eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
312 دنبال‌کننده
14هزار عکس
5.7هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که پس 16 سال پیکرش سالم ماند بعد از 16 سال برای مبادله شهدا بعثی ها ها قبرش را شکافتند پیکرش سالم بود، سه ماه او را زیر آفتاب گذاشتند،نوعی پودر بر بدنش ریختند تغییری نکرد بعثی ها مجبور شدند به همان حال پیکرش را تحویل دهند شهدانگاهی شرمنده ایم که شما را نشناخته ایم.✅ 🔸یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا محمدرضا بعد از 16 سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد، همیشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا ما در سنگر مصیبت می خواندیم، همه با چفیه اشکهایشان را پاک می کردند ولی محمدرضا اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد. نثار ارواح مطهر همه شهدا صلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
دلم "تنگ" است، برای یک "دل‌تنگی" از جنس جا ماندن... که درمانش "رسیدن" باشد؛ رسیدن به قافله "یارانی سفرکرده" منِ باید حسرت رفتن بکشم... ؟ شبتون شهدای التماس دعا @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🌴🌸🌷🍀🌷🌸🌴 امروز سالروز تولدتان مبارک 🕊بسیجی محمدکاظم پیرمرادیان🍀(محمد) 🕊 بسیجی عباس ساکت🍀(عبدالحسین) 🕊بسیجی عبدالکریم همایون🍀(غلامرضا) 🕊سرباز محمدرضا قادری🍀(محمود) 🕊سرباز یونس هوشمندیان🍀(منوچهر) 🌴🌸🌷🍀🌷 @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
شهید‌چمران‌چه زیبا‌میگه:🌷 حسیـن‌جانم... دردمندم... دلشکسته‌ام... واحساس‌مے‌کنم‌که جزتو،وراه‌تــودارویۍ دیگرتسکین‌بخشِ قلب‌سوزانم‌نیست...🌷 @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌷جای خدا نباشیم! 💟⇦•روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود. بعد از نماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر آنجا به نماز نرفت. ✳️⇦•همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت... او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد. 👈🏻حکایت ماست: ✨جای خدا مجازات میکنیم، ✨جای خدا میبخشیم، ✨جای خدا... ✴️⇦•اون خدایی که من میشناسم اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه. شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره. ✅⇦•چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم... 🍃 🌼🍃 @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
اگر میخواهی گناه و معصیت نکنی، همیشه با وضو باش، چون وضو انساݧ را پاک نگه میدارد و جلوی معصیت را می گیرد..
ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ... ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺳﻔﺖ ﺑﭽﺴﺐ... ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﻔﺮﻭﺵ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ... ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ، ﺑﻪ ﺣﺮﻓﯽ، ﺑﻪ ﻧَﻘﻠﯽ، ﺑﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ، ﺑﻪ ﺗﻮﺟﻬﯽ...؛ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﺪ... ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺖ، ﻫﺰﺍﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﺪ... ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻗَﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺪﺍنند... ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯند... ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻣﻔﺖ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﺍ، ﻣﻔﺖ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ...! ﮔﺮﺍﻥ ﺑﺎﺵ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه۲۴۷_۲۴۵ 🦋 ((محفظه های شیشه ای آخرین دیدار)) وقتی پسرم خبر داد که در بیمارستان خاتم الانبیا بستری است، خانه برایم مثل زندان شد. مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمّدحسین به تهران برویم. این شد که با حاج خانم و دوپسرم، محمّدعلی و محمّدشریف ، به تهران حرکت کردیم. اینقدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم. دلم هزار راه می رفت و افکار جور واجور ذهنم را خسته کرده بود. از طرفی نگران همسرم بودم، چون او بیماری قلبی داشت و بی تابی هایش بیشتر نگرانم می کرد. نزدیک بیمارستان که رسیدیم، تصمیم گرفتم طوری برنامه ریزی کنم تا خودم محمّدحسین را ندیدم ، مادرش را بالای سرش نبرم؛ چون حدس می زدم حالش خیلی وخیم باشد. به او گفتم:«حاج خانم! شما خسته آید و این بیمارستان بزرگ است و ما نمی دانیم او دقیقا کجا بستری شده ، ما می رویم داخل، اتاقش را که پیدا کردیم، محمّدعلی را می فرستم دنبال شما.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
او قبول کرد. منو برادر بزرگش رفتیم داخل و پرس و جویی کردیم و خودمان را معرفی نمودیم. آن ها ما را به یک اتاق که مجروحان شیمیایی در آن بستری بودند، راهنمایی کردند. از دور دیدم که محمّدحسین درون محفظه ای شیشه ای روی تخت خوابیده. سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی سوخته بود. نزدیک که شدم فقط با اشاره سلام و علیکی کرد و با برق چشمان نیمه بازش محبتش را به ما رساند. معلوم بود که دیگر رمقی برایش نمانده. اشک از چشمان منو و برادرش سرازیر شد و ما بیشتر از او بی رمق شدیم. کمی بالای سرش ایستادیم که متوجه شدیم او دیگر نفس نمی کشد و با آرامش خاصی جان را به جان آفرین تسلیم کرد . او منتظر بود تا ما را ببیند و برود. اول گمان کردیم اشتباه می کنیم؛ پرستار ها را صدا زدیم. همه دورش جمع شدند و بعد از معاینه، شهادت او را تایید کردند. روپوش سفیدی روی او کشیدند و مارا هم به بیرون هدایت کردند.