـمـیشه به من درس صبر و صبوری می‌دادی، چی شد دختر؟ حرفای خودتم یادت رفت؟» امّا نه... این تو بمیری، از آن تو بمیری‌ها نبود! گریه‌هایش داشت از حالت عادّی خارج می‌شد؛ روی زمین افتاد، دستش را روی گوشش گذاشت، بلند‌بلند داد می‌زد، اشک می‌ریخت و حتّی یکی دو بار هم خودش را زد. فوراً دست و پایش را گرفتیم تا به خودش لطمه و آسیب نزند. راستش را بخواهید، ما هم با گریه و صحنه‌های داغدار ماهدخت، گریه‌مان گرفته بود و با او گریه می‌کردیم. هایده همین‌طوری که داشت نوازشش می¬کرد و قربان صدقه‌اش می‌شد، گفت: «ماهدخت! الهی دورت بگردم! آروم باش... الان میان، میان می‌برنتا... آروم دختر، آروم!» لیلما که فقط گریه می‌کرد و پاهای ماهدخت را توی بغلش گرفته بود که نتواند به خودش آسیبی بزند. من هم که شوکّه شده بودم با یک دهان باز، دو تا چشم خیس و قرمز، دندان‌های به هم فشرده و عصبانی و دست‌هایی که دست¬های دوستش را گرفته است تا اذیّت نشود، در دلم هزار تا سؤال، درد و گره و... وجود داشت. ناگهان در همان لحظه، صدای باز شدن در سلّولمان آمد. همه ما تا مرز سکته و مرگ پیش رفتیم. بیش‌تر تلاش کردیم ماهدخت را آرام کنیم، امّا نشد. از وقتی صدای در آمد تا وقتی در کاملاً باز شد و سه نفر هیکلی باتوم به دست و وحشی وارد طویله شدند، شاید 8-7 ثانیه شد. در همان 8-7 ثانیه، صحنه‌ای را دیدیم که از همه صحنه¬های تا آن موقع زندان، فشار و استرس بیش‌تری داشت. این‌قدر که من و لیلما و هایده هم با دیدن آن صحنه، شروع به جیغ زدن کردیم! تا صدای در آمد، دیدیم همان شخصـی که چشمانش خیلی ضعیف بود و به مرز کوری رسیده بود، بلند شد، نعره¬ای کشید و با جفت لگد روی شکم ماهدخت پـریـد و مـثـل یک افعی گرسـنه، دو تا دسـت گـنـده و سـفـتش را روی گـلـوی مـاهـدخـت گذاشت و شروع به فشار دادن کرد! ادامه...👇
جفت لگدش که دقیقاً وسط بدن ماهدخت فرود آمده بود، سبب تنگی نفس و احتمال شکستگی در بدن ماهدخت شد. به‌خاطر همین، وقتی دستش را روی گلوی ماهدخت گذاشت و شروع به خفه کردن ماهدخت کرد، ماهدخت فوراً قرمز و تیره شد و همه رگ‌های صورت، گردن و چشمانش بیرون زد! واقعاً داشت ماهدخت را می‌کشت! ماهدخت داشت می‌مُرد! در باز شد. تا در باز شد و آن سه نفر آن صحنه را دیدند، خواستند به آن مرد کم بینا حمله کنند که... آن یکی مرد افغان جلوی آن‌ها را گرفت و با آن‌ها درگیر شد. به‌طور قطع می‌توانم بگویم که آن سه نفر، حریف آن یک مرد تنهای افغان نبودند! با سه نفرشان درگیر شد، امّا آن‌ها با باتوم هم نتوانستند حریفش بشوند از بس قوی بود، آن‌ها را غافلگیر کرد و به قصد کُشت زد. ما سه تا زنی که شاهد آن صحنه‌ها بودیم، ماهدخت را یادمان رفته بود. یک گوشه کز کرده بودیم و از وحشت این همه درگیری می‌لرزیدیم و گریه می‌کردیم. آن سه نفر به زمین افتادند، حالتی بین بی‌جانی و بی‌هوشی! آن مرد افغان فوراً بالای سر رفیقش رفت و از پشت‌سر، دستش را گرفت و به او گفت: «ولش کن جلیل! ولش کن، کُشتیش! ولش کن، بذار به وقتش! اینجا نه! کارت خوب بود!» بعداز اینکه این حرف را زد، رفیقش دستش را کم‌کم از روی صورت سرخ شده و لب‌های کبود ماهدخت برداشت و وقتی می‌خواست از روی سینه‌اش بلند شود، همه آب دهانش را جمع کرد و محکم به زمین پرت کرد. آن مرد سراغ ما آمد، به من نزدیک شد. من داشتم از او می‌ترسیدم، امّا می‌دانستم کاری با من ندارد و آزارش به من نمی‌رسد. خم شد و به چشمانم زل زد. با یک صدای کلفت و خشن، امّا مطمئن و مردانه گفت: «الان اینجا قیامت می‌شه دختر ! از زمین و آسمونش مأمور می‌ریزه و ما رو می‌برن، احتمالاً ما رو می‌برن خضراء، امّا مهم نیست. ســـمن این تنها کاری بود که از دست ما برمیومد!» صدای دویدن و بلند‌بلند داد زدن ده بیست تا مأمور می‌آمد، مشخّص بود که دارند به‌طرف سلّول ما می‌دوند. آن مرد سرعت کلامش را بیش‌تر کرد و گفت: «ببین سمن! تو دختر باهوشی هستی. برای مردن اینجا نیومدی، امّا برای برگشتن هم ممکنه زنده نمونی! به راهت ادامه بده!» صدای دویدن‌ها نزدیک‌تر می‌شد و تعداد افرادی که می‌دویدند، بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد و استرس ناتمام ماندن کلام آن مرد به جانم افتاده بود. فقط به لب‌های خشک و خونی‌اش نگاه می¬کردم که داشت کلمات را منقطع منقطع به من می-رساند: «سمن از اینجا برو بیرون، باید به افغانستان برگردی! امّا کلید نجات تو از اینجا ماهدخته، همین دختری که مثلاً داشتیم می‌کشتیمش، قدرشو بدون!» دیگر صداها خیلی نزدیک شده بود، یکی دو قدمی ما بودند، سایه¬شان مشخّص بود. خیلی تند آخرین جملاتش این بود: «باز هم فکر پرواز باش! حتّی زمانی که دارن برای ذبح، بهت آب میدن!» من که بهت‌زده بودم و حتّی توان تحلیل، پرسش و درک آن لحظات را نداشتم، فقط فرصت کردم تمام جانم را در لبانم جمع کنم و به آن مرد بگویم: «آقا اسم شما چیه؟!» توی سلّول ریختند! هرکس با هر چه که در دستش بود به آن دو تا بیچاره حمله کرد و به سر و صورتشان می‌زدند. دوباره با جیغ و فریاد گفتم: «تورو خدا اسمتو به من بگو!» توحّش کامل بود از بس وحشیانه آن دو تا بنده خدا را می‌زدند. وسط آن خون و خونریزی و کشت و کشتار، صدایش را شنیدم. آره صدای خودش بود، همان‌طور پر طنین و درشت! مثل شیری که در تله کفتارها افتاده است. شنیدم که گفت: «ماهر... ماهر عبدالله! برو... سمن، ماهدخت رو ول نکن!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
409.2K
پیام یکی از اعضای محترم کانال👆
دلنوشته های یک طلبه
پیام یکی از اعضای محترم کانال👆
ضمن تشکر از شما بزرگوار باید خدمتتان عرض کنم که تحلیل همان است که از اول طوفان الاقصی عرض کردم. اگر رودربایستی‌ها نبود، همان موقع و حتی الان باید محکم‌تر نکاتی را میگفتم. اما چه فایده؟! که بعدش بگن چرا گفتی؟ بگن چرا تو دل مردم خالی کردی؟! وگرنه من که از اول گفتم رو حماس خیلی حساب نکنید و *اگر حماس نتواند دستاوردهایش را حفظ کند و به آزادسازی اراضی بیشتری اقدام نکند و بلکه دعوا را بکشه به داخل غزه، سر مردم مظلوم و بی‌دفاعش خُرد میشه.* اما گفتن نگو که برای روحیه مردم خوب نیست. الان هم همونه بلکه پیچیده‌تر و این را میشه حتی به کشاندن عرصه نبرد با آمریکا در خاک عراق و همچنین تیکه معنادار آسیدحسن نصراله که گفت *ما در مکان و زمان مقتضی نه، بلکه در میدان و جلوی چشم همه جواب میدهیم* میشه فهمید. اما تاکید میکنم که👈 این پیچیدگی به معنای عدم توانایی و برتری ما نسبت به اونا نیست. ولی درباره کرمان... درد خیلی زیاده خیلی اما همین که بیش از ۶۰ تا بمب شناسایی و خنثی شده، حکایت از یک حرکت شیطانی و همه جانبه داره. بقیه‌اش بماند برای وقتش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف بزنید با مردم حرف بزنید خیلی از مسائل با حرف زدن حل میشه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک رسم من درآوردی در بهائیت هست که چشم خودشان را در بعضی مواقع، به معنی چشم و دل سیری و چشم دخترانشان را به نشان تبعیت محض می‌بندند.
دلنوشته های یک طلبه
یک رسم من درآوردی در بهائیت هست که چشم خودشان را در بعضی مواقع، به معنی چشم و دل سیری و چشم دخترانشا
یکی از مخاطبان نوشتند: برند ی لباس که آقایی که یوتیوب هستن درست کردند البته خودشون گفتن که هیچ ربطی به بهائیت نداره و معنی کلمه به معنی ارزش هست اما اینکه چشم مدل بسته شده رو نمیدونم ولی خودشون منکر بهائیت بودن هستند.
دقیقا ها فرشته اند و ، بهشت روی زمین @Mohamadrezahadadpour