.#ببخشید_چند_لحظه
⭕️ بالاخره ماه مبارک رمضان هم رسید و شبهه های روزه داری شروع شد..
🔹هر سال #ماه_رمضان، ملحدان این شبهه های تکراری ظاهرا زیبا را توی فضای مجازی پخش میکنند تا به حساب خودشون، روزه و روزه داری رو زیر سوال ببرند..👇👇
⛔️ مینویسند: "در کشورهای اسلامی، دنبال روزه خوار میگردند تا مجازاتش کنند، اما دنبال گرسنه نمیگردند تا سیرش کنند!"
⛔️ یا مینویسند:" جلوی گرسنه های بیچاره، در طول سال هر چقدر غذا بخوری مشکلی نیست. اما جلو روزه دارانی که خودشان خواستند چیزی نخورند نباید چیزی خورد ؟"
✅ اما پاسخ ✅
1️⃣اولا چه کسی گفته جلوی گرسنه غذا خوردن مشکلی نیست؟!!
همان پیامبری که دستور به روزه را آورده، همان هم فرموده که «سیر بودن در کنار گرسنه، #مسلمانی نیست.»
اصلا یک فلسفه روزه اینه که تمرین کنی جلوی گرسنه، غذا نخوری
و یک فلسفه مجازات روزه خوار هم اینه که بدانی، جلوی گرسنه، غذا خوردن آنقدر زشته که مستحق شلاق است..
2️⃣ ثانیا چه کسی گفته دنبال گرسنه نمیگردیم؟ اتفاقا مسلمانان برای #فطریه دادن، برای #صدقه و #زکات و #افطار دادن، دنبال #فقرا هم میگردند.
3️⃣ ضمنا کسی هم به دنبال روزه خوار نمی گردد تا شلاقش بزند. مجازات آن هم الزاما شلاق نیست! آنچه مستحق مجازات است: « تظاهر به روزه خواری» است نه خود روزه خواری..
ممکن است کسانی بدلیل بیماری یا مسافرت مجبور به خوردن روزه باشند! یا حتی توی خونه اش، روزه شو بخوره! ...
👈 تظاهر یعنی عملی با قصد آشکار کردن صورت بگیرد.. عمد داشته باشد که بگوید من روزه خوارم!
4️⃣ راستی کمی انصاف. کسی که ساعتها گرسنگی میکشد، حال گرسنه ها را بیشتر می فهمد یا کسی که پیوسته میخورد و می آشامد.. کدامیک باید دم از فقرا بزنند؟ روزه دار یا روزه خوار؟!
آنکه از شکم دست میکشد یا آنکه به شکم چرانی خود می بالد؟!
التماس انصاف...
#نشر_حداكثری
🍃🌸
خیلی عجله ای برای #افطار کردن نداشت! نماز مغرب و عشا را اول وقت میخواند بعد میومد سر سفره افطار🌸 البته بخاطر شرایط تغییر مکان بچه ها خیلی ها #روزه نبودن و برای همین خاطر هم من برام خیلی مهم بود که از افطار برای رضا یک مقداری نگه دارم تا وقتی اومد بخورد😋
یک بار که یکی از اهالی برای بچه ها غذای گرم آورده بود باز رضا برایش نماز اول وقت مهم بود، هرچند از اون غذا شاید چند لقمه ای بیشتر سهم رضا نشد😢
راوی: همرزم شهید مدافع حرم
رضا کارگر برزی🌹
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_شریف_صلوات
#شهدا_رهبرمان_را_دعا_کنید
@mohebin_velayt_shohada
ایدی کانال👆🌷
#هر_خانه_یک_حسنیه ❤️
😍تولد هر کسی را، اول #مادر جشن می گیرد...😍
#ایده_معنوی:
برای میلاد عزیز دل حضرت زهرا(س) ، هر خونه رو به یک #حسنیه کوچیک تبدیل کنیم.✨✨🌟✨✨
کارهایی که میتونیم انجام بدیم:
✨ #نیت کنید از آغاز شب عید هر کاری که انجام میدید در جهت #رضایت_و_خشنودی_امام_زمان باشه.💝
✨ #با_وضو باشید.❣
✨ #صدقه برای شادی دل امام زمان فراموش نشه... میتونید صدقه تونو از طرف امام حسن مجتبی(ع) برای سلامتی امام زمان بدید😊
✨ #آذین_بندی_منزل به مناسبت میلاد🎉🎊🎈
✨ #افطار شب عیدتون رو نذر کریم اهل بیت(ع) و مادرشون درست کنید. 🥗🍛
✨ تکرار مدام #ذکر_صلوات❤️
✨ خانواده رو دور هم جمع کنید... #دوره_قرآن_خانوادگی...👨👩👧👦
دعای برای #فرج فراموش نشه.
✨ تهیه یک #نذری به نیت امام حسن (ع) مثلا کمک به خرید بسته های معیشتی☺️😉
✨ #تهیه_کیک با تزیین نام امام حسن مجتبی (ع)🎂🎂🎂
✨ پوشیدن #لباسهای_نو یا لباس مهمانی 👕👚👖
✨ اگه میتونید برای بچه هاتون #هدیه تهیه کنید.
✨ خیلی عالی میشه نماز هاتونو تو خونه به #جماعت بخونید. آخرشم یه نکته تربیتی یا احکام یک دقیقه ای ...😊
✨ و اما مهم ترین و بهترین کار: #ترک_یک_گناه به نیت خشنودی امام حسن (ع) و فرزندشون آقا صاحب الزمان (عج). 😍
شادیهاتون #قبول_باشه ان شاالله.😊💐
#من_امام_حسنی_ام
@mohebin_velayt_shohada
ایدی کانال👆🌹
#رمان
#دمشق_شهر_عشق
#پارت_سی_و_پنجم
💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت که همچنان میگفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!»
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیریهای حلب وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر #ترکیهای و #سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!»
💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه #عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و #اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
💠 سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره #عشقش چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!»
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر #داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!»
💠 نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر توضیح داد :«میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!»
💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به #زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم.
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :«شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت #احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید #زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
💠 انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو #افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش #عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم #شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، #فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
.
دم #افطار برایت چه بخواهم ز "خدا"؟
بهتر از اینكه خودش
پنجره ے باز اتاقت باشد
عشق محتاج نگاهت باشد
خلق لبریز دعایت باشد
و دلت تا به ابد وصل خدایے باشد
ڪه"همین نزدیڪیست"
طاعات و عبادات مقبول درگاه احدیت🌹
.#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━