eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت پانزدهم 💥 🔺باز هم به فکر پرواز باش! حتّی زمانی که دارند برای ذبح، به تو آب می‌دهند! تمام این خاطرات مثل برق از جلوی چشمانم رد شد و تنها یک آه حسرت به‌خاطر از دست رفتن آرزوهایم به دلم گذاشت! این چیزها را به هم سلّولی‌هایم نگفتم، مخصوصاً اندیشه‌های پدرم که حاضرم برایش جانم را بدهم از بس قبولش دارم و یقین دارم که الکی چیزی نمی‌گوید؛ مخصوصاً مسائل منطقه، آموزش زبان سلیس فارسی ایرانی به دوستانم و... با اینکه زبان اصلی خودمان هم فارسی هست، امّا پدرم روی زبان فارسی سلیس ایرانی تأکید داشت. این حرف‌ها را نمی‌شد به بقیّه گفت؛ چون فوراً علّتش را از من می‌خواستند و من هم چیز زیادی از خطّ و فکر پدرم نداشتم و نمی‌دانستم چطور جوابشان را بدهم؛ ضمن اینکه آنجا دیوارش موش داشت، موشش هم گوش داشت! بگذریم. فقط گفتم: «منو یه شب از وسط کلاسم دزدیدن و به همه برنامه‌هام گند زدن و الانم اینجا هستم! همین.» نگاهم به‌طرف ماهدخت رفت. گفتم: «تو چه خبر؟ شما کجا؟ اینجا کجا؟» ماهدخت بغض کرد، بغضش شدید بود! نفسهای عمیقی می‌کشید که نزدیک است به یک گریه بلند دخترانه خانه خراب¬کن تبدیل بشود. تا اینکه فوراً دستش را روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کرد. دلم خیلی برایش سوخت، امّا یواش‌یواش که گذشــت، دیـدم آرام نـشد. او را توی بـغـلم گـرفـتم و گـفتم: «تو هـمـیشه به من درس صبر و صبوری می‌دادی، چی شد دختر؟ حرفای خودتم یادت رفت؟» امّا نه... این تو بمیری، از آن تو بمیری‌ها نبود! گریه‌هایش داشت از حالت عادّی خارج می‌شد؛ روی زمین افتاد، دستش را روی گوشش گذاشت، بلند‌بلند داد می‌زد، اشک می‌ریخت و حتّی یکی دو بار هم خودش را زد. فوراً دست و پایش را گرفتیم تا به خودش لطمه و آسیب نزند. راستش را بخواهید، ما هم با گریه و صحنه‌های داغدار ماهدخت، گریه‌مان گرفته بود و با او گریه می‌کردیم. هایده همین‌طوری که داشت نوازشش می¬کرد و قربان صدقه‌اش می‌شد، گفت: «ماهدخت! الهی دورت بگردم! آروم باش... الان میان، میان می‌برنتا... آروم دختر، آروم!» لیلما که فقط گریه می‌کرد و پاهای ماهدخت را توی بغلش گرفته بود که نتواند به خودش آسیبی بزند. من هم که شوکّه شده بودم با یک دهان باز، دو تا چشم خیس و قرمز، دندان‌های به هم فشرده و عصبانی و دست‌هایی که دست¬های دوستش را گرفته است تا اذیّت نشود، در دلم هزار تا سؤال، درد و گره و... وجود داشت. ناگهان در همان لحظه، صدای باز شدن در سلّولمان آمد. همه ما تا مرز سکته و مرگ پیش رفتیم. بیش‌تر تلاش کردیم ماهدخت را آرام کنیم، امّا نشد. از وقتی صدای در آمد تا وقتی در کاملاً باز شد و سه نفر هیکلی باتوم به دست و وحشی وارد طویله شدند، شاید 8-7 ثانیه شد. در همان 8-7 ثانیه، صحنه‌ای را دیدیم که از همه صحنه¬های تا آن موقع زندان، فشار و استرس بیش‌تری داشت. این‌قدر که من و لیلما و هایده هم با دیدن آن صحنه، شروع به جیغ زدن کردیم! تا صدای در آمد، دیدیم همان شخصـی که چشمانش خیلی ضعیف بود و به مرز کوری رسیده بود، بلند شد، نعره¬ای کشید و با جفت لگد روی شکم ماهدخت پـریـد و مـثـل یک افعی گرسـنه، دو تا دسـت گـنـده و سـفـتش را روی گـلـوی مـاهـدخـت گذاشت و شروع به فشار دادن کرد! ادامه...👇
جفت لگدش که دقیقاً وسط بدن ماهدخت فرود آمده بود، سبب تنگی نفس و احتمال شکستگی در بدن ماهدخت شد. به‌خاطر همین، وقتی دستش را روی گلوی ماهدخت گذاشت و شروع به خفه کردن ماهدخت کرد، ماهدخت فوراً قرمز و تیره شد و همه رگ‌های صورت، گردن و چشمانش بیرون زد! واقعاً داشت ماهدخت را می‌کشت! ماهدخت داشت می‌مُرد! در باز شد. تا در باز شد و آن سه نفر آن صحنه را دیدند، خواستند به آن مرد کم بینا حمله کنند که... آن یکی مرد افغان جلوی آن‌ها را گرفت و با آن‌ها درگیر شد. به‌طور قطع می‌توانم بگویم که آن سه نفر، حریف آن یک مرد تنهای افغان نبودند! با سه نفرشان درگیر شد، امّا آن‌ها با باتوم هم نتوانستند حریفش بشوند از بس قوی بود، آن‌ها را غافلگیر کرد و به قصد کُشت زد. ما سه تا زنی که شاهد آن صحنه‌ها بودیم، ماهدخت را یادمان رفته بود. یک گوشه کز کرده بودیم و از وحشت این همه درگیری می‌لرزیدیم و گریه می‌کردیم. آن سه نفر به زمین افتادند، حالتی بین بی‌جانی و بی‌هوشی! آن مرد افغان فوراً بالای سر رفیقش رفت و از پشت‌سر، دستش را گرفت و به او گفت: «ولش کن جلیل! ولش کن، کُشتیش! ولش کن، بذار به وقتش! اینجا نه! کارت خوب بود!» بعداز اینکه این حرف را زد، رفیقش دستش را کم‌کم از روی صورت سرخ شده و لب‌های کبود ماهدخت برداشت و وقتی می‌خواست از روی سینه‌اش بلند شود، همه آب دهانش را جمع کرد و محکم به زمین پرت کرد. آن مرد سراغ ما آمد، به من نزدیک شد. من داشتم از او می‌ترسیدم، امّا می‌دانستم کاری با من ندارد و آزارش به من نمی‌رسد. خم شد و به چشمانم زل زد. با یک صدای کلفت و خشن، امّا مطمئن و مردانه گفت: «الان اینجا قیامت می‌شه دختر ! از زمین و آسمونش مأمور می‌ریزه و ما رو می‌برن، احتمالاً ما رو می‌برن خضراء، امّا مهم نیست. ســـمن این تنها کاری بود که از دست ما برمیومد!» صدای دویدن و بلند‌بلند داد زدن ده بیست تا مأمور می‌آمد، مشخّص بود که دارند به‌طرف سلّول ما می‌دوند. آن مرد سرعت کلامش را بیش‌تر کرد و گفت: «ببین سمن! تو دختر باهوشی هستی. برای مردن اینجا نیومدی، امّا برای برگشتن هم ممکنه زنده نمونی! به راهت ادامه بده!» صدای دویدن‌ها نزدیک‌تر می‌شد و تعداد افرادی که می‌دویدند، بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد و استرس ناتمام ماندن کلام آن مرد به جانم افتاده بود. فقط به لب‌های خشک و خونی‌اش نگاه می¬کردم که داشت کلمات را منقطع منقطع به من می-رساند: «سمن از اینجا برو بیرون، باید به افغانستان برگردی! امّا کلید نجات تو از اینجا ماهدخته، همین دختری که مثلاً داشتیم می‌کشتیمش، قدرشو بدون!» دیگر صداها خیلی نزدیک شده بود، یکی دو قدمی ما بودند، سایه¬شان مشخّص بود. خیلی تند آخرین جملاتش این بود: «باز هم فکر پرواز باش! حتّی زمانی که دارن برای ذبح، بهت آب میدن!» من که بهت‌زده بودم و حتّی توان تحلیل، پرسش و درک آن لحظات را نداشتم، فقط فرصت کردم تمام جانم را در لبانم جمع کنم و به آن مرد بگویم: «آقا اسم شما چیه؟!» توی سلّول ریختند! هرکس با هر چه که در دستش بود به آن دو تا بیچاره حمله کرد و به سر و صورتشان می‌زدند. دوباره با جیغ و فریاد گفتم: «تورو خدا اسمتو به من بگو!» توحّش کامل بود از بس وحشیانه آن دو تا بنده خدا را می‌زدند. وسط آن خون و خونریزی و کشت و کشتار، صدایش را شنیدم. آره صدای خودش بود، همان‌طور پر طنین و درشت! مثل شیری که در تله کفتارها افتاده است. شنیدم که گفت: «ماهر... ماهر عبدالله! برو... سمن، ماهدخت رو ول نکن!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
409.2K
پیام یکی از اعضای محترم کانال👆
دلنوشته های یک طلبه
پیام یکی از اعضای محترم کانال👆
ضمن تشکر از شما بزرگوار باید خدمتتان عرض کنم که تحلیل همان است که از اول طوفان الاقصی عرض کردم. اگر رودربایستی‌ها نبود، همان موقع و حتی الان باید محکم‌تر نکاتی را میگفتم. اما چه فایده؟! که بعدش بگن چرا گفتی؟ بگن چرا تو دل مردم خالی کردی؟! وگرنه من که از اول گفتم رو حماس خیلی حساب نکنید و *اگر حماس نتواند دستاوردهایش را حفظ کند و به آزادسازی اراضی بیشتری اقدام نکند و بلکه دعوا را بکشه به داخل غزه، سر مردم مظلوم و بی‌دفاعش خُرد میشه.* اما گفتن نگو که برای روحیه مردم خوب نیست. الان هم همونه بلکه پیچیده‌تر و این را میشه حتی به کشاندن عرصه نبرد با آمریکا در خاک عراق و همچنین تیکه معنادار آسیدحسن نصراله که گفت *ما در مکان و زمان مقتضی نه، بلکه در میدان و جلوی چشم همه جواب میدهیم* میشه فهمید. اما تاکید میکنم که👈 این پیچیدگی به معنای عدم توانایی و برتری ما نسبت به اونا نیست. ولی درباره کرمان... درد خیلی زیاده خیلی اما همین که بیش از ۶۰ تا بمب شناسایی و خنثی شده، حکایت از یک حرکت شیطانی و همه جانبه داره. بقیه‌اش بماند برای وقتش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف بزنید با مردم حرف بزنید خیلی از مسائل با حرف زدن حل میشه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک رسم من درآوردی در بهائیت هست که چشم خودشان را در بعضی مواقع، به معنی چشم و دل سیری و چشم دخترانشان را به نشان تبعیت محض می‌بندند.
دلنوشته های یک طلبه
یک رسم من درآوردی در بهائیت هست که چشم خودشان را در بعضی مواقع، به معنی چشم و دل سیری و چشم دخترانشا
یکی از مخاطبان نوشتند: برند ی لباس که آقایی که یوتیوب هستن درست کردند البته خودشون گفتن که هیچ ربطی به بهائیت نداره و معنی کلمه به معنی ارزش هست اما اینکه چشم مدل بسته شده رو نمیدونم ولی خودشون منکر بهائیت بودن هستند.
دقیقا ها فرشته اند و ، بهشت روی زمین @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت شانزدهم 💥 🔺طبقه آخر... سلّول آخر...! تا آن روز، هیچ‌وقت این‌قدر نترسیده بودم و خون و مظلومیّت خودمان را با گوشت و پوست درک نکرده بودم. آن روز، از هر روز بیش‌تر سخت گذشت و ترسیدم. این‌قدر ترسیده بودم که فکر می‌کردم قلبم دارد از جا کنده می‌شود! ماهر و جلیل را بردند، به قصد کشت هم بردند. فقط با لبم ... آرام و پر بغض به آن‌ها نگاه کردم و یواشکی گفتم: «برید خدا به همراتون... فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ!» در همان آشفتگی حواسم به‌طرف ماهدخت رفت. خودم را زیر دست و پای آن وحشی‌ها انداختم و به زور به ماهدخت رساندم. از بس جا کوچک بود و با وجود آن تعداد زیاد، نمی‌توانستم از ماهدخت مراقبت بکنم. ماهدخت هم بی‌حال روی زمین افتاده بود و به زور و با صدا تلاش می‌کرد نفس بکشد. هر چقدر کتکم زدند، خودم را از ماهدخت جدا نکردم. دو سه بار تنفّس دهان به دهان به او دادم و ماساژش دادم تا کمی اوضاعش بهتر شد. وقتی کمی اوضاعش بهتر شد، احساس کردم که نظرشان به‌طور کلّی به‌طرف ما دو تا جلب شده است. هر چهار نفرمان را با خودشان بردند، امّا نه با حالت عادّی بلکه موهایمان را می‌کشیدند و با توحّش هر چه تمام‌تر ما را یکی دو طبقه پایین‌تر بردند. من کلّاً به هوای زیر زمین حسّاسم و احساس خفگی می‌کنم، حالا چه برسد به اینکه در آن شرایط حدّاقل سه چهار طبقه، شاید هم بیش‌تر زیرِ زمین بودیم. از فشار کمبود اکسیژن، به زور نفس کشیدن، وزن سنگین ماهدخت و... داشتم کم می‌آوردم. ماهدخت کم‌کم داشت چشمانش را باز کرد. خودش را که در پناه من دید، محکم‌تر به من چسبید. من هم دستم را محکم‌تر گرفتم و نگهش داشتم. باید از خودم و خودش، دو جسم به هم چسبیده می‌ساختم، باید پوست تنش می‌شدم، باید سایه بدنش می‌شدم، این سفارش ماهر بود. با خودم می‌گفتم از دو حال خارج نیست: یا ماهدخت آدم خوبی هست یا نیست! اگر خوب نباشد خودم به حسابش می‌رسم، اگر هم آدم خوبی باشد که ضرر نکردم. فقط می‌دانستم که اتّفاقات مهمّ و سختی قرار است بین من و او و یا با هم بیفتد. حالا چه اتّفاقاتی؟ این را دیگر حتّی حدس هم نمی‌توانستم بزنم! ما را به جایی شبیه سالن بردند. رو‌به‌روی ما سلّول‌هایی بود که به غیر از یک سلّول، اسرای دیگر از بقیّه سلّول‌ها بیرون آمده بودند و به ما نگاه می‌کردند. با اینکه دلیلی برای شکنجه ما وجود نداشت، امّا باز هم با این حال برای خالی نبودن عریضه، سی چهل بار با کمربند هر کدام از ما را زدند و تار و مار و کبودمان کردند! چهار تا زن، بی‌پناه، بی‌یاور، خُرد و خسته و خونی‌ روی زمین رها شده بودیم. چشمان ما بعداز یک فصل کتک حسابی داشت یکی یکی باز می‌شد. داشتیم مثل کرم‌هایی که یواش‌یواش از زیر خاک بیرون می‌زنند، لول می‌خوردیم و بدنمان را تکان می‌دادیم. ماهدخت با صدای گرفته و بعداز کلّی سرفه گفت: «زنده‌ها دستا بالا!» ادامه...👇
سه نفرمان با زور و زحمت دستانمان را کمی بالا بردیم، حتّی توان حرف زدن اضافه نداشتیم. از بین ما سه نفر، حال هایده خیلی بدتر از بقیّه به نظر می‌رسید، خیلی به خودش می‌پیچید و اظهار درد و پیچیدگی خاصّی در شکم و بدنش داشت. خودمان را جمع‌و‌جورتر کردیم و کم‌کم به‌طرف هایده کشاندیم. امّا من نمی‌دانم چرا حواسم به‌طرف بقیّه زندانی‌ها بود که با دلسوزی و ناراحتی به ما نگاه می‌کردند، زندانی‌هایی سیاه‌پوست، سفید‌پوست، حتّی اروپایی و... تا حالا برایتان اتّفاق افتاده است که حواستان به یک سمتی جلب شود، امّا هر چه به آن سمت نگاه می‌کنید، باز هم سیر نمی‌شوید و حس می‌کنید یک چیزی در ورای آن سمت هست که باید کشفش کنید؟! دقیقاً همین حس سراغم آمده بود. تا اینکه کشفش کردم! فهمیدم چرا چشم و ضمیر ناخودآگاهم هر چه به آن طرف نگاه می‌کند سیر نمی‌شود. در بین آن همه سلّولی که آدم‌هایش به‌طرف درهای سلّولشان فشار می‌آوردند تا بتوانند دقیق‌تر به ما نگاه کنند، حتّی سر و دستانشان بیرون زده بود و با دقّت به ما نگاه می‌کردند، حواسم به‌طرف آن سلّول کوچکی جلب شد که هیچکس از آنجا به ما نگاه نمی‌کرد و یک جورهایی برای من جاذبه داشت. به خدا قسم وقتی یاد آن لحظه می‌افتم تپش قلب و هیجان عجیبی می‌گیرم. رویم را به‌طرف بچّه¬ها گرداندم و از آن‌ها پرسیدم: «این طبقه کجاست؟ اینا کین؟ شماها تا حالا این طبقه بودین؟!» لیلما گفت: «اینجا تقریباً طبقه آخر اینجاست... اکثرا آسیایی هستن... تک و توک اروپایی اینجا می‌بینی!» گفتم : «لیلما اون سلّول...» گفت: «کدوم؟!» گفتم: «اون، اوناش! آخری... سلّول آخری! کجاست؟ مال کیاست؟» لیلما چیزی گفت که دلم هُری پایین ریخت، طوری که دیگر نشد جمعش کنم. لیلما گفت: «نمی‌دونم! امّا می‌گن... مطمئن نیستما، قط شنیدم که میگن اون‌جا ایرانین! می‌گن دو نفرن، دو تا مرد ایرانی! من تا حالا نه صداشونو شنیدم و نه قیافه‌شونو دقیق دیدم! امّا می‌گن دو تا پیرمرد ایرانی اون‌جان.» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹۰٪ از ما اینجوریم👆 رنج بزرگی هست نوعی خودآزاری و دیگرآزاری که حتی در مسائل اجتماعی خیلی بدتر میشه و شدتش منتج به نتایج وخیمی میشه. هر جا فورا از حرف رفیق و همسر و خانواده و دوستامون منظور برنداشتیم و ذهنمون فقط متمرکز کردیم روی خود فرد و اصل حرفی که میزنه، بِهَم بیشتر نزدیک شدیم و بیشتر از حضور هم کیف کردیم. خوشا به ساده دلی خوشا به رِند نبودن ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
۹۰٪ از ما اینجوریم👆 رنج بزرگی هست نوعی خودآزاری و دیگرآزاری که حتی در مسائل اجتماعی خیلی بدتر میشه و
اجازه بده آدمها دوست داشته باشن از همنشینی باهات لذت ببرن بخوان باهات رفاقت کنن بذار ازت تعریف کنن فکر کنن تو باحال و بانمکی حتی وقتی خودت فکر میکنی نیستی. اینکه بقیه چه احساسی دارن، به تو ارتباطی نداره یادت باشه اونها ممکنه خصوصیات مثبتی رو در تو ببینن که تو چون به شدت منتقد خودت هستی و از خودت ایراد میگیری اونها رو نمی‌بینی. اجازه بده آدمها دوست داشته باشن، حتی وقتی خودت دلیلی برای دوست داشتنشون پیدا نمی‌کنی. خودت رو به انزوا نبر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اول صبح ی کم بخندیم 😂 بعدش خدا بزرگه ☺️ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی راحت خیلی خودمونی بی شیله پیله دو کلمه دم در یواشکی درِ گوشِت یه چیزی بگم و برم دیگه خودت یه کاریش بکن ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
چشم‌هایش... آه...
✔️ داستان «رؤیا حشمتی» چه بود؟! مدتی بود که با وضعیت زننده و پوششی نامتعارف در برخی معابر پرتردد شهر تهران حاضر می‌شد. با شناسایی و بازداشت او تحقیقات از وی آغاز و در وسایل الکترونیکی او اسناد قابل‌تأملی به‌دست می‌آید. در تحقیقات اولیه از این خانم مشخص می‌شود او کارمند یک شرکت مستقر در آمریکاست. مقام قضایی در وسایل الکترونیکی او به گروه مهمی برخورد می‌کند. در این گروه که متعلق به شرکتی مستقر در آمریکا بوده افراد پروژه بگیر در کنار انجام پروژهٔ کاری یک مأموریت ویژه هم داشته‌اند و آن حضور در معابر شهر با استاندارد و شرایط تعریف‌شده بوده است. رؤیا حشمتی پس از هر بار انجام مأموریت واگذارشده، مستندات اقداماتش را برای کارفرمای آمریکایی ارسال کرده و گزارش داده است. @Mohamadrezahadadpour