محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۸ باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی،
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۹
رفتارهایش را قبول نداشتم. فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد. نمیتوانستم با کلمات قلمبه سلمبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کار من نبود. دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند.
در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم:((من دیگه از امروز به بعد، مسئول روابط عمومی نیستم. خداحافظ!))
فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم، شاید هم دعوایی جانانه و مفصل. برعکس، درحالی که پشت میزش نشسته بود، آرام و باطمأنینه گونهٔ پرریشش را گذاشت روی مشتش و گفت:((یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!)).
نگذاشتم به شب بکشد. یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود، سینه ام سبک شد.
چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود:((آزاد شدم!)). صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود.زهی خیال باطل! تازه اولش بود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۹ رفتارهایش را قبول نداشتم. فکر م
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۱٠
هر روز به نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا می دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید:
((چرا هر کی رو می فرستم جلو، جوابتون منفیه؟))
بدون مکث گفتم:((ما به درد هم نمیخوریم!))
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد:((ولی من فکر میکنم خیلی هم به هم میخوریم!))
جوابم را کوبیدم توی صورتش:((آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!)).
خندهٔ پیروزمندانه ای سرداد، انگار به خواسته اش رسیده بود:((یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟))
جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم:((ببینید! حالا این قدر دست دست می کنید، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید!))
زیر لب با خودم گفتم:((چه اعتماد به نفس کاذبی))
اما تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید:((حسرت این روزا !!!!)
مدتی پیدایش نبود، نه در برنامه های بسیج، نه کنار معراج شهدا. داشتم بال در می آوردم. از دستش راحت شده بودم. کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست.
خبری از اردوهای بسیج نبود، همه بودند الّااو. خجالت میکشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت:
((معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کار میکنه!))
نمیدانم چرا؟ یک دفعه نظرم عوض شد. دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمیکردم. حس غریبی آمده بود سراغم. نمیدانم چرا این طور شده بودم.
نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با وجود این هنوز نمیتوانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام.
راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده!....😌♥️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱٠ هر روز به نحوی پیغام می فرستا
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۱۱
وقتی برگشت پیغام داد می خواهد بیاید خواستگاری.
باز قبول نکردم.
مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیربار هم نرفتم. خانم ابویی گفت:((دو سه ساله این بندهٔ خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه!))
گفتم:((بیاد، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه!))
شب میلاد حضرت زینب (س) مادری زنگ زد برای خواستگاری. نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام را خوابانده یا تقدیرم؟!
شاید هم دعاهایش. به دلم نشسته بود.
با همان ریش بلند و تیپ سادهٔ همیشگی اش آمد.از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم.
خاله ام خندید و گفت:((مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!))
با خنده گفتم:((خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام!))
خانوادهداش نشستندپیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که:((این دوتا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن!))
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۱ وقتی برگشت پیغام داد می خواهد
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۱۲
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم.
تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:((چقدر آینه! از بس خودتون رپ می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!))
از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هایم بازی می کردم. مثل گوشی در حال ویبره، می لرزیدم.
خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه می کرد. خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم. فقط مانده بود قاب عکس چهارسالگی ام.
اتاق را گز می کرد،انگار روی مغزم رژه می رفت. جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید. چه در ذهنش می چرخید نمی دانم!.
نشست رو به رویم. خندید و گفت:((دیدید آخر به دلتون نشستم!))
زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم.
خودش جواب خودش را داد:((رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم.
نشسته بودم گوشهٔ رواق که شخنران گفت:اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دههٔ دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!))
نفسم بند اومده بود. قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام(ع) بود و دل من.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۲ با آدمی که تا دیروز مثل کارد
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۱۳
از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینهٔ مناسب بوده.
دقیقاً جمله اش این بود:((راستِ کارم نبودن، گیر و گور داشتن!))
گفتم:((از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟))
خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!))
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی بود که دیده و شنیده بود می خوانم. همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
می گفت:((خوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!))
فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد.
می گفت:((وقتی این کتابارو میخوندم، واقعا به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی به لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن! اینا خیلی
کم دیده می شه، نایابه!))
من هم وقتی آنها را میخواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچیشده اند.
این جمله را هم ضمیمه اش کرد که:((اگه همین امشب جنگ بشه، منم میرم، مثل وهب!))
می خواستم کم نیاورم، گفتم:((خب منم میام!))
منبر کاملی رفت مثل آخوندها؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش.
از خواستگاری هایش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود.
گفتم:((من نیازی نمیبینم اینا رو بشنوم!))
گفت:((از وقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریارو صوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!))
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۳ از نوزده سالگی اش گفت که قصد
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۱۴
می خندید که:((چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مزتب میکنین، میگفتم نه من همین ریختی میچرخم!))
یادم آمد از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمیکنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت:((حرفتون که تموم شد، کارتون دارم))
از بس دل شوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت.
یک ریز حرف میزد و لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد. گاهی باخنده به من تعارف می کرد:((خونه خودتونه، بفرمایین!))
زیاد سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود، بعضی هم خنده دار.
خاطرم هست که پرسید:((نظرشما درباره حضرت آقا چیه؟))
گفتم:((ایشون رو قبول پارم و هرچی بگن اطاعت میکنم!))
گیر داد که چقدر قبولش دارید??
دز آن لحظه مضطرب بودم و بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید، گفتم:((خیلی! خودم را راراحت کردم که نمیتوانم بگویم چقدر.
زیرکی گفت:((اگه آقا بگن من رو بـُکُشید، میکشید؟؟؟
بی معطلی گفتم:((اگه آقا بگن ، بله))
نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۴ می خندید که:((چون اکثر دخترا
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۱۵
او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد دربارهٔ آینده شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی. هنوز دانشجو بود. خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلاً توقیف شده است.
پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین،امیرعباس، زینب و زهرا))
انگار کتری آبجوش ریختندروی سرم. کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))
یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد، تمامی نداشت. با همان هدیه ها جادویم کرد:تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود مه جوابم مثبت است. تیرخلاص را زد. صدایش را پایین تر آورد و گفت:((دوتا نامه نوشتم براتون: یکی توی حرم امام رضا(ع)، یکی هم کنار شهپای گمنام ِبهشت زهرا)) برگه ها را گذاشت جلوی رویم، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها. درشت نوشته بود.از همان جا خواندم، زبانم قفل شد....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۵ او که انگار از اول بله را شنی
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۱۶
تو مرجانی، تو درجانی، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدا باشد میان آن تو پنهانی
انگار درداین عالم نبود، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیدایش نمی شه. یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه! خیلی نانازیه!))
خندید و گفت:((من فکر کردم چه مسئلهٔ مهمی میخواین بگین! اینا که مهم نیست!))
حرفی نمانده بود. سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم.
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد.
التماس می کردم:((شما بفرمایین، من بعد از شما میام!))
ول کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم در آمده بود که چرا این قدر یک دندگی می کند. خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم.
دیدم بیرون برو نیست. دل به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!))
از سر لغزپرانی گفت:((فکر می کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!))
دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد. نزدیک به در به من گفت:((رفتم کربلا زیر قبه امام حسین(ع) گفتم: برام پدریکنید، فکرکنید منم علی اکبرتون! هرکاری قراربود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای منم بکنید!))
دلم را برد، به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی،هیچ.
تازه باید بعد از ازدواج می رفتم تهران.
پدرم با این موضوع کنار نمی آمد. برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود.
زیاد می پرسید:((تو همهٔ اینا رو میدونی و قبول می کنی؟!))...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۶ تو مرجانی، تو درجانی، تو مروا
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۱۷
پروژهٔ تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:((سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالئ داشتم از اونا بپرسم!))
شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت.
نه که خوشش نبامده باشد، برای آیندهٔ زندگیمان نگران بود. برلی دختر نارک نارنجی اش. حتی دفعه اول که او را دید گفت:((این چقدر مظلومه!))، باز یادحرف بچه ها افتادم، حرفشان توی گوشم زنگ می زد: شبیه شهدا، مظلوم.
حس و حالم قبل از این روزها افتادم.
محمد حسینی که امروز می دیدم، اصلاشبیه آن برداشت هایم نبود.
برای من هم همان شده بود که همه می گفتند.
پدرم کمی که خاطرجمع شد، به محمدحسین زنگ زد که ((میخوام ببینمت))
قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش.
هنوز در خانهٔ دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدرومادرم رفتم.
خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم.
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه، و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت:از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت:
((همهٔ زندگیم همینه،گذاشتم جلوت. کسی که می خواد دوماد خونهٔ من بشه، فرزند خونهٔ منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه!))
او هم کف دستش را نشان داد و گفت:((منم با شما روراستم!)) تا اسلامیه از خودش و پدر و مارش تعریف کرد، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیهٔ موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد!
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امام زاده جعفر(ع). یادم هست یعضی از حرف ها را که می زد، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد. از او می پرسید:((ابن حرفارو به مرجان هم گفتی؟))
گفت:((بله!)) در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۷ پروژهٔ تحقیق پدرم کلید خورد.
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۱۸
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم. پدرم هم توپ را انداخته در زمین خودم. مادرم گفت:((به نظرم بهتره چند جلسهٔ دیگه با هم صحبت کنن!)) کور از خدا چه میخواهد، دوچشم بینا.
قارقار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفتت بود رسید: چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت. نمیدانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند.
نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند.
تا وارد اتاقم شد پرسید:((دایی تون نظامیه؟))
گفتم:((از کجا میدونید؟))
خندید که:((از کفشش حدس زدم!))
برایم جالب بود، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود. چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود.
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه پرسید(( نظرتون چیه؟))
گفتم:((همون که حضرت آقا میگن!))
بال در آورد. قهقهه زد:((یعنی چهارده تا سکه!))
از زیر چادرم سرم را تکان دادم که یعنی بله! می خواست دلیلم را بداند.
گفتم: مهریه خوشبختی نمیاره!
حدیث هم برایش خواندم:((بهترین زنان امت من زنی است مهریهٔ او از دیگران کمتر باشد!))
ابن دفعه من منبر رفته بودم. دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود. حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند.
سه تا نامهٔ جدید نوشته بود برایم. گرفت جلویم و گفت:((راستی، سرم بره هیئتم ترک نمیشه!))
ته دلم ذوق کردم. نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه، چون دنبال این طور آدمی می گشتم. حس می کردم حرف دیگری هم دارد، انگار مزه مزه می کرد. گفت:((دنبال پایه می گشتم، باید پایه م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه!))
بعد هم نقل قولی از شهید سیدمجتبی علمدار به میان آورد:((هر کس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!))
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۸ مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. م
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۱۹
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. از وسط برنامه ها می رفت و می آمد. قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم.
رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبهٔ عقد. ایشان گفته بودند:((بهتره برید امام زاده جعفر (ع) یزد.))
خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند: یکی یزد، یکی هم تهران.
مخالفت کرد و گف:((باید یکی رو ساده بگیریم)).
اصلا راضی نشد، من را جلو انداخت که بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم، زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید.
شب تا صبح خوابم نبرد. دورحیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مول فیلم در ذهنم رد می شد. همهٔ آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم:((۵٠٪ ازدواج تحقیقه و ۵٠٪ توسل.نمیشه به تحقیق امید داشت،ولی می توان به توسل دل بست)). بین خوف و رجا گیر افتاده بودم. با اینکه به دلم نشسته بود، باز دلهره داشتمد. متوسل شدم.
زنک زدم حرم امام رضا(ع). همان که خِیرم کرده بود برایش.
چشمانم را بستم. با نوای صلوات خاصه، خودم را پای ضریح می دیدم. در بین همهمهٔ زائران، حرفم را دخیل بستم به ضریح:((ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا /حلوا به کسی ده که محبت نچشیده)).
همه را سپردم به امام(ع) هنذفری را گذاشتم داخل گوشم. راه می رفتم و روضه گوش می دادم.
رفتم به اتاقم با هدیه اش ور رفتم: کفن شهید گمنام، پلاک شهید.
صدای اذان مسجد بلند شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۹ مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد ب
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۲۰
مادرم سرکشید داخل اتاق و گفت:((نخوابیدی؟ برو یه سوره قرآن بخون!))
ساعت شش، شش و نیم صبح خاله ام آمد. با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می کردند. نشسته بودم و بّر و بّر نگاهشان می کردم.
به خودم گفتم:((یعنی همهٔ اینا داره جدی میشه؟))
خاله ام غرولندی کرد که ((کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش!))
همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امام زاده نخوریم.
وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده.
هیچ کس باور نمی کرد این آدم، تن به کت و شلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود، خنده ام گرفت.
به شوخی بهش گفتم:((شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده؟))
در همهٔ عمرش فقط دوبار با کت و شلوار دیدمش: یک بار برای مراسم عقد ، یک با هم برای عروسی.
در و همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند:((حالا چرا امامزاده؟))
نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستد خانهٔ بخت.
سفرهٔ عقد ساده ای انداختیم، وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره.
خیلی خوشحال بودم مه قسمت شد قرآن و جانماز هدیهٔ حضرت آقا را بگذارم داخل سفرهٔ عقد. سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چند وقت بعد، از طرف دفتر ایشان زنگ زدند منزلمان که:((نویسندهٔ این متن زنه یا مرد؟))
مادرم گفت:((دخترم نوشته!))
یکی دو هفته ای گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است.
آقای آیت اللهی خطبهٔ مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش. فامیل می گفتند:((ما تا حالا این طور خطبهٔ ای ندیده بودیم!))
حالا در این هیرروویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. می گفت:((اینجا جاییه که دعا مستجاب می شه!))
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۲۰ مادرم سرکشید داخل اتاق و گفت:(
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۲۱
هر چه میخواستم بهش بفهمانم که ول کن این قدر روی این مطلب پافشاری نکن، راه نمیداد. هی میگفت:((تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم، مطمئنم که شهید میشم!))
فامیل که در ابتدای امر، کلا گیج شده بودند. آن از ریخت و قیافهٔ داماد، این هم از مکان خطبهٔ عقد.
آنها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضی ها که فکر میکردند طلبه است.
با توجه به اوضاع مالی پدرم، خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال شده بود، مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که بله گفته است.
عده ای هم با مکان ازدواجمان کنار می آمدند ولی می گفتند:((مهریه ش رو کجای دلمون بزاریم. چهارده تا سکه هم شد مهریه!))
همیشه در فضای مراسم عقد، کف کشیدن و کل کشیدن و این ها دیده بودم.
رفقای محمدحسین زیارت عاشورا خواندند و مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا درو تخته را جور میکند.
آن ها هم بعد از روضه، مسخره بازی شان سرجایش بودـ
شروع کردند به خواندن شعر:((رفتند یاران، چابک سواران....))
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۲۱ هر چه میخواستم بهش بفهمانم که
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۲۲
چشمش برق می زد. گفت:((تو همونی که دلم میخواست، کاش منم همونی بشم که تو دلت می خواد!))
مدام زیرلب می گفت:((شکر که جور شد، شکر که همونی که میخواستم شد، شکر که همه چیز طبق میلم جلو میره، شکر.))
موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید، مگر تمامی داشت. شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی، ولی باورم نمیشد تا ابن حد.
امضاها مثل هم در نمی آمد. زیر زیرکی خندید و گفت:((چرا دستت میلرزه؟ نگاه کن! همهٔ امضاها کج و کوله شده!))
بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه، قرار شد خودش بیاید دنبالم. دهان خانواده اش باز مانده بود که چه طور زیر بار رفته بود بیاید آتلیه.
اصلا خوشش نمی آمد، وقتی دید من دوست دارم، کوتاه آمد. ولی وقتی آمد آنجا، قصه عوض شد.
سه چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم. یخم باز نشده بود، راحت نبودم. خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر، این قدر مسخره بازی در می آورد که در عکس ها بخندم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۲۲ چشمش برق می زد. گفت:((تو همون
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_٢٣
همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد. پشت فرمان بلند بلند میخواند :((دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم /خیلی حسین زحمت ما را کشیده است!)).
کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل. یاد روزهایی افتادم که با بچه ها می آمدیم اینجا و او همیشهٔ خدا اینجا پلاس بود. بودنش بساط شوخی را فراهم می کرد که ((این باز اومده سراغ ارث پدرش!))
سفرهٔ خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد.
حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضی ام کنه به ازدواج.
میگفت قبل از اینکه قضیهٔ ازدواجمان مطرح شود، خیلی از دوستانش می آمدند و دربارهٔ من از او مشورت می خواستند.حتی به او گفته بودند برایشان از من خواستگاری کند.
غش غش میخندید که ((اگه میگفتم دختر مناسبی نیست، بعداً به خودم میگفتن پس چرا خودت گرفتی ش؟ حتی گفت :((اگه اسلام دست و پام رو نبسته بود، دلم میخواست شما رو یه کتک مفصل بزنم!))
آن کَل کَل های قبل از ازدواج، تبدیل شدند به شوخی و بذله گویی.
آن شب، هرچه شهید گمنام در شهر بود، زیارت کردیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_٢٣ همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنا
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۲۴
فردای روز عقد رفتیم خانهٔ خالهٔ مادرش.
آنجا هم یک سرِ ماجرا وصل می شد به شهادت. همسر شهید بود، شهید موحدین.
روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم. محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت.
با اعتماد به نفس، درس نخوانده رفت سر جلسه.
قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقایش که کل درس را در ده دقیقه برایش بگوید.
جالب اینکه آن درس را پاس کرد.
قبل از امتحان زنگ زد که ((دارم میام ببینمت!))
گفتم:(( برو امتحان بده که خراب نشه!))
پشت گوشی خندید که ((اتفاقا میام که امتحانم خراب نشه!))آمد.
گوشه حیاط ایستاد، چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. دوباره این جمله را تکرار کرد :(( تو همونی که دلم میخواست، کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد!))
رفت که بعد از امتحان، زود برگردد.
تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه خریده بودم:پیراهن، کمربند، ادکلن، نمی دانم چقدر شد، ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم، همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد.
بعد از ناهار، یک دفعه با کیک و چندتا شمع رفتم داخل اتاق.
شوکه شد. خندید:((تولد منه؟ تولدتوئه؟ اصلا کی به کیه؟))
وقتی کادو را بهش دادم گفت :((چرا سه تا؟))
خندیدم که ((دوست داشتم؟!))
نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشد، به شوخی گفت:((اگه سادهترم می خریدی، به جایی بر نمیخورد!))
یک پیس ادکلن را زد کفت دستش.
معلوم بود خیلی از بویش خوشش آمده:((لازم نکرده فرانسوی باشه. مهم اینه که خوش بو باشه!))
برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد.
آخر سر خندید که
((بهتر نبود خشکه حساب می کردی می دادم هیئت؟))
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۲۴ فردای روز عقد رفتیم خانهٔ خاله
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۲۵
سر جلسه امتحان، بچه ها با چشم و ابرو به من تبریک می گفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند با چه کسی ازدواج کرده ام. جیغی کشیدند، شبیه همان جیغ خودم وقتی که خانم ابویی :((گفت محمدخانی آمده خواستگاریت!))
گفتند :((ما رو دست انداختی؟»
هر چه قسم و آیه ،خوردم باورشان نشد.
به من زنگ زد آمده نزدیک دانشگاه پشت سرم آمدند که ببینند راست میگویم یا شوخی میکنم.
نزدیک در دانشگاه گفتم: «ایناها! باور کردین؟ اون جا منتظرمه. گفتند: «نه! تا سوار موتورش نشی باور نمی کنیم.
وقتی نشستم پشت سرش، پرسید «این همه لشکرکشی برای چیه؟»
همین طور که به چشمهای باباقوری
بچه ها می خندیدم گفتم اومدن ببینن واقعاً تو شوهر می یانه!))
البته آن موتور تریل معروفش را نداشت. کلا آن موتور وقف هیئت بود عاشق موتورسواری ،بودم ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بنشینم روی موتور خانمهای هیئت یادم دادند. راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم.
چند بار
با اصرار دایی ام را مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک ،موتور همین.
باهم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیرزمین که باور نمیکردی خانه
دانشجویی باشد، بیشتر به حسینیهای نقلی شبیه بود ولی از حق نگذریم خیلی کثیف بود.
آنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک میبارید.
تازه میگفت به خاطر تو اینجا رو تمیز کرده م!
گوشه یکی از اتاقها یک عالمه جوراب تلنبار شده بود معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است.
فکر کنم اشتراکی میپوشیدند...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۲۶
اتاقها پر بود از کتیبه های محرم و عکس شهدا. از این کارش خوشم آمد.
بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد. خیلی از کارت ها را دیدیم، پسندش نمیشد.
نهایتاً رسید به یک جمله از حضرت آقا با
دستخط خودشان:
بسم الله الرحمن الرحيم
همسری
شما جوانان عزیزم را که پیوند دلها و جسمها و
سرنوشت هاست صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک
می.گویم
"سید علی خامنه ای"
دستخط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی، انتخابمان برای مغازه دار جالب بود.
گفت:(( من به رهبر ارادت دارم، ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسیش چاپ کنه!))
از طرفی هم پافشاری می کرد که نمیشود و از متن های حاضر، یکی را انتخاب کنیم.
محمد حسین در این کارها سررشته داشت. به طرف قبولاند که میشود در فتوشاپ این کارت را با این مشخصات، طراحی و چاپ کرد.
قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود.
بعضی ها می گفتند قشنگ است، بعضی ها هم خوششان نیامد.
نمیدانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه، ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل، عقدشان را داخل امامزاده برگزار کنند.
از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود. میگفت این همه تیروتخته به چه کارمون میاد؟؟؟؟؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۲۶ اتاقها پر بود از کتیبه های محر
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۲٧
از هر دری سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضی اش کنم موقع خرید حلقه, پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم.
باز باید میز مذاکره تشکیل می دادیم و آقا را قانع میکردیم.
بهش گفتم انگشتر عقیق باشه برای بعد, الان باید حلقه بخریم.
حلقه را خرید ولی اولین بار که رفتیم مشهد, انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همان جا برایش ساختند.
کاری به رسم و رسوم نداشت هر چه دلش میگفت همان راه را می رفت.
از حرکات و سکنات خانواده اش کاملاً مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت؟
روزی موقع خرید جهیزیه خانم فروشنده به عکس صفحهٔ گوشی ام اشاره کرد و پرسید: «این عکس کدوم شهیده؟»
خندیدم که:((این هنوز شهید نشده شوهرم!. ))
کم کم با رفت و آمد و بگو بخندهایش توجه همه را جلب کرد .
آدم یخی ،نبود سریع با همه گرم میگرفت و سر رفاقت را باز میکرد .
با مادر بزرگم هم اخت شد و بروبیا پیدا کرد. چند وقت یک بار یکی دو شب خانه اش میماندیم با آن خانه انس پیدا کرده بود,خانهای قدیمی با سقفهای ضربی زیاد. میرفت به گوسفندهایشان سر میزد.
طوری شده بود که خیلی از جوانهای فامیل می آمدند پیشش برای مشاوره ازدواج. بعضی شان میخندیدند که:((زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی
میگی!))
دختر خاله ام میگفت :((الان داره خودش رو رحیم پور ازغدی میبینه!))
من هم مسخره اش میکردم :((ازغدی رو میشناسی؟ ایشون محمد حسین شونه!))
خدایی اش قلمبه سلمبه حرف میزد,ولی آخر حرفهایش به این میرسید که :((طرف به دلت نشسته یا نه؟)) زیاد هم از ازدواج خودمان مثال میزد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۲٨
یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم حج عمره.
سفرمان همزمان شد با ماه رمضان.
برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم عمره را یک ماهه به جا آوردیم. کاروان یک دست نبود؛ پیر و جوان و زن و مرد ما جزو جوان ترهای جمع به حساب می آمدیم.
با کارهایی که محمد حسین انجام میداد, باز مثل گاو پیشانی سفید دیده میشدیم. از بس برایم وسواس به خرج میداد.
در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنیم.
بلد نبود, به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ زدم و از او سؤال کردم.
ایشان نشانی را دقیق ترسیم کرد.
از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست.
هروقت میرفتیم, عربها آنجا خوابیده یا نشسته بودند. زیاد روضه میخواند, گاهی وسط روضه ها شرطه های سعودی می آمدند و اعتراض میکردند.
کتاب دستش نمی گرفت از حفظ میخواند.
هروقت مأموران
سعودی مزاحم میشدند، وسط روضه میگفت:((بر پدر همه تون لعنت)).
چند بار هم در مسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند. با وهابیها کل کل میکرد.
خوشم می آمد اینها از رو بروند.
از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال اینهاشو، تأثیری ندارد.
دوتایی بار اولمان بود میرفتیم مکه.
میدانستیم اولین بار که نگاهمان به خانه کعبه بیفتد، سه حاجت شرعی ما برآورده میشود.
همان استاد تاریخ گفت :((قبل از دیدن خانه کعبه اول سجده کنید بعد که تقاضای خودتان را از خدا خواستید، سراز سجده بردارید!))
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۲٨ یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۲٩
زودتر از من سرش را آورد بالا.
به من گفت توی سجده باش! بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن خرج امام حسین کن !
وقتی نگاهم به خانه کعبه افتاد، گفت:(( ببین خدا هم مشکی پوش حسینه!))
خیلی منقلب شدم.
حرفهایش آدم را به هم میریخت.
کل طواف را با زمزمه روضه انجام میداد، طوری که بقیه به هوای روضه هایش میسوختند.
در سعی صفا و مروه دعاها که تمام میشد، روضه میخواند.
دعای جوشن میخواند یا مناجات حضرت امیر(ع)ومن همراهی اش میکردم.
بهش گفتم:((باید بگیم خوش به حالت هاجر. اون قدر که رفتی و اومدی بالاخره آب برای اسماعیلت پیدا شد. کاش برای رباب هم آب پیدا میشد)).
انگار آتشش زدم بلند بلند شروع کرد به گریه کردن..
موقعی که برای غار حرا از کوه میرفتیم بالا، خسته شدم.
نیمه های راه بریده بودم و دم به دقیقه می نشستم.
شروع کرد مسخره کردن که
:((چه زود پیر شدی يا تنبلی میکنی؟»
بهش((:گفتم من با پای خودم میام هر وقتم بخوام می شینم. بمیرم برای اسرای کربلا مردای نامحرم بهشون میخندیدن.))
بد با دلش بازی کردم .نشست سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گل کرد .
در طواف دستهایش را برایم سپر میکرد که به کسی نخورم.
با آب و تاب دور
و برم را خالی میکرد تا بتوانم حجر الاسود را ببوسم.
کمک دست بقیه هم بود. خیلی به زوار سالمند کمک میکرد.
مادر شهیدی با دخترش آمده بود طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_٣٠
دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت. خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف
گرفته تا عکس گرفتن از مادر و دختر.
یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه میکنند؟.
مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟
یکی از خانمهای داخل کاروان بعد از غذا من را کشید کنار و گفت:((صدقه بذار کنار اینجا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت میچرخه.))
از این نصیحتهای مادرانه کرد و خندید و گفت: «اینکه میگن خدا درو تخته رو به هم چفت میکنه نمونه ش شمایین!»
دائم با دوربینش چیلیک چیلیک عکس میگرفت. بهش اعتراض میکردم اومدی زیارت یا عکس بگیری؟»
یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود «یازهرا» در مکه هدیه داد به شیعه ای یمنی.
وقتی رفتیم مکه گفت دیگه دوست ندارم بیام، باشه تا از دست سعودی ها آزاد بشه!»
کلاً نه تنها مکه یا جاهای دیگر در خانه همکاری میکرد که وصل شود به اهل بیت. خاصه امام حسین.
یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی برسم و بعد بهش عشق و علاقه پیدا کنم همین کارهایش بود.
دیدم دیوانه وار هیئتی است همه دوست دارند در هیئت شرکت کنند ولی اینکه چقدر مایه بگذارند مهم است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_٣١
اولین حقوقی که از سپاه گرفت، ٢۵٠ هزار تومان بود.
رفت با همهٔ آن کتیبه خرید برای هیئت.
از پرده فروشی، ریش ریشهای پایین پرده را خرید و به کتیبه ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد.
پاتوقش پاساژ مهستان بود. روی شعر پیدا کردن برای امام حسین (ع) خیلی وقت می گذاشت.
شعارش این بود ترک محرمات، رعایت واجبات و توسل اهل بیت . موقع توسل شعر و روضه میخواند. گاهی واگویه میکرد. اگر دونفری بودیم که بلند بلند با امام حسین (ع)صحبت میکرد اگر کسی هـم دور و برمان نشسته بود، با نجوا توسلش را جلو می برد.
بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین اسلام به کار میبرد. عاشق روضه های حاج منصور بود، ولی در سبک سینه زنی بیشتر از حاج محمود کریمی خوشش میآمد.
نهم فروردین سال نود، در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم. خانوادهها پول گذاشتند روی هم و خانه ای نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست و پا کردند.
خیلی آنجا را دوست داشت.
چند وقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم قبول کردم که واقعاً موقعیتش بهتر است.
هم محله ای مذهبی بود و هم ساکت و آرام. یک دست تر بود.
اکثر مسجدهای شهرک را پیاده میرفتیم، به خصوص مقبرة الشهدا کنار آن پنج شهید گمنام.
پیاده روی و کوهنوردی را دوست داشتم یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی. موقع برگشتن پام پیچ خورد، خیلی ناراحت شد. رفتیم عکس گرفتیم، دکتر :گفت تاندون پاکمی کشیده شده، نیازی نیست گچ بگیرین.
فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید. با اینکه وضع مالی اش چندان تعریفی نداشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_٣٢
کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل پس انداز و این چیزها نبود، حتی بهش فکر نمیکرد. موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده می کرد رسید نمیگرفت.
برایش عجیب بود که ملت می ایستند تا رسید خریدشان را
نگاه کنند.
می خواست خانه را عوض کند، ولی میگفت زیر بار قرض و وام نمیرم. حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی
عوض کند. وقتی دید پولش نمیرسد، بی خیال شد.
محدودیت مالی نداشتم. وقتی حقوق میگرفت، مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش بر میداشت و کارت را میداد به من. قبول نمیکردم.
میگفت تو
منى من توام. فرقی نمیکنه.
البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم.. از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم. از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز میکرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت. خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شم اقتصادی ندارد. اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم.
از وضعیت اقتصادی اش با خبر بودم برای همین قید بعضی از تقاضاها را می زدم.
برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمی گرفتیم، اما بین
خودمان شاد بودیم.
سرمان می رفت هیئتمان نمی رفت رأیة العباس چیذر دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم عام غروب جمعه ها هم میرفتیم طرف خیابان پیروزی، هیئت گودال قتلگاه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_٣٢ کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_٣٣
حتی تنظیم میکردیم شبهای عید در هیئتی که برنامه دارد سالمان را تحویل کنیم.
به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمان میخورد این سه تا هیئت را مقید بودیم.
حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت، تا اسمش می آمد می گفت : ((اعلی الله مقامه و عظم شأنه)).
ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبد العظیم (ع)، برنامه ثابت هفتگی مان بود. حاج منصور آنجا دوسه ساعت قبل از نماز صبح، دعای کمیل میخواند. نماز صبح را میخواندیم و
میرفتیم کله پاچه میخوردیم.
به قول خودش بریم گلیچ بزنیم. تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم. کل خانواده مینشستند و به به و چه چه میکردند فایده ای نداشت. دیگ کله پاچه را که بار می گذاشتند، عق می زدم و از بویش حالم بد میشد. تا همه ظرفهایش را نمی شستند، به حالت طبیعی برنمیگشتم.
دوسه هفته میرفتم و فقط تماشایش میکردم. چنان با ولع با انگشتانش، نان ترید آبگوشت را به دهان میکشید که انگار از قحطی برگشته. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم.مزه اش که رفت زیرزبانم، کله پاچه خور حرفه ای شدم .
به هرکس میگفتم کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخورده ام، باور نمیکرد. میگفتند:(( تو؟ تو با این همه اداواطوار؟)).
قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم، همه چیز باید تمیز می بود. سرم میرفت دهن زده کسی را نمی خوردم بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمد حسین خیلی تغییر کردم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_٣۴
کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شد هیچ دهنی او را
هم میخوردم.
اگر سردردی، مریضی یا هر مشکلی داشتیم، معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم.
میگفت:((میشه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی)).
در محرّم بعضیها یک هیئت که بروند میگویند بس است، ولی او از این هیئت بیرون می آمد میرفت هیئت بعدی.
یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری، چند بار آمپول دگزا زد. بهش میگفتم این آمپولا ضرر داره! ولی او کار خودش را می کرد.
آخر سر که دیدم حریف نیستم به پدر و مادرم گفتم :((شما بهش بگین!))
ولی باز گوشش به این حرفها بدهکار نبود. خیلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه.
هم برای خودش بهتر بود هم برای بقیه.
میدانستم دست خودش نیست، بیشتر وقتها با سر و صورت زخم وزیلی می آمد. بیرون هر وقت روضه ها اوج میگرفت و سنگین میشد، دلم هری میریخت. دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را میزند. معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنیهایش را نبیند.
مادرم می گفت:(( هر وقت از هیئت بر میگرده مثل گُلیه که شکفته!)).
داخل ماشین مداحی میگذاشت .با مداح همراهی میکرد و یک وقتهایی پشت فرمان سینه میزد .شیشه ها را می داد بالا، صدا را زیاد میکرد، آن قدر که صدای زنگ گوشی مان را نمی شنیدیم.
جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم اما نمیشد چون خانه مان کوچک بودو وسایلمان زیاد. می گفت:((دوبرابر خونه تیر و تخته داریم!)).
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_٣۴ کله پاچه که به سبد غذایی ام
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_٣۵
جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم ، اما نشد .😕
چون خونه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد ..
می گفت :«دوبرابر خونه تیرو تخته داریم !»
فردای روز پاتختی ، چند تا از رفیقاش را دعوت کرد خانه ، بیشتر از پنج شش نفر نبودند . مراسم گرفت . یکی شأن طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند .
این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم .
چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم ، رفت و از بیرون پیتزا خرید، برای شام😅
البته زیاد هیئت دونفری داشتیم . برای هم سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم .
بعد چای ، نسکافه یا بستنی می خوردیم ، می گفت :
« این خورد دنیا الان مال هیئته!»
هر وقت چای می ریختم می آوردم ، می گفت : «بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!» 🙃
زیارت جامعه کبیره میخواندیم ،اما اصرار نداشتیم آن را تا ته بخوانیم .
یکی دو صفحه را با معنی می خواندیم .
چون به زبان عربی مسلط بود ، برایم ترجمه می کرد و توضیح می داد .
کلا آدم بخوری بود😂
موقع رفتن به هیئت ، یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه ، بستنی یا غذا ...
گاهی پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد .
در مسیر رفت و برگشت ، دهانمان می جنبید . همیشه دنبال این بود برویم رستوران ، غذای بیرون بهش می چسبید.
من اصلا اهل خوردن نبودم ، ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد 😬
عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت می برد . جنس علاقه اش با بقیه خوراکی ها فرق داشت .
چون قیمه ، امام حسین (ع) و هیئت را به یادش می انداخت کیف می کرد .
هیئت که می رفتیم ، اگه پذیرایی یا نذری می دادند ، به عنوان تبرک برایم می آورد ☺️
خودم قسمت خانم ها می گرفتم ، ولی باز دوست داشت برایم بگیرد .
بعد از هیئت رأیة العباس با لیوان چای ، روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد .
وقتی چای وقند را به من تعارف می کرد ، حتی بچه مذهبی ها هم نگاه می کردند
چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هاشون به شوهرهایشان می گفتند :«حاج آقا یاد بگیر ، از تو کوچک تره ها!😂
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_٣۶
خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم.
از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم.
همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی با او ازدواج کنم😂
در اردوها،کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان می ایستادند ما هم پشت سرشان ، صوت و لحن خوبی داشت.
بعداز ازدواج فرقی نمی کرد خانه خودمان باشد یا خانه پدر مادر هایمان، گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند😁
مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد، بلندبلند می گفتم:
(وَاللهٌ یٌحِبٌ الصـابِرِین.)
مقید بود به نماز اول وقت
درمسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم.
و زمان هایی که در اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم، اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی یا پمپ بنزین می گفت:((نگه دارین!))🙃
اغلب در قنوتش این آیه از قران را می خواند:
((ربنا هب لنامن ازواجنا وذریاتنا قرة اعین واجعلنا للمتقین اماما.))
قرآنی جیبی داشت وبعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد، میخواند.
گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن می خواند.
باموبایل بازی می کرد.
انگری بردز!😐
و یکی دیگر هم هندوانه ای بود که با انگشت آن را قاچ قاچ می کرد، که اسمش را نمی دانم .
و یک بازی قورباغه که بعضی مرحله هایش را کمکش می کردم.
اگر هم من در مرحله ای می ماندم، برایم رد می کرد😂
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_٣۶ خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_٣٧
می گفتم:((نمی شه وقتی بازی می کنی،صدای مداحی هم پخش بشه؟))
بازی را جوری تنظیم کرده بود که وقتی بازی می کردم به جای آهنگش، مداحی گوش می دادیم😍
اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجی هارا باهم رفتیم دیدیم.
بعداز فیلم نشستیم به نقد و تحلیل.
کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم، چقدر خندیدیم!
طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می کرد و سلیقه اش را می شناخت.
ازهمان روزهای اول، متوجه شد که جانم برای لواشک درمی رود
هفته ای یک بار راحتما گل می خرید ، همه جوره می خرید❤️
گاهی یک شاخه ساده،گاهی دسته تزیین شده.
بعضی وقت ها یک بسته لواشک، پاستیل یا قره قورت هم می گذاشت کنارش😄
اوایل چند دفعه بو بردم از سرچهار راه می خرد.
بهش گفتم:((واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟))
از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی😂
دل رحمی هایش را دیده بودم ، مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند، به خصوص خانواده هارا ..
یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم ، ازش پرسیدم:
((این مال کیه؟))
گفت:((راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن واومده بودن برای دوا درمون. پول کم آورده بودن و داشتن بر می گشتن شهرستون!))
به مقدارنیاز، پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود😍
بعد برگشته بود وآن ها را رسانده بود بیمارستان.
می گفت:((ازبس اون زن خوشحال شده بود،یادش رفته عکسش رو برداره!))
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_٣٨
گاهی به بهزیستی سرمی زد وکمک مالی می کرد.
وقتی پول نداشت،نصف روز می رفت با بچه ها بازی می کرد😁
یک جا نمی رفت ، هردفعه مکان جدیدی..
برای من که جای خود داشت ، بهانه پیدا می کرد برای هدیه دادن.
اگر در مناسبتی دستش تنگ بود ، می دیدی چند وقت بعد با کادو آمده و می گفت:((این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!))
یا مناسبت بعدی ، عیدی می داد در حد دوتا عیدی .سنگ تمام می گذاشت💗
اگر بخواهم مثال بزنم ، مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه علیه السلام وحضرت علی علیه اسلام رفته بود عراق برای ماموریت.
بعد که امد ، یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین علیه السلام برایم آورده بود،گفت:
((این سنگ هم سوغاتی تو . عطر هم برای روز ازدواج حضرت فاطمه علیه اسلام وحضرت علی علیه اسلام!))
درهمان ماموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است.
درکاظمین ، محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بوده که وقتی پنجره را باز می کرد ، گنبد را به راحتی می دید😍
شب جمعه ها که می رفتند کربلا،بهش می گفتم:
((خوش به حالت ، داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت!))
درماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت..
گلی پیدامی کردو ازش عکس می گرفت وبرایم می فرستاد.🙃
گاهی هم عکس سلفی اش را می فرستاد یا عکسی که قبلا باهم گرفته بودیم.
همه را نگه داشته ام ، به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را:
کفن و پلاک و تسبیح شهید.
درکل چیزهایی را که از تفحص آورده بود ، یادگاری نگه داشته ام برای
بچه ام...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❌#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿