eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
409.2K
پیام یکی از اعضای محترم کانال👆
دلنوشته های یک طلبه
پیام یکی از اعضای محترم کانال👆
ضمن تشکر از شما بزرگوار باید خدمتتان عرض کنم که تحلیل همان است که از اول طوفان الاقصی عرض کردم. اگر رودربایستی‌ها نبود، همان موقع و حتی الان باید محکم‌تر نکاتی را میگفتم. اما چه فایده؟! که بعدش بگن چرا گفتی؟ بگن چرا تو دل مردم خالی کردی؟! وگرنه من که از اول گفتم رو حماس خیلی حساب نکنید و *اگر حماس نتواند دستاوردهایش را حفظ کند و به آزادسازی اراضی بیشتری اقدام نکند و بلکه دعوا را بکشه به داخل غزه، سر مردم مظلوم و بی‌دفاعش خُرد میشه.* اما گفتن نگو که برای روحیه مردم خوب نیست. الان هم همونه بلکه پیچیده‌تر و این را میشه حتی به کشاندن عرصه نبرد با آمریکا در خاک عراق و همچنین تیکه معنادار آسیدحسن نصراله که گفت *ما در مکان و زمان مقتضی نه، بلکه در میدان و جلوی چشم همه جواب میدهیم* میشه فهمید. اما تاکید میکنم که👈 این پیچیدگی به معنای عدم توانایی و برتری ما نسبت به اونا نیست. ولی درباره کرمان... درد خیلی زیاده خیلی اما همین که بیش از ۶۰ تا بمب شناسایی و خنثی شده، حکایت از یک حرکت شیطانی و همه جانبه داره. بقیه‌اش بماند برای وقتش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف بزنید با مردم حرف بزنید خیلی از مسائل با حرف زدن حل میشه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک رسم من درآوردی در بهائیت هست که چشم خودشان را در بعضی مواقع، به معنی چشم و دل سیری و چشم دخترانشان را به نشان تبعیت محض می‌بندند.
دلنوشته های یک طلبه
یک رسم من درآوردی در بهائیت هست که چشم خودشان را در بعضی مواقع، به معنی چشم و دل سیری و چشم دخترانشا
یکی از مخاطبان نوشتند: برند ی لباس که آقایی که یوتیوب هستن درست کردند البته خودشون گفتن که هیچ ربطی به بهائیت نداره و معنی کلمه به معنی ارزش هست اما اینکه چشم مدل بسته شده رو نمیدونم ولی خودشون منکر بهائیت بودن هستند.
دقیقا ها فرشته اند و ، بهشت روی زمین @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت شانزدهم 💥 🔺طبقه آخر... سلّول آخر...! تا آن روز، هیچ‌وقت این‌قدر نترسیده بودم و خون و مظلومیّت خودمان را با گوشت و پوست درک نکرده بودم. آن روز، از هر روز بیش‌تر سخت گذشت و ترسیدم. این‌قدر ترسیده بودم که فکر می‌کردم قلبم دارد از جا کنده می‌شود! ماهر و جلیل را بردند، به قصد کشت هم بردند. فقط با لبم ... آرام و پر بغض به آن‌ها نگاه کردم و یواشکی گفتم: «برید خدا به همراتون... فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ!» در همان آشفتگی حواسم به‌طرف ماهدخت رفت. خودم را زیر دست و پای آن وحشی‌ها انداختم و به زور به ماهدخت رساندم. از بس جا کوچک بود و با وجود آن تعداد زیاد، نمی‌توانستم از ماهدخت مراقبت بکنم. ماهدخت هم بی‌حال روی زمین افتاده بود و به زور و با صدا تلاش می‌کرد نفس بکشد. هر چقدر کتکم زدند، خودم را از ماهدخت جدا نکردم. دو سه بار تنفّس دهان به دهان به او دادم و ماساژش دادم تا کمی اوضاعش بهتر شد. وقتی کمی اوضاعش بهتر شد، احساس کردم که نظرشان به‌طور کلّی به‌طرف ما دو تا جلب شده است. هر چهار نفرمان را با خودشان بردند، امّا نه با حالت عادّی بلکه موهایمان را می‌کشیدند و با توحّش هر چه تمام‌تر ما را یکی دو طبقه پایین‌تر بردند. من کلّاً به هوای زیر زمین حسّاسم و احساس خفگی می‌کنم، حالا چه برسد به اینکه در آن شرایط حدّاقل سه چهار طبقه، شاید هم بیش‌تر زیرِ زمین بودیم. از فشار کمبود اکسیژن، به زور نفس کشیدن، وزن سنگین ماهدخت و... داشتم کم می‌آوردم. ماهدخت کم‌کم داشت چشمانش را باز کرد. خودش را که در پناه من دید، محکم‌تر به من چسبید. من هم دستم را محکم‌تر گرفتم و نگهش داشتم. باید از خودم و خودش، دو جسم به هم چسبیده می‌ساختم، باید پوست تنش می‌شدم، باید سایه بدنش می‌شدم، این سفارش ماهر بود. با خودم می‌گفتم از دو حال خارج نیست: یا ماهدخت آدم خوبی هست یا نیست! اگر خوب نباشد خودم به حسابش می‌رسم، اگر هم آدم خوبی باشد که ضرر نکردم. فقط می‌دانستم که اتّفاقات مهمّ و سختی قرار است بین من و او و یا با هم بیفتد. حالا چه اتّفاقاتی؟ این را دیگر حتّی حدس هم نمی‌توانستم بزنم! ما را به جایی شبیه سالن بردند. رو‌به‌روی ما سلّول‌هایی بود که به غیر از یک سلّول، اسرای دیگر از بقیّه سلّول‌ها بیرون آمده بودند و به ما نگاه می‌کردند. با اینکه دلیلی برای شکنجه ما وجود نداشت، امّا باز هم با این حال برای خالی نبودن عریضه، سی چهل بار با کمربند هر کدام از ما را زدند و تار و مار و کبودمان کردند! چهار تا زن، بی‌پناه، بی‌یاور، خُرد و خسته و خونی‌ روی زمین رها شده بودیم. چشمان ما بعداز یک فصل کتک حسابی داشت یکی یکی باز می‌شد. داشتیم مثل کرم‌هایی که یواش‌یواش از زیر خاک بیرون می‌زنند، لول می‌خوردیم و بدنمان را تکان می‌دادیم. ماهدخت با صدای گرفته و بعداز کلّی سرفه گفت: «زنده‌ها دستا بالا!» ادامه...👇
سه نفرمان با زور و زحمت دستانمان را کمی بالا بردیم، حتّی توان حرف زدن اضافه نداشتیم. از بین ما سه نفر، حال هایده خیلی بدتر از بقیّه به نظر می‌رسید، خیلی به خودش می‌پیچید و اظهار درد و پیچیدگی خاصّی در شکم و بدنش داشت. خودمان را جمع‌و‌جورتر کردیم و کم‌کم به‌طرف هایده کشاندیم. امّا من نمی‌دانم چرا حواسم به‌طرف بقیّه زندانی‌ها بود که با دلسوزی و ناراحتی به ما نگاه می‌کردند، زندانی‌هایی سیاه‌پوست، سفید‌پوست، حتّی اروپایی و... تا حالا برایتان اتّفاق افتاده است که حواستان به یک سمتی جلب شود، امّا هر چه به آن سمت نگاه می‌کنید، باز هم سیر نمی‌شوید و حس می‌کنید یک چیزی در ورای آن سمت هست که باید کشفش کنید؟! دقیقاً همین حس سراغم آمده بود. تا اینکه کشفش کردم! فهمیدم چرا چشم و ضمیر ناخودآگاهم هر چه به آن طرف نگاه می‌کند سیر نمی‌شود. در بین آن همه سلّولی که آدم‌هایش به‌طرف درهای سلّولشان فشار می‌آوردند تا بتوانند دقیق‌تر به ما نگاه کنند، حتّی سر و دستانشان بیرون زده بود و با دقّت به ما نگاه می‌کردند، حواسم به‌طرف آن سلّول کوچکی جلب شد که هیچکس از آنجا به ما نگاه نمی‌کرد و یک جورهایی برای من جاذبه داشت. به خدا قسم وقتی یاد آن لحظه می‌افتم تپش قلب و هیجان عجیبی می‌گیرم. رویم را به‌طرف بچّه¬ها گرداندم و از آن‌ها پرسیدم: «این طبقه کجاست؟ اینا کین؟ شماها تا حالا این طبقه بودین؟!» لیلما گفت: «اینجا تقریباً طبقه آخر اینجاست... اکثرا آسیایی هستن... تک و توک اروپایی اینجا می‌بینی!» گفتم : «لیلما اون سلّول...» گفت: «کدوم؟!» گفتم: «اون، اوناش! آخری... سلّول آخری! کجاست؟ مال کیاست؟» لیلما چیزی گفت که دلم هُری پایین ریخت، طوری که دیگر نشد جمعش کنم. لیلما گفت: «نمی‌دونم! امّا می‌گن... مطمئن نیستما، قط شنیدم که میگن اون‌جا ایرانین! می‌گن دو نفرن، دو تا مرد ایرانی! من تا حالا نه صداشونو شنیدم و نه قیافه‌شونو دقیق دیدم! امّا می‌گن دو تا پیرمرد ایرانی اون‌جان.» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹۰٪ از ما اینجوریم👆 رنج بزرگی هست نوعی خودآزاری و دیگرآزاری که حتی در مسائل اجتماعی خیلی بدتر میشه و شدتش منتج به نتایج وخیمی میشه. هر جا فورا از حرف رفیق و همسر و خانواده و دوستامون منظور برنداشتیم و ذهنمون فقط متمرکز کردیم روی خود فرد و اصل حرفی که میزنه، بِهَم بیشتر نزدیک شدیم و بیشتر از حضور هم کیف کردیم. خوشا به ساده دلی خوشا به رِند نبودن ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
۹۰٪ از ما اینجوریم👆 رنج بزرگی هست نوعی خودآزاری و دیگرآزاری که حتی در مسائل اجتماعی خیلی بدتر میشه و
اجازه بده آدمها دوست داشته باشن از همنشینی باهات لذت ببرن بخوان باهات رفاقت کنن بذار ازت تعریف کنن فکر کنن تو باحال و بانمکی حتی وقتی خودت فکر میکنی نیستی. اینکه بقیه چه احساسی دارن، به تو ارتباطی نداره یادت باشه اونها ممکنه خصوصیات مثبتی رو در تو ببینن که تو چون به شدت منتقد خودت هستی و از خودت ایراد میگیری اونها رو نمی‌بینی. اجازه بده آدمها دوست داشته باشن، حتی وقتی خودت دلیلی برای دوست داشتنشون پیدا نمی‌کنی. خودت رو به انزوا نبر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اول صبح ی کم بخندیم 😂 بعدش خدا بزرگه ☺️ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی راحت خیلی خودمونی بی شیله پیله دو کلمه دم در یواشکی درِ گوشِت یه چیزی بگم و برم دیگه خودت یه کاریش بکن ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
چشم‌هایش... آه...
✔️ داستان «رؤیا حشمتی» چه بود؟! مدتی بود که با وضعیت زننده و پوششی نامتعارف در برخی معابر پرتردد شهر تهران حاضر می‌شد. با شناسایی و بازداشت او تحقیقات از وی آغاز و در وسایل الکترونیکی او اسناد قابل‌تأملی به‌دست می‌آید. در تحقیقات اولیه از این خانم مشخص می‌شود او کارمند یک شرکت مستقر در آمریکاست. مقام قضایی در وسایل الکترونیکی او به گروه مهمی برخورد می‌کند. در این گروه که متعلق به شرکتی مستقر در آمریکا بوده افراد پروژه بگیر در کنار انجام پروژهٔ کاری یک مأموریت ویژه هم داشته‌اند و آن حضور در معابر شهر با استاندارد و شرایط تعریف‌شده بوده است. رؤیا حشمتی پس از هر بار انجام مأموریت واگذارشده، مستندات اقداماتش را برای کارفرمای آمریکایی ارسال کرده و گزارش داده است. @Mohamadrezahadadpour
✔️ "هم‌میهن" به نقل از فایننشال‌تایمز نوشت: در خاورمیانه، جنگ‌ها در داخل مرزهای کشورها باقی نمی‌مانند. درحالی‌که تهران نگران از بین رفتن اعتبار و قدرت بازدارندگی خود است، اما همچنان معتقد است اهداف نهایی‌اش، از طریق مرگ با هزار ضربه چاقو بهتر محقق می‌شود تا رویارویی پرهزینه. شمارش معکوس برای پایان حضور آمریکا در سوریه و عراق آغازشده است. شکست نظامی حماس یک هدف دست‌یافتنی از طریق صبوری بود؛ در عوض، اسرائیل اهداف گسترده‌تری را بیان کرده و شیوه‌های نظامی‌ای را در پیش‌گرفته که فاجعه‌ای بشردوستانه ایجاد کرده و دورنمای شکست استراتژیک را افزایش داده است. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هفدهم 💥 🔺مثل بزرگ‌تر یک جماعت و قوم بزرگ! با شنیدن کلمات «ایرانی» و «ایران» از آن روز به بعد دیگر چندان احساس تنهایی نمی‌کردم. همیشه همین طور بودم. با شنیدن این دو کلمه یاد مقاومت، سر نترس داشتن، ایستادگی جلوی همه و این چیزها می‌افتادم. هر چند دیگر این روزها مقاومت و مذاکره، کرنش و نترس بودن و... نمی‌دانم چیست، فقط می‌دانم کمی فرق کرده است و باید برایش افسوس خورد و نگرانش بود. ولش کن، بیخیال! به ما چه! خیلی دلم می‌خواست دم در سلّول آن دو تا پیرمرد بروم و سرک بکشم، حدّاقل اسمشان را بپرسم یا حتّی ببینم قیافه آن‌ها چطور است، امّا نمی‌شد؛ چند تا گوریل گنده مسلّح بین ما و آن سلّول‌ها ایستاده و منتظر بودند که ما دست از پا خطا کنیم و دوباره ما را بزنند. تمام حواسم پیش آن سلّول بود. دیگر یادم رفته بود که ماهدختی هم هست، لیلما هم هست، هایده هم ناخوش است؛ کاملاً همه‌چیز را فراموش کرده بودم. دائم برمی‌گشتم و از لا‌به‌لای مأموران مسلّح از دور به در آن سلّول نگاه می‌کردم. از بس تابلو بودم، یک نفر از آن‌ها متوجّه دقّت و نگاه من شد و با باتوم سراغم آمد، فکر کرد نقشه‌ای دارم. خرج اینکه دلش خنک و خیالش هم راحت بشود که منظوری از آن نگاه‌ها نداشتم، ده بیست تا باتوم و توسری بود که با کمال میل پرداخت کردم! امّا باز هم مثل مجنون شده بودم که سر کوچه خانه لیلی از دست پسرهای غیرتی محلّه لـیلی کتک می‌خورد، امّا چشـم از در خـانه لیلی هم برنمی‌داشت و متوجّه سـوز و درد کتک‌ها نبود. با اینکه دیگر در آن مدّت، کتک خورم ملس شده بود، امّا از بس آن لعنتی با اعتقاد و دقّت مرا کتک زد بی‌حال کنار هایده افتادم؛ لیلما هم که آش‌و‌لاش بود؛ ماهدخت هم که خیلی وقت نبود از چنگ عزرائیل فرار کرده بود. مثل سه چهار تکّه استخوان کنار هم افتاده بودیم. چشمم روی هم رفت، نمی‌دانم غش بود یا خواب..، امّا رفتم... تا تهش هم رفتم! این‌قدر غرق در خواب بودم که فقط متوجّه شدم سه چهار نفر دارند پاهای سه چهار نفرمان را روی زمین می‌کشند و می‌برند تا در یکی از همان سلّول‌ها بیندازند. مرتّب خواب جلیل و ماهر را می‌دیدم، عجب شخصیّت‌های جذّابی داشتند! آن دو نفر واقعاً جذّابیّت داشتند. مخصوصا این که مردانگی و صلابت خاصی در آنها وجود داشت. وسط همان خواب شنیدم که یک نفر صدایم کرد. دو تا پلکم به زور، کمی از هم فاصله گرفت، ماهدخت بود. گفت: «سمن! سمن تورو خدا پاشو، یه سورپرایز برات دارم!» به زور توانستم بگویم: «چیه؟ ولم کن ماهدخت! دارم می‌میرم از درد و خستگی!» گفت: «منم مثل تو هم درد دارم و هم خستم، امّا نمی‌ذاره بخوابم!» با تعجّب گفتم: «چی می‌گی؟ کی نمی‌ذاره بخوابی؟» گفت: «دقّت کن یه‌کم! می‌شنوی؟ داره می‌خونه!» دیگر چشمانم را کامل باز کردم. دقّت کردم ببینم چه صدایی می‌آید. خوب گوش دادم. داشت می‌خواند: «صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ... غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ... وَلَا الضَّالِّينَ... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ... إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ... وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا...» ادامه... 👇
از لا‌به‌لای دیوار صدا می‌آمد. به سرفه افتاد. ادامه داد و گفت: «فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا... فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا» از بس همه‌جا سـاکت بـود و هـمه در سلّول‌هـایـشان افـتاده بـودند، صـدای نمازی که می‌شنیدیم، دقیق‌تر و واضح‌تر بود. صدای شکسته و غمگین و دلنشینی بود. با خودم گفتم چه کسی است که دارد وسط زندان بی‌نشان و بی‌آدرس یک مشت یهودی وحشـی از نصر و فتح و اینکه مردم دسته به دسته وارد دین الهی می‌شوند و نهایتش پیروزی است، حرف می.زند؟! از سر جایم به زور بلند شدم و سرم را به دیوار چسباندم. ماهدخت هم سرش را به دیوار چسبانده بود و مثل خودم کیف می‌کرد! صدای یک مرد بود. مثل اینکه یک نفر را این‌قدر زده باشند که دیگر دلش برای کسی که او را می‌زند بسوزد، طعنه و خستگی عجیبی در صدایش بود. مخصوصاً وقتی در قنوتش گفت: «اللَّهُمَّ لا تَجْعَلِ الدُّنْيَا أَكْبَرَ هَمِّنَا (خدایا مبادا دنیا بزرگ‌ترین همّ‌و‌غم ما بشود) وَ لا تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لا يَرْحَمُنَا (کسانی که اهل رحم و مهربانی به ما نباشند، بر ما مسلّط نکن!) اللّهُمَّ انْصُر جُیُوشَ المُسْلِمِینَ (خدایا سپاهیان اسلام را حفظ کن!) وَ اخْذُلِ الْمُنافِقِینَ وَ الْکَافِرینَ (و منافقین و کافران را نابود و خوار کن) و... اللّهُمَّ احْفَظْ قَائِدَنا وَ ارْحَم شُهَدائَنا وَ امَواتَنَا ... (خدایا رهبرمان را حفظ کن و شهدا و امواتمان را بیامرز!) و...» اصلاً از ذکر قنوت آدم‌ها می‌شود به جهان‌بینی آن‌ها پی برد و اینکه چه دغدغه‌هایی دارند و چقدر قیمت و ارزش دارند. آن مرد مثل یک لیدر، مثل بزرگ‌تر یک جماعت و قوم بزرگ نماز می¬خواند و می‌شد فهمید که سوز صدایش و انتخاب دعاهایش به سادگی نیست. از ماهدخت پرسیدم: «کیه این؟ سلّول بغلیمون کیا هستن؟ می‌شناسیش؟» گفت: «نه، نمی‌شناسمش! اما بذار یه نگاه بندازم ببینم کجاییم!» با هم بلند شدیم و دم در سلّولمان رفتیم؛ چون افراد دیگری هم در آن سلّول کوچک بودند، یواشکی از روی همه‌شان پا برداشتیم و خودمان را به در سلّول رساندیم. نگاهی به بیرون انداختیم، همه‌جا سـاکـت بود، هـمه خـواب بودند، فقط صدای نمازشب آن بنده خدا می‌آمد. یک نگاه کردیم، اصلاً باورم نمی‌شد! صدای قلبم را می‌شنیدم، خیلی هیجان‌انگیز بود! این‌قدر که دوست نداشتم آن لحظات تمام شود. ما دقیقاً کنار سلّول آن دو تا پیرمرد ایرانی بودیم... این صدای نافله و مناجات یکی از همان دو نفر بود. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour