بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
⛔️ آمریکا-حومه نیویورک-منطقه منهتن
بخاطر تصادفی که جلوی خیابانِ منتهی به پل منهتن رخ داد، ترافیک نیمه سنگینی به راه افتاده بود. ترافیک به خودی خود آزاردهنده است اما اگر یک خانم جوان در حال زایمان باشد، و در همان لحظه مجبور به توقف کامل بشوی و حتی جای میلیمتری رفتن ماشین ها و فرار از ترافیک نباشد، لحظات سختی به راننده و اطرافیان میگذرد.
حالا اگر کیسه آب زن جوانِ در حالِ وضع حمل پاره شد و بچه هر لحظه در حال به دنیا آمدن باشد، ولی ماشین تکان نخورد و به خاطر دست تنها بودن و با راننده غریبهای که هیچ از زایمان و مراقبت های آن لحظه نمیداند تنها باشی، تنها چاره ات میشود جیغ های ممتد و عرق سرد و تنها آرزویت هم میشود این که زمین دهان باز کند و همه را با هم ببلعد.
راننده که هول شده بود و نمیدانست چه کار باید بکند، از ماشین پیاده شد و شروع به داد و فریاد کرد.
-راه رو باز کنید. مسافر من در حال وضع حمل هست. راه رو باز کنید...
عرض خیابان به اندازه ای نبود که بشود بیش از دو ردیف ماشین در کنار و موازات همدیگر حرکت کنند اما آن لحظه به هر بدبختی بود، مردم همکاری کردند و حدود پنجاه متر راه را باز کردند تا ماشین حرکت کند و از آن معرکه به طرف بیمارستان فرار کند.
فاصله تا اولین بیمارستان کمتر از پنج دقیقه بود. به فکر راننده خورد که از زن پرس و جو کند.
-خانم اسم شما چیه؟ کَس و کار شما کیه؟ به کی زنگ بزنم؟
آن زن جوان که روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده و در حال قبض روح بود و هر دو دستش را روی شکمش گرفته بود، به زور لبان خشکش را تکان داد و گفت: «میشل ... میشل هستم ... به لیام زنگ بزن و بگو میشل گفت بیا»
راننده که فقط بوق میزد و ماشین را از لابلای ماشین ها عبور میداد در حالی که هول شده بود گفت: «باشه باشه ... فقط ... شماره لیام رو بهم بده! میتونی تکون بخوری و شمارشو بهم بدی؟»
میشل با مکافات نفسش را جمع کرد و دستش را روی صورتش کشید و عرقش را تمیز کرد و وسط درد و رنجش شماره همراه میشل را به صورت تک تک و بریده بریده به راننده داد و از حال رفت.
سه ساعت بعد...
زن روی تخت بیمارستان به هوش آمد. متوجه شد که وضع حمل کرده و وضعیتش بد نیست. دید پرستار در حال عوض کردن سِرُم هست. پرستار وقتی دید میشل به هوش آمده، رو به او گفت: «به هوش اومدی؟ بچه ات خوبه. تو خوبی؟»
میشل در اولین کلمه ای که گفت این بود که: «تشنمه ... من دو روزه آب نخوردم ...»
پرستار گفت: «خیلی ضعیف شدی ... دکتر با زحمت زیادی بچه ات رو به دنیا آورد ... تا نیم ساعت دیگه دکتر با بچه ات میان اینجا ... استراحت کن!»
میشل به زور کمی تکان خورد و گفت: «کسی نیومد اینجا؟ سراغ منو نگرفتن؟»
پرستار گفت: «چرا ... یکی بیرون داره سیگار میکشه ... میگم وقتی سیگارش تموم شد بیاد داخل.» پرستار این را گفت و از آن اتاق خارج شد.
لحظاتی بعد، میشل دید که لیام دست در جیبش دارد و قدم قدم از در اتاق وارد شد. با پا در را بست و همان جا ایستاد و به چشمان میشل زل زد. میشل کمی خودش را جمع و جور کرد و نگاهش را آرام آرام از لیام دزدید و به دیوار و زمین و تخت و سقف چشم میدَواند.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
لیام که راه رفتن و درآوردن کت و صدای قاپ قاپِ کفش سنگینش مثل پُدک تو مخ میشل کوبیده میشد، به جای نشستن روی صندلی، لبه تخت میشل نشست. قبل از گفتگو همه دستگاه هایی که آنجا بود را خاموش کرد. میشل که هول کرده بود، تلاش میکرد حواسش را از لیام پرت کند اما نمیتوانست. مشخص بود که از لیام حساب میبرد.
لیام نفس عمیقی کشید و گفت: «مگه نگفتم بچه رو بنداز؟ مگه نگفتم حواست باشه؟»
میشل کمی خودش را به زور حرکت داد و سر و گردنش را بالاتر آورد و به دیواره تخت تکیه داد. حالتی بین نشستن و خوابیدن داشت.
لیام صدایش را بلندتر کرد و جدی تر ادامه داد: «تو 14 سال سابقه عملیات داری. چندین سال هم خصوصی کار میکردی و پیمان کار بودی. از نوجوانی با سازمان آشنا شدی و نمیتونی ادعا کنی که...»
میشل که همچنان جرات نمیکرد چشم به لیام بدوزد حرف لیام را قطع کرد و در حالی که لرزش خاصی در صدایش بود گفت: «دیر فهمیدم ... وقتی فهمیدم که شده بود پنج ماهم ... اواخر پنج ماهگی متوجه این توله سگ شدم ... وقتی میخواستم بندازمش، نگذاشت ... دوس داشت از من یادگار و خاطره داشته باشه ... هر چی بهش گفتم من اجازه بارداری ندارم، تو ککش نرفت ... بخاطر همین دو ماه منو به زور نگه داشت...»
لیام با عصبانیت اما صدای نسبتا رسا گفت: «من دو نفرو فرستادم که تو رو از شر اون نجات بدن ... اما نخواستی ... خودت نخواستی که باهاشون بیایی...»
میشل هم صدایش را برد بالا و با لرزش بیشتر در صدایش گفت: «نمیشد ... هنوز کارم تموم نشده بود ... هنوز رمز لب تاپش کامل نفهمیده بودم ... تو فقط این ور و اون ور رفتی و برگشتی ... فوقش چند تا کُشتی و چند تا هم دستگیر و تعقیب و گریز کردی و بعدش مثل جنتلمنا سوار هواپیمای خودمون شدی و برگشتی به این خراب شده. اما آدمای مثل من چی؟ مثل تو نیستیم ... ما سوژه هامونو از دست آدمایی مثل تو مخفی میکنیم... سیاه پوستا تعصب خاصی رو معشوقشون دارن ... گفتی واسش معشوق باش نه فاحشه ... منم همین کارو کردم ... ولی دست منه مگه؟ حامله شدم ... نشد که نشم ... وقتی چندین سال تبعیدش کردید و یکی مثل من پیدا میشه که از حال و هوای غم نجاتش بده، وقتی دو سال به طور کامل پیشش بودم و از انواع و اقسام روش ها برای جلوگیری استفاده کردم، یه جایی نمیشه ... یه جایی دیگه دست ما نیست ...»
لیام داد زد و گفت: «چرند تحویلم نده ... تو الان نه رمز لب تاپ اونو کامل فرستادی ... نه ازت خبری بود ... چهار ماه غیبت مستمر داشتی ... اعتبار منم که به درک ... رزومه خودتم به جهنم ... با یه بچه الان چه غلطی میخوای بکنی؟»
میشل که بغض کرده بود اما غرورش اجازه نمیداد که جلوی مافوقش گریه کند، از جا کنده شد و نزدیک صورت لیام فریاد کشید: «میکُشمش!»
لیام به چشمان میشل زل زد. دید میشل وسط رگه های قرمز چشمش پر از خشم است. از جا بلند شد. به طرف کتش رفت. کتش را پوشید. خودش را مرتب کرد. هنوز صدای نفسهای خشمگین میشل را میشنید. رو به میشل
گفت: «لازم نکرده ... من با سازمان مطرح کردم ... قرار شد نگهش داری ... تا بعد خودمون درباره بچه تصمیم بگیریم.»
میشل کم کم خشمش فروکش و متعجبانه به لیام نگاه کرد. چشمانش از این حرف گرد شد. وقتی لیام میخواست از اتاق به بیرون برود، دکتر با بچه میشل وارد شد. لیام ابتدا نگاه عمیقی به بچه انداخت. سپس برگشت و به میشل نگاه معناداری کرد و رفت.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
⛔️جنوب آفریقا – زندان پولسمُر
سه روز از حضور داروین در بند سوم زندان میگذشت. سلولش کنار سلول آبراهام بود. عصرها زندانیان جلوی آبراهام مسابقه میدادند. یا سرِ مرگ و زندگی و یا سرِ جیره و سیگار. و چون آبراهامِ پیر، خِرّیط آن فن بود، کسی روی حرفش حرف نمیزد و هر طور داوری میکرد، برای طرفین لازم الاجرا بود.
داروین دید که وقت مناسبی است که به چشم آبراهام بیاید. وقتی مسابقه اول و دوم تمام شد، حریفی برای یکی از شاگردان آبراهام پیدا نشد و آن شاگرد هم داشت وسط بند کُری میخواند.
تا این که داروین گفت: «من حاضرم باهات مسابقه بدم.»
آبراهام نگاهی به داروین انداخت و گفت: «تازه وارد! هنوز برای باختن و از دست دادن جیره غذاییت و این چیزا خیلی زوده. معلوم نیست چن وقت اینجایی. بذار دو سه سال دیگه بیا مسابقه بده.»
این را گفت و همه خندیدند اما داروین متوجه شد که آبراهام از روی تمسخر و تحقیر این حرف را نزد. بلکه از روی مثلا بزرگتری و دلسوزی این توصیه را به او کرد. اما داروین که تکلیفش مشخص بود و با برنامه و هوشمندانه وارد آن کارزار شده بود، گفت: «میدونم. اما حاضرم مسابقه بدم. سر هر چی که شما بگید.»
بالاخره شرط تعیین شد و مقرر شد که اول شاگرد آبراهام یک عدد چهل رقمی بگوید.
-آماده ای؟ عدد من اینه: 49352902618790428174893051003749732701274 ... دوباره میگم ...
و دوباره این عدد چهار رقمی را گفت. همه دیدند داروین سرش را پایین انداخته و چشمانش را بسته و فقط از طریق گوش و شنیدن، دارد دقیق به اعداد شاگرد آبراهام دقت میکند. تا این که دو دقیقه تمام شد و اکنون داروین دو دقیقه فرصت داشت تا با سرعت و دقت، این عدد را یک بار از راست به چپ و یک بار هم از چپ به راست و یک بار هم از وسط به طرف سمت چپ و یک بار هم از وسط به طرف سمت راست بدون وقفه و اشتباه بگوید!
اما متعجبانه دو دقیقه بعد همه شاخ درآوردند. چون داروین بدون وقفه و اشتباه، بلکه با چاشنیِ یک لبخند شیطنت آمیز، به چهار روشی که گفتیم، آن را زیر دو دقیقه گفت!
خب کسی او را نمیشناخت که بخواهند برایش سوت و کف بزنند و هورا بکشند. از طرف دیگر، حریفش نوچه بزرگ آن بند بود و بسوزد پدر ترس که نمیگذاشت کسی او را هو بزند. آبراهام پیر سرش را تکان داد. از آن سر تکان دادن ها که هم یعنی خوشم آمد و هم یعنی درسته و قبوله.
نوبت داروین شد که عدد چهل رقمی اش را بگوید. سکوت همه بند را کرده بود مثل قبرستان. نفس ها حبس. داروین رو به آبراهام کرد و گفت: «عدد من 30 رقم بیشتر نیست. من به همین راضی ام. اگه درست گفت و شما تایید کردید، منم حرف و اعتراضی ندارم و مساوی میشیم و مسابقه میره به دور دوم. اگرم نه که من بردم.»
آبراهام گفت: «ریسک بزرگی داری میکنی اما باشه. خودت میدونی. قبوله. بگو!»
داروین چشم از چشمان آبراهام برنداشت. در حالی که به آبراهام زل زده بود، یک هزارم درصد لبخند ریزِ معناداری به گوشه لبش داشت و به همراه چشمان نازک کرده اش شروع به گفتن عدد 30 رقمی کرد: «عدد من اینه: 002584900328778456340211949256» این را گفت و دوباره هم تکرار کرد و منتظر گفتن شاگرد آبراهام شد.
کل بند به صورت و لبهای شاگردِ آبراهام چشم دوخته بودند الا داروین که چشم در چشم آبراهام خیره شده بودند. وقتی داروین آن عدد را گفت، اصلا انگار دست آبراهام را گرفته باشند و به یک جایی با یک عالمه خاطرات تلخ با یک عدد سی رقمی پرتاب کرده باشند. و آن نگاه عمیق و شیطنت ریزی که در کلام و گوشه صورت داروین بود، آبراهام را برد زیر چک و لگد تلخ ترین خاطره عمرش.
در منجلاب تلخی هایش فرو رفته بود که یهو صدای هورای زندانیان، همه آن بند و البته بند افکار آبراهام را پاره کرد و از هم پاشاند. همه فریاد میزدند: «دور دوم ... دور دوم ... دور دوم ... دور دوم ...»
اما آبراهام فریاد زد و گفت: «برای امروز کافیه ... گم شید تنِ لَشا ...»
همه پراکنده شدند. داروین هم که شکارش را کرده بود و فقط مانده بود که شکار و طعمه با هم دنبال سرش حرکت کنند، از آبراهام رو برگرداند و میخواست برود که یهو آبراهام از سر جا بلند شد و گفت: «وایسا سر جات!»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
این را که گفت، یهو داروین دید ده نفر سیاه پوست گنده و هیکلی با آبراهام از سر جا بلند شد. آبراهام به آنها اشاره کرد و گفت: «برید رد کارِتون ... کارِش دارم.»
همه رفتند. حتی حریف داروین هم رفت. آبراهامِ پیر همین طور که زنجیر به پایش بسته بود به داروین نزدیک شد و گفت: «این عدد منو یاد یه چیزایی میندازه، تازه وارد! سی رقمی ... اولش دو صفر باشه و آخرش هم دو رقم پشت سر هم! این عددو یهویی و اتفاقی گفتی؟»
داروین هم یک قدم نزدیکتر آمد و گفت: «آبراهام! جای تو اینجا نیست ... ما رمز سی رقمیِ رمز ارزها رو پیدا کردیم. هستی بریم سر وقتش یا نه؟ خوب فکراتو بکن! یا بیا ببرمت بیرون یا این که دیگه کسی دنبالت نمیاد و همین جا میمیری و همه چیزت با خودت دفن میشه.»
آبراهام که مشخص بود فرو ریخته، اینقدر به داروین نزدیک شد که فقط خودشان صدای نفس هایشان را میشنیدند.
آبراهام پرسید: «بیرون رفتن من از این خراب شده چه سودی واسه کسی داره؟ چرا باید بفرستن دنبال من؟ اونا که خودشون رمز سی رقمی رو میدونن و الان تو هم گفتی و تمام! دیگه من به چه دردی میخورم؟ دلم خوش بود که یه گنجی وسط سینه و تو ذهنم دارم که یه روزی میان دنبالش و به خاطر همینم که شده از اینجا بیرونم میارن. دیگه الان چه به درد میخورم؟»
داروین گفت: «پیمانکار من و تو یکیه. آدمای شریفی هستند. دیگه به دردشون نمیخوری اما نمیخوان تو رو اینجوری اینجا ولت کنن. حتی شایدم یه پیشنهاد کار جدید داشته باشن. به هر حال من اومدم دنبالت. اگه هستی، بهم بگو! اما اگه اینقدر پیر شدی که دیگه حوصله ریسک و تعقیب و گریز نداری و بدت هم نمیاد که اینجا دفنِت کنن، اختیار با خودت!»
آبراهام دستی به سر کچلش کشید و گفت: «پیمانکار من و تو کیه؟»
داروین گفت: «اگه درست بگم، باورم میکنی و هر چی من گفتم عمل میکنی و باهام میایی بیرون؟»
آبراهام گفت: «اگه اینقدر شریف باشن که تو میگی، آره. هستم. به هر حال بهتر از اینجا مُردنه.»
داروین لبش را به گوش آبراهام نزدیک کرد و درِ گوشش گفت: «خط سوم!»
این را گفت و سرش را از نزدیک گوش آبراهام برداشت. آبراهام آب دهانش را قورت داد و سرش را به نشان تایید به آرامی تکان داد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
«گفتند انقلاب را صادر نکنید؛ ما گفتیم انقلاب مگر کالاست که انسان آن را صادر کند؟! انقلاب مثل بوی خوش گلهاست؛ خودش صادر میشود. انقلاب مثل باد بهاری است؛ خودش فضاهای گرفته و متعفّن را عوض و جابهجا میکند.
انقلاب را کسی نباید صادر کند؛ انقلاب خودش صادر میشود.»
بیانات رهبر فرزانه انقلاب، سال ۸۲/ در دیدار جمعی از کارگران و معلمان
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1726515828109847249
1_12005260230.apk
26.41M
✅ اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی👆
هدیه ویژه هفته وحدت و میلاد مسعود پیامبر اعظم و امام صادق 😍
کتاب #شمعون_جِنی به بخش کتب دیجیتال در اپلیکیشن آثار اضافه شد و قابل مطالعه است ☺️
دلنوشته های یک طلبه
✅ اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی👆 هدیه ویژه هفته وحدت و میلاد مسعود پیامبر اعظم و امام صادق 😍 کتاب #ش
چند توصیه برادرانه 🤭
۱. ترجیحا روزها کتاب شمعون را بخونید
۲. اگر ناراحتی قلبی یا بارداری و یا توهم و خیال پردازی قوی دارید، از خیرش بگذرید.
۳. والدین ابتدا مطالعه کنند و اگر صلاح بود به بچه ها توصیه کنند
۴. تمام افراد و اجزاش واقعیه و هنوز عده ای از اونا فعال اما تحت نظر هستند.
۵. خلاصه مسئولیتش با خودتون. من چیزی گردن نمیگیرم.
یاللعجب 😳😂😂
بابا شماها دیگه کی هستین؟!!
هنوز چند ساعت نشده، همشو خوندین؟!!
ماشاءالله به این همت
#شمعون
◀️ رفقا ، امشب داستان باتاخیر منتشر میشود
پیشاپیش غدرخواهی میکنم
✔️ ی خبر خووووش
الحمدلله مجوز کتاب #یکی_مثل_همه۳ و قصه عاشقی و ازدواج حاج داود و الهامکش صادر شد و انشاءالله به زودی چاپ خواهد شد😊😍
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پنجم
از وقتی داروین با آن وضعیت به زندان پولسمر آمده بود و اسم برادر و پدر جس دوباره در افکار و روح جس زنده شده بود، دل و دماغ کار در آن زندان از جس گرفته شده بود. مرتب در دفترش راه میرفت و فکر میکرد و چهره پدر و برادرش جلوی چشمش می آمد. قوی تر از این حرفها بود که گریه و زاری راه بیندازد. بخاطر همین، یا راه میرفت و فکر میکرد و یا دوربین بند سه را روی داروین زوم میکرد و به او و حالاتش دقت میکرد و یا اغلب به عکس پدر و برادرش در گالری گوشی همراهش زل میزد.
دو سه روز از ملاقات خاص و بینظیر داروین و آبراهام گذشت. راستی آبراهام هم دیگر آن آبراهام قبل نبود. از وقتی داروین آنگونه به او رودست زد و خاطراتش را با یک کد سی رقمی نبش قبر کرد و به او حالی کرد که هنوز به درد میخورد و کسانی هستند که هوایش را داشته باشند، آرام و قرارش کم شده بود. نمیدانست چه کند اما اینقدر باتجربه و پخته بود که مراقب رفتارش باشد تا نه خود را در دردسر بیندازد و نه داروین را. قیافه اش آرام بود اما دلش آشوب و هیجان داشت. مثل دریایی که ظاهرش آرام است اما در اعماقش طوفان و خروش برپاست.
قبلا داروین و جس با هم قرار گذاشته بودند که بعد از تمام شدن سه روز، بندش عوض بشود و ترجیحا به طرف بند پنج برود. اما جس به او گفت: «من حرفی ندارم. میتونم بفرستمت اون بند اما رفتن به اون بند خیلی خطرناکه و بیشتر زندانیان بند پنج، مجرمان خشن با سابقه قتل بیش از دو سه نفر هستند.»
داروین گفت: «اگه نمیشه باروتی رو از اون بند به جایی منتقل کرد که بتونم یکی دو روز باهاش باشم، چاره ای نیست. راستی اینجوری آدام شک نمیکنه؟»
جس جواب داد: «نه. سابقه داره که یکی رو ظرف چند روز، چندین بار این ور و اون ور کنیم. اما تو مراقب خودت باش. من زیاد نمیتونم تو دیوونه بازی های آدام نه بیارم و مخالفت کنم. اما ... شاید بشه یه کاری کرد...»
داروین پرسید: «چه کاری؟»
و جس به افرادی که به بند زنان(مجاورت بند پنج) رفت و آمد داشتند از طریق دوربین آن بند دقت کرد.
فردای آن روز، اسم داروین را در لیست نظافتچی های بند پنج و بند زنان نوشتند. آن لیست هر ماه تغییر میکرد و به هر زندانی در طول سال، چندین روز میرسید که یک یا دو بند را به کمک دیگر افراد جارو بزند و تمیز کند.
لِنکا(همان دختر سفید پوست و هکر که باروتی دوستش داشت) روی تختش دراز کشیده بود که دید یک نفر در حالی که کلاه نارنجی به سر دارد و سرش پایین و با یک تِی در حال تمیز کردن آن اطراف است، به تختش نزدیک شد و آرام آرام شروع به گفتن کلماتی کرد که ذهن و حواس لنکا را به خود جلب میکرد.
-من یه گروهی رو میشناسم که میدونن تو اینجایی و دستت از دنیا کوتاهه اما دوس دارن یک بار شانس خودشونو امتحان کنن و بهت اعتماد کنن بلکه بتونی از این سگ دونی بزنی بیرون.
لِنکا که فکر کرد مزاحم است، چرخید روی دست راستش و رو به دیوار خوابید تا مثلا به او بی محلی کرده باشد. اما داروین دست بردار نبود و همین طور که با دقت زمین را تمیز میکرد، یکی دو قدم دیگر به تخت لنگا نزدیکتر شد.
-اونا معتقدن کسی که تونسته یکی از سایت های پنتاگن رو هک کنه و به سایت و زاغه زیرزمین برسه، براش کاری نداره که در ازای آزادیش، سیستمِ یه فیزیکدان رو هک کنه و بعدش دُمشو بذاره رو کولشو بره یه جایی که دست کسی بهش نرسه.
لِنکا با شنیدن آن وِزّهها چشمانش گرد شد اما برنگشت و خودش را زد به نشنیدن.
-لنکا! من وقت زیادی ندارم. فقط هم دنبال تو تنها نیومدم و خیلی کار دارم. دو روز بیشتر وقت نداری که بهم بگی هستی یا نه؟ پیمانکارای من خودشون رو معطل یه گزینه و دو گزینه نمیکنن.
لنکا باز هم برنگشت اما داشت از فضولی میمُرد و همه تمرکز و حواسش پَرتِ حرفهای داروین شده بود.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
-لنکا من شاید نتونم دیگه اینقدر بهت نزدیک بشم. اگه موافق بودی، فقط کافیه تا غروب دو روز دیگه، لباس قرمزت رو از تخت آویزون کنی. جوری که من ببینم. مراقب خودت باش. راستی ... متاسفانه باید بگم که دوست پدرت که در نیوجرسی مشغول بود و احتمالا تا الان منتظر بودی که اون یه کاری کنه و بتونه تو رو از اینجا بیاره بیرون، دو هفته پیش بازنشست شد و عملا دیگه پُلی پشت سرت نیست.
داروین این را گفت و حرکت کرد و همین طور که عقب عقب میرفت و تی میکشید، از تخت دختره دور شد. جوری که تا لنکا به خودش آمد و رو برگرداند، از داروین خبری نبود و رفته بود.
داروین حساب یک چیزی را در آن مرحله نکرده بود. چرا که از تعصب و کِشیک بیست و چهار ساعته باروتی از راه دور برای نزدیک نشدن کسی به لنکا خبر نداشت. بخاطر همین، همین طور که قدم به قدم عقب میرفت، یهو احساس کرد یک چیز تیز در پشت گردنش فرو رفت. تی از دستش افتاد. وقتی میخواست دستش را بالا بیاورد و به گردنش برساند، هر چه کرد دید اختیار دستش را ندارد و اصلا دستش بالا نمی آید!
فقط فرصت کرد که دو سه مرتبه بگوید «آخ» ! کم کم بدنش سست شد و عقب عقب میخواست بیفتد که دید یکی پشت سرش هست و او را در بغل گرفت و آرام خواباندش روی زمین. چشمش سقفِ بلندِ بندِ پنج و پرژوکتور بزرگ وسطش را میدید که یهو یک قیافه آمد جلویش و سرش را به گوش داروین نزدیک کرد و گفت: «نزدیک لنکا چه غلطی میکردی تازه وارد؟! هان؟!»
چون باروتی دستش را از آن نقطه حساس برداشته بود، کم کم نفس و اراده و اختیار دست و پاها به داروین برگشت. ابتدا آب گلویش را پایین کرد و سپس با همان بی حالی چشمش به خالکوبیِ سه ستارهی کنار شقیقه باروتی خورد و جواب داد: «نکنه تو باروتی هستی؟!»
باروتی جواب داد: «اینجا همه منو میشناسن. تو کی هستی عوضی؟ چرا کنار تخت لِنکا اینقدر طولش دادی؟!»
داروین که هنوز خیلی حال نداشت و گردنش درد میکرد جواب داد: «بعدا میفهمی من کی هستم فقط همینو بدون که یه روزی از این کارِت پشیمون میشی. روزی میرسه که اراده و اختیار تو و لنکا دست من میفته و اون وقت تو به دست و پام میفتی و التماسم میکنی که بذارم تو و اون با هم باشین. اینو یادت باشه گردن کلفت!» این را گفت و کم کم خودش را جمع و جور کرد و بلند شد که برود که دوباره باروتی، سینه داروین را فشار داد و او را مجددا خواباند روی زمین.
آدام داشت این صحنه را از دوربین میدید. دید که کم کم دارد اطراف آن دو نفر شلوغ میشود و نزدیک است که نظم بند پنج به هم بخورد. به خاطر همین فورا اعلام خطر بند پنج را فشار داد و گروهبان و ده نفر سرباز برای جمع کردن آن دو ریختند داخل بند.
⛔️ آمریکا-حومه نیویورک-منطقه منهتن
میشل از بیمارستان مرخص شد. لیام و رانندهاش رفتند دنبالش. میشل، بعد از این که لباس مرتب پوشید و خودش را هم آراسته کرد، نوزادش را با ابهام و نوعی که مثلا انگار وصله نچسب است، نوزاد بیچاره را در آغوش داشت و از پله های بیمارستان پایین آمد و مستقیم سوار ماشین لیام شد.
بچه خواب بود. میشل پارچه روی صورت بچه را زد کنار و چند لحظه به صورت بچه نگاهی انداخت و سپس پارچه را دوباره و به آرامی روی صورتش کشید و به بیرون و خیابان ها زل زد.
نیم ساعت بعد، وارد خانه امن شدند. وقتی لیام و میشل از آسانسور پیاده شدند و وارد خانه شدند، چشم میشل به مردی با محاسن سفید و چهار محافظ و بسیار جدی به نام لئو شد. لئو اصالتا از مادری یهودی و پدری مسیحی بود و در سازمان، سرتیم و بالاترین مقام مجاز بود.
لئو تا میشل وارد شد و دید که میشل سر جایش ایستاده و بچه در بغل دارد، قدم قدم به طرف میشل رفت. ابتدا به آرامی پارچه را از روی صورت نوزاد کنار زد و چند لحظه او را تماشا کرد و سپس به چشمان میشل زل زد.
-شکل و ساز و کار و جنس کار ما به گونه ای هست که باید در جریان زندگی قرار بگیره تا بهترین نتیجه رو بگیریم. جریان زندگی و طبیعت زن بودن تو این هست که پس از نردیک شدن به سوژه و علی رغم همه مراقبت هایی که داشتی، باردار بشی. خب این مصیبت محسوب نمیشه. یک جریان عادی هست. ولی حواست باشه که ما با سوار شدن به این جریانات طبیعی، طبیعی ترین طرح و عملیات ها را پیش میبریم.
دوباره به نوزاد نگاه کرد و با سر انگشت اشاره اش، خیلی آرام به لپ بچه کشید و مثلا نازش کرد.
-میشل! من مادر شدنت رو تبریک میگم.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
-اما من بچه رو نمیخوام.
-این حرفو نزن! تو مادرشی.
-اگه من مادرشم و بچه خودمه، پس خلاصش میکنم.
-مادرش هستی اما نگفتم اجازه داری که سر خود هر کاری رو که دوست داری بکنی.
-من تحمل ضافه بار ندارم.
-منم حوصله جر و بحث ندارم.
این را که گفت، میشل دیگر حرفی نزد و سرش را پایین انداخت.
-میشل! به سوالات من جواب بده! رمز لب تاپ اونو برداشتی یا نه؟
میشل سرش را بالا آورد و با دلخوری گفت: «بله. برداشتم.»
لئو نگاهی به لیام انداخت و لیام با تعجب هر چه تمامتر به میشل نگاه کرد. تا میخواست لیام حرف بزند، با حرکت دست لئو متوقف شد و چیزی نگفت. لئو دوباره پرسید: «منو نترسون میشل! پس چرا چهار پنج ماه پیش اینو به لیام نگفتی؟»
میشل با نوعی از ترس و تردید، ابتدا به لیام نگاه کرد و سپس به لئو چشم دوخت و گفت: «اگه گفته بودم، کار اون تموم بود. اما من متوجه شدم که وقتش نیست.»
لئو عصبانی شد و شروع به راه رفتن کرد و دستانش را مشت کرد و با خودش با حرص و عصبانیت گفت: «میشل ... میشل ... میشل ... خفه شووووو .... لطفا خفه شو ... میشل ... ناامیدم نکن ... تشخیص این که وقتش هست یا نه؟ به عهده ماست نه به عهده تو!»
میشل بچه اش را روی میز همان نزدیکی گذاشت و شال گردنش را باز کرد و کنار بچه گذاشت و موهایش را کمی مرتب کرد و رو به لئو گفت: «منظور منو نگرفتی! یادته در آخرین پیامی که دادم چی گفتم؟ گفتم ساعتهای پایان شب، تو اتاقش خلوت میکنه و منم اجازه ندارم برم داخل. یادته؟»
-آره. خب؟
-اون در حال تکمیل پروژه اش بود. و پروژه اش رو اینقدر با دقت مینوشت و تکمیل میکرد که حتی من حق نداشتم نزدیکش بشم. شبهای آخر متوجه شدم که هر شب، رمز لب تاپش عوض میکنه!
دوباره لئو و لیام به هم نگاه کردند.
و میشل ادامه داد: «بخاطر همین، من باید صبر میکردم که پروژه اش تکمیل بشه و از یه جایی به بعد، دیگه لازم نباشه که رمزشو عوض کنه. تا این که یک شب، تا صبح نشست و منم فقط براش قهوه دم کردم و بردم. اون شب، فهمیدم که پروژه اش تمام شده. چون همیشه آخر پروژه اش، اسم خودش رو با حروف کوچیک مینوشت. یادته لیام؟»
لیام حرف میشل را تایید کرد. میشل ادامه داد: «اون شب تا دیدم اسمشو پایین نوشت، باید تا قبل از تغییر رمز و خاموش کردن لب تاپش کَلَکِشو میکَندم. اما ... یهو حالم بد شد. لحظه نَوَدِ عملیات، حالت تهوع شدیدی گرفتم و وقتی اون متوجه شد که حالم بده، قبل از تغییر رمز و خاموش کردن لب تاپش، اومد پیشم و منو رسوند به بیمارستان.»
لئو: «با هم برگشتین؟»
میشل: «با هم برگشتیم اما وقتی اومدیم، من تو هال دراز کشیده بودم که یهو دیدم با ناراحتی اومده و داره تو هال قدم میزنه و خیلی عصبانیه. وقتی ازش پرسیدم، گفت یادش رفته بوده ذخیره کنه و بخاطر همین، هم متنی که اون شب تا صبح نوشته، پریده و هم رمز قبلیش منقضی شده و لب تاپش قفل کرده!»
لیام: «بعدش هم لابد مصادف شد با وقتی که ما از قبل تعیین کرده بودیم و دو نفر باید میومدند دنبالت و تو رو مثلا از دست اون نجات میدادن اما تو وقتی دیدی هم حالت بد هست و تازه متوجه شدی که حامله شدی و هم رمز نهایی رو به دست نیاورده بودی و یه جورایی کار به دُمِش رسوندی اما تموم نشده، مجبور شدی بمونی و چون خودش ازت مراقبت ویژه میکرد، نتونستی به ما پیام بدی و ...»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
لئو: «و نهایتا هم رمز نهایی پرید و هم تیکه نهاییِ پروژه اون و هم تو روز به روز شکمت اومد بالا و مجبور به نگه داشتن بچه بودی و نه میتونستی برگردی و نه عملا قادر به ادامه عملیات بودی. چون چیزی دستت نبود و اطلاعات اون لب تاپِ کوفتی، هر شب آبدیت میشد. درسته؟»
میشل: «دقیقا! الان من هستم و رمز یکی مونده به آخر و یه بچه! و لابد شما برای این که یه جورایی اون بتونه برگرده، میخواید از طریق تعلقش به بچه و من، سالها منو کنار اون بکارین. تا هم به رمز نهایی برسین و هم از طریق عادت دادنش به یک نوع خانواده مصنوعی، تحت کنترل شما باشه. درسته؟»
لئو: «چرا مصنوعی؟ دوسش داشته باش. تو الان ازش یه بچه داری میشل. اینقدر بی رحم نباش!»
همان لحظه بچه تکانهایی خورد و شروع به گریه کرد. صدای گریه بچه، از یواش، بلند و بلندتر شد و آن در حالی بود که سه نفرشان بعلاوه چهار محافظ، توجهشان به طرف بچه معطوف شد و به او زل زدند.
لئو لبخندی زد و با دستش میشل را به طرف بچه راهنمایی کرد. میشل هم که مشخص بود که دلش نمیخواست، اما با تردید، قدم قدم به طرف بچه رفت. وقتی بچه را بغل کرد، بچه اینقدر گرسنهاش بود که دهان میچرخاند و همان طور که چشمانش بسته بود، دنبال غذا و چیزی میگشت که در دهان بگذارد.
میشل به آنها پشت کرد و یکی دو تا از دکمه هایش را باز کرد اما دوباره بست. لئو نزدیک تر آمد و فقط به چشمان میشل زل زد. بدون این که حرفی بزند، میشل متوجه شد که باید به بچه شیر بدهد. لئو کنار رفت و با حرکت سر، به همه دستور داد که آن اتاق را ترک کنند.
وقتی همه رفتند، میشل دوباره دکمه ها را باز کرد و با تردید ... شاید هم نوع خاصی از ترس ... و حتی شاید اندکی چندش ... صورت بچه را به سینه اش نزدیک کرد و شروع به شیر دادن بچه کرد. و بچه بیچاره، اندک اندک به سینه میشل عادت کرد و دو سه قطره شیر گرفت و یواش یواش عادت به خوردن کرد.
لئو از پشت سر، در دو سه متری میشل ایستاد و خیلی آرام پرسید: «بدون اسم که نمیشه. دوس داری اسمش این کاکا سیاهو چی بذاری؟»
میشل که چشمانش را بسته بود و ذاتا دوست نداشت که در آن وضعیت باشد و به بچه شیر بدهد، حرفی نزد. لئو فهمید که میشل در حال حرص خوردن است و ممکن است هر لحظه عصبانی بشود و به بچه آسیب بزند. بخاطر همین، کتش را برداشت و میخواست برود بیرون که میشل به آرام گفت: «لوکا ... از حالا لوکا صداش میکنم.»
لئو لبخندی زد و رفت بیرون و در را پشت سرش بست.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
♦️قسمتهای رمان #خط_سوم
🔺قسمتاول
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18737
🔺قسمت دوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18743
🔺 قسمت سوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18751
🔺قسمت چهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18761
🔺 قسمت پنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18782
🔺قسمت ششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18802
🔺قسمت هفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18810
🔺قسمت هشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18826
🔺قسمت نهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18856
🔺 قسمت دهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18865
🔺قسمت یازدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18874
🔺قسمت دوازدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18887
🔺 قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18894
🔺قسمت چهاردهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18914
🔺قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18931
🔺 قسمت شانزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18947
🔺 قسمت هفدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18958
🔺قسمت هجدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19007
🔺قسمت نوزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19019
🔺 قسمت بیستم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19045
🔺قسمت بیستویکم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19054
🔺قسمت بیستودوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19069
🔺 قسمت بیستوسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19079
🔺قسمت بیست چهارم(آخر)
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19084
«والعاقبه للمتقین»
May 11