[و خدایی که در همین نزدیکی است...
بهترین سلامها به کسی که تلخ نیست اما... نامهربان نیست اما... بیرحم نیست اما... بیتوجه نیست اما... حتی بعید است که خودخواه باشد اما... بعید است که نداند دل چیست اما... بعید است که نداند احساس دختری با دو سه تا کلمه خراش برمیدارد اما... حتی بعید است که انتظارِ یک دختر برای دوباره دیدنش و لیچار بارکردنش را نداند اما...
گلایه ها باشد برای بعد... باشد برای بَعدنی که من باشم و حضرتش. کلماتم باشد و گوش و هوشش. و باشم آنگونه که باید باشم در حضورش...
و اما بعد...
شاهنشاها... به پیوست، دو فقره چک تقدیم به آستانتان. فقره درشتتر به ارزش یکصد میلیون تومان برای تجهیز اتاقِ بچهها و راهاندازی بازی مسابقهای که در خاطر مبارکتان دارید. و دومی به ارزش بیست میلیون تومانِ ناقابل، پیشکِشِ محضرتان برای آب و دونِ روزهایی که روزهاید و شبهایی که از دستپختِ این عِلّیه محرومید. به درگاه احدیت راضی نیستم که در به جز خورد و خوراکتان هزینه شود. هرچقدر گرانتر و لذیذتر، خوشحالترم و گوارای وجودت. پولِ فروشِ پیجِ هفتصدهزارنفریِ یک #صورتی و به قول شما حجاب استایل، با دلِ پاک و رضایت کامل، تقدیم با احترام فراوان.
ساده ام،عاشقم ، پراز دردم
مثل یک گردباد ، میگردم
باقی حرفها بماند بعد
مادرم گفته زود برگردم! ] ]
ادامه این نامه
و شرح عاشقانههای داود و الهام
✍ به قلم #حدادپور_جهرمی
را در این کانال بخوانید 👇😍
@Mohamadrezahadadpour
رمان #یکی_مثل_همه۳
#لطفا_نشر_حداکثری
دلنوشته های یک طلبه
[و خدایی که در همین نزدیکی است... بهترین سلامها به کسی که تلخ نیست اما... نامهربان نیست اما... بیر
زحمت انتشار این بنر👆با شما ☺️
بفرستید هممممممه جااااا
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت دوازدهم»
گرهِ کارِ مسابقه بچهها خدا را شکر باز شد. داود نگذاشت به فردای آن روز بکشد. فورا چک را به فرشاد و عاطفه داد تا بروند و بهترین مدلش را به همراه دو تا مانیتور بزرگ بخرند و بیاورند. با این که یک ساعت کمتر تا اذان مغرب مانده بود، رفتند و تا دو سه ساعت بعد از مغرب، چِکی خریدند و به مسجد آوردند. به همان دوستِ فرشاد که کار برق انجام میداد گفتند و آمد و همان شب، تا قبل از ساعت نه و نیم ده شب به دیوار دو تا اتاق مسجد نصب کردند. فرشاد دو تا قفل کتابی هم خریده بود و درش را قفل کردند تا روزی که داود دستور بدهد.
هنوز کسی خبر ندارد که قدرت تبلیغ و رساندن خبر دو تا دستگاهِ خفنِ بازی به همراه دو تا مانیتور بزرگش، چند نفر در ثانیه است؟ چرا که هنوز فقط همان ده پونزده نفر بچهای که داود ظهرها برایشان قصه میگفت خبر داشتند اما فردای آن روز، جمعیتِ بچههایی که برای قصه شِنُفتن به مسجد میآمدند، دو برابر و نزدیک سی نفر شد!
داود اما درسش را خوب بلد بود. به احمد و صالح سپرده بود که چند دقیقه قبل از این که قصه را تمام کند، در دو تا اتاقِ بازی را باز کنند و هر کدامشان در یکی از اتاقها بنشینند و در را از پشت ببندند و با صدایی که به گوش همه برسد، بازی کنند. احمد و صالح هم این کاره بودند. جوری خود را غرق در بازی نشان میدادند که همه بچههای نوجوانِ زبان بسته در پشت شیشه آن اتاقها ازدحام میکردند و به بازی آنها نگاه میکردند.
روز دوم که سی چهل تا بچه پشت پنجره اتاقها جمع شده بود و سر و صدای زیادی کرده بودند، صالح و احمد آمدند بیرون و صالح رو به بچه ها گفت: «شماها مگه این بازیو بلدین؟»
همه بچهها به سر و صدا و کُری خواندن افتادند. صالح دوباره پرسید: «دلتون میخواد بازی کنین؟»
همه بچهها با جیغ و هورا و بله و آره، مسجد و کوچه مسجد را گذاشته بودند روی سرشان. اما ... احمد دو تا قفل کتابی را آورد و جلوی چشم بچهها در آن دو اتاق را قفل کرد. وقتی حال بچهها که انتظار داشتند همان لحظه بپرند داخل اتاق و سه چهار ساعت جوری بازی کنند که دلشان خنک بشود، گرفته شد و دمغ شدند، احمد رو به بچهها گفت: «هر کس سه نفر با خودش بیاره، اجازه میدیم که رایگان بشینه بازی کنه. تاکید میکم؛ سه نفر! برید دست دوستا و بچهمحلاتون رو بگیرین و بیایید و استفاده کنین. باید فرداشب اینجا صد صد و پنجاه نفر بچه ببینم. حله؟»
بچهها که شاید آن لحظه نمیدانستند احمد چه شرط سختی گذاشته، همه با صدای بلند گفتند«حله... حله»
احمد گفت: «ضمنا هر کس تو این مسابقه و نمازجماعت شرکت کنه، سی شب ماه رمضون اتوبوس میاد دنبالمون و میریم دور دور و کنارِ مزار شهدا شام میزنیم و برمیگردیم. گرفتین؟ حله؟»
آن لحظات انگار احمد داشت برای آن طفل معصومها از آمال و آرزوهایشان میگفت. باشنیدن حرفهای احمد از بس خوشحال بودند، بالا و پایین میپردند. بازی، ps4 و ps5 ، هرشب، آن هم رایگان، دور دور با اتوبوس، مزارشهدا، شام مُفتی! اینها کلیدواژگانی بود که هر بچهای را تا مدتهای طولانی میتوانست خوشحال و پرانرژی نگه دارد. آن هم بچههای پایین شهر.
فردا شد. بعد از نماز ظهر و عصر، داود داشت برای بچهها که تعدادشان بیشتر هم شده بود، قصه میگفت:
[بچهها لامبورگینی تا حالا دیدین؟ ساختِ یکی از کارخونههای مطرحِ ایتالیاست. ماشینای خیلی قوی و قشنگی میسازه. این کارخونه بابایِ همین پسره هست که دارم قصهشو براتون میگم. یا مثلا یه باشگاه اتوموبیل رانی خیلی معروف هست که بهش میگن فراری! اینم مال بابای همین پسره است. و کلی چیزای دیگه که اصلا باورتون نمیشه چقدر باباش پولدار بود و چقدر این بچه در ناز و نعمت بزرگ شد. خب وقتی کسی پول زیادی داشته باشه، یه جورایی قدرت میگیره و تا جایی ممکنه پیش بره که حتی به کشورش پول قرض بده. باورش سخته ها اما بابای پسره به ایتالیا پول قرض میداد...]
دقیقا مثل همین الان که من و شما مشتاقیم برای شنیدن ادامه قصه پسره و دلمان میخواهد بدانیم که آن پسره چه کسی هست و چرا داود دارد قصه آن پسره مرفه را برای آن بچهها با آب و تاب تعریف میکند؟ بچهها و حتی بزرگترهایی که بعد از نماز عصر پایِ قصه داود مینشستند، خوب گوش میدادند و دنبال میکردند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
بعد از قصهگویی، داود دید گوشی همراهش زنگ میخورد. مادرش بود.
-پسرم! اون شب هیچی نگفتی که چی شد و چی گفتی و چی شنفتی؟ اما چون خودت گفتی یکی دو شب قبل از ماه رمضون تماس بگیرم تا دیدار بعدی رو هماهنگ کنیم، الان زنگ زدم. چیکار میخوای بکنی؟
-هیچی. طبق قرارمون جلو میریم. من که از اول گفتم این دخترو میخوام اما باید یه سری چیزا تکلیفش روشن بشه. خدا رو شکر دو سه روز پیش، باورم نمیشد و توضیحش مفصله اما چند تا چیز با یه حرکت سنجیده الهام خانم برای من حل شد.
-برام نمیگی چه چیزایی بوده؟
-برای تو نگم، پس برای کی بگم؟
-قربونت برم. بگو مادر!
-راستش یه صفحه مجازی داشت که خیلی هم طرفدار داشت. حتی هاجر و دخترش هم تو اون صفحه بودند. هفتصد هشتصد هزار نفر جمعیت داشت. ما مذهبیا خودمونم بکشیم نمیتونیم به این راحتی، اینقدر جمعیت دور خودمون جمع کنیم. خلاصه... بحثایی که من باهاش مشکل داشتم، یکیش درباره تیپ و قیافهاش بود که خیلی به دختر طلبه سنگین و رنگین نمیخورد. زن آخوند باید آراسته و شیک باشه اما نه اونجوری. اونجوری که الهام میزنه، خیلی تو چشم هست. یکیش هم درباره حضور زیادش تو فضای مجازی و این چیزا بود که بنظرم آدمو از کار و زندگی میندازه. این دو تا مسئله رو انگار داره یه جورایی مدیریت میکنه. حسم اینه که میخواد به حرفم گوش کنه و درستش کنه.
-ینی چطوری حرفت گوش کنه؟ مگه حرف تو چیه؟
-من هنوز مستقیم درباره تیپش حرف نزدم. درباره این حرف زدم که بخواد با کلی آرایش و لباس رنگی، تبلیغ حجاب و روسری و این چیزا بکنه. خوشم نمیاد. جالبه که تا حالا کلی برای خودش حرف درآوردند و حوزه هم بهش تذکر داده اما تا حالا گوش نداده. من میگم تیپش با ارفاق، برای همسر من بودن خوبه اما نه برای جلوی دوربین حاضر شدن! اصلا چه ضرورتی داره که این همه جلوی دوربین باشه؟
-خب حالا این حل شده؟
-حالا میخوام همینو بگم. دو سه روز پیش، بدون این که به من بگه، پیجش رو فروخته. این حرکت برای بلاگر و اونایی که مخاطب دارن، خیلی خیلی حرکت سمی و خاصی محسوب میشه. درواقع الهام با این حرکتش به من دو تا چیز رو ثابت کرده. یکی این که به اندازه زندگی کردن با من و داشتن من، پیج و طرفداراش براش اهمیت ندارن. که این جمله با حرف راحته و خدا میدونه که چقدر برای یه دختر مثل الهام سنگینه و جهاد کبیر و صغیر محسوب میشه. مامان اصلا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میشنوی. مگه این همه طرفدار، یه شب و دو سه شب دور آدم جمع میشه؟ خون دل میخواد.
-عجب! ماشالله.
-آره. دومیش هم اینه که ته دلش به این کار راضیه. چون هاجر میگفت از فردای روزی که رفتیم خونشون، دیگه نه آنلاین شده و نه چیزی تو پیجش گذاشته. فقط یه پیام واگذاری پیج گذاشته و صفحه خصوصیش رو بسته و رفته. حتی مامان اینم بگم؛ بنده خدا پولِ پیجش رو برداشت آورد اینجا و ما برای بچهها کلی وسایل بازی گرون قیمت خریدیم.
-باز نفهمیدم که چطوری از ته دلش راضیه؟ چطوری فهمیدی؟
-خب یه نامه برام نوشت و ...
-آهان. آفرین. به خدا داود این دختر از طلا هم باارزشتره. خیلی باید هوای دلش داشته باشی.
-مامان! یه جوری حرف نزن که انگار منو نمیشناسی. من از فردای روزی که خونشون بودیم و با هم سفت حرف زدیم، برای این که محبتش از دلش نره و بتونم دوباره ببینمش، روزه گرفتم و نذر کردم.
-الهی دورت بگردم. عزیزدلم.
-به قرآن. اصلا داشتم از پا درمیومدم از بس کار اینجا زیاد هست و منم نذر روزه کرده بودم که الهام ازم دلخور نشه و پاشه بیاد و اجازه بده که دوباره ببینمش. قیافهام یه کم جدی و غلطاندازه. وگرنه تو که از دلم خبر داری.
-آره قربون دلت برم. ببین مادر! ما که دیگه نمیتونیم مزاحم مردم بشیم. من زنگ میزنم برای مادرش و میگم از باباش اجازه بگیره که بتونین دو سه مرتبه دیگه همدیگه رو ببینید. خوبه اینجوری؟
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-آره فدات شم. خیلی هم عالیه. دستت درد نکنه. حتی اگه بتونی بگی که مثلا شماره همراه الهام خانم را بگیرم و خودم باهاش هماهنگ کنم، شاید راحتتر باشم. نمیدونم. بازم هر طور صلاحه.
-من مطرح میکنم. المیراخانم زن مهربونیه. خیلی عاقله. بهش میگم ببینم چی میگه!
-اره. کاش باباشم مهربون... هیچی ... مادر جان کاری باری باشه درخدمتم!
-باباشم خوبه بنده خدا. حالا هول نشو. درست میشه اونم. برو مادر. به خدا سپردمت.
تا این که حوالی عصر، فرایند ثبت نام از بچهها و نامنویسی در مسجد توسط احمد وصالح شروع شد. احمد و صالح از تجربه پارسال و مسجدالرسول استفاده کردند و همان روز، همه را به دو گروه تقسیم کردند. هر چه به اذان مغرب و شب نزدیکتر میشدند، جمعیت بچهها زیادتر میشد.
موتور برنامه تبلیغی و تربیتی داود و رفقایش روشن شده بود و با الطافی که خدا به آنها داشت، خیلی چیزها معجزهوار داشت درست و حل و فصل میشد. اما یک مشکل بزرگ وجود داشت. پارسال در مسجدالرسول یک شیرزن به نام زینب خانم و مادرشوهرش بودند و ایفای نقش میکردند و دختران را دور هم جمع کرده بودند و با استفاده از ظرفیت هنری و اجتماعی الهام برنامه های خوبی برای دختران گذاشتند.
اما امسال داود هر چه به دور و برش نگاه کرد، کسی را ندید که بتواند بار برنامه دختران را به دوش او بیندازد. عاطفه خانم با همه خوبیها و روحیه جهادی و فرهنگی که داشت، اما شاغل و پرستار بود. حداقل هفتهای دو سه شب شیفت بود و بغیر از آن، روزی هفت هشت ساعت باید کار میکرد و در خدمت بیمارستان بود. تکلیف گوهر و سلطنت و مملکت هم که روشن بود. خانمهای خوب و عزیزیاند اما ... خودتان بهتر میدانید. نیازی نیست که روضه مکشوف بخوانم و خودم را در دردسر گلایه و پیغام و پسغام آن بزرگواران بیندازم. بگذریم.
🔰مغازه ساندویچی
آن شب گذشت. حوالی ظهر فردا سروش در حال راس و ریس کردن اوضاع مغازه و پر کردن ظرف خیارشورها و گوجهها بود که متوجه آمدن پیام در واتساپ شد. فورا دستش را با زیربغلش تمیز کرد. همین طور که میخواست گوشی را بردارد، نگاهی به بیرون انداخت که کسی نزدیک درِ مغازه نباشد. به واتساپ رفت و پیام هوشنگ را باز کرد. پیام صوتی بود؛ «درود بچهها! کارِتون حرف نداشت. امیدوارم موفق شده باشین که درِ اون مسجدو تخته کنین. قبلا هم بهتون گفتم. دوباره هم میگم که در طرحی که برای محلهها داریم، اولین کار زدن مساجد و پایگاههای بسیج هست. که خدا را شکر شماها بسیج مسیج ندارین. فقط همون یه دونه مسجده که زدین ترکوندینش. گفتم تا امشب نفری شصت میلیون بزنن به حسابتون. تا بعد. خوش باشین.»
سروش تا این را شنید، ندانست که بخندد یا عزا بگیرد. فورا با آرش تماس گرفت. با غلامرضا هم تماس گرفت. گفت: «اینجا نه. یه جا قرار بذاریم. پیام مهمی از طرف هوشنگ خان اومده. بریم همون پارک همیشگی.»
🔰پارک همیشگی
آرش: «نگفتم؟ نگفتم شر میشه؟ نگفتم مسجد نباید دیگه کار کنه و درش باز باشه وگرنه هوشنگ قاطی میکنه.»
غلامرضا: «اگه فهمید که مسجد هنوز بازه و آدم رفت و آمد میکنه، یهو نگه پولایی که دادم برگردونین! من ندارم که با ناله سودا کنما. چه گِلی به سرمون بگیریم؟ گفتم شصت تا میزنه به حسابم و امشب تا صبح میریم عشق و حال! اما نذاشت. نذاشت لاکردار! حرفی زد که ته دلمون خالی شد.»
آرش: «همش تقصیر این گاگوله. من همش از چشم این میبینم.»
سروش: «چقدر من بدبختم که با تو فالوده میخورم. من گه بخورم بهتر از اینه که با تویِ سَق سیاه تو یه تیم باشم. میبینی غلامرضا چقدر این لاشیه! به جای خیلی ممنونشه!»
غلامرضا: «دو دقیقه گه نخورین ببینم چه غلطی باید بکنیم. راس میگه. آرش میگفت یکی اومده درِ مسجدو باز گذاشته و همه دارن میرن و میان. گفت یه ریقو اومده نماز و این چیزا میخونه. اما فکر نمیکردیم بشه دردسر!»
آرش: «این هوشنگه که من شناختم، اگه بهش بگیم بهتر از اینه که خودش بفهمه. میگم تا پول نریخته به حسابمون، بهش بگیم تا اعتبارمون ببریم بالاتر. شایدم یه چیزی گفت و از این مخمصه دراومدیم. چه میدونم؟ نظرت چیه غلامرضا؟»
هنوز غلامرضا حرف نزده بود که برایش پیامک از بانک آمد. چک کرد و دید شصت میلیون تومان به حسابش واریز شد. هنوز عکسالعمل خاصی از خود نشان نداده بود که برای سروش و آرش هم پیامک از بانک آمد. سکوت سنگینی بین آن سه نفر حکمفرما شد. اصلا فکرش را نمیکردند که روزی پول به آن زیادی و مفتی برایشان واریز شود اما به جای خوشحالی، ندانند باید چه غلطی بکنند؟
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
آرش: «وای. واااای. پیامکشم اومد. دیگه نمیشه بهش چیزی بگیم. دیگه نمیشه.»
غلامرضا: «اگه چیزی بگیم فورا میگه چرا قبل از پیامک بانک و پولی که ریختم به حسابتون نگفتین؟! ای خدا ... چه غلطی بکنیم ما؟»
سروش: «من داره دست و پام میلرزه. اگه فکر کنه سرش گول مالیدیم و دو نفر بفرسته بالا سرمون و تیزی بذارن رو گردنمون، چه کار کنیم؟ اینا پول به جونشون بسته است. مثل کندن پوست خیار، آدم میکُشن.»
آرش: «اون بار به فحش و در و وَری گذشت اما دیگه فکر نکنم اینبار کوتاه بیاد.»
آرش و سروش زل زدند به غلامرضا. غلامرضا که کاردش میزدی خونش درنمیآمد رو به آرش پرسید: «کیه این آخونده؟ چند سالشه؟»
آرش: «نمیدونم. جوونه. از این بپرس! از این که گاهی برای دید زدن دختر گوهر خانم میره تا سر کوچه مسجد و برمیگرده.»
سروش که با شنیدن اسم گوهرخانم و شادی از زبان آرش حالش بد میشد و خونش به جوش میآمد، خودش را به زور کنترل کرد و گفت: «درست نمیشناسمش. جوونه. شاید هم سن و سالای خودمون. شایدم یه کمی بزرگتر. خودش و دوستاش شبا تو مسجد میخوابن.»
آرش: «اگه اون شب خودش و دوستاش نبودند، مسجد تو نیم ساعت جزغاله شده بود و این همه مکافات نداشتیم. خب؟ بقیه اش؟»
سروش: «هیچی دیگه. همین. راستی داش کوچکم میگفت که مهربان بهش گفته بیاد مسجد و میخوان جام رمضان بذارن و کلی دستگاه بازی کامپیوتریِ گرون قیمت خریدن و از این حرفا.»
غلامرضا: «گاومون زایید. کَنگر خورده و لنگر انداخته این آخونده. خب؟ دیگه؟»
سروش: «همین دیگه. آهان یه چیزم دیگم هست. اون شب مامانم و بقیه نبودند. گفتن رفته بودیم مسجد و خیلی از آخونده تعریف کردند. مثل این که مسجد داره شلوغ میشه. مخصوصا از فرداشب که ماه رمضون شروع میشه و ملت همه میریزن تو مسجد!»
شب شد. بعد از ساعت 2 نصف شب بود که با هوشنگ تماس تصویری گرفتند.
-میدونستم. میخواستم ببینم خودتون میگین یا نه؟ نشون به اون نشون که آخونده تازه عمامه گذاشته و خیلی هم ادعاش میشه.
کف سه نفرشان بُرید. هوشنگ تا قیافه متعجب آنها را دید گفت: «اگه بهتون بگم که میشناسمش و ماه رمضون پارسال تا دو هفته تو شبکههای اینوَر(شبکههای معاند) بُلد شد و میخواستیم مثلا بگیم روبروی رژیم هست باورتون میشه؟ (اشاره به کشف حجاب دو خانم در مسجدالرسول و برخوردهای تند بعضی مسجدیها و بیرون آمدن کلیپ آن شب که یک زن از درِ مسجد رفت بالا و پرید تو کوچه!) اما نمیدونم چی شد که یهو جمع شد و دیگه خبری ازش نشد.»
غلامرضا به زور کَفَش را جمع کرد و گفت: «ای ول آقا. ای ول. پس داستان داره این آخونده!»
هوشنگ: «آره بابا. چه جورم. خب بنظرم اینم راه داره.»
سروش که از این حرف هوشنگ خوشش آمده بود و فکر میکرد از بنبست نجاتشان میدهد، گفت: «بگو هوشنگ خان! راهش چیه؟»
هوشنگ گفت: «آخوند جماعت رو آبروش حساسه. آدمِ جوون هم محلِّ حاشیه است. ینی حاشیهخورِش مَلَسه. درست؟»
سه نفرشان سر تکان دادند.
هوشنگ: «باید بگردین و ازش آتو بگیرین!»
سروش: «مثلا چه آتویی؟ منظورم اینه که آخوندا ممکنه آتوشون چی باشه؟»
هوشنگ: «هر چی. از زن و دختر و بچه مَچه گرفته تا صندوق قرض الحسنه مسجد و پول هیئت اُمنا و خمس مردم و هزار تا چیزِ دیگه. گفتم که؛ آخوندِ جوونِ این مدلی، خیلی میشه ازش آتو درآورد. فقط باید تیز باشین.»
مکالمه آنها تمام شد. همگی در فکر بودند. تا این که سروش لب وا کرد و به غلامرضا گفت: «حالا آتو از کجا جور کنیم؟ هر روز یه چیز بدتر گرفتارش میشیم.»
غلامرضا که مغزش به این چیزها قد نمیداد با بیحوصلگی گفت: «چه میدونم! از سرِ مزارِ من!»
سروش دید آرش خیلی در فکر فرو رفته. رو کرد به آرش و گفت: «تو چی مکافات؟ تو نظری نداری؟»
آرش رو کرد به آن دو نفر و در حالی که لبخندِ بدی در ته چشمش هویدا بود گفت: «بسپارینش به من! فقط شما دو تا دخالت نکنین. من درستش میکنم. چنان آتویی بگیرم که ندونه از کجا خورده؟»
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
#ارسالی_مخاطبین 👆👇
حدود ۱۰روز اول ماه مبارک مهمان در یکی از شهرهای شمالی کشور(شهر ماسال استان گیلان)بودم،چندین بار برای نماز صبح مسجد جامع مراجعه کردم هربار حدود۱۰الی۱۵ آقا پسر بین ۱۴تا۱۸سال برای نماز صبح تو مسجد دیدم خیلی لذت بردم چیزی که متاسفانه تو شهرهای بزرگ بنده ندیدم یا اگر هست خیلی انگشت شمار هست.
برام علت این حضور جالب بود، یه دقت کردم ۱یا۲تا شون چهره خیلی امروزی داشتن و حتی نماز جماعت هم شرکت نکردن(حالا اینکه نماز خوندن یا نه من نمیدونم و دقت نکردم) ولی چطور حضور دارن این کاغذ رو روی برد داخل مسجد دیدم.
گفتم عکس بگیرم بفرستم برای آقا داودمون و آقا داوود هایی که در کانال هستن که اگر خواستن الگو برداری کنن تا بتونن علاوه بر جمع کردن بچه ها در مسجد به بهانه های غیر از فعالیتهای عبادی، حضور در مسجد و برنامه هاش رو هم بعد بدن و جذاب کنن تا برنامه های مسجد هم به همین بهانه ها رونق بگیره.
البته این نکته هم بگم اسم یک کانون بالای این اعلان بود که وقتی پرس و جو کردم گفتن متاسفانه با برخی بزرگترای مسجد بعد از اعتکاف به خاطر سر و صدای نوجوونا تو مسجد به مشکل خوردن و فعالیتشون تو مسجد کمرنگ شده و رفتن تو یه حسنییه دارن فعالیت میکنن.
اینم بگم اون نقطه سفیدا تو عکس سانسور نیست بازتاب لامپ تو شیشه هست😁😁😁
رمان ؛
#یکی_مثل_همه۱
#یکی_مثل_همه۲
#یکی_مثل_همه۳
✔️ چند روز در جمعی که بیشتر هم سن و سالان مادرم هستند، چند دقیقه درباره معارف قرآن صحبت میکنم.
بانوان بسیار محترمی هستند و هر کدامشان در حکم مادرم هستند و خدا همشان را حفظ کند و اصلا اولین منبرهای بنده با آنان شروع شد. مرحومه خانم یدالهی سال ۸۵ برای اولین بار دعوت کردند. روحشان شاد.
اگر مایل به شنیدن صحبتهای این چند جلسه هستید، به این کانال مراجعه کنید:
https://eitaa.com/sokhanmedya
ضمنا سبک سخنرانی نیست. بیشتر به گعده دینی و کلاس معارف شباهت دارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت سیزدهم»
ماه رمضان شروع شد. و چون داود از قبل از نیمه شعبان کارش را در مسجد شروع کرده بود، آن هم در مسجدی که طلبکار و مُدعی و صاحب درست و حسابی نداشت، با قرار و نفوذ و برنامه بهتری کار را ادامه داد.
آن سال، مسجد صفا از همان روز اول ماه رمضان، نمازش را در سه وعده با جماعت میخواند. جماعتی که در هر سه وعده، اقامهگو و امام جماعتش ثابت بود. مهربان با این که بعضی روزها روزه بود و بعضی از روزها را هم میخورد، اما هر سه وعده نماز جماعت در مسجد شرکت میکرد. یک جورایی شده بود انیس داود. با این تفاوت که داود با زبانش حرف میزد و مهربان با چشمانش.
همان روز اول ماه، بعد از نماز صبح بود که داود استخاره کرد و خوب آمد و فورا به منزل الهام زنگ زد. داود دلشوره گرفته بود که یهو با صدای المیرا خانم به خودش آمد.
-ببخشید این موقع صبح مزاحم شدم. استخاره کردم و خوب اومد که الان مزاحم بشم.
-اشکال نداره. انشاءالله همیشه به استخارههای خوب.
-ایشالله. فکر کنم مادرم باهاتون حرف زدند. راستش... ببخشید... حالا... منظورم اینه که اگر اجازه بدید دوباره خدمت برسم.
-خواهش میکنم. مراحمید. پس من گوشی رو میدم به الهام جون که خودش با شما هماهنگ کنه.
برای نوشتن و به سطر درآوردن احساس داود در آن لحظه صبحگاهی و جملات دلنشین المیراخانم، حیرانم که چه واژگانی به کار ببرم. داود تا اسم الهام را شنید، از سرِ جایش مثل فنر بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. برای این که تابلو نشود، روانه حیاط مسجد شد. چند ثانیه ای که طول کشید تا الهام به پشت خط بیاید و سلام و حال و احوال کند، دل داود در بالاترین تعداد ضربانش میتپید.
داود گوشی همراهش را محکم به گوشش چسانده بود و تند تند راه میرفت. تا این که حس کرد که الهام آمده پشت تلفن و صدای نفسش آمد و اولین کلمه را گفت: «سلام.»
داود همانجا خشکش زد. وسط حیاط مسجد. با نمِ کمِ بارانی که میبارید. چشمانش را بسته بود. یک نفس عمیق کشید و گفت: «سلام از ماست.»
الهام که پشت به مادرش روی صندلی کنارِ جزیرهی آشپزخانه نشسته بود، لبخندی به لب داشت و گفت: «احوال شما؟ قبول باشه.»
داود همان طور که دانههای باران روی گونهاش میلغزید و در محاسنش گم میشد، با همان چشمان بسته و به آرامی جواب داد: «ممنون. از شما هم قبول باشه.»
تا حالا چنین لحظهای را تجربه کردید؟ معمولا میگویند «چه خبرا؟» او هم جواب میدهد «سلامتی. شما چه خبر؟» و آن یکی میگوید «خبر خاصی نیست.» و دوباره سکوت و مشغولِ پیدا کردن یک موضوعِ دمِ دستی میشوند.
اما بعد از لحظه ای مکث، داود گفت: «اون روز که اومدید اینجا، کاش بودم میدیدمتون.»
الهام با شنیدن این جمله، منتهی الیهِ لبهایش بیشتر باز شد و با همان لبخندِ بیصدا که به لب داشت جواب داد: «من بدون اطلاع اومدم. انشاءالله باشه سر فرصت.»
و داود با همان حس و حال جواب داد: «بله. سر فرصت. فقط ... بفرمایید فرصتش کی هست که خدمت برسم؟»
و الهام که کله صبحی اندکی شیطنتش گل کرده بود گفت: «خدمت؟ مگه خدمت نرفتین؟!»
و داود که هم خنده اش گرفته بود، بدش نمیآمد که یک کَلکَل مختصری در کله صبحِ ماه رمضانی داشته باشند، اما جلوی خودش را گرفت و جوابش را نداد و گفت: «امروز یا فردا؟ یا حالا هر وقت که شما...»
الهام که دید داود بنا ندارد سر شوخی را باز کند و فعلاً باید سرسنگین سپری شود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «وقتم خالیه. اما تا ظهر خوابم. اگه مثلا عصر یا شب بشه بهتره.»
داود جواب داد: «بسیار خوب. شمارمو دارید؟»
الهام: «نه. بفرمایید.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
و داود هم فرمود و فورا الهام به گوشی داود تک انداخت و داود گفت: «ممنون. افتاد. تلاش میکنم ساعت حدود مثلا سه و نیم و اینا خدمت ... نه ... منظورم اینه که بیام.»
الهام لبخندش را کنترل کرد و گفت: «خواهش میکنم. قدمتون برچشم.»
داود نفس عمیقی کشید و گفت: «خوشحال شدم. ببخشید بد موقع بود.»
الهام: «خواهش. مراحمید.»
و داود که کلاً چیزی را در دلش نمیگذاشت بماند، جوابِ تیکه اولِ صحبتها را به الهام داد و گفت: «جسارتاً عرض نکردم که مزاحمم! که میگید مراحمید.»
و الهام که دیگر واقعا کنترل خندهاش سخت شده بود به زور توانست بگوید: «بله. متوجهم.»
-یاعلی
-در پناه خدا.
داود با قطع شدن گوشی، در حالی که همچنان لبخند بر لب داشت، به خودش آمد و دید از درِ صحن مسجد تا وسط حیاط، بدون کفش آمده و حواسش نبوده و الان جوراب و پاهایش خیس و یخ شدهاند.
و الهام تا گوشی را قطع کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت، با مادرش چشم در چشم شدند و زدند زیر خنده. المیرا گفت: «چی شد؟ چته؟»
الهام که اصلاً انگار کله صبحی، دو تا قرص انرژیزا انداخته بود بالا، جواب داد: «دیوونه است به خدا! بهش میگم مراحمید! دراومده میگه مگه من گفتم مزاحمم؟!»
المیرا که خیلی متوجه حرفهای الهام نبود پرسید: «کی قرار شد بیاد؟»
-عصر. ساعت سه و نیم. بیدارم بنظرت؟
-میتونی بخوابی بنظرت؟ اصلا خوابت میبره؟
-راس میگی. چه کاری بود که این پسره کرد؟ اول صبحی خواب از سرمون پروند.
-افطار درست کنم میمونه؟
-نمیدونم. بعیده. نماز جماعت داره.
پدرش در همان نزدیکی بود. بخاطر زخم معدهاش نمیتوانست روزه بگیرد. نمازش را خوانده بود و داشت چایی میخورد. رو به الهام گفت: «الهام این بار نوبت توئه!»
-که چی کار کنم مثلاً؟
-نمیدونم. خودت میدونی. ولی پسری که دست میذاره روی چیزای اون مدلی، ینی دیگه انتخابت کرده اما به سبک خودش تو رو میخواد. الان هم داره میاد برای آشنایی بیشتر و لوس بازی و این حرفا.
-خب؟ الان چیکار کنم بابا؟
-من میگم اگه تو هم حرفی داری، بزن. یه امروزو دست از خل و چل بازیت بردار و عقلانی بشین با پسره حرف بزن.
-میفهمم چی میگی اما نمیدونم چی میگی؟
-بفرما. دختر ما رو باش! بذار کمکت کنم. مثلاً...
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰 محله صفا
مشخص نبود آرش دارد چه غلطی میکند اما غلامرضا و سروش میدیدند که کم پیداست. او که همیشه آویزانِ مغازه ساندویچی سروش بود و با حرفهایش روی اعصاب سروش و بقیه سُمباده میکشید، عصر شد و سر و کلهاش پیدا نشد.
غلامرضا به مغازه سروش آمد. در حالی که خیلی تابلو در روز ماه رمضان سیگار میکشید وارد مغازه شد و بدون سلام و علیک رو به سروش گفت: «کجاس این نسناس؟»
سروش که آن لحظه بخاطر بخشنامه اماکن، به تمام پنجرههای مغازهاش روزنامه چسبانده بود تا اگر کسی روزه نبود و خواست چیزی بخورد، مشکلی نداشته باشد، داشت نان باگتها را جابجا میکرد که نان ها را گذاشت روی میز و گفت: «پیداش نیست. هم وقتی که دشمنمه ازش میترسم و هم وقتی که مثلاً دشمنم نیست. این چه جونوریه دیگه!»
غلامرضا که فکرش خیلی مشغول بود، سیگارش را با فشار در روشویی مغازه خاموش کرد و خودش را در آینه دید و به خودش خیره شد.
🔰 خانه الهام
الهام دلش میخواست جلسه بعدی که با داود قرار است صحبت کنند در بالکن باصفای خانهشان باشد اما چون هوا سرد بود و باد میآمد، دوباره جلسه در اتاقِ صورتیِ الهام برقرار شد.
دوباره الهام با چادر رنگی و روسری خوشرنگ اما با آرایش خیلی کمتر و شاید فقط با یک کرم مرطوب کننده روبروی داود نشست و شروع به صحبت کردند.
اما خب از حال و هوای جلسه معلوم بود که جلسه دوم است. داود گاهی سرش را بالا میگرفت و به چهره و چشمان الهام نگاه میکرد. الهام هم همش سرش پایین نبود و چندان رویش را محکم نگرفته بود و خیلی عادی حضور داشت.
-من اول از شما بابت اون دو تا چک تشکر میکنم. خیلی کار راهانداز بود. وسایلی که برای بچهها خریدیم از وسایل پارسال هم بهتر و بیشتر شد. اون چک دومی که محبت کرده بودید، به عنوان قرض قبول میکنم و ایشالله دست و بالم که بازتر بشه، خدمتتون برمیگردونم.
-نیازی نیست. اون همه داراییِ مادیِ منه. منظورم پولی و ریالیه. پیش شما باشه بهتره.
-دقیق متوجه نشدم. ینی چی همه دارایی شماست؟
-چون من الان تقریبا چهارساله که از پدرم پول نمیگیرم. با اجرا و نوشتن و گاهی تبلیغاتی که در اینستا داشتم خرج خودمو درمیاوردم. که دیگه همش همون بیست میلیونی بود که تقدیم شما کردم.
-چقدر عالی!
-چی؟
-این که اینقدر مستقلید. جسارت نباشه اما من فکر میکردم از اونایی باشین که هر روز و شب توی ناز و نعمت و پول غرق هستن و اینا. خوشحال شدم وقتی گفتید به خانواده تون چندان وابستگی مالی ندارید.
-الحمدلله تو ناز و نعمت غرقم. بابام خدا رو شکر دستش به دهنش میرسه و ایران و امارات کلی کارگر داره. اما اگه یه مدت بگذره، خودتون متوجه میشین که من حتی پول بنزین و شارژ خطم و دوره های مختلفی که شرکت میکنم، تماما دسترنج خودمه. حتی مانتو و شلوارم.
-آفرین. چون دروغ چرا؟ میترسیدم که نتونم مثل این زندگی براتون فراهم کنم و اذیت بشین.
-ترس نداره. این اتاقو میبینین؟ بغیر از در و دیوار و رنگش و لامپ و کمدش، همه چیزای دیگش خودم خریدم. میز و کتابخونه و این کتابا و عروسکام و یه عالمه عکسای مفهومی و طبیعی و کلا همه چیزاش خودم با پول خودم خریدم. البته اینم بگم که مدتی هست که درآمدم از اجرا و کلاس و اینا کمتر شده. چون کمتر وقت گذاشتم. پیجمم که بستم.
-پس شما با فروش اون پیج، ممر درآمدتون رو از دست دادین. درسته؟
-هم آره هم نه! ممر درآمدم خودمم. میتونم دوباره و با یه تمِ جدید شروع کنم که هم (سرش را پایین انداخت و دستی به گوشه روسری اش کشید) شما راضی باشین و هم بتونم بازم درآمد داشته باشم. مثلا من متن مینویسم. طراحی سایت هم بلدم. اما به نوشتن متن و کمک در تکمیل پایان نامه ها و این مدل کارا علاقم بیشتره. چون با کار علمی بیشتر حس میکنم مفیدم.
-خیلی عالیه. چقدر روحیه و طبع لطیف میخواد و حوصله فراوون. راستی درسِتون چی؟ نظرتون درباره شغل و این چیزا چیه؟
-خیلی علاقه ای به مشاغل خارج از خونه ندارم. دختر اجتماعی هستم اما بیشتر دوس دارم برای خودم باشم. از زندگی کارمندی بدم میاد. شما با کار کردن من مخالف نیستید؟
-اصل بر زندگیه. بعدش کارِ تو خونه. مخصوصا این مدل کارایی که شما بلدید و تا الان بهش مشغول بودید. نظرتون درباره بچه چیه؟
-دوس دارم. اما تا سه چهار سال نه. دلم میخواد بیشتر با همسرم آشنا و دوست بشم و با هم مهارت تربیت فرزند یاد بگیریم و بعدش اگر خدا خواست پای بچه تو خونمون باز بشه.
-موافقم. خانوادتون چقدر روی شما مسلط هستند؟
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-خیلی زیاد خدا رو شکر. اما دخالتی تو زندگیم ندارن. چون بهم اعتماد کامل دارن و میدونن که بدون مشورت با اونا کاری نمیکنم.
-بسیار خوب. جایگاه من تو خونمون یه جورایی فرق میکنه. حالا بعدا قصه زندگیمو براتون میگم. بابا و مامانم تصمیمات بزرگشون رو بدون هماهنگی با من انجام نمیدن. که البته اینم بخاطر شرایط خاصی هست که خانواده ما تو این سالها داشتند.
-میفهمم. این خیلی اخلاق مردونه و دوست داشتنی هست. به پسری میشه تکیه کرد که مشاور والدینش باشه.
-و به دختری میشه تکیه کرد که مستقله اما بدون مشورت با والدینش اقدامی نمیکنه. مثل شما.
و لحظاتی به سکوت و لبخند و نگاه به گلِ غالی و در و دیوار گذشت.
که الهام لب به سوال گشود.
-یه چیزی بپرسم؟
-بفرمایید.
-هدف شما از ازدواج چیه؟
-شعار ندم؟
-چرا باید شعار بدید؟!
-یه کلمه است: بی نیازی! هم جسم و هم روح.
الهام ابروهایش را بالا برد و سری تکان داد و گفت: «خیلی کلمه کامل و بی نقصی هست. بی نیازی!»
-اصل ولادت و زندگی و حیات و ممات ما با نیازهای مختلفی که داریم عجین شده. که اگر کسی همسر و شریک زندگی خوبی داشته باشه و در همه شرایط نیازهای همدیگه رو درک کنند، و در عین حال خودشم خودخواه نباشه و بلد باشه، تازه معنا و مزه زندگی از بعد از تاهل شروع میشه.
-موافقم. ولی لطفا بیایید همیشه درباره همه چیز با هم حرف بزنیم. من معنی سکوت و حرف نزدن رو نمیفهمم. من وقتایی که بابام ناراحته اما حرف نمیزنه، میبینم که زندگیمون چقدر سخت میشه و من و مامانم غصه میخوریم.
-خیلی درسته. آفرین. موافقم. باید درباره همه چی با هم حرف بزنیم و فکر نکنیم طرف مقابلمون از قبل باید همه چی میدونسته و الان داره کوتاهی میکنه. چشم. این دغدغه خودمم هست.
وقت هایی که الهام چادرش و روسری اش را این ور آن ور میکرد و حرف میزد، داود خیلی بیشتر به او دقت میکرد و بدون هیچ دلهره و عذاب وجدانی، حتی چندین مرتبه از همان فاصله دو سه متری که داشتند، دقیق به چهره و کل اندامش زل زد. البته حواسش بود که الهام معذب نشود و حمل بر بی احترامی نکند. اما خب. الهام هم قشنگ به داود توجه داشت و دلش نمیخواست که حالا که داود گاردش بازتر است و اقدام جدی تری برای ازدواج کرده، بدون دقت در ظاهر داود و صرفا بخاطر این که خودش عاشقش است، آن جلسه بگذرد و تمام بشود.
🔰 تاکسی اینترنتی
آن جلسه گذشت. اینقدر خوش و خرم و سازنده گذشت که داود همانطور که سوار تاکسی بود و قابلمه افطاری خوشمزه ای که المیرا خانم به او داده بود کنارش گذاشته بود، با یک لبخند مستمر از دیدن الهام و هم کلام شدن با او مسیر را طی میکرد.
اینقدر فکرش پیش الهام و جذابیت و حرفهای متین و خودمانی و وضع و حال الهام بود که صدای راننده را نشنید.
-آقا. آقا باشمام.
-ببخشید. جان!
-جونت بی بلا حاج آقا. پرسیدم کدوم کوچه است؟ کوچه مسجدو میگم.
-آهان. بذار ببینم. گذشتیم. دو تا کوچه پایین تر بود.
-دو سه مرتبه پرسیدم. اینجا نیستی حاجی! هنوز ماه رمضون شروع نشده، ضعف نکنی یه وقت! حواست باشه سحری درست و حسابی باید بخوری که دم اذونِ مغرب...
راننده همچنان به افاضه مشغول بود اما داود با لبخندی بر لب، همین طور که بیرون و دور زدن راننده را تماشا میکرد، بی توجه به سخنان راننده، زیر لب میخواند:
[داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که
“مُحتسب مَستی به ره دید و گریبانش گرفت” ]
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
#زندگی_پس_از_زندگی
✍ #حدادپور_جهرمی
سلام بابا. سیروسام. این خط جدیدم است. خودت میدانی که زندگی علیه السلامی نداشتم و هر کاری دلم میخواسته، یواشکی و بعضا علنی انجام دادم. هر کاری نه ها ... هررر کاری!
آنچه باعث شد الان این پیام را بنویسم این بود که دیگر از مخفی شدن و فرار از دست طلبکارها خسته شده ام. یک فکری به ذهنم رسیده. بچه ها میگویند یک برنامه راه افتاده به نام برنامه زندگی پس از زندگی! بابا دقیق گوش بده ببین چی میگم!
میرویم در برنامه و میگوییم آقایی که شما باشید، من مدتی مثلا در کما بودم. مثلا یکی زد تو سرم و رفتم به کما. میگویم که وقتی در کما بودم، یک چیزهای عجیبی دیدم و حرفای عجیب تری شنیدم که نگو! اولا سه چهار تا چیز بود که مدتها گم کرده بودیم و من در آن حال پیدایش کردم. از همه مهمترش بافور پدرم بود که زن بابای نچسبم قایمش کرده بود و ما فکر میکردیم که گم شده. دُیّما یکی دو تا از دوستان دوره حبسِ اولم را گم کرده بودم که حالا بماند کجا اما در همان حال دیدم که حالشان خوب است و دست بوس شما هستند. سِیُّما رویم به دیوار، سری به خانه اقدس خانم و اینها زدم و وسط آن هیری ویری یک دل سیر به نجمه خانمشان که عشقش در دلم داشتم نگاه کردم.
که ناگهان همه جا تاریک شد و وسط آن تاریکی، یک یارویِ هرکول اندامی آمد و پرسید: «میخوای برگردی؟» منم دیدم نه گشنه هستم و نه تشنه و نه از قرض و بدهی هایی که بالا آورده بودم خبری هست. کلا هر چه آخوندها گفته بودند اینجا خلافش را دیدم. مثلا همین قرض و بدهی. نه کسی به ما گفت حق الناس گردنت است و نه کسی از ما بازخواست کرد. حتی کسی امر و نهیمان نمیکرد. باورتان میشود؟ نه از قحطی و گرانی خبری بود و نه از تورم نقطه به نقطه و خطی!
با خودم گفتم مگر دیوانه شده باشم که برگردم به دنیا و شرایط قبلی ام! اما نشد بِشه. نذاشتند. نمیدانم از هندزفری به آن یارو هرکوله چه گفتند که اخم کرد و به من گفت: «نمیتونیم در خدمت شما باشیم!» پرسیدم چرا؟ چی شده؟ جواب داد: «از بس به جایِ رفتنِ به جاهای خوب و خدایی و دینی، رفتی خانه اقدس خانم و نجمه را دید زدی!»
هر چه التماس کردم، هر چه دست و پا زدم، هر چه قول دادم که فقط هفته ای یکی دو بار بروم آنجا، قبول نکردند که نکردند! وقتی آن یارو حالم را دید، دلش سوخت و از بالای عینک دودیاش نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی خیالش از دور و برش راحت شد، با انگشت اشاره اش به من فهماند که جلوتر بروم! رفتم جلوتر بلکه راهی پیش پایم بگذارد و بتوانم همان جا بمانم. درِ گوشم گفت: «ما هم بدمون نمیومد تو اینجا باشی داداچ! اما از وقتی جنازه بی هوشِت را از بیمارستان دولتی بردند بیمارستان خصوصی، داره حالت بهتر میشه.»
خیلی دمغ شدم جون تو! گفتم: «ما از وقتی یادمونه بابامون پول آسپرین بچه نداشت، چی شده حالا ما رو بردند بیمارستان خصوصی؟» که هرکوله جواب داد: «بابات خیلی لاشیه! وقتی هزینه یک سال بساط و منقلش رو از اسی لامصب تَلَکه کرد، هزینه بیمارستان رو هم انداخت گردنش تا دیگه هوس نکنه بزنه تو سرت! گفته باید پسرمو ببری بیمارستان خصوصی! اِسی هم که گردنش زیر تیغ باباته، تو رو برده بیمارستان خصوصی و دکترای اونجا دارن یه کاری میکنن که برگردی به زندگیِ نکبت بار قبلیت!»
خیلی حالم گرفته شد. وقتی دیدم چاره ای نیست و باید برگردم، آقاهه یکی دو تا نصیحت طلایی کرد که خیلی حق بود. گفت: «نامه بنویس زندگی پس از زندگی و بهشون بگو ما سلام رسوندیم و گفتیم که دو سه میلیارد تومان، حالا اگر دلار هم باشد چه بهتر، به تو بدهند. اگه قبول نکردند که به تو پول بدهند، بگو لااقل دعوتت کنن تو برنامهشون اما قبلش یه پیچ توی اینستا بزن! همین چیزایی که دیدی و ندیدی را تعریف کن. از اون به بعد، آمار پیجِت میره بالا. از صادق بوقی که کمتر نیستی. و هم هر کی دیدت، بهت میگه التماس دعا! و هم شاید خدا زد پَسِ کَله اقدس خانم و به خاطر اعتباری که به دست آوردی، تو را به نوکری پذیرفت.»
آخرش هم پیشانی ام را بوسید. منم پیشانی اش را بوسیدم. یهو دکترِ بیمارستان خصوصی(که همان دکتر بیمارستان دولتی بود که صبح از ملت قطع امید میکرد. اما عصرها میرفت در بیمارستان خصوصی و با دیدن فیشِ واریزی، دستش شفای خاصی پیدا میکرد.) نمیدانم عصر آن روز چه کرد که دیدم اصلا چشمم باز شد و نفس عمیقی کشیدم و الان هم پشت بازار اسمال طلا از دست طلبکارها مخفی شدم. با خودم میگویم بلکه تو کاری کنی و از شبکه چهار زنگ بزنند و دعوتمان کنند به برنامهشان!
ادامه ...👇👇
ادامه ... 👆👇
بابا! الان همه چی ردیفه برای این که یا آن دو سه میلیارد را بریزند به حسابمان و برویم بزنیم به زخممان و دهان طلبکارها را گِل بگیریم. و یا دعوتم کنند برنامه زندگی پس از زندگی و یک ساعتی معاشرت کنیم و بعدش هم خدا کریم است. با اسی هم هماهنگ کردم که اگر رفتند درِ خانهشان، گردن بگیرد که زده توی سرم و حتی دو سه تا از داداشاش را به عنوان شاهد معرفی کند.
ضمنا این را هم بگویم که اگر برای تحقیق آمدند، اصلا نگران نباش! با کمک همان دکتری که گفتم، مدارک پزشکی درست کردم و به او قول داده ام که اگر کارم گرفت، پیجش را در پیجم تبلیغ کنم و یا اگر در مسجد و حرم امامزاده محلهمون دعوتم کردند، واسش تبلیغ کنم. داداشیای راسته پُشتِ بازار قشنگ برام مدرک درست کردند. با دو سه تا دکتر و پرستار دیگر هم هماهنگ میکنند تا کسی مُغُر نیاید و ضایع نشویم.
فقط بابا حواست باشد که باید هفت هشت ده مرتبه تمرین کنیم تا مو لای درز حرفهایمان نرود و حرفمان دو تا نشود. خاطرت جمع باشد که اتفاقی برای کسی نمیافتد. اگر قشنگ بازی کنیم، میافتیم در کاسه عسل و از آن به بعد، زندگیمان تغییر میکند. فقط شما دو سه تا کام سنگین بردار تا بهتر در نقشت فرو بروی. بقیه اش را بسپار به خودم.
#زندگی_پس_از_زندگی
#مراقب_دینتان_باشید
#عقلانیت_دینی
#لطفا_ساده_نگذریم
#حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقد برنامه زندگی پس از زندگی
لطفا بادقت و بدون تعصب حتما گوش بدید
@Mohamadrezahadadpour