محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_دوم انگار همه بی تابی و
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_سوم
گفت: بیا یه شرطی با هم بذاریم تو بیا بریم من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمد حسین تنها باشی!
خوشحال شدم گفتم: «خونه خودم هیچ کسم نباشه!» حاج آقا گفت: «چشم!»
داخل هواپیما پذیرایی آوردند. از گلویم پایین نمی رفت، حتی آب هنوز نمیتوانستم امیر حسین را بگیرم نه اینکه نخواهم، توان نداشتم.
با خودم زمزمه کردم: «الهی بنفسی انت! آفریننده که خودِ تو بودی، نمیدونم شاید برخی جونها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی، ارزشمندتر از بقیه
خلق کردی که خودت خریدارشون میشی
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم در پارکینگ خانه پاهایش جلو نمی آمد. اشک از روی صورتش میغلتید اما حرف نمی زد نه ،او همه انگار زبانشان بند آمده بود.
بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمدحسین ،برگردم ولی چه برگشتنی
میگفتند: بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه!» داد و فریاد راه نمی انداختم گریه هم نمیکردم نمیدانم چرا ولی آرام بودم حالم بد شد سقف دور سرم چرخید چیزی نفهمیدم از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم حدس زدم بیهوش شدهام.
یک روز بود چیزی نخورده بودم شاید هم فشارم افتاده بود شب سختی بود همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد. دوست داشتم پیامهای تلگرامی اش را بخوانم رفتم داخل اتاق در را بستم امیر حسین را سپردم......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿