🕊 #ختم_دعاے_الهـے_عظم_البلا
تا شب میلاد حضرت ولے عصر(عج)،هـرشب بہ نیت سلامتے و فرج آقا،و دفع بلا وبیمارے #کرونا باهـم دعاے فرج و قرائت میڪنیم
التماس دعا🙏
Ziyarat-Ashura.mp3
15.25M
🥀 『 #قرار_شبانہ 🙏 』
🎤 #اباذر_حلواجی
🍃💔قرائت زیارت عاشورا
هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا
#حاج_قاسم_سلیمانی و #یاران_شهیدشان
『 #قرار_شبانہ 🙏 』
🍃💔قرائت زیارت عاشورا
هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا
#حاج_قاسم_سلیمانی و #یاران_شهیدشان
سر که زد چوبه محمل دل ما خورد ترک
ریخت بر قلب و دل جمله عشاق نمک...
آنقدر داغ عظیم است که بر دل شده حک
سر زینب به سلامت ، سر نوکر به درک
🔳 #حضرت_زینب
مداحی آنلاین - آدین طلیعه ذکر و دعادی یا زینب - مهدی رسولی.mp3
1.78M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
🔳 #وفات_حضرت_زینب(س)
آدین طلیعه ذکر و دعادی یازینب
قاپین دیل اهلینه دارالشفادی یازینب
🎤 #مهدی_رسولی
1976636d0b-5d70faf57a1ed833088bf081.mp3
26.99M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
واحد #ترکی | ای علمدار شهامت زینب
بامداحی: حاج مهدی رسولی
#شهادت_حضرت_زینب (سلاماللهعلیها)
♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡
🕊 @moharam_98
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_سی_و_نهم
۶ماه طول کشید تا برای بار سوم بره تو این مدت دنبال کارهای
عروسیش بود
یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت
دیگه طاقت نیوردم دم رفتن،، رو کردم بهش و گفتم: مصطفی دفعه ی بعد
اگه منو بردی که هیچی نوکرتم هستم اما اگه نبردی رفاقتمون تعطیل
_ دوتا دستشو گذاشت رو شونه هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طوری
که همسرش نشنوه گفت:
علی دیر گفتی ایشالا ایندفعه دیگه میپرم بعد هم خیلی آروم پلاکشو
گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم
این پلاک هم باشه دستت به عنوان یادگاری
آخرین باری بود که دیدمش
_ آخرین باری بود داداشمو بغل کردم
اسماء آخرم مثل امام حسین روز عاشورا شهید شد
بچه ها میگفتن سرش از بدنش جدا شد و جنازش سه روز رو زمین موند
آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش که هیچ جوره بر نمیگرده
_ حالا من بودم که اشکام ناخودآگاه رو گونه هام میریخت و صورتمو خیس
کرده بود
علی دیگه اشک نمیریخت
میبینی اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت
از جاش بلند شد رفت بیرون
بعد از چند دقیقه من هم رفتم
کهف شلوغ شده بود
علی رو پیدا نمیکردم
_ گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم.
چند تا بوق خورد با صدای گرفته جواب داد
الو
- الو کجایی تو علی
اومدم بالای کوه اونجا شلوغ بود
- باشه من هم الان میام پیشت
اسماء جان برو تو ماشین الان میام
- إ علی میخوام بیام پیشت
خوب پس وایسا بیام دنبالت
- باشه پس بدو.
گوشی رو قطع کرد.
۵ دقیقه بعد اومد
دستمو گرفت از کوه رفتیم بالا خیلی تاریک بود چراغ قوه ی گوشیو روشن
کرد
یکمی ترسیدم ، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم ترگرفتم
یکمی رفتیم بالا روی صخره نشستیم
هیپچکسی اونجا نبود
تمام تهران از اونجا معلوم بود
سرموبه شونه ی علی تکیه دادم هوا سرد بود
دستش رو انداخت رو شونم
_ آهی کشیدو این بیتو خوند
"مانند شهر تهران شده ام...
باران زده ای که همچنان الودست..
به هوای حرمت محتاجم..."
_ بعد هم آهی کشید و گفت انشاالله اربعین باهم میریم کربلا...
تاحالا کربلا نرفته بودم....چیزی نمونده بود تا اربعین تقریبا یک ماه...
با خوشحالی نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگی؟؟
_ لبخندی زد و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
- دوستم یه کاروانی داره اسم دوتامونو بهش دادم البته برات سخت نیست
پیاده اسماء
پریدم وسط حرفشو گفتم:من از خدامه اولین دفعه پیاده اونم با همسر جان
برم زیارت آقا. آهی کشیدو گفت: انشاالله ما که لیاقت خدمت به خواهر آقا
رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشون
از جاش بلند شد و دو سه قدم رفت جلو،دستشو گذاشت تو جیبشو و
همونطور که با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهی کشید.
هوا سرد شده بود و نفسهامون تو هوا به بخار تبدیل میشد
کت علی دستم بود.
احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودن
کت رو انداختم رو شونشو گفتم
بریم علی هوا سرده....
سوار ماشین شدیم. ایندفعه خودش نشست پشت ماشین
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود...
- علی
جانم
- به خانواده ی مصطفی سر زدی؟
آره صبح خونشون بودم
- خوب چطوره اوضاعشون؟
اسماء پدر مصطفی خودش زمان جنگ رزمنده بوده. امروز میگفت خیلی
خوشحاله که مصطفی باالخره به آرزوش رسیده اصلا یه قطره اشک هم...
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهلم
نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم
اما مادرش خیلی به مصطفی وابسته بود. خیلی گریه میکرد با حرفاش اشک
هممونو درآورد.
میگفت علی تو برادر مصطفی بودی دیدی داداشت رفت دیدی جنازشو
نیوردن
حالا من چیکار کنم؟؟
آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم بعدشم انقد گریه کرد از حال رفت...
_ علی طوری تعریف میکرد که انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف
میزد
آهی کشیدم و گفتم؛زنش چی علی
زنش مثل خودش بود از بچگی میشناسمش خیلی آرومه
_ آروم بی سروصدا اشک میریخت
اسماء مصطفی عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگه نمیره اما
رفت خودش میگفت خانومش مخالفتی نداره
اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشون بده
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و رفتم تو فکر
_ اگه علی هم بخواد بره من چیکار کنم
من مثل زهرا قوی نیستم
نمیتونم شوهرمو با لبخند راهی کنم. اصلا بدون علی نمیتونم...
قطره های اشک رو صورتم جاری شد و سعی میکردم از علی پنهانشون
کنم
عجب شبی بود ...
_ به علی نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش
خیلی داغ بود...
- علی خوبی؟بزن کنار
خوبم اسماء
- میگم بزن کنار
- داری میسوزی از تب
با اصرار های من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلی رو براش
خوابوندم و سریع حرکت کردم
_ لرزش علی بیشتر شده بود و اسم مصطفی رو زیر لب تکرار میکردو
هزیون میگفت
ترسیده بودم. اولین بیمارستان نگه داشتم
هر چقدر علی رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یه تخت بیارن
علی رو گذاشتن رو تخت و بردن داخل
حالم خیلی بد بود دست و پام میلرزید و گریه میکردم نمیدونستم باید
چیکار کنم. علی خوب بود چرا یکدفعه اینطوری شد
_ برای دکتر وضعیت علی و توضیح دادم
دکتر گفت:سرما خوردگی شدید همراه با شوک عصبی خفیفه
فشار علی رو گرفتن خیلی پایین بود برای همین از حال رفته بود
بهش سرم وصل کردن
ساعت۱۱بود. گوشی علی زنگ خورد فاطمه بود جواب دادم
- الو داداش
سالم فاطمه جان
- إ زنداداش شمایی داداش خوبه؟
آره عزیزم
- واسه شام نمیاید؟
به مامان اینا بگو بیرون بودیم. علی هم شب میاد خونه ما نگران نباشن
نمیخواستم نگرانشون کنم و چیزی بهشون نگفتم
سرم علی تموم شد
_ با درآوردن سوزن چشماشو باز کرد
میخواست بلند شه که مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمی آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پایین
لبخندی بهش زدم و گفتم
خوبی بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم
من اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟
هیچی سرما خوردی آوردمت بیمارستان
خوب چرا بیمارستان میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علی
_ خوب باشه من خوبم بریم
کجا
- خونه دیگه
ساعت ۳نصف شبه استراحت کن صبح میریم
- خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونه و رفتیم خونه ما....
جاشو تو اتاق انداختم. هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد
بالا سرش نشسته بودم وبه حرفایی که زده بود راجب مصطفی فکر
میکردم
بیچاره زنش چی میکشه هییییی خیلی سخته خدایا خودت بهش صبر!!!!!...