eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
668 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود آهنگ جدید حامد زمانی بنام لشگر فرشتگان.mp3
5.75M
🎤🎤 حامد زمانی 💠 لشکر فرشتگان ✍ #روز_زن #روز_مادر 💫💫🌟🌟💫💫🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: سی و چهارم قم _اداره مرکزی خیلی بهم ریختم. اینقدر که صدای ساییده شدن دندونام روی هم میشنیدم. گفتم: دکتر ازش غافل نشو... ممکنه بتونه نبضشو کنترل کنه... یه جونور میشناختم که همین شکلی بود... دکتر بازم غافل نشد و دو سه نفری با پرستاراش افتادن به جونش و حسابی چِکِش کردن! اما ... هیچی به هیچی! مرده بود. انگار سی سال بود که خواب بود. به دکتر گفتم: حدست چیه؟ گفت: قطعا ایست قلبی بوده اما باید ببرمش کالبد شکافی. ببینم چی میشه. تا کی جواب میخوای؟ گفتم: تا یه ساعت دیگه! گفت: حاجی امکان نداره اما تا فردا چشم. اینقدر فکرم مشغول بود که شروع به راه رفتن کردم. ناهید برام یه راز موند. نقشش تو تشکیلاتشون برای همیشه با خودش نباید دفن میشد. در رفتارش و نمازاش و اذکارش و... بویی از ریا و شکلک نمیداد. وقتی به خودم اومدم، دیدم دم درِ اطاقی هستم که فائقه داخلش بود. تا دستمو بردم که در باز کنم، دست یکی از مقامات را روی سینم حس کردم! گفت: لطفا خودتو کنترل کن. اصولی برخورد کن. مثل همیشه حرفه ای باش. نذار دستاویزش بشی. قاضی همین جاست. فقط ببین میتونی ازش اقرار بگیری؟ اقرارش خیلی میتونه راهگشا باشه. در را باز کردم و داخل شدم. تا منو دید، پاشد و به چشمام زل زد! خشم زیادی را از چشمام خونده بود. میدونست که الان با کسی تعارف و شوخی ندارم و با بازجوی دو سه ساعت پیش خیلی فرق دارم. لب باز کرد و گفت: میدونستم اولین جایی که میایی، همین جاست. با خودم گفته بودم که اگه پیداش شد، ینی کار تموم شده و ناهید مُرده! درسته؟ قدم قدم رفتم طرفش... اونم قدم قدم میرفت عقب ... چشم ازش برنمیداشتم ... گفت: تقصیر من نیست. آروم باش. من کاره ای نیستم. گفتم: چرا کشتیش؟ همینجور که قدم قدم میرفت عقب، گفت: گفتم الان همینو میپرسیا ... به من چه؟ ناراحتی قلبی داشت. سکته هم که خبر نمیکنه! در حالی که آستینمو بالا میزدم گفتم: توی لعنتی حتی از وقت تموم کردنشم خبر داشتی! از اینکه سکته و حمله قلبی ممکنه بهش دست بده! گفت: آروم باش تا برات بگم شب آخر چی گذشت ... ما فهمیده بودیم یه خبرایی هست اما نمیدونستیم اینقدر بهمون نزدیکین. تا اینکه دستور اومد که بریم حرم سروقت آسید رضا. ناهید میدونست که نوبت اون هست و باید کارشو تمیز انجام بده و گندی که من زدمو پاک کنه. به خاطر همین، رفت غسل کرد و دو رکعت نماز خوند و ذره ای تربت به زبونش زد و آماده شد که بره حرم. من که از این کاراش حرصم میگرفت ازش پرسیدم: چیه؟ چته؟ ترسیدی؟ حرفی زد که خیلی برام جالب بود: ترس نه اما کار باید برای رضای خدا باشه! میخوام اگه کاری میکنم، ذره ای هوای نفسم توش دخیل نباشه!! بهش گفتم: منی که مسلمون نیستم به اندازه تو برای زدن اینا نیتم صاف نیست ... چی بگم ... لذت هم میبری از کارت؟ دفعه چندمته؟ ناهید در حالی که داشت کفششو میپوشید گفت: غسل و نماز و تربت و اینا را انجام میدم که لذت نبرم از کارم. چه سوالا میپرسی؟ گفت و رفت! به فائقه نردیکتر شدم و گفتم: اقرار میکنم که هنوز نشناختمت اما ... تربتشو به چی آلوده کرده بودی؟ به چی آلوده کردی بودی که اینقدر آنتایم و سر ساعت مشخص، ناهیدو زد زمین؟! چیزی نگفت! گفتم: اون قدری که مطمئتم نشناختمت، همون قدر یقین دارم که کار خودته! پرسیدم به چی آلودش کرده بودی؟ گفت: تو فکر کن به نوعی از میعان گاز سمی! خب؟ ثُمّ ماذا؟ گفتم: همون شیشه کوچیکی که روی اپن آشپزخونتون، کنار کیف و ساعتت بود؟ درسته؟ سکوت پر معنایی کرد. چشماش گرد شد. گفتم: آره؟ درسته؟ همون؟ با حالتی که مثلا داره خودشو کنترل میکنه گفت: فکر کن آره. همون. گفتم: تو وقتی اومدی پشت سرم و هُلم دادی، حس کردم اطراف لبات خیسه. از اون پارچ آب کنار کیفت خورده بودی! درسته؟ گفت: خب که چی حالا؟ گفتم: الان ساعت چنده؟ فکر کنم دیگه کم کم موقع خودته! گفتی چند ساعته عمل میکنه؟ با چشمای گرد و تند گفت: فکر کردی من احمقم؟ گفتم: فکر نمیکردم تربت ناهیدو آلوده کرده باشی که بره و برنگرده! گفت: من هدف داشتم که اونو بزنم. اما تو چی؟ هدفت این بود که متهمی که ممکنه کلی برات حرف بزنه را با چیزی که نمیدونی چیه، بزنیش؟ یه چیزی بباف دور هم که با عقل جور در بیاد! گفتم: درسته. من فقط دنبال اقرار از تو بودم که الان این قصه را بافتم. میخواستم قاضی بشنوه و فیلمش هم ضبط کنه. چیزی نگفت! اما یه چیزی پرسید که دلمو باز آشوب کرد! کثافت پرسید: متین چطوره؟ اون خوبه؟! تا اینو گفت، دلم یه جوری شد! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: بیست و هشتم
لطفا به این قسمت توجه کنید👆 اونی که حیدر افتاد دنبالش و توی حرم زمین گیرش کرد و با اسم مستعار پرستو میشناختنش، بود. لطفا با دقت بیشتر مطالعه شود.
از نژاد چشمه باش، بگذار آدمها تا می توانند سنگ باشند، مهم این است که تو جاری باشی و از آنها بگذری... خوشبخت کسی هست که شکوه رفتارش آفریننده‌ی لبخند بر لب‌های دیگران باشد. سلام صبح روز دوشنبه تون سرشار از الطاف الهی 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انقلاب تو شده مبدأ ایمان مادر! شده مدیون تو و خون تو قرآن مادر!   تا قیامت به همه درس بصیرت دادی تو به دین این همه سرمایه عزت دادی   نقش یا فاطمه سربند مجاهدها شد امتداد ره تو نهضت عاشورا شد   مکتب سرخ ولای تو حسینی‌ها داشت نسل تو خامنه‌ای‌ها و خمینی‌ها داشت   ماند نام تو و در کل جهان نامی شد نور تو مبدأ بیداری اسلامی شد   رشته مهر دل ما همه در دست شماست کشور ما به خدا خانه دربست شماست   هرچه تهدید و یا هرچه که تحریم شویم به خداوند محال است که تسلیم شویم   گر مقاوم همگی لب ز شکایت دوزیم به خدا با مدد مادری‌ات پیروزیم   آی ای دشمن زهرا و علی ننگت باد کمتر ای بی‌سروپا زمزمه جنگت باد   که مرا زمزمه جنگ تو آزار دهد و اگر رهبر من رخصت پیکار دهد   به خدا سر ز تن نحس تو سرکش بزنم دفتر و میز و گزینه‌هایت آتش بزنم   همه دنیا شده فریاد عدالت‌خواهی کاش این جمعه شود با مدد تو راهی   آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست عالمی منتظر گفتن بسم‌الله اوست   کاش می‌آمد و بودیم کنارش یارش هر کجا هست خدایا به سلامت دارش 🌺میلاد با سعادت حضرت مبارک🌺 @mohamadrezahadadpour
✅ امام زاده علی اکبر چیذر در مجلس حضرت زهرا سلام الله علیها به یادتونم.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹ترتیب مسکّن ها : 1-کدئین 2-مورفین 3- سر گذاشتن روی پای مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: سی و پنجم قم _اداره مرکزی از بیرون اطاق بازجویی بهم پیام دادن که خیالت از بابت متین راحت. اون چیزیش نیست و الان هم نشسته داره تلوزیون نگا میکنه. فائقه را رها کردم و اومدم بیرون. حجم سنگین فکر ناهید، تمام ذهنمو پر کرده بود و نباید برام مثل راز و معما تموم میشد. همینطور که گوشیمو چک میکردم، یه تماس برای دکتر گرفتم. گفت: دو تا از همکاران دارن روش کار میکنن. بخش زبان و حنجره و مجاری تنفسش و نهایتا شش ها و قلبش به طرز عجیب و زیادی تحت شعاع ماده فعالی قرار گرفته که خیلی خطرناکه و تقریبا جزو اولین قربانیان این نوع ماده هست. نسل جدیدی از ترورهای بیولوژیک که سر مثلا سی یا چهل ساعت اثر مستقیم میذاره! گفتم: چی بگم؟ بعدش منجر به ایست آنی قلبی شده. بسیار خوب. گفت: حاجی تا حالا درباره قربانیانی که زیر دستم میومدند نه از شما و نه از بقیه همکاران سوالی نپرسیدم. اما این فرق میکنه! برام جالب شد! گفتم: ینی چی؟ چطور؟ گفت: روی شقیقه و صورتش علائم لطمه است و جوری هم کهنه شده که مشخصه کارش لطمه بوده! وسط فرق سرش، جای چندین بار قمه زدنه. معمولا پیشونی خانما بر اثر مُهر پینه نمیزنه اما پیشونی این، پینه اونجوری هم نداره اما مثل بقیه زنا هم نیست. دستاش زحمت کشیده است و نرم و نازک نیست. حتی بند مقنعه بلند و بند زیر چادرش دور گردن و کمرش بسته که شاید مثلا اگه باد اومد، به این راحتی حجاب از سرش نیفته! ... و کلی چیزای دیگه. کیه این؟ محافظ رجال و یا علما بوده؟ وقتی اهل بزک دوزک و اصلاحات صورت و گردن و این چیزا نبوده، ینی خیلی گرفتار و یا آدم حسابی بوده؟! مونده بودم چی بگم به دکتر! خودم کم فکر داشتم که دکتر هم داشت آتیشم میزد‌. از بس جنس ناهید، جنس عجیبی بود. حداقلش اینه که از اونا بوده که خیلی معتقدن و وقتی هم معتقد میشن، دیگه چیزی جلودارشون نیست. اما چرا باید حذف بشه؟ فقط یه دلیل داشت و اونم اینه که به شرایطی رسیدن که همه مهره هاشون رو بکشن بیرون! خب وقتی دو تا ماشین فورا خونه را ترک کردن و رفتن و توی قم پخش شدن ... چند نفر هم تهران رفتن و حتی یکبار به همراه اینا تماس نگرفتند ... فقط مونده بود این دو تا ... اما چرا مرگ ناهید؟ تنها فکری که میتونستم بکنم این بود که ... آهان ... ای فائقه آشغال! اون داشت مهره ها را جوری بهم نزدیک میچید که فقط ذهنم درگیر مهره چینی اون بشه! و قطعا فقط یه معنی میتونه داشته باشه و اونم اینه که قراره کسی و یا کسانی را برای مدت مشخصی از جلوی چشم ها دور کنند! اما معمولا برای سرویس ها این راه آخره که دو سه نفر و حتی یه نفر بسوزونن برای حفظ شخص دیگه و یا یه کار خاص و فوق العاده! اما اون شخص یا اشخاص کیا بودن؟! به داوود گفتم برگرده. پرونده اون دخترا و چند تا مداح را بده دست یکی دیگه و حتی از بار پرونده ما کم کنه و برگرده. به حیدر گفتم دور و برش خلوت کنه و یه کم حواسش بیشتر پیش من باشه. خودمم نشستم دوباره پرونده را زیر و رو کردم. اون شب تا صبح فقط و فقط مطالعه کردم و الگوریتم نقش ها و چهره ها کشیدم. با سه سوال جدی روبرو بودم: ۱. اینا کین؟ ۲. قصدشون چیه؟ ۳. مهره های گرون قیمتشون کیا هستن که حتی حاضرن فائقه فوق حرفه ای و ناهید معما رفته را به فنا بدن اما اونا حفظ بشن؟! خب پاسخ به این سه سوال داشت دیوونم میکرد. اگه دقت کنین، کاملا متوجه میشین که جوری نیست ‌که بگیم از سوال اول شروع میکنیم و بعدش دومی و سومی! چون اتفاقا تا سومی کشف نشه، اولی و دومی هم هیچ به هیچ! همش کارم شده بود: توسل و ذکر و توجه! تا اینکه بعد از نماز صبح، فقط به دو اسم رسیدم و بنظرم اینا خیلی مهم بودن اما تلاش کردن که ذهن منو از این دو اسم دور کنن! و اون دو نفر عبارتند از: زن دوم آسید رضا یازدهمین اکانت پسر نوح! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour