#حاج_فِصال_نوشت
متاهل که شدم، هر موقع هیئت می رفتم و ی چیزی می دادن، حتما دو تا می گرفتم. به نیت خانمم هم می گرفتم.
بهشون می گفتم ببخشید! میشه برا خانمم هم بدید. اونام ذوق می کردن که چقد من رمانتیکم.😍
بعدم دو تاش رو خودم می خوردم.✋😶 خب خوشمزه بود.
امشبم بعد هیئت غذا که گرفتم با ته دیگ بود. نشستم خوردم بعد رفتم پیش همسرم✋
#مذهبی_ها_عاشق_ترن
#مشاور_مسجدی
#خاطرات_خود_نوشت
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
پ.ن:
دیگه نگرانی ندارم. شب توی هیئت می خوابم اگر مسجد بسته بود.
#حاج_فِصال_نوشت
امشب خانمم بهم می گفت: "اگر به مناسبت تولدت در مورد من بخوای ی آرزو کنی، چی می خوای از خدا؟"
منم گفتم: آرزو می کردم مثل تلوزیون کنترل داشتی، هر موقع دلم می خواست خاموشت می کردم یا صدات رو کم و زیاد می کردم. هر موقع هم حوصله اخلاقت رو نداشتم، شبکه ات رو عوض می کردم.
هیچی دیگه الان نشستم روی پله دم درب مسجد. چون امشب دیر رسیدم، مسجد بسته بود. ✋😶
#مذهبی_ها_عاشق_ترن
#مشاور_مسجدی
#خاطرات_خود_نوشت
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
پ.ن:
چیز بدی گفتم؟
خب آرزو بود دیگه...