6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که پس 16 سال پیکرش سالم ماند
بعد از 16 سال برای مبادله شهدا بعثی ها ها قبرش را شکافتند پیکرش سالم بود، سه ماه او را زیر آفتاب گذاشتند،نوعی پودر بر بدنش ریختند تغییری نکرد بعثی ها مجبور شدند به همان حال پیکرش را تحویل دهند
شهدانگاهی
شرمنده ایم که شما را نشناخته ایم.✅
🔸یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا محمدرضا بعد از 16 سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد، همیشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا ما در سنگر مصیبت می خواندیم، همه با چفیه اشکهایشان را پاک می کردند ولی محمدرضا اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد.
نثار ارواح مطهر همه شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
#جامانده
دلم "تنگ" است،
برای یک "دلتنگی"
از جنس جا ماندن...
که درمانش "رسیدن" باشد؛
رسیدن به قافله
"یارانی سفرکرده"
منِ #جامانده باید
حسرت رفتن بکشم...
#آخر_با_کدام_لیاقتم ؟
شبتون شهدای
التماس دعا
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🌴🌸🌷🍀🌷🌸🌴
امروز
#یازدهم_مهرماه
سالروز #طلوع
#چند_آسمون_نشین_شهرستانمونه
تولدتان مبارک
#شهیدان_عزیز
🕊بسیجی#شهید محمدکاظم پیرمرادیان🍀(محمد)
🕊 بسیجی #شهید عباس ساکت🍀(عبدالحسین)
🕊بسیجی #شهید عبدالکریم همایون🍀(غلامرضا)
🕊سرباز #شهید محمدرضا قادری🍀(محمود)
🕊سرباز #شهید یونس هوشمندیان🍀(منوچهر)
#شادی_روحشون
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌴🌸🌷🍀🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
شهیدچمرانچه زیبامیگه:🌷
حسیـنجانم...
دردمندم...
دلشکستهام...
واحساسمےکنمکه
جزتو،وراهتــودارویۍ
دیگرتسکینبخشِ
قلبسوزانمنیست...🌷
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
✨﷽✨
🌷جای خدا نباشیم!
💟⇦•روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود.
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.
✳️⇦•همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت...
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
👈🏻حکایت ماست:
✨جای خدا مجازات میکنیم،
✨جای خدا میبخشیم،
✨جای خدا...
✴️⇦•اون خدایی که من میشناسم
اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه. شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره.
✅⇦•چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم...
🍃
🌼🍃 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
اگر میخواهی گناه و معصیت نکنی، همیشه با وضو باش، چون وضو انساݧ را پاک نگه میدارد و جلوی معصیت را می گیرد..
ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ...
ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺳﻔﺖ ﺑﭽﺴﺐ...
ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﻔﺮﻭﺵ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ...
ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ،
ﺑﻪ ﺣﺮﻓﯽ،
ﺑﻪ ﻧَﻘﻠﯽ،
ﺑﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ،
ﺑﻪ ﺗﻮﺟﻬﯽ...؛
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﺪ...
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺖ،
ﻫﺰﺍﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﺪ...
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻗَﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺪﺍنند...
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯند...
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻣﻔﺖ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﺍ،
ﻣﻔﺖ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ...!
ﮔﺮﺍﻥ ﺑﺎﺵ...
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه۲۴۷_۲۴۵
#پارت_صد_و_پانزدهم 🦋
((محفظه های شیشه ای آخرین دیدار))
وقتی پسرم خبر داد که #محمّد_حسین در بیمارستان خاتم الانبیا بستری است،
خانه برایم مثل زندان شد.
مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمّدحسین به تهران برویم.
این شد که با حاج خانم و دوپسرم،
محمّدعلی و محمّدشریف ، به تهران حرکت کردیم.
اینقدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم.
دلم هزار راه می رفت و افکار جور واجور
ذهنم را خسته کرده بود.
از طرفی نگران همسرم بودم، چون او بیماری قلبی داشت و بی تابی هایش بیشتر نگرانم می کرد.
نزدیک بیمارستان که رسیدیم، تصمیم گرفتم طوری برنامه ریزی کنم تا خودم محمّدحسین را ندیدم ، مادرش را بالای سرش نبرم؛
چون حدس می زدم حالش خیلی وخیم باشد.
به او گفتم:«حاج خانم! شما خسته آید و این بیمارستان بزرگ است و ما نمی دانیم او دقیقا کجا بستری شده ، ما می رویم داخل، اتاقش را که پیدا کردیم،
محمّدعلی را می فرستم دنبال شما.»
او قبول کرد.
منو برادر بزرگش رفتیم داخل و پرس و جویی کردیم و خودمان را معرفی نمودیم.
آن ها ما را به یک اتاق که مجروحان شیمیایی در آن بستری بودند، راهنمایی کردند.
از دور دیدم که محمّدحسین درون محفظه ای شیشه ای روی تخت خوابیده.
سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی سوخته بود.
نزدیک که شدم فقط با اشاره سلام و علیکی کرد و با برق چشمان نیمه بازش محبتش را به ما رساند.
معلوم بود که دیگر رمقی برایش نمانده.
اشک از چشمان منو و برادرش سرازیر شد و ما بیشتر از او بی رمق شدیم.
کمی بالای سرش ایستادیم که متوجه شدیم او دیگر نفس نمی کشد و با آرامش خاصی جان را به جان آفرین تسلیم کرد .
او منتظر بود تا ما را ببیند و برود.
اول گمان کردیم اشتباه می کنیم؛
پرستار ها را صدا زدیم.
همه دورش جمع شدند و بعد از معاینه،
شهادت او را تایید کردند.
روپوش سفیدی روی او کشیدند و مارا هم به بیرون هدایت کردند.