eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
294 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
6هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
. ⭕️ بالاخره ماه مبارک رمضان هم رسید و شبهه های روزه داری شروع شد.. 🔹هر سال ، ملحدان این شبهه های تکراری ظاهرا زیبا را توی فضای مجازی پخش میکنند تا به حساب خودشون، روزه و روزه داری رو زیر سوال ببرند..👇👇 ⛔️ مینویسند: "در کشورهای اسلامی، دنبال روزه خوار میگردند تا مجازاتش کنند، اما دنبال گرسنه نمیگردند تا سیرش کنند!" ⛔️ یا مینویسند:" جلوی گرسنه های بیچاره، در طول سال هر چقدر غذا بخوری مشکلی نیست. اما جلو روزه دارانی که خودشان خواستند چیزی نخورند نباید چیزی خورد ؟" ✅ اما پاسخ ✅ 1️⃣اولا چه کسی گفته جلوی گرسنه غذا خوردن مشکلی نیست؟!! همان پیامبری که دستور به روزه را آورده، همان هم فرموده که «سیر بودن در کنار گرسنه، نیست.» اصلا یک فلسفه روزه اینه که تمرین کنی جلوی گرسنه، غذا نخوری و یک فلسفه مجازات روزه خوار هم اینه که بدانی، جلوی گرسنه، غذا خوردن آنقدر زشته که مستحق شلاق است.. 2️⃣ ثانیا چه کسی گفته دنبال گرسنه نمیگردیم؟ اتفاقا مسلمانان برای دادن، برای و و دادن، دنبال هم میگردند. 3️⃣ ضمنا کسی هم به دنبال روزه خوار نمی گردد تا شلاقش بزند. مجازات آن هم الزاما شلاق نیست! آنچه مستحق مجازات است: « تظاهر به روزه خواری» است نه خود روزه خواری.. ممکن است کسانی بدلیل بیماری یا مسافرت مجبور به خوردن روزه باشند! یا حتی توی خونه اش، روزه شو بخوره! ... 👈 تظاهر یعنی عملی با قصد آشکار کردن صورت بگیرد.. عمد داشته باشد که بگوید من روزه خوارم! 4️⃣ راستی کمی انصاف. کسی که ساعتها گرسنگی میکشد، حال گرسنه ها را بیشتر می فهمد یا کسی که پیوسته میخورد و می آشامد.. کدامیک باید دم از فقرا بزنند؟ روزه دار یا روزه خوار؟! آنکه از شکم دست میکشد یا آنکه به شکم چرانی خود می بالد؟! التماس انصاف... 🍃🌸
کاش در اين #رمضان لايق ديدار شوم سحری با نظر لطف تو #بيدار شوم   کاش منت بگذاری به سرم #مهدی جان  تا که همسفره تو لحظه #افطار شوم اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
خیلی عجله ای برای کردن نداشت! نماز مغرب و عشا را اول وقت میخواند بعد میومد سر سفره افطار🌸 البته بخاطر شرایط تغییر مکان بچه ها خیلی ها نبودن و برای همین خاطر هم من برام خیلی مهم بود که از افطار برای رضا یک مقداری نگه دارم تا وقتی اومد بخورد😋 یک بار که یکی از اهالی برای بچه ها غذای گرم آورده بود باز رضا برایش نماز اول وقت مهم بود، هرچند از اون غذا شاید چند لقمه ای بیشتر سهم رضا نشد😢 راوی: همرزم شهید مدافع حرم رضا کارگر برزی🌹 @mohebin_velayt_shohada ایدی کانال👆🌷
❤️ 😍تولد هر کسی را، اول جشن می گیرد...😍 : برای میلاد عزیز دل حضرت زهرا(س) ، هر خونه رو به یک کوچیک تبدیل کنیم.✨✨🌟✨✨ کارهایی که میتونیم انجام بدیم: ✨ کنید از آغاز شب عید هر کاری که انجام میدید در جهت باشه.💝 ✨ باشید.❣ ✨ برای شادی دل امام زمان فراموش نشه... میتونید صدقه تونو از طرف امام حسن مجتبی(ع) برای سلامتی امام زمان بدید😊 ✨ به مناسبت میلاد🎉🎊🎈 ✨ شب عیدتون رو نذر کریم اهل بیت(ع) و مادرشون درست کنید. 🥗🍛 ✨ تکرار مدام ❤️ ✨ خانواده رو دور هم جمع کنید... ...👨‍👩‍👧‍👦 دعای برای فراموش نشه. ✨ تهیه یک به نیت امام حسن (ع) مثلا کمک به خرید بسته های معیشتی☺️😉 ✨ با تزیین نام امام حسن مجتبی (ع)🎂🎂🎂 ✨ پوشیدن یا لباس مهمانی 👕👚👖 ✨ اگه میتونید برای بچه هاتون تهیه کنید. ✨ خیلی عالی میشه نماز هاتونو تو خونه به بخونید. آخرشم یه نکته تربیتی یا احکام یک دقیقه ای ...😊 ✨ و اما مهم ترین و بهترین کار: به نیت خشنودی امام حسن (ع) و فرزندشون آقا صاحب الزمان (عج). 😍 شادیهاتون ان شاالله.😊💐 @mohebin_velayt_shohada ایدی کانال👆🌹
💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ✍️نویسنده: ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
. دم برایت چه بخواهم ز "خدا"؟ بهتر از اینكه خودش پنجره ے باز اتاقت باشد عشق محتاج نگاهت باشد خلق لبریز دعایت باشد و دلت تا به ابد وصل خدایے باشد ڪه"همین نزدیڪیست" طاعات و عبادات مقبول درگاه احدیت🌹 .🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━