بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
دوران عقد صرفا برای شناخت بیشتر طرفین از همدیگر و آمادهکردن مقدماتِ زندگی دو جوان است. اما نیرهخانم و اوس مرتضی میدیدند که خانواده منصور و خودِ منصور انگار نه انگار! چهار پنج سال طول کشیده بود!
اوس مرتضی یک شب، همین طور که چاییِ بعد از شامش را میخورد به نیرهخانم گفت: «تا قبل از این که هاجر بیاد، یه چیزی میخواستم بهت بگم! درست نیست که هرشب این دو تا تا دیروقت بیرون هستن و معلوم نیست کجا میرن و چیکار میکنن! داره میشه پنج سال! هیچ دختری تو فامیل ما اینقدر عقد نمونده! درست نیست به خدا!»
نیرهخانم گفت: «خب ما که نباید بگیم! خودشون باید بدونن. طاوسخانم مثلا خودش دختر داره. باید این چیزا رو بدونه!»
اوس مرتضی استکانش را زمین گذاشت و گفت: «خب شاید حواسشون نیست. شاید گرفتاری دارن و چه میدونم... شاید صبر کردن تا ما بگیم! یه چیزی بهشون بگو! دیروز داداشم اومده بود حجره و وسط حرفاش پرسید که کِی عروسی هاجر خانمه؟!»
نیرهخانم که مشخص بود دلشوره گرفته گفت: «چی بگم! چند روز پیش هم یکی از همسایهها همینو پرسید.»
اوس مرتضی نزدیکتر نشست و گفت: «تو که با قرض و قوله بالاخره جهاز دخترت آماده کردی! شاید اینا فکر میکنن جهاز دخترمون آماده نیست. خداشاهده من دارم از فکر دیوونه میشم. میترسم... زبونم لال... این دختره تو دوران عقد حامله...»
نیرهخانم فورا ادامه حرف اوس مرتضی را قطع کرد و گفت: «هیس! خجالت بکش مرد! حواست هست چی داری میگی؟!»
اوس مرتضی صاف نشست و آرام به دهان خودش زد و گفت: «باشه. اصلا من لال! بعدا نگی نگفتی!»
همان لحظه درِ خانه باز شد و داود وارد شد. آرام سلام کرد و رفت به طرف اتاقش. نیرهخانم پشت سرش رفت و همین طور که داود داشت لباسش را عوض میکرد، نگاهی به داود انداخت و گفت: «چیزی شده مادر؟»
داود که صورتش به طرف کمدش بود، آرام گفت: «نه مامان! شام آماده است؟»
نیرهخانم به داود نزدیکتر شد و دستش را گرفت و گفت: «چی شده مادر؟ چرا بغض داری؟»
داود تا چشمش به صورت مادرش خورد، بغضش ترکید و گفت: «از دست هاجر دلم خونه! اعصابم خُرده!»
نیرهخانم گفت: «خدا نکنه دورت بگردم؟ چی شده؟»
داود که دیگر قادر به کنترل گریههایش نبود گفت: «اینا از وقتی ماشینشون فروختن و موتور سوار میشن، آبرومون دارن میبرن. هاجر چادرش افتاده. اصلا از وقتی میشینه پشت سر منصور، دیگه چادر نمیپوشه! همه از پشت سر نگاش میکنن. خیلی زشته. منصور تا ترمز میگیره، هاجر خم میشه رو منصور!»
نیرهخانم که دید غرور و غیرتِ نوجوانانه داود با دیدن آن صحنهها آسیب دیده، میخواست حرفی بزند که آرامش کند اما داود، وسطِ هقهقههایش گفت: «تا حالا چند بار بچههای بسیج که رفته بودند گشت، میخواستن جلوی موتور منصور و هاجر رو بگیرن اما تا دیدن خواهر منه، ولشون کردند. کاش میمُردم و این روزو نمیدیدم. نمیدیدم که بهم بگن به خواهرت بگو خودشو جمع و جور کنه و با آرایش و بدون چادر، پشت سر موتور شوهرش نشینه! مامان من دیگه مسجد نمیرم. من دیگه بسیج نمیرم. آبروم رفته.»
نیره دید داود خیلی حالش بد است. دید داود نشست روی زمین و زانوهایش را در بغل گرفت و مثل مادرمُردهها گریه میکند. حرفی نداشت که بزند. اما باید مثل بقیه مادرها یک چیزی میگفت تا اندکی دل پسرش را نرم کند و از آتشی که به دلش افتاده، کم کند. نشست کنارِ پسرش و گفت: «خواهرت دختر خیلی خوبیه. خودت میدونی که. بخاطر دل شوهرش اینکارا رو میکنه. چیکار کنه بیچاره؟»
@Mohamadrezahadadpour
داود با ناراحتی گفت: «یا باید هاجر درست بشه یا باید ما از این محل بریم؟» اما فورا بیشتر بغض کرد و گفت: «کجا بریم؟ کجا داریم بریم؟ من این پایگاهِ بسیجو دوس دارم. همه دوستام اینجان. مامان یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟»
-نه عزیزدلم! بگو!
-مامان! همه فهمیدن که دومادِ ما یه سال زندان بوده. همه فهمیدن که زده دو تا موتورسوار رو کُشته. قبلا اینو بهت نگفتم تا غصه نخوری. اما من نمیتونم تحمل کنم که هاجر داره تیپ و قیافهاش اینجوری میشه. هاجر که اینجوری نبود. مگه وقتی راهنمایی بود، از قیدِ دو تا دوستایِ نادونش نزده بود؟ پس چرا الان خودش از اونا بدتره؟
داود آن شب هر چه در آن یکی دو سال اخیر گذشته بود و به مادرش نگفته بود، گفت و دلش را سبک کرد. رفت شام خورد و اندکی هم فیلم نگاه کرد و خوابید.
ولی آن شب، وقتی هاجر و منصور دیروقت به خانه آمدند، وقتی منصور رفت، نیرهخانم به هاجر گفت: «بشین میخوام باهات حرف بزنم!»
-خستم! میشه فردا حرف بزنیم؟
ادامه 👇
-نه. همین حالا باید حرف بزنیم.
هاجر با تعجب گفت: «باشه. چی شده؟»
-هاجر! صلاح نیست اینقدر عقدتون طول بکشه.
-میدونم مامان! خودمم ناراحتم.
-خب به منصور بگو دیگه وقتشه بریم سرِ خونه و زندگیمون! جلوی در و همسایه زشته. درست نیست به خدا!
-من که از خدامه. باشه. بهش میگم.
-ینی تا الان بهش نگفتی؟! منتظر بودی من بگم!
هاجر که از مختصر جواب دادنش مشخص بود که میخواهد یکجوری از زیرِ سوال و جواب مادرش راحت شود، گفت: «چرا. خودمم گفتم. باشه. دوباره هم میگم.»
نیره گفت: «یه چیز دیگه هم هست!
-دیگه چیه مامان؟!
-هاجر من میدونم که وقتی میخوای بیایی خونه، چادرت میپوشی! چرا وقتی بیرونین، چادرت برمیداری و با سر و وضع آرایش کرده میشینی پشت سر منصور و خیابون گَردی میکنین؟! نمیگی اینجا همه همدیگه رو میشناسن؟ نمیگی من و بابات، یه عمر آبرو...
-مامان بس کن! تو فکر کردی من اینجوری دوس دارم؟ تو منو اینجوری بزرگ کردی؟
-پس چی؟ پس چرا داره تیپ و قیافهات میشه مثل کسی که نمیشناسمش؟
هاجر با بغض گفت: «بخاطر منصور! من با چنگ و دندون، شوهرمو نگه داشتم! دوسِش دارم. نمیخوام از دستش بدم. نمیخوام چشمش بخوره به دخترای مردم و دلش بلرزه! میخوام خودم چشم و دلشو سیر کنم.»
نیره هیچ حرفی نداشت که به هاجر بغض کرده بگوید! فقط سکوت کرد و با چهره مادرانه و درهَم به هاجر نگاه کرد. دلش میخواست یک چیزی بگوید و حتی میدانست که حرف هاجر، خیلی هم درست نیست و توجیه مناسبی برای آن سر و وضعش نیست، اما نمیدانست چه بگوید! هاجر هم بلند شد و صورتش را تمیز کرد و رفت خوابید.
چند ماه بعد، عروسی آنها انجام شد و هاجر رفت سرِ خانه و زندگیاش. همه چیزِ مراسم عروسی آنها مثل مراسم عقدشان بود با این تفاوت که در مراسم عروسی، دیگر عزت و طاوس، آن عزت و طاوس مراسم عقد نبودند. کلا سرسنگین شده بودند و خیلی اوسمرتضی و نیرهخانم را تحویل نگرفتند.
هاجر و منصور به خانهای رفتند که دو هفته قبل از عروسی اجاره کرده بودند. خانهای با دو اتاق و یک حیاط و پانسیونِ لوکس. خب چنین خانهای اجارهاش هم بالا بود. اما منصور که سرش آن روزها در ابرها بود و در عوالِم دیگر سیر میکرد، قیدِ صرفهجویی و این حرفها را زده بود و آوِرت خرج میکرد.
شاید چند ماه ابتدای زندگی آنان، تنها روزهای خوشی بود که هاجر از زندگی با منصور سپری کرد. چون خیلی از زندگی مشترکشان نگذشته بود که شکم هاجر بالا آمد و پس از سونوگرافی متوجه شدند که هاجر در پنجمین یا ششمین ماهِ بارداریاش است و با کمال تعجب، تا آن زمان خودش خبر نداشت!
آن چهار ماهی که هاجر باردار بود و دختری در راه داشت، تمام همّ و غم نیرهخانم شده بود هاجر و سیسمونی نوزادش. تقریبا از خانه و داود و دو پسر دیگرش و اوس مرتضی غافل بود. در آن سه چهار ماه، داود بیشترین نقش را در خانه داشت. داود که دلش پرواز میکرد برای رفتن به مسجد، رفتنِ آزادانه به بسیج و هیئت، مراوده با گروهِ آقامهدی و مخصوصا گپ و گفت با آسیدهاشمِ همسایه، باید در خانه میماند و برادرانش را مدیریت میکرد. چرا که فاصله خانه هاجر تا خانه پدریاش زیاد بود و نیرهخانم نمیتوانست هر شب به خانه برگردد و فرداصبح به خانه هاجر برود.
@Mohamadrezahadadpour
داود بلد نبود غذا درست کند اما در ارتباط با برادرانش خیال مادرش راحت بود. چرا که داود اینقدردلسوز بود که برای آنها کم نگذارد. برادران داود که خیلی کم سن و سال نبودند و در دوران ابتدایی به سر میبردند، چون دورانِ مدرسهشان بود، خیلی از خانه بیرون نمیرفتند و داود به آنها دیکته میگفت و درسشان را رتق و فتق میکرد.
تا این که بالاخره پس از سه چهار ماه، اولین ثمره زندگی هاجر و منصور که دختری بسیار زیبا بود به دنیا آمد. اینقدر زیبا بود که نیره و هاجر دلشان میخواست نامش را «زیبا» بگذارند. اما منصور قبول نکرد و اسم دخترش را«نیلوفر» گذاشت. نیلوفر هم خوب بود. اسم قشنگی بود و به چهره و چشمان گربهای و لبانِ غنچهاش میآمد.
اما زایمان هاجر، پایان کارِ نیرهخانم نبود. چرا که هاجر تا دو ماه خونریزی داشت و پس از آن هم تا میخواست تر و خشک کردن نوزاد را یاد بگیرد، یکی دو ماه دیگر طول میکشید. بخاطر همین، داود بیش از شش ماه بیشترین مسئولیت را در قِبال برادرانش داشت. که همان احساس مسئولیت، باعث شده بود حداکثر فقط در نمازجماعت بتواند شرکت کند و از تمام اجتماعاتی که دلش پر میکشد که در آنها شرکت کند و صفاکند، محروم بود.
ادامه👇
این عدم شرکت در جلسات هفتگی و مستمر بسیج سبب شد که داود از عضویت فعال خلع شود و حتی مسئولیتهایی را که داشت، تحویل بدهد و دیگر همسالانش جای او را بگیرند. این مسئله خیلی در روحیه داود اثر منفی گذاشت و دلش میخواست برای اقناع روحیاش، خودش را با کتاب و مطالعه اشباع کند. هرچند خبر نداشت که در خانه هاجر اتفاقات خوبی نمیافتد و این محرومیتهایی که تحمل میکند، آنقدرها هم نتیجه مطلوبی نداشت. چرا که هاجر به خاطر ماههای سختِ بارداری و مشکلاتِ پس از زایمان، تا حدی از منصور غافل شده است.
یک شب آسیدهاشم به در خانه آنها آمد. تا داود دید که آسیدهاشم است خیلی خوشحال شد و جاخورد. هر کاری کرد، آسیدهاشم نرفت داخل. همان دم در با هم حرف زدند. آسیدهاشم حدودا 25 ساله بود و تنها کسی بود که داود تا آن دوران، دلش میخواست مثل او بشود.
-خوبی برادر؟ چه خبر؟
-سلامتی. ممنون. خوشحال شدم که تشریف آوردید.
-زنده باشی. اومدم دو تا چیز بهت بگم و برم.
-بفرمایید.
-اومدم بهت بگم دمت گرم. دمت گرم که پایِ داداشات و آبجیت و اینا وایسادی. کار بزرگیه. من تو رو میشناسم. میدونم که چقدر ظرفیت داری. میدونم که بالاخره یه روزی به جایی میرسی که همه بهت افتخار میکنند. اما من از همه بیشتر بهت افتخار میکنم. چون به جای این که واسه دل خودت کار کنی، داری خیال مادرت و اوس مرتضی رو راضی میکنی.
داود که انگار داشتند مدال افتخار می انداختند به گردنش، از این حرفهای آسیدهاشم خیلی خوشحال شد. اما خوشحالی او در آن لحظه خیلی بیشتر شد. چون آسید هاشم، یک پلاستیک از روی موتورش برداشت و به داود داد و گفت: «چون بچه خوش فکری هستی، چند تا کتاب برات آوردم. اینا رو بخون. با حاج آقا مشورت کردم و گفت اینا رو برسون به آقاداود. هدیه ما به شما باشه. اگه دلت خواست با مداد زیرش خط بکش و اطرافش بنویس. اشکال نداره. اینا رو که خوندی و صفا کردی، بهم بگو تا بازم برات بیارم.»
-وای اینا مال منه؟ دست شما درد نکنه. بخدا خیلی شرمنده کردین.
-زنده باشی. اگه کاری داشتی، زنگ بزن. یا یه سر پاشو بیا مسجد. کاری نداری؟
خداحافظی کرد و رفت. داود داشت پرواز میکرد. آخه فرمانده بسیج و این همه حواس جمع! داود وقتی داداشاش شام میخوردند، رفت یه گوشه نشست و پلاستیک را باز کرد. دید پنج تا کتاب هست. داستان راستان از شهید مطهری، حماسه حسینی از شهید مطهری، قلب سلیم از شهید دستغیب، معاد شهید دستغیب، پرسش ها و پاسخ ها از شهید دستغیب.
کار داود شد مطالعه آن کتابها. حتی هر از گاهی آنها را برای برادرانش تعریف میکرد. شده بود معلم برادرانش. حتی اوس مرتضی هم وقتی سر روی بالشت میگذاشت، همان طور که صورتش رو به دیوار بود و بچه ها نمیدیدند، میشنید که داود برای بچه ها مثل آدم بزرگها حرف میزند و مثلا به آنها درس میدهد و برایشان توضیح میدهد. گاهی لبخندی میزد و گاهی هم از شنفتن بعضی جملات سنگین از دهان داود تعجب میکرد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه چرا اینقدرررر قشنگه
چرا اینقدرررر صفا داره
۲۰۰۰ دفعه دیدمش
اما بازم ....
@Mohamadrezahadadpour
علیکم السلام
شاید ماهی نیست که کسی این سوال را ازم نپرسه.
خدا گواهه که دلم خیلی میخواد
اما نمیدونم چرا نمیشه
شاید بندِ به یک توسل و حال خاص و دعای یکی باشه تا اجازه بدن دنباله #چرا_تو را بنویسم.
خدا کریمه
رویترز از مخالفت پلیس فرانسه با برگزاری تجمع سالانه شورای ملی مقاومت، شاخه سیاسی مجاهدین خلق در پاریس خبر داده است.این تجمع سالانه که از ۲۰۰۸ در فرانسه برگزار شده، قرار بود اول ژوییه صورت بگیرد ولی پلیس «نگرانیهایی امنیتی» را علت لغو آن عنوان کرده است.
متوجهید؟
نگرانی های امنیتی!
در قلب فرانسه😉
https://virasty.com/Jahromi/1687215703522211279
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پنجم
منصور از وقتی متوجه شده بود که هاجر حامله است، خیلی دل و دماغِ هاجر را نداشت. دوران بارداری و شش ماهِ اولِ ولادت بچه، دورانی است که اگر مردی چندان عُلقهای به همسرش نداشته باشد و یا آن مرد، اهل رعایت و خوشتنداری نباشد، سبب فاصله گرفتن زن و مرد ازهم میشود. زن در این دوران، به خودش و طفلی که یا در راه دارد و یا تازه به دنیا آمده و هنوز دچار عوارض زایمان است، دچار است و خیلی حواسش به مردش نیست. مرد اگر کوهِ آتشفشان غرایزش باشد و همسرش حواسش به او نباشد، چیزی میشود مثل منصور!
چندماه بود که منصور دیر به خانه میآمد و یا وقتی به خانه میآمد، چند نخ سیگار میکشید و دو تا فیلمِ ویدئو میدید و میخوابید. حداکثر کاری که میکرد این بود که ظهر تا ظهر، چیزهایی که برای خانه نیاز است، میخرید و به نیرهخانم میرساند و میرفت.
نیره تلاش میکرد که هاجر با اینکه مشکلاتِ بارداری و وضع حمل داشت، اما از چشم منصور نیفتد. هر روز به هاجر کمک میکرد که آرایش کند و به جای لباسهای گلهگشادِ مخصوصِ بارداری، لباسهای قشنگ و شوهرپسند بپوشد. حتی وقتی هاجر حوصله نداشت یا بیحال افتاده بود و یا تهوع میکرد، نیره باز هم به هاجر میرسید و اجازه نمیداد هاجر جذابِ دوران عقد، جای خود را به هاجر حامله و بیحوصله و فاقدِ جذابیتِ دوران حاملگی و مادری بدهد.
وقتی نیلوفر به دنیا آمد، دلِ منصور به زندگی گرمتر شد. بیشتر خانه بود. بیشتر که چه عرض کنم! نسبت به زمان بارداری هاجر، بیشتر به خانه میآمد. نیره همیشه نیلوفر را زیبا و خوشبو در گهوارهاش میگذاشت. به هاجر سفارش میکرد که: «واسه باباها مهمه که دخترشون موهاش مرتب باشه و تو صورتشون نباشه. باباها دوس دارن تا میان خونه، با همون لب و سیبیل تیزشون، یه بوسِ درشت از لُپِ دخترشون بگیرن تا دلشون حال بیاد.»
هاجر میگفت: «مامان حیفه به خدا! نگا لُپِ کوچولوی دخترم بکن! ببین چقدر نازکه! این تحمل لبِ سیگارکشیده و نوکِ سیبیلِ تیز داره؟»
نیره خانم خندهای میکرد و میگفت: «دل باباها به همینا خوشه. اگه اومد بوسش کنه، فورا تو ذوقش نزن. دخترشه. بذار بوسش کنه.»
منصور خیلی دختردوست بود. رابطهاش با هاجر هم گرمتر شد. هاجر پس از پنجشش ماه که از تولد نیلوفر گذشت، کمکم به خودش آمد و حتی هفتهای دو سه روز به باشگاه میرفت تا اندامش به هم نخورد. چرا که نیره گفته بود: «خانما در دو جا هیکلشون به هم میخوره و زنونه میشه! یکی موقعِ بارداری و یکی هم موقع وضعحمل. باید بعدش رژیم بگیرن و ورزش کنن و به خودشون اهمیت بدن تا هم روحیشون بهتر بشه و هم همیشه سرِپا باشن.»
هاجر تا یک سال این حرف مادرش را گوش داد. آن موقعها باشگاه بدنسازی برای زنان نبود اما در بعضی خانهها عدهای خانمها دور هم جمع میشدند و ورزش میکردند و زیر نظر یک استاد، رژیم غذایی میگرفتند.
هاجر در آن سال با خانمی آشنا شد که پرستو نام داشت. پرستو شوهر داشت و شوهرش در اداره برق کار میکرد. هنوز بچه نداشتند و دلشان خیلی بچه میخواست. به خاطر همین، وقتی هاجر، نیلوفر را با خودش به آن باشگاه خصوصی میبرد، اینقدر پرستو دورِ نیلوفر میگشت و او را بغل میکرد و میبوسید و دوست داشت، که هاجر خندهاش میگرفت و دلش برای پرستو میسوخت.
یک سال بیشتر از دوستی آنها گذشت. پرستو زن خیلی عاقلی بود. سه چهار سال بود که دانشگاهش تمام شده بود و در یکی از دبستانهای ورامین تدریس میکرد و مشاوره میداد. یک روز هاجر به پرستو گفت: «تو مشاوره میدی؟»
-آره. مشاوره خوندم. چطور؟
-اگه دو تا سوال بپرسم، میتونی راهنماییم کنی؟
-اگه بتونم حتما!
-ببین! من خیلی شوهرمو دوس دارم. اونم دوسم داره. از وقتی نیلوفر به دنیا اومده، خیلی زندگیمون گرمتر شده. اما...
-اما چی؟
-اما مدتی هست که خیلی بهم توجهی نمیکنه!
@Mohamadrezahadadpour
-میشه واضحتر بگی!
-منظورم مسائل زناشویی هست.
-ببخشید که رک میپرسم. مثلا در طول هفته، کمتر از سه چهار بار
رابطه دارین؟
-سه چهار بار؟ در یک هفته؟ چی داری میگی پرستو؟ ما یکی دو بار در طول یک ماه نداریم! چه برسه در طول هفته!
-واقعا؟! خب؟
-آره. میگفتم... همش سیگار میکشه. البته فکر کنم بیشتر به خاطر این سیگار میکشه که خیلی فیلمای جمشید هاشمپور میبینه. اما من خیلی نگران سلامتی بچم هستم. میترسم این همه بوی سیگار تو خونه، واسش بد باشه.
ادامه 👇
-هاجر گفتی شوهرت خیلی سرد شده و مصرف سیگارش هم زیاد شده؟ اشتهاش چطوره؟ آب و غذاش؟
-خیلی خوب نیست. همش غذا زیاد میاریم. با این که من کم درست میکنم. اما تموم نمیشه. منم دارم از خورد و خوراک میفتم. آخه غذا خوردن پایه میخواد. نمیشه با یکی بشینی سر سفره که اون فقط سه چهار تا لیوان چایی بخوره و سه چهار تا قاشقِ غذا و دیگه هیچی تو دهن نکنه!
-هاجر! صورت شوهرت لاغر نشده؟ زیر چشماش گود نشده؟
-نترسونم!
-شده؟
-آره. تا حدودی! میشه بگی چیه؟
-الان چند وقته که اینجوریه؟
-نمیدونم. شاید یه سال بیشتره.
پرستو نگاهی به اعماق چشمان هاجر کرد. نمیدانست چیزی را که فهمیده به او بگوید یا نه؟ اما هاجر اصرار داشت که بداند و راهنماییش کند. پرستو گفت: «هاجر! به احتمال زیاد... چطوری بگم؟ هاجر بنظرم به شوهرت بگو یه آزمایش بده! فکر کنم معتاد باشه!»
هاجر تا این حرف را از پرستو شنید، تو هم رفت و گفت: «ینی چی؟ ینی منصور اعتیاد داره؟! محاله! منصور شاید یه کم شیطون باشه و سیگار و اینا بکشه اما... نه... اشتباه میکنی... تو به بقیه هم همینجوری مشاوره میدی؟!»
پرستو دید هاجر خیلی از این حرفش ناراحت شده و دارد لباس و کیفش را برمیدارد تا برود. به او نزدیکتر شد و گفت: «آبجی از دستم دلخور نشو! اما اگه این دلخوری باعث بشه که بفهمی آقامنصور در دام اعتیاد افتاده و کمکش کنی، من راضیام.»
هاجر به پرستو نگاه نمیکرد. فقط داشت با عصبانیت و دلخوری، وسالش را جمع میکرد. پرستو گفت: «من روزای زوج اینجام. شماره تلفنمو داری. هر وقت لازم شد زنگ بزن.»
هاجر خداحافظی نکرد و ساک و بچهاش را برداشت و رفت. در طول مسیر به حرفهای پرستو فکر میکرد. پشیمان بود که گذاشته و از باشگاه زده بیرون! با خودش میگفت کاش بیشتر مانده بودم و بیشتر پرستو برایم میگفت! اما ابدا در ذهنش نمیتوانست هضم کند که همسرِ یک معتاد باشد. از بس منصور به خودش میرسید و تیپ و قیافه دخترکُشِ دورانِ عقدش را همچنان با خود داشت.
آن سالها کسی از ترک اعتیاد و این چیزها خبر نداشت. حداکثر چیزی که مردم در فیلم ها دیده بودند این بود که فرد معتاد را ببندند به تخت! جوری ببندند که نتواند تکان بخورد و این قدر طول بکشد و انواع خوراکی های آبکی مانند سوپ و آبگوشت به او بدهند که کم کم قوت بگیرد و صدایش عوض شود و نشئگی از یادش برود.
آتش بگیرد شرم و حیای احمقانه ای که سبب میشد دختران و پسران کم تجربه آن دوران، همه چیز را برای خانواده پدری و مادریشان خوب جلوه دهند که انگار هیچ مشکلی نیست و همه چیز خوب است و همه چیز عالی هست و ما چقدر خوشبختیم!
البته چندان فایده ای هم نداشت. چون از پدر و مادر کم سواد و سنتی آن زمان، چیزی به جز نصیحت و توصیه به صبر و تاسی از صبر زینب کبری، چیز دیگری درنمیآمد!
بگذریم.
@Mohamadrezahadadpour
دو سال از گفتگوی هاجر و پرستو گذشت. هاجر که خیلی کمتجربهتر از این حرفها بود، به کسی حرفی نزد و خیلی عادی ادامه داد. گاهی حرفهای پرستو در ذهنش میآمد و اذیتش میکرد اما هر بار، سرش به چیزی گرم میشد و فراموش میکرد. هاجر نمیدانست که به این حالت میگویند«تغافل»! چون دوست نداشت با واقعیت روبرو شود، حرفهای پرستو را پیگیری نکرد. البته نیلوفر هم داشت کمکم راه میفتاد و همه وقت و ذهن و روان هاجر را به خود مشغول کرده بود.
نیلوفر میتوانست تند تند بدود و حرف بزند و با خندهها و قهرهای دخترانهاش دل بابا و مادرش را ببرد. یک روز که هاجر، لباس قشنگی را به تن نیلوفر پوشانده بود و او را با آهنگِ نوارِ«خوشکلا باید برقصن»، آرامآرام میرقصاند، تلفن خانه به صدا درآمد.
ادامه👇
-الو. بفرمایید.
-سلام. هاجر خانم؟
-بله. خودم هستم. شما؟
-از بیمارستان زنگ میزنم. شوهرتون حالشون بد شده و آوردنشون بیمارستان.
هاجر که داشت سکته میکرد گفت: «چرا؟ چی شده؟»
-در حال مصرف مواد مخدر، آوِردوس کرده. به خیر گذشته. اما نزدیک بود دیگه برنگرده.
هاجر فورا خودش را به منصور رساند. دید منصور بیحال و بیرمق روی تخت افتاده. هاجر با نیلوفر داشتند بالای سر منصور گریه میکردند که منصور به زور چشمش باز کرد و هاجر و نیلوفر را دید.
-الهی فدات شم چشمت باز کردی؟ حالت خوبه؟ میبینی منو؟
منصور سرش را به آرامی تکان داد. کمکم حالش بهتر شد و توانست چند کلمه با هاجر حرف بزند.
-هاجر حلالم کن!
-اشکال نداره عزیزم. تو فقط خوب بشو!
-هاجر دیگه شاید من خوب نشم.
-این چه حرفیه؟ خوب میشی. دکترات گفتن خوب میشه.
-اونا دارن یه چیزی رو ازت مخفی میکنن!
هاجر چشمانش با این حرف داشت از حدقه بیرون میزد! با تعجب، صورتش را از گریه تمیز کرد و پرسید: «چی شده؟ ینی چی؟»
منصور آب دهانش را قورت داد و غلطی خورد و رو به طرف هاجر خوابید و گفت: «هاجر من...» این را گفت و زد زیر گریه!
هاجر اولین بار بود که گریه منصور را میدید. دیدن گریه منصور، دل هاجر را جوری رنجاند که حد نداشت. سر منصور را در آغوش گرفت و گفت: «گریه نکن الهی فدات شم! چی شده؟ بگو بهم!»
منصور درِ گوش هاجر حرفی زد که باعث شد برای لحظاتی، هاجر هیچ صدایی را نشنود و هیچ کجا را نبیند. همه چیز جلوی چشم و گوش و هوش هاجر قفل شد. منصور آرام با گریه درِ گوش هاجر گفت: «هاجر من ایدز دارم!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
برای خرید کتابهای نشر حداد به صورت حضوری، به این آدرس مراجعه فرمایید:
تهران، میدان انقلاب، ابتدای خ کارگر جنوبی، تقاطع خ شهدای ژاندارمری، پاساژ کوثر، طبقه همکف، واحد ۱۵
خرید غیر حضوری به این آدرس:
www.haddadpour.ir
متن بیانیه وزارت امور خارجه آمریکا فقط اونجاش که میگه:* آمریکا سازمان مجاهدین خلق را یک جنبش معتبر مخالف که نماینده مردم ایران باشد نمیداند و از این گروه حمایت نمیکند.*
این یک شکست تاریخی و غیرقابل باور برای منافقین است.حتی بارها دردناکتر از حمله پلیس آلبانی و وارد شدن آن همه خسارت و کشته و مجروح.
https://virasty.com/Jahromi/1687309853072513961
دلنوشته های یک طلبه
متن بیانیه وزارت امور خارجه آمریکا فقط اونجاش که میگه:* آمریکا سازمان مجاهدین خلق را یک جنبش معتبر م
بچه ها از وقتی بیانیه وزارت خارجه آمریکا صادر شده، خواب از سرم پرید.
از بس جالبه
ببین👇
در این بیانیه آمده است که آمریکا آگاه است پلیس آلبانی با حکم دادگاه در این روز [۳۰ خرداد] وارد مجتمع مجاهدین خلق در شهر ساحلی دورِس شد.
ینی از سر احساسات و تصمیم یک شبه و این چیزا نبوده.
این بیانیه میگوید که پلیس آلبانی به آمریکا اطمینان داده است که کلیه اقدامات صورت گرفته براساس قوانین، از جمله حفاظت از حقوق و آزادیهای کلیه افراد در آلبانی بوده است.
ینی منافقین پدر سوخته، داشتند آلبانی رو هم به هم میریختند و پلیس مجبور شده وارد عمل بشه.
در این بیانیه آمده است: «ما از حق دولت آلبانی برای تحقیق درباره هرگونه فعالیت بالقوه غیرقانونی در داخل مرزهای خود حمایت میکنیم.»
در پایان این بیانیه کوتاه آمده است: «وزارت خارجه همچنان نگرانیهای جدی درباره سازمان مجاهدین خلق از جمله ادعاها در مورد بدرفتاری (این سازمان) با اعضایش دارد.»
بد رفتاری این سازمان با اعضایش 😳😂😂
ینی نه تنها از طرف آمریکا حمایت نشدند، محکوم هم شدند.
👈 با این حساب، منتظر دستگیری اعضای این گروهک منفور حتی توسط پلیس بین الملل و محدودیت سفرها و برخوردهای دیگر کشورها با این جانوران باشید. چون مدل ابتکار عمل آلبانی و این که از قبل با آمریکا هماهنگ کرده و وزارت خارجه آمریکا هم فورا گفته حقشون بوده و دیگه ما هم ازشون حمایت نمیکنیم، ینی بقیه هم حواسشون به خودشون باشه و برای امنیت خودشون، این حیوانات موذی را از خودتون دور کنید.
خیلی هم عالی😍😊
#تقسیم
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_ششم
وقتی هاجر به هوش آمد، دید در تختی نزدیکِ تحت منصور دراز کشیده. فورا دلشوره نیلوفر را گرفت. تا آمد از سر جایش تکان بخورد، دید سِرم در دستش هست و کنار تختش، یک پرستار، نیلوفر را در آغوشش خوابانده است.
نگاهی به تخت منصور انداخت. دید منصور چشمانش باز هست. از دیدن هاجر خوشحال شد و گفت: «به هوش اومدی! استراحت کن تا سِرُمت تموم بشه.»
پرستار که دید هاجر دوست دارد با منصور حرف بزند، همانطور که نیلوفر در آغوشش خواب بود، از سرجایش بلند شد و رفت تا در راهروی بیمارستان دور بزند. هاجر فرصت را غنیمت شمرد و به منصور گفت: «حالا چی میشه؟ باید چیکار کنیم؟»
منصور با ناراحتی گفت: «نمیدونم. دکترا گفتن خیلی نباید به خودت فشار بیاری. میگن اگه درد و مرض جدیدی بیاد سراغم، دیگه به این راحتی خوب نمیشم.»
هاجر دوباره با استرس پرسید: «دیگه چی؟ دیگه چی گفتن؟»
منصور با ناراحتی گفت: «گفتن باید مراقب باشم که تو مریض نشی! باید از هم فاصله بگیریم.»
هاجر که هیچ دانشی درباره ایدز نداشت و سطح سوادش در همان دوم سوم راهنمایی مانده بود، پرسید: «اگه پیش هم باشیم، تو مریضتر میشی؟»
منصور گفت: «نمیدونم. نه. تو مریض میشی. هاجر من دلم نمیخواد تو مریض بشی.»
هاجر اصلا مغزش کار نمیکرد. فقط در یکی دو تا برنامه تلوزیونی دیده بود که درباره ایدز حرف زدند و گفتند خیلی خطرناک است. همین. و دیگر هیچ چیز درباره آن نمیدانست. در همان حال و هوا بود و داشت غصه میخورد که پرستار با نیلوفر و یک کاغذ در دست آمد. لبخندی به لب داشت. وقتی نیلوفر را به هاجر داد، نیلوفر باخنده و سلام و علیک کودکانه به آغوشهاجر رفت، پرستار رو به هاجر گفت: «وقتی تو بیهوش بودی، خانم دکتر اومد بالای سرت و شرایطتت و نبض و قلبت سنجید. کاش با این شرایطتت اینجا نمیومدی!»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر با تعجب پرسید: «کدوم شرایطم؟ من که چیزیم نیست!»
پرستار با لبخند و تعجب پرسید: «مگه خبر نداری که بارداری؟!»
هاجر رنگش پرید و گفت: «نه! نیستم. خانم دکتر گفت؟»
پرستار گفت: «آره دیگه. گفت به احتمال قوی حامله است. تبریک میگم!»
هاجر نگاهی به منصور انداخت. منصور هم گیج شده بود و فکرش را نمیکرد که هاجر دوباره حامله باشد، نگاهش از هاجر گرفت و به سقف زل زد. دنیا روی سرِ هاجر آوار شد. سر و صورتش را زیر ملافه سفید بیمارستان بُرد و به حال خودش زار زد.
دو سه روز گذشت. منصور از بیمارستان مرخص شد. قبل از این که از بیمارستان بروند، منصور هاجر را گوشه اتاقی که بستری بود نگه داشت و با بغض به او گفت: «هاجر آبرمو حفظ کن! هیچ کس جز تو از این موضوع خبر نداره.»
هاجر که دو تا غم بزرگ در دل داشت، یکی ایدز منصور و دیگری هم باداری دومش، با بغض به منصور گفت: «منصور من میترسم. اگه حالت بد شد و زبونم لال یه بلایی سرت اومد، همه به من میگن چرا زودتر نگفتی؟ چرا از ما مخفی کردی؟ من چی بگم بهشون منصور؟»
منصور پیشانیاش را به پیشانی هاجر چسباند و چشمانش را برای لحظاتی بست. سپس چشمانش را باز کرد و به هاجر گفت: «نگران نباش! کسی متوجه نمیشه. اگرم شد، بگو نمیدونستم! بگو خبر نداشتم. دیوار حاشا بلنده. کی میفهمه که تو داری راس میگی یا دروغ؟ اصلا بنداز گردن من. بگو منصور بهم هیچی نگفته بود.»
هاجر که اشک در چشمانش حلقه بسته بود، آرام گریه میکرد که کسی متوجه نشود. وسایلشان را برداشتند و به خانه رفتند. منصور که همچنان نگران بود، رو به هاجر گفت: «بین خودمون و خدا بمونه. اگه به کسی بگی، مرگ منصور دیگه میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم.»
نمیدانم کی و کجا به هاجر یاد داده بود که حرف نزدن از بیماری همسر، آن همه نه هر بیماری، بلکه بیماری به خطرناکی و صعب العلاجی ایدز، وفاداری و عشق محسوب میشود و خیلی ثواب دارد. چون هاجر دهانش را دوخت و تصمیم گرفت درباره آن با احدی حرف نزند.
چند ماه از آن ماجرا گذشت. شاید هفت هشت ماه. منصور بهخاطر اینکه اتفاقی برای هاجر نیفتد و کسی را درگیر نکند، شبها دیروقت میآمد. بعضی از شبها هم اصلا نمیآمد. نیرهخانم که وابستگی روحی و عاطفی زیادی به نیلوفر داشت، تلاش میکرد اغلب شبها را منزل دخترش بماند تا هم آنها نترسند و تنها نباشند و هم هاجر را تر و خشک کند. هرچند هاجر حال جسمیاش نسبت به بارداری اولش بهتر بود اما وضع روحیاش بسیار خراب بود.
چند بار نیره از هاجر سوال کرد و میخواست علت ناراحتی و غصهدار بودنش را بداند اما هاجر توضیح نمیداد و از زیر جواب دادن طفره میرفت.
ادامه👇
در آن هفت هشت ماه، باز هم اوضاع و احوال خانه اوس مرتضی را داود رتق و فتق میکرد. اما این بار اندکی آشپزی یاد گرفته بود و علاوه بر مدیریت درس و مشق برادرانش، غذاهای ساده درست میکرد. یک روز ماکارونی. یک روز کته. یک روز سالادالویه. البته آن سال، یک تفاوت مهم دیگر هم با دوره قبل داشت. و آن این بود که داود میتوانست برادرانش را با خودش به مسجد ببرد و با نمازجماعت و بسیج و هیئت بیشتر آشنا شوند. برادرانش هم داشتند مثل خودش میشدند. همانقدر موقّر و آرام و اهل مطالعه.
تا اینکه هاجر وضع حمل کرد و اینبار پسری به دنیا آورد که نامش را سجاد گذاشتند. در کل دوران بارداری و وضع حمل، عزتخان و طاوسخانم فقط دو سه مرتبه زنگ زدند و احوالپرسی کردند و به هاجر و نیره سر زدند. آنها هنوز از بابت خودسریهای منصور ناراحت بودند و از دلشان بیرون نرفته بود. همین قدر لجباز و یک دنده!
هاجر به خاطر اینکه مادرش متوجه نشود که چرا منصور کم به خانه میآید و چرا سردی خاصی در زندگی آنها حکمفرماست، هفته دومی که وضع حمل کرده بود، خودش را با هر سختی که بود، جمع و جور کرد و سرِپا شد. نیرهخانم هم خوشحال شد و چون میخواست دختر و دامادش راحتتر زندگی کنند، خداحافظی کرد و به خانه و زندگیاش برگشت.
اما خبر نداشت که با رفتن نیره، هاجر حتی چیزی برای خوردن در خانه نداشت. چون منصور کار نمیکرد و میگفت که دکتر کار را برای او قدغن کرده. هر چه نیره خریده بود و در یخچال گذاشته بود، همان دو روز اول تمام شد و چیز خاصی در یخچال نماند.
هاجر به منصور گفت: «دیگه چیزی تو یخچال نداریم. چیکار کنیم منصور؟ این طوری نمیشه زندگی کرد؟ نیلوفر تو سن رشد هست و نباید کم و کسر داشته باشه. منم اگه چیزی نباشه بخورم، شیر نمیارم و واسه سجاد ضرر داره.»
منصور گفت: «این مدت داشتیم از پول ماشین میخوردیم. دیگه خیلی چیزی تهِ پولِ ماشین نمونده. اگه اونم از دست بدیم، نمیدونم باید چه خاکی به سرمون بریزیم؟!»
هاجر که خیلی نگران وضعیت زندگیاش بود گفت: «منصور تو قرار بود با پولِ اون ماشین کار کنی و موتور بخری و بفروشی. اگه سرمایه زندگیمون از دستمون بره، دیگه هیچی نداریم.»
منصور سرش را پایین انداخت و گفت: «کاش مریض نشده بودم. کاش میتونستم کار کنم. کاش...» که دیگر تحمل نکرد و شروع به زدن خودش کرد. هاجر فورا جلو رفت و دست منصور را گرفت و گفت: «نزن دورت بگردم. نزن قربونت برم. مشکل تو زندگی همه هست. نزن دردت به جونم.»
همانطور که منصور گریه میکرد، هاجر که میخواست او را آرام کند گفت: «ببخش منصور! من این مدت خیلی حواسم به تو نبود. نمیدونم چطوری باید راضیت کنم؟ میگی که نباید رابطه زناشویی داشته باشیم. پس من چطوری آرومت کنم؟ اصلا میخوای با مشاور یا دکتر حرف بزنم؟ اونا بگن چطوری باید تو رو آروم کنم؟»
منصور اشکش را پاک کرد و گفت: «نه. ولش کن. من با باقیمونده پول ماشینمون رفتم دو تا کوچه بالاتر یه خونه نقلی رهن کردم. خیلی کوچیکه. اما به خاطر این که خیلی با تو و این طفل معصوما همکاسه نشم و مریض نشین، اونجا میمونم. هاجر حواست باشه. هیچ کس نباید بویی ببره ها!»
هاجر که از این همه از خودگذشتگی منصور ناراحت بود گفت: «خودتو از من دور نکن. همین جا باش. بالا سرمون. حواسم هست که مریض نشیم.»
@Mohamadrezahadadpour
منصور سرش را پایین انداخت و سپس در چشم هاجر نگاه کرد و گفت: «خب اینجوری... هر وقت ببینمت... میخوام اما دلم نمیاد مریض بشی. دوس دارم بمیرم اما تو یه تار مو ازت کم نشه!»
هاجر که وقتی غم و گریه منصور را میدید، نه عقلش کار میکرد و نه میدانست چه بگوید؟ گفت: «بگو چیکار کنم که اذیت نشی؟ چیکار کنم که تو اون خونه راحت باشی؟»
ادامه👇
منصور که ناامیدی از چشمانش موج میزد گفت: «برو متوسل بشو به همون امامزادهای که بار اول مامانم دیدت. همون امامزادهای که وقتی خالهام دیدت، دعا کرد و شدیم قسمت همدیگه. برو ازش بخواه یه نگاه به اوضاعِ سگی زندگیمون کنه.»
هاجر گفت: «بابا مرتضام همیشه میگه خدا پناهِ دلای شکسته است. میرم دعا میکنم. نمیذارم اذیت بشی. مگر این که هاجر مرده باشه و تو اذیت بشی.»
عصرفردا هاجر دست نیلوفر را گرفت. سجاد را به کول انداخت و به امامزاده رفت. چون وسط هفته بود، شلوغ نبود. به جز خودش، در قسمت زنانه، دو سه تا خانم دیگر در حال خواندن دعا و زیارتنامه بودند. هاجر که دلش از این همه رنج و بیماری منصور شکسته بود و آینده خودش و بچههای صغیرش را با بیماری منصور مبهم میدید، تا دستش به ضریح امامزاده افتاد، به زمین نشست و سرش را زیر چادرش گرفت و شروع به گریه کرد.
اینقدر دلش پر بود که اصلا تحمل گفتن یک کلمه را نداشت. وقتی کسی به هقهق میافتد، اینقدر هجوم کلمات و درددلها پشتِ گلو و احساسش فشار میآورد که نمیتواند حرف بزند. وجودش قفل میشود و ترجیح میدهد فقط گریه کند. اینقدر گریه کرد که با صدای گریه سجاد به خودش آمد. سجاد که زیر چادر هاجر گرمش شده بود و موقع شیرش بود، هاجر را به خودش آورد. هاجر گوشهای نشست و همان طور که به سجاد شیر میداد، بسکوییت از کیفش درآورد و به نیلوفر داد. نیلوفر هم مشغول خوردن بسکوییت شد و به اطرافش و بقیه خانمها نگاه میکرد.
همان طور که هاجر نشسته بود و به خودش و بچههایش مشغول بود، دو سه متر آن طرفتر یک خانم جوان را دید که چادر رنگی به سر دارد و به پهنای صورت اشک میریخت. نظر هاجر به او جلب شد. گوشهایش ناخودآگاه تیز شد و شنید که آن دختر به امامزاده میگفت: «تو رو خدا مرگ منو برسون! من دیگه بیشتر از این نباید زنده بمونم. اگر زنده بمونم، خوار میشم. یه دختر تنها وسط این همه گرگ، باید بمیره. هر چی دعا کردم که نشنیدی. حداقل جونمو بگیر و خلاصم کن.»
نمیدانم اسمش را باید چه گذاشت؟ هر چه بود، آن صدا و آن چهره و آن سوز و گداز، مثل آهن ربا همه هوش و حواس هاجر را به خودش جذب و جلب کرد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفتم
چند لحظه بعد که آن خانم گریه هایش را کرد و اندکی آرامتر شد و گوشهای نشست، هاجر به نیلوفر گفت: «برو چند تا بسکوییت به اون خانمه تعارف کن!»
نیلوفر رفت و با همان دستهای کوچک و تپل کودکانه و لحن شیرینش، به آن خانم بسکوییت تعارف کرد. هاجر دید که آن خانم آغوشش را برای نیلوفر باز کرد و نیلوفر را گرفت و بوسید و به او محبت کرد. وقتی نیلوفر برگشت، هاجر دوباره به آن خانم نگاه کرد. دید آن خانم وقتی متوجه شده که مادر آن دختر بچه، هاجر است، از سر جایش بلند شد و برای تشکر، پیش هاجر رفت و همانجا نشست.
وقتی دو تا حال بد به هم میرسند، اگر از قضا زن باشند و کوه مشکلات، فکر میکنند که خداوند در آن لحظه، آنها را پیشِ پای هم گذاشته تا دلشان را سبک کنند.
آن نشستن همانا و دردلهای زنانه و خواهرانه هم همانا! اسمش سپیده و سن و سالش از هاجر بیشتر بود. دو سه ساعت با هم نشستند و گپ و گفت زدند. هاجر وقتی دید که خیلی خانم خوبی است و مهربان و بچهدوست هست، پرسید: «یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟»
سپیده گفت: «نه خواهر! بپرس.»
هاجر پرسید: «چرا اینقدر گریه میکردی؟ چه مشکلی داری؟ ببخشید اما من شنیدم که از خدا مرگت را میخواستی! چی شده مگه؟ چرا اینقدر حالت بده؟»
سپیده دوباره دلش گرفت و به ضریح خیره شد و گفت: «یه چیزایی تو دل آدم هست که باید با خودش به گور ببره.»
هاجر با ناراحتی گفت: «خدا نکنه خواهرجان! چرا؟ چی شده؟»
سپیده صورتش پر از اشک شد و گفت: «خدا ببخشه منو. نباید بگم اما من یه مدتی بود که صیغه یه مردی شدم. وقتی خانمش فهمید، ولم کرد و رفت. کلا از این شهر جمع کردن و رفتن مشهد. من موندم و یه دنیا تنهایی. تا این که...» دوباره گریهاش گرفت. کمی که آرام شد گفت: «تا این که سه سال گذشت و فهمیدم که خیلی دارم الکی مریض میشم. مریض که میشم، زود خوب نمیشم و طول میکشه تا یه کم بهتر بشم. مادر و پدرمو از دست دادم و تنهاتر شدم. تا این که دو هفته پیش فهمیدم که مریضی لاعلاج گرفتم. تحت درمانم اما معلوم نیست که چندسال دیگه زنده بمونم.»
هاجر خیلی دلش برای سپیده سوخت. اصلا غم و غصه خودش را یادش رفت. از بس زندگی زنی به آن زیبایی و تنها و پرغم، او را متاثر کرده بود. پرسید: «بیماریت خطرناکه؟»
گفت: «برای خودم آره. مشکل حادّ خونی هست. ممکنه حداکثر دو سه سال دیگه... حالا اینش مشکلی نیست. میگم عمر دست خداست. نمیدونم چطور خودمو جمع و جور کنم؟ چون نه سر کار میتونم برم و نه کسی دارم که ازم حمایت کنه. بابام هم بیمه نداشته که محتاج مردم نباشم. غیر از اینه که خدا باید زود مرگ منو بده که راحت شم؟ غیر از اینه که اگه امشب بمیرم، از فرداشب بهتره؟»
هاجر خیلی دلش سوخت. دلداریاش داد. کمکم داشت هوا تاریک میشد و هاجر باید به خانه برمیگشت. از سپیده خداحافظی کرد اما لحظه آخر، دوباره با هم قرار گذاشتند که پسفردا همدیگر را دوباره ببینند.
وقتی هاجر به خانه برگشت، مختصر غذایی برای منصور آماده کرد. اما منصور تا وارد شد، دیروقت بود و میل نداشت. چندتا میوه دستش بود و میخواست بگذارد و برود که رو به هاجر کرد و با حالت عجز و درماندگی گفت: «دعا کردی برام؟»
هاجربا تمام احساسش گفت: «خیلی. خیلی دعات کردم عزیزدلم. ته دلم روشنه. خدا کمکمون میکنه.»
منصور با ناراحتی گفت: «خدا کنه. اما دیگه... شاید همین چند تا میوه... آخرین چیزایی باشه که میتونم بخرم. دیگه حتی پولِ دو سه تا میوه هم ندارم. چه برسه یه قرص و داروهام.»
هاجر بلند شد و گفت: «اشکال نداره. تو فعلا آروم باش. حرص و جوش برای آدم مریض ضرر داره. خدا بزرگه.»
@Mohamadrezahadadpour
منصور این را گفت و به خانه نقلی خودش رفت. هاجر همین طور که میوهها را برای نیلوفر پوست کَند و دو تا قاچ هم خودش خورد، پاهایش را دراز کرد و سجاد را روی پاهایش خواباند. سپیده از جلوی چشمانش کنار نمیرفت. حالت ناامیدی و دست و بالِ تنگِ او را که تصور میکرد، غم و غصه خودش یادش میرفت. تا این که سجاد را خواباند. دید نیلوفر هم کنارش خوابش برده. بلند شد و کمی خانه را جمع و جور کرد که چیزی به ذهنش آمد.
دیر وقت بود. به کنار پنجره رفت و آسمان را نگاه میکرد. تصمیم مهم و سختی بود اما میتوانست هم مشکل منصور را حل کند و هم...
صبح شد. هاجر شماره دفتر یکی از روحانیونی که با اوس مرتضی دوست بود، برداشت و برای او تماس گرفت.
-سلام علیکم. بفرمایید.
-سلام حاج آقا. ببخشید مزاحم شدم.
ادامه👇
-خواهش میکنم خواهرم. بفرمایید.
-یه استخاره میخواستم. نیت هم کردم.
-بله. چند لحظه صبر کنید.
چند لحظه بعد...
-الو!
-بفرمایید حاج آقا!
-جواب استخارهتون خیلی بده. اصلا بهش فکر نکنید.
هاجر که اصلا جواب شنیدن جواب منفی نداشت، با تعجب و ناراحتی گفت: «خب حاج آقا چیکار کنم پس؟ این تنها راهی هست که به عقلم میرسه!»
-نمیدونم. به هر حال جواب استخارهتون خوب نبود. امر دیگری ندارین؟
-چرا. ینی خواهش میکنم. ببخشید... اگه کسی بخواد خلاف استخاره عمل کنه، باید چیکار کنه؟
-خب شما که میخواستی خلافش عمل کنی و هر چی خودتون دلتون خواست عمل کنید، دیگه چرا استخاره گرفتید؟
-خب گفتم شاید خوب بیاد و ته دلم قرصتر بشه.
-متاسفانه خیلیا تصمیمشون گرفتند و بعدش برای این که وجدانشون راحت کنند، میگن یه استخاره هم بگیریم که بعدش بگیم استخاره هم خوب اومد. به هر حال؛ صلاح نیست. یا استخاره نگیرید؛ و یا اگر گرفتید، حتما به جوابش مقید باشید.
-ممنون. ببخشید میپرسم، ولی حروم نیست. مگه نه؟
-ای بابا! نه خواهرم. حرام نیست. ولی نتیجه اش هر چی شد، گردن خودتون! خدانگهدار.
حاج آقا که مشخص بود آخوند پخته و جاافتاده ای بود، این را گفت و خداحافظی کرد و قطع کرد. هاجر مثل مرغ پرکنده در خانه راه میرفت. تصور حال خراب و ناراحت و پژمرده منصور، دلش را ریش ریش میکرد. دوست داشت کاری برایش بکند. تا این که برای یک لحظه، دوستش در باشگاه از خاطرش گذشت. همان که اسمش پرستو بود و مشاوره میداد. فورا تلفن را برداشت و برای او تماس گرفت.
-تو حالت خوبه دختر؟ چه دلی داری که این فکرا میاد تو ذهنت!
-تو هم اگه جای من بودی و حال بد شوهرت میدیدی و کاری از دستت برنمیومد، همین فکری میکردی که من کردم.
-خب الان زنگ زدی که راهنماییت کنم؟ اگه روراست باهات حرف بزنم باز دوباره نمیذاری بری؟
-ینی تو هم میگی دارم استباه میکنم؟
-اتفاقا میخوام بگم چه فکر خوبی کردی!
-شوخی میکنی یا داری برای دلخوشی من میگی؟
-نه. اتفاقا نه شوخی میکنم و نه برای دلخوشیت میگم. اگه اینجوری تصمیم گرفتی، پس لابد درسته. هیچ کس جای من و تو نیست که بخواد به جای ما تصمیم بگیره.
-پس چرا استخاره بد اومد؟
-استخاره کردی؟
-آره. دو ساعت پیش استخاره کردم. گفت خوب نیست.
-نمیدونم. ولی عقل من بهم میگه تو زن خیلی شجاعی هستی. خیلی خیلی شجاع. بر عکس سن و سالت، تصمیم بزرگی گرفتی. من تا حالا یک مورد هم نداشتم که مثل تو اینقدر مصمم باشه و برای زندگیش مایه بذاره.
-ینی میگی انجامش بدم؟ درسته دیگه؟
-والا خودت میدونی. ولی آره. چرا که نه. وقتی میبینی که آقامنصور اینجوری و ایناست، دیگه چاره ای نمیمونه الا ... من فقط موندم تو چطور با حس زنانه ات کنار اومدی؟! هیچ زنی... البته نه هیچ زنی... اکثر خانما اصلا به کسی اجازه چنین فکری نمیدن... چه برسه که بخواد عمل کنه!
هاجر چند لحظه سکوت کرد و سپس با بغض گفت: «من عاشق منصورم. منصور داره اذیت میشه. میمیرم و زنده میشم وقتی میبینم حالش بده. این کافی نیست؟»
پرستو هم که تحت تاثیر هاجر قرار گرفته بود، چند لحظه صبر کرد و جواب داد: «چرا عزیزم. کافیه.»
@Mohamadrezahadadpour
همین یک جمله، یا بهتر است بگویم همین یک تایید در کنار احساس هاجر کافی بود که حرفش را رک، چشم در چشم به منصور بگوید و پای همه عواقبش بایستد.
هاجر بیشتر از هر روز منتظر منصور بود. تا این که ظهر آمد و سری به بچهها و هاجر زد. هاجر فکرش را با منصور مطرح کرد. منصور از تعجب داشت شاخ درمیآورد. با حالت ناراحتی و عصبانیت اما آرام گفت: «معلومه چی داری میگی؟ میدونی اگه کسی بفهمه...»
هاجر جمله منصور را به خودش برگرداند و گفت: «دیوار حاشا بلنده. اگه کسی فهمید، میگم پیشنهاد خودم بوده. میگم منصور راضی نمیشد و خودم اصرار کردم.»
ادامه👇
منصور که زبانش بند آمده بود گذاشت و از خانه هاجر زد بیرون. لحظه رفتنش از خانه، همین طور که با خودش غُرُلُند میکرد، گفت: «اصلا گوش نمیده چی دارم میگم! فقط حرف، حرف خودشه!»
این را گفت و رفت. هاجر تا شب به حرفش فکر کرد و لحظه به لحظه مصممتر میشد تا برای منصور کاری کند. فردا شد و هاجر دست بچههایش را گرفت و به امامزاده رفت. یک ساعتی که نشست و دعا خواند، دید سپیده هم آمد. خوشحال شد و با هم سلام و حال و احوال کردند.
هاجر چند لقمه نان و پنیر و سبزی با خودش آورده بود. از کیفش درآورد و خودش و سپیده و نیلوفر شروع به خوردن کردند. سپیده هم چند تا کیک با خودش آورده بود و بین خودشان تقسیم کردند. اصلا خوشی و لذت امامزاده ها در همین دورهمیهای خاله زنکی است. نیلوفر رفت بازی کند. هاجر و سپیده کنار هم نشستند و دوباره سفره دلشان را پیش هم باز کردند.
-سپیده خرج و مخارج درمانت چقدره؟
-نمیدونم. فرق میکنه. ولی باید در طول ماه، این چهار تا قرص را از هرکدوم پنجاه تا بخرم.
-آهان. ایرانیه یا خارجی؟ گیر میاد؟
-آره بابا. هست. هرچند خارجیش میگن بهتره. اما زورم به خارجیش نمیرسه.
-خب... اگه یه چیزی بگم، قول میدی ناراحت نشی؟
-بگو خواهر! ناراحت نمیشم.
-به همین امامزاده قسم بخور که ناراحت نمیشی.
-به همین امامزاده ناراحت نمیشم. اگرم شدم، میذارم پای دوستیمون.
-باشه. سپیده جون! شوهرم متاسفانه مریضه و اون روزی که همدیگه رو دیدیم، اومده بودم واسه اون دعا کنم که تو رو دیدم. راستش شوهر من ایدز داره.
-راس میگی؟ خدا شفا بده.
-ممنون. تو یه خونه نقلی جدا زندگی میکنه. دلم براش خیلی میسوزه. میدونم که چون هم جوونه و هم خوشکله و هم آتیشش تنده، بدون من داره اذیت میشه. هرچی گفتم من چیزی ازت دریغ نمیکنم و واسم مهم نیست که مریض بشم و ایدز بگیرم، قبول نکرد که نکرد!
-آخی. معلومه خیلی دوستت داره. خب؟
-آره. تا این که تو رو دیدم. سپیده مرگ هاجر ببخشید دارم اینجوری میگم. ببخشید. ولی تو خیلی مهربونی. مثل خواهر نداشته خودمی. ببخشیدا اما تو هم مریضی. تو هم جوونی و خوشکلی. میشه... خیلی راحت و خودمونی... ببخشید... اگر ناراحت نمیشی... میشه تو رو واسه شوهرم خواستگاری کنم؟!
سپیده دهانش باز مانده بود. نگاهش را از هاجر دزدید. به ضریح نگاه کرد. به اطرافش نگاه کرد. مشخص بود که غرق در افکار مختلف است و اصلا انتظار این پیشنهاد را نداشته!
هاجر گفت: «بین خودمون و خدا میمونه. نمیخوام شوهرم اذیت بشه و نتونم کاری براش بکنم. میخوام اگه خودم نمیتونم، یکی دیگه باشه که شرایطش مثل اون باشه و مهربون و خانم باشه و مثل دو تا خواهر...»
سپیده حرف هاجر را قطع کرد و گفت: «هاجر تو... تو خیلی زن خوبی هستی... من... راستشو بخوای من... اصلا...»
سپیده هنوز حرفش منعقد نشده بود که هاجر عکس منصور را از کیفش درآورد و به سپیده نشان داد و گفت: «این عکسشه. اسمش منصور هست. خیلی مرد خوب و خوش و سرحالیه. اما بیچاره بدبیاری آورده. حواسم بهش نبوده و معتاد شد و سر از بیماری و این چیزا درآورد. میخوام بقیه عمرش چیزی براش کم نذارم. اگه قبول کنی، شده خودم کار میکنم و میرم خونه مردم کُلفَتی میکنم اما نمیذارم به تو و منصور بد بگذره. اینو جلوی همین امامزاده بهت قول شرف میدم.»
سپیده که گریهاش گرفته بود، رو به طرف ضریح کرد و سرش را پایین انداخت. هاجر سر و صورت سپیده را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «گریه نکن عزیزدلم! گریه نکن هَوو جان. گریه نکن.»
قرار گذاشتند برای آخر هفته. روز پنجشنبه. هاجر شام خوشمزهای درست کرد و قبل از این که سپیده بیاید، آن را به خانه منصور بُرد. منصور که سر و صورتش را صفا داده بود، به هاجر گفت: «ببین چی کار میکنی؟ ببین چقدر خود رای و سرخود شدی!»
هاجر لبخندی زد و گفت: «دلم میخواد. دوس دارم واسه عشق اول و آخرم کم نذارم. منصور مگه این که من زنده نباشم که بذارم تو غصه بخوری. سپیده کمکم پیداش میشه. عکسش که نشونت دادم. به دلت نشست. اما بازم اگه مشکلی بود، بگو یه جوری خودم حل و فصلش کنم. فقط تو حرص نخور که داغون نشی.»
منصور گفت: «هاجر خودمون پول نداریم و باید از فردا سماق بمکیم. چرا این زنو آوردی اینجا؟»
هاجر گفت: «فکر اونجاشم کردم. قراره فردا برم درِ خونه حاجآقای مسجد و ازش روزه استیجاری بگیرم. نماز استیجاری بخونم. تو کاری به این چیزا نداشته باش.»
در همان لحظه زنگ به صدا درآمد. چند لحظه بعد، سپیده با آرایشی ملیح و دلنواز جلوی منصور ایستاده بود.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour