eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
669 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
همین که از جمکران اومدم بیرون و میخواستم سوار ماشین بشم، یه لحظه گوشیم افتاد زمین! برداشتم و فوتش کردم و اینا. تا اینکه همون لحظه یه چیزی به ذهنم خطور کرد! تصمیم گرفتم از تلفن همراشون شروع کنم. رسیدم اداره. ساعت حدود هشت شب بود. گوشی فائقه را براشتم و با پروندش رفتم تو اطاق و گفتم صداش کنین تا بیاد. نشست روبروم. گفتم: به این فرم دقیق جواب بده. ضمنا من اگر ببینم دوس داری باهام بازی کنه، هیچ وقت رقیب خوبی نبودم و همیشه وقتی بازیکن حریف بهم نزدیک میشد، شاید و تنها شاید میتونست توپ را از من رد کنه اما خودش قطعا نمیتونست ازم عبور کنه. چون همیشه شعارم این بود که: توپ رد بشه ... نفر رد نشه! پس شروع میکنم... بسم الله الرحمن الرحیم... با کی حرف میزدی؟ هیچی نگفت و سرش انداخته بود پایین! گفتم: متین کیه؟ بازم هیچی نگفت و سرش همچنان پایین بود. گوشیش را آوردم بیرون. رمزش زدم و بازش کردم. رفتم قسمت تماس ها. آخرین تماس را انتخاب کردم... دیدم یه کم صدای تنفسش داره میاد اما داره کنترلش میکنه. گاهی هم نگاه به گوشی میکرد که من داشتم باهاش ور میرفتم. آخرین شماره را انتخاب کردم و تماس را زدم... بوق خورد ... دومین بوق ... سومین بوق ... چهارمین بوق ... تا اینکه یه آقایی برداشت و به محض برداشتنش گفت: فائقه کجایی؟ الو ... صداش خیلی آشنا بود! تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم. گفتم: سلام. احوال شما؟ با حالتی که خیلی تعجب کرده بود و انتظارش نداشت گفت: و علیکم السلام. شما؟ تا عین و علیکم السلام را گفت، فهمیدم کیه؟ با ته لهجه عراقی که داشت! گفتم: به به ! آقازاده! احوال شما؟ ابوی چطورن؟ اون که داشت سکته میکرد، با تعجب و خشم گفت: بازم شما ؟! چی میخواید از جون مردم؟! گفتم: مونده هنوز! کار داریم با هم! لطفا آماده باشید همکارانم شما را برای پاره ای توضیحات میارن اینجا. یاعلی ... خب الحمدلله ... گل بود و به سبزه نیز آراسته شد! پسر حاج آقا !! @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: بیست و نهم قم _اداره مرکزی رو کردم به فائقه و گفتم: این از متین! که گل پسر حاج آقا از آب درومد و بچه ها رفتن سروقتش! گفت: البته اگه دیگه دستتون بهش برسه! گفتم: دیگه تو این حرفو نزن! بیسیمو جلوی خودش برداشتم و از بچه ها پرسیدم: اعلام موقعیت؟ حیدر گفت: در محضرشونیم! گفتم: تمومه؟ اعلام ماموریتت بزنم؟ گفت: اگه دیگه امری نیست بله! رو کردم به فائقه و گفتم: اینم از آقازاده ما و متین خان شما ! دارن با همین سرعت میارنش! هیچی نگفت و به این ور و اون ور نگا مینداخت که مثلا مهم نیست! گفتم: خب! ول بقیه کنیم. الان من و شما روبرو هم نشستیم. بیا با هم روراست باشیم. تو نه اولین و نه آخرین و نه خطرناکترین مجرمی هستی که روبروش نشستم و تا چند دقیقه دیگه مثل بلبل برام حرف میزنه! پس به خودت لطف کن و وقت و انرژیمو نگیر... گفتم: تهدیدت نمیکنم چرا که لزومی نداره. نه اینکه از کسی و چیزی بترسم. اما بهت هشدار میدم مراقب حرفها و رفتارت باشه و آتو دست من و بچه های ما ندی... گفتم: شما خانم هستی و با اینکه هزاران نقد و جرم و مشکل و مسائل ازت میتونم کشف کنم اما ترجیح میدم بهت سخت نگیرم. پس تو هم قهرمان بازی در نیار و مثل کدبانوها روراست و صادق باش. دیدم هیچی نمیگه ... اما رفتارش یه جوری مثلا خام و بی آلایش جلوه میداد که اذیت میشدم. گفتم: خب! شروع کنیم؟ شونهاشو انداخت بالا و لب و لوچشو کج کرد که مثلا برام مهم نیست. گفتم: بسیار خوب! خب بذار از اینجا شروع کنیم که ... اجازه بدید ... آره ... یادم اومد ... وقتی با اسلحه بالا سرم ایستاده بودی، گفتی ژن و خون شماها مشکل داره! یادته؟ رد نکرد اما تایید هم نکرد. چون یادش بود. چیزی نگفت و خیلی کم نگام میکرد.
گفتم: من میخوام از همین جا گپمون را شروع کنم. مگه ژن و خون ما چشه؟ با بی حوصلگی گفت: حالا این جرمه؟ روزی صد تا حرف بدتر از اینا همه به هم میزنن! چی گفتم مگه بهت؟ گفتم: تو این حرفو با اعتقاد زدی و وقتی داشتی اینو میگفتی، مشخص بود که برای کم نیاوردن جلوی من نگفتی! بگو منظورت چی بود؟ چرا این حرفو زدی؟ گفت: دنبال چی هستی؟ چته تو؟ تازه کاری؟ چرا گیر دادی؟ الان این جملم که تازه یادمم نیست درست که گفتم یا نگفتم، مثلا از ارتباطم با متین و این که فائقه پروندت هستم مهم تره؟! تعطیلی به خدا ... گفتم: تو چرا مقاومت میکنی؟ اگه راست میگی و برام نباید مهم باشه! تو دوس داری از متین و هویتت و این چیزا بپرسم اما یادم بره که لحظات آخری که اونجا بودیم اینو گفتی! چرا تو برات مهمه که رد بشیم از این حرفت؟! گفت: غلط کردم. غلط کردم برای اینجور موقع هاست دیگه! بابا من غلط کردم. شماها خیلی هم ژنتون عالیه. گفتم: اون که تو غلط اضافی کردی و ژن ما هم عالیه، بله! شک نکن. میگی یا بگم چرا این حرفو زدی؟ هیچی نگفت و فقط ته نگاهش یه *گیر چه آدم مزخرفی افتادیم* خاصی موج میزد. گفتم: درست فهمیدی. من اگه یه درصد هم شک داشتم که تو انگلیس درس خوندی و دو سه تا کشور دیگه آموزش دیدی، دیگه الان شکم برطرف شد! اما تعجب میکنم که چرا تو رو برای این ماموریت فرستادند؟! با عصبانیت گفت: انگلیس چیه؟ آموزش کدومه؟ چه ربطی داره؟ کلا توهم داریا. خب اگه قراره چیزی بندازی گردنم، به خودمم بگو تا هماهنگ باشم! اما وصله انگلیس و آموزش و... همینطور که داشت چرت و پرت میگفت، اسکن ویزاش گذاشتم جلوش و پرینت دو تا برگه شناسنامش که با دو تا نام مختلف بود، گذاشتم روبروش. وقتی چشاش گرد شد، گفتم: سپردم یه اسکن از مدارکت در اون موسسه ای هم که آموزش میدیدی، برام بفرستن. چطوره؟ گفت: دیوونه هستین. همتون احمقید. نشستین مدرک سازی میکنین تا مردمو بترسونین!! حرفی زدم که خشکش زد. گفتم: مدرک سازی؟ ما برای مردم مدرک سازی میکنیم؟ ببین خانوم! من میخوام از دهن خودت بشنوم و اگه دارم درست میگم، تو جملمو کامل کنی که: حقه بازی بخشی از ژن ایرانی هاست، جمله معروف *پینی شمیلوویچ* از اساتید معروفی هست که ... آره؟ ... درسته؟ ... از اساتید معروفی هست که میگه: با حقه باز باید از در حقه وارد شد! درسته؟ میشناسیش؟ خشکش زد ... خیلی شوکه شد و نتونست مخفی کنه که چقدر زود، در یه ربع اول بازجویی، اینطور مشتش باز شده! @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. روزی استاد به او گفت که دیگر شما استاد نقاشی شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند. غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد، و این بار نیز رنگ و قلم نقاشی را کنار تابلو نقاشی قرار داد و در گوشه ای از تابلو نوشت: "اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمائید" غروب که برگشتند دیدند تابلو دست نخورده مانده است. استاد به شاگردش گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات و توانایی اصلاح نه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر صبح یک روز جدید در انتظار ماست. انسان ها می گویند که اگر خوش شانس باشی بهتر است. اما من ترجیح می دهم که هوشیار باشم چرا که وقتی شانس به سراغم بیاید از دستش نخواهم داد... 👤ارنست همینگوی 📚 پیرمرد و دریا سلام و روزتون بخیر☺️ میبینم که الحمدلله شبهای زمستون ۹۷ با دارین حال میکنینا نوش جونتون اما ... لطفا لطفا از حالا به بعدش خیلی توجه کنید و کدهایی که مینویسم و نمینویسم را دریابید. خدا حفظتون کنه فعلا ❤️
⛔️قابل توجه ادمین ها و صاحبان مشاغل در این کانال پذیرفته میشود. لطفا به پی وی مراجعه کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: سی ام قم _اداره مرکزی وقتی اسم پینی شمیلوویچ شنید، شوکه شد. منم متوجه شدم و طبق معمول، وقتی ببینم تیکه ام گرفته، بقیشو با همون فرمون پیش میرم. یکی از اسناد را درآوردم و براش روخوانی کردم: دبیرستان «بن گورین» تحت مدیریت پینی شمیلوویچ، افسر امنیتی سابق اسرائیل در «پت‌هاتیکوا» در حومه تل‌آویو دوره های مهم و میان مدت و دراز مدتی داره که این دوره آموزش را با نام «ایران، امنیت و اطلاعات» برگزار می‌کند. رو کردم به فائقه و گفتم: دبیرستان بن گورین درس خوندی؟ چیزی نگفت و فقط سرخ و سفید شد. داشت در وجود خودش با چیزی یا کسی میجنگید. بهش گفتم: ببین! بهت حق میدم که خیلی زورت بیاد و ناراحت باشی که الکی و خیلی کم خرج و بدون زحمت به تور ما افتادی. چون ما حتی برات تور هم پهن نکردیم. بلکه فقط از دومینوی اشتباهاتت استفاده کردم. بهش گفتم: الان هم بهتره حرف بزنی. ببین من دو خط دیگه دربارت میگم و بقیشو تو باید کمکم کنی. وگرنه کارت خیلی سخت میشه. تو اصالتا ایرانی نیستی با اینکه خیلی به ایرانی ها میخوری. درسته؟ با اکراه و ته چهره ای از بیچارگی گفت: بله. پدر و مادرم اصالتا ایرانی هستند اما خودم نه! گفتم: خودت کجا دنیا اومدی و بزرگ شدی؟ گفت: انگلستان به دنیا اومدم. مادرم ترجیح داد منو اونجا به دنیا بیاره. گفتم: پناهنده به کجا هستند؟ گفت: پدر بزرگم و پدرم و اینا از پناهنده های دوران پهلوی به اسرائیل هستند. منظورم اینه که اول انگلستان بودند. بعد از اینکه قرار شد یهودی ها در دولت یهود جمع بشن، تصمیم گرفتند برن اونجا ینی اسراییل زندگی کنند. اما مادرم ترجیح داد برگرده انگلستان و منو اونجا به دنیا بیاره. گفتم: نفهمیدی علتش چی بود؟ چیزی نگفته برات؟ گفت: مادرم یهودی بود اما متعصب نبود. به زور رفته بود اسراییل. خیلی از دوری ایران و انگلستان گریه میکرد اما جرات برگشتن نداشت. بخاطر همین هم تصمیم گرفت منو اسراییل به دنیا نیاره و هم به اصرار اون، پدرم راضی شد و رفتم دبیرستان بن گورین.
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
گفتم: مادرت در موساد کار میکرد؟ با تندی جواب داد: میگم مادرم از اسراییل بی زار بود اما شما میپرسی با موساد بوده یا نه؟! گفتم: دلیل نمیشه. مطمئنی جزو موساد نبوده؟ گفتم: آره. شک ندارم. اون منو فرستاد اونجا بخاطر اشعار و زبان فارسی. گفتم: خودتم اهل شعر و زبان فارسی بودی؟ لذت میبردی؟ گفت: اولش چندان علاقه ای نداشتم اما بعدش یواش یواش علاقمند شدم. گفتم: قشنگترین شعری که از حفظی چیه؟ حضور ذهن داری؟ گفت: آره. اشعار زیادی بلدم اما دو تا شعر هست که خیلی دوسشون دارم. یکی این شعری که میگه: سحر بلبل حکایت با صبا کرد که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد از آن رنگ رخم خون در دل افتاد وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد غلام همت آن نازنینم که کار خیر بی روی و ریا کرد من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد اون یکی هم همون شعری که میگه: بین همه عشقای دنیا عشق است اباالفضل پور علوی فاتح دل ها عشق است اباالفضل زین رو بودش انس میان وی و مادر زیرا که بود ذکر دل حضرت زهرا عشق است اباالفضل عشق است ابالفضل من خیلی عاشق این تیپ شعرها هستم. مخصوصا دومی. من که برام خیلی جالب شده بود، ازش پرسیدم: شما مداحی هم میکنی؟ گفت: آره. همین قم دو تا جلسه گاهی شرکت میکنم. یه جا هم تهران گاهی وقتا مخصوصا شبهای شهادت دعوتم میکنن. گفتم: فقط میخونی؟ گفت: نه. سخنرانی هم میکنم. گفتم: بیشتر در چه موضوعاتی سخنرانی میکنی؟ گفت: تاریخ اسلام ... گاهی وقتا هم تفسیر میگفتم. گفتم: موضوعات سیاسی چطور؟ مثلا از بصیرت بگی و از ولایت و این چیزا گفت: نه چندان. دو سه تا بحث با موضوع ولایت داشتم اما چون دستم پر نبود، فقط شعر و مداحیشو میخوندم. گفتم: ولایت کی؟ نگو ولایت فقیه که باور نمیکنم! گفت: نه! چرا دروغ بگم؟ فقط از ولایت و رهبری امیرالمومنین میگفتم. ینی هممون فقط ولایت امیرالمومنین را قبول داریم. گفتم: چرا نمیگی امام علی؟ چرا دو سه بار گفتی امیرالمومنین؟ گفت: نمیدونم. من بیشتر چیزی که تو اشعارمون بود را تکرار میکردم. یا میگیم حیدر! یا میگیم امیرالمومنین! گفتم: دروغ نگو دیگه! تو ماشالله عقل داری! مگه میشه صرفا بخاطر اینکه تو شعر اومده .... ؟! گفت: خیلی خب حالا ... آره ... آخه اگه میگفتیم علی، اسم رهبر هم علی هست و بعدش همین برادرا و خواهرا کلی میکس شعر و نوحه ما را با تصاویر رهبر ایران درست میکردند. گفته بودن فقط بگین حیدر و یا بگین امیرالمومنین که قشنگ مشخص باشه منظور ما کیه؟ و ما فقط یه رهبر داریم! اونم امیرالمومنین هست. گفتم: عجب! که اینطور ... خب بگذریم. چرا قصد جون آسید رضا کردی؟ گفت: ما قصد جونش نداشتیم. گفتم: ینی تو نمیخواستی بکشیش که اون روز تو حرم، نوک سوزن آغشته و کثیف به گردنش زدی و بعدش گوشیش برداشتی و الفرار! گفت: نه. ما فقط میخواستیم ادبش کنیم. گفتم: مگه چیکار کرده بود؟ اون ممکن بود بمیره اگه ما اقدام پیشگیرانه و به موقع نداشتیم. گفت: اون یه مدته خیلی حرف گوش نمیده... گفتم: بسه ... میدونم که میخوای بزنی به جاده خاکی. فقط یه سوال! کی گفته بود ادبش کنین؟ چیزی نگفت اولش. گفتم: داشتی خوب میومدی! خرابش نکن. فقط یه کلمه بگو کی فرمان زدن آسید رضا را صادر کرد تا رد بشیم و نظر منم بیشتر جلب بشه و به کسی بد نگذره! گفت: حالم از طرز حرف زدنت بهم میخوره. گفتم: اشکال نداره. پس جوابمو بده و همش تو حرف بزن تا من چیزی نگم و صدامو نشنوی! کی بود که گفت باید آسید رضا را بزنین؟ با کلی کراهت و ناراحتی یواش گفت: متین! متین گفت! گفتم: دروغ میگی! گفت: نه. واقعا خودش گفت. متین؟! پسر حاج آقا ؟! باریک الله! چه غلطا ! گفته بزنین آسید رضا را ادبش کنین؟ الله اکبر ! @mohamadrezahadadpour