#ادمین_نوشت
بهش گفتم: سید این همه بهت جواب منفی می دن ناراحت نمی شی؟
گفت: "نه! میشه رزومه!!"
#خاطرات_خود_نوشت
#سید
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
#ادمین_نوشت
زمان امتحانات که بود
با سید می رفتیم کتابخونه
سید ی گالن بزرگ داشت که توش شربت درست می کرد
من بهش می گفتم 20 لیتری سید!
با کلی بیسکویت بر می داشت می رفت توی کتابخونه که درس بخونه.
بعد شربت و بیسکویت ها رو می خورد، بعدم تخت می خوابید. آخر ترم هم می افتاد درس ها رو😅
#خاطرات_خود_نوشت
#سید
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
#ادمین_نوشت
سید می گفت:
رفتم بهش گفتم من دوستت دارم. بهم گفت ممنونم اما من علاقه ای به شما ندارم. همین قدر منطقی بود.✋😏
بهش گفتم پس ممکنه دوست تون رو بهم معرفی کنید؟! خب وقتی منو نمی خواست چیکار کنم؟
همین قدر منطقی بودم.✋😶
#خاطرات_خود_نوشت
#سید
#رفیق_بی_کلک
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا
اقای محمدی تابحال پسری بوده که معیارش رنگ پوست سبزه باشه؟؟؟ یجور میگن سلیقس که... چرا سلیقه همتون
#ادمین_نوشت
آره
رفیق من سید!!
همش می گفت من باید با دختر سبزه ازدواج کنم.
#سید
#رفیق_بی_کلک
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
#ادمین_نوشت
امروز انقد عکس فرستادید
از صب رفتم توی فکر که چرا من در زمان مجردی از ظرفیت شعب اخذ رای برای پیدا کردن کیس ازدواج استفاده نکردم؟!
اگه مجرد بودم با سید می رفتیم و رای می دادیم. هم مشت محکمی بر دهان دشمن می زدیم و هم شاید ی مورد خوب قسمت مون می شد و بعدش مشت محکمی بر دهان نفسه اماره می زدیم.
#مشاور_ساده
#سید
#رفیق_بی_کلک
#جوجه_ای_در_چنگال_عقاب
#مشاور_مسجدی
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
پ.ن:
مسجد گرم و نرم پیدا کردم. نگرانم نباشید.
آقا محمدی شدم مثل #سید
صبح بلند میشم میام کتابخونه درس بخونم،
خوراکی جمع میکنم میارم
همه رو میخورم
بعدش میخوابم
و در آخر میرم خونه
بدون اینکه حتی یک خط درس بخونم😂
#ارسالی_مخاطب
یه خاستگاریمون نشه
#سید نیستم ولی سیدارو دوست دارم
#ادمین_نوشت
چقد دنبال این عکس خودم و سید می گشتم، امروز توی لپ تاپ پیداش کردم 🤣🤣
توی خوابگاه شهید همت دانشگاه علامه طباطبایی، طبقه اول و فک کنم اتاق 106 هست.
مسئول خوابگاه بهمون گفت: "دانشجو ها نباید موتور رو ببرن داخل حیاط خوابگاه چون ممنوعه!!"
منم گفتم چشم!
#میزان_امکانات_ما_نیست
#میزان_اتصال_ما_به_خداست
خدا می دونه من و سید با این موتوری که توی عکس هست چقد دنبال زن گشتیم. نه خانواده من تهران بود و نه خانواده سید اينا.
مامان هامون هم گفته بودن خودتون دختر پیدا کنید.
واااای خدا
من چقد با این موتور رفتم خواستگاری 🤣
ی بار توی اتوبان امام علی داشتم می رفتم خواستگاری، دسته گل هم روی فرمون موتور بود. وسط اتوبان دسته گل رو باد برد🤣
#خاطرات_خود_نوشت
#رفیق_بی_کلک
#سید
#موتور_زرد❤️
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
پ.ن:
من اونیم که جوراب سفید داره. از خواستگاری برگشته بودم🤣
هر وقت یکی می اومد توی اتاق من ی دسته گل می دید. چون اماده کرده بودم برم خواستگاری 🤣
#حاج_فِصال_نوشت
به سید می گفتم
ببین تو زن بگیری، شب اول از شدت خوشحالی غش می کنی🤣
#سید
#رفیق_بی_کلک
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
#حاج_فِصال_نوشت
من و سید تهران تنها زندگی می کردیم. ی روز سید بهم زنگ زد و گفت می خوام یه آزمایش بدم و دکتر گفته یک همراه باهات باشه. منم از همه جا بیخبر باهاش رفتم.
وارد اتاق آزمایش که شدم تازه متوجه شدم که سید برای آندوسکوپی معده رفته خلاصه یه لولهای رو داخل معدهاش کردن و حسابی حالش بد شد و گلوش زخم شد.
کارش که تموم شد رفتیم تا کارهای حساب و کتاب رو انجام بدیم. سید نمیتونست خوب حرف بزنه چون گلوش درد میکرد. توی صف صندوق که بودم، سید بهم گفت من از این خانم صندوقداره خوشم اومده برو برام خواستگاریش کن🤣
گفتم حله! ✋ رفتم جلو و باهاشون صحبت کردم. سن شون رو که پرسیدم متوجه شدم ۵ سال از سید بزرگتره😶
برگشتم پیش سید و بهش گفتم این دفعه هم به کادون زدی🤣🤣
#خاطرات_خود_نوشت
#سید
#رفیق_بی_کلک
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
#حاج_فِصال_نوشت
مامان منم می گفتن: خودت برو برا خودت زن پیدا کن. به زور می بردم شون توی هیئت رهپویان وصال شیراز، دست خالی بر می گشتن. می گفتن کسی مناسب نبود 😶✋
ی بار به سید گفتم، بیا مثل بنی صدر چادر بکن سرت، برو تو زنونه برا من کیس مناسب پیدا کن😶✋
#رفیق_بی_کلک
#سید
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂