••🍂••
#زنان_ایرانی در طی #جنگ_تحمیلی با پیروی از مکتب #عاشورا و پیام رسان آن #حضرت_زینب کبری (س) #حماسههای فراموش نشدنی آفریدند.
#زن_مسلمان_ایرانی تاریخ جدیدی را پیش چشم زنان جهان گشود و ثابت کرد که میتوان زن بود، #عفیف بود، #محجبه و #شریف بود و درعین حال، در متن و مرکز بود. میتوان #سنگر_خانواده را پاکیزه نگاهداشت و در عرصهی #سیاسی و #اجتماعی نیز سنگرسازیهای جدید کرد و فتوحات بزرگ به ارمغان آورد. زنانی که اوج احساس و لطف و رحمت زنانه را با روح #جهاد و #شهادت و #مقاومت درآمیختند و مردانهترین میدانها را با شجاعت و اخلاص و فداکاری خود فتح کردند.
#شــهــدا.شـــرمـــنــده.ایــــم😔
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🌷 امام خامنه ای:
هركس در راه #روشنگرى فكر مردم تلاش كند، از يك انحرافى جلوگيرى كند و از يك سوء فهمى مانع شود، چون در مقابل دشمن است، #جهاد است.
#جهاد_ادامه_دارد ...
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
#پســرعلوی...
#هـشـدار ها را جدی بگیر🚫
بـرادر|🧔🏻| آرزوی #شهادتت را💛 با #نامحرم قسمت نکن❌
آری . . .
درد ودل کردن تو را امیدوار میکند🍃
✌️ اما یادت نرود این #گفتگو تو را از خاک #سوریه و #شام🌼
به سواحل آنتالیا میکشاند🏖❗️❗️❗️
رفته رفته آرزوی شهادتت ب #رابــطــه_ی_پنهانی تبدیل میشود❌😔
اندک اندک جای عکس دوستان شهید، عکس #نامحــرم جایگزین میشود🚫
طرز فڪرت عوض میشود😔💫
تا جایی ک میگویی: " #جهاد برای خودشان ما در داخل دفاع خواهیم کرد اگر دفاعی درکار باشد🥀
:: برادرهوشیار باش👂دلـسرد شدنت را احساس میڪنی⁉️
🚫 #فقطیادتبآشد🚫
جلو جلو عواقب #چــت📱کردنت را ب تو یاداوری کردم🌚🌪
روز #محشر نگویی که ندانسته وارد پـرتـ🔥ـگاه شدم
من آنروز بـه آگاهیت شهادت میدهم✋🏼
یادت باشد☝️
شیرینی شهادت ڪه کمرنگ شود✨ غلظت #شهوت بالامیرود🔥🍂🔥
راستی اول ماجرا را بیاد داری👨💻‼️
اولین پی ام ات "سـلام خواهر"بود📨
از بعدی ها دیگر نـمیـگـویـم🙊
🤔فقطیڪ سوال⁉️
هنوز هم #نامحرم را خواهر... صدا مۍزنی؟؟🥀
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت_چهاردهم 📚 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذا
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_پانزدهم
📚 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
📚 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
📚 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
📚 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
📚 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
📚 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
📚 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
📚 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
📚 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت_پانزدهم 📚 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_شانزدهم
📚 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
📚 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
📚 نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
📚 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
📚 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
📚 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
📚 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
📚 انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
📚 با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
📚 بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
🌷🕊🌹🥀🌹🕊🌷
#کلاس_درس_شهدا
#ولایت_فقیه
#سید_علی
#حضرت_عشق
#شهید_والامقام
#علی_محمودوند
بدانید #تنها راهی که میتوانید با آن برای خود افتخار #جاویدان مهیا کنید ، اطاعت مطلق شما از #ولایت_فقیه است .
فراموش نکنید که بزرگترین #جهاد ، #جهاد با #نفس است.
با #نفس مبارزه نمایید و از وسوسه های شیطان بگریزید و به #خدا بپیوندید .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🎂سالروز ولادت شهید مدافع حرم🎂 💖سردار شهید حسین همدانی💖 ✨تاریخ ولادت: ۲۴ آذ
🍃از پس شیب آسمان، پشت بوته پراکنده ابرها، ستاره ای چشمک میزند.
بندبند وجود آسمان و زمین، سرشار از یاد اوست. اویی که نامش، همیشه ستاره ممتدیست در امتداد آسمان #جهاد.
.
🍃حاج حسین همدانی، #دلیرمرد ملک پیکار و شیرمرد میادین عشق. عاشقی که در تب و تاب رسیدن، طبیب خاکریز های #جبهه شد❣
.
🍃وجودش را در کنه حقیقت میجویم و #عند_ربهم_یرزقون بر چهره دلم تصویر میشود. وجودش را در قعر دقایق این روزها جستجو میکنم، روزهایی که دردمند فقدان #مالک و #عمارند😓
.
🍃روزهایی که در پی ستارگان زمین، آسمان شبانگاه را طی میکنند و خود را با خاطرات، زنده نگاه میدارند. خاطراتی از جنس #حاج_حسین.
.
🍃او نیز دست در دست دوست، روزی میخورد از بیکران #عشق و دست به دعای زمینیان برمیدارد، اما جای خالی اش با هیچ واژه ای، پر نمیشود😞
.
✍نویسنده : #مبرا_پورحسن
.
🕊به مناسبت سالروز تولد #شهید_حاج_حسین_همدانی
.
📅تاریخ تولد : ۲۴ آذر ۱۳۲۹
.
📅تاریخ شهادت : ۱۶ مهر ۱۳۹۴.حومه حلب
.
📅تاریخ انتشار : ۲۳ آذر ۱۳۹۹
.
🥀مزار شهید : گلزار شهدای همدان
.
#سوریه #عمه_سادات #همدان #صلوات
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
#شہیدآنہ[🌙💔]
ۅقتــۍ بہۺ مــۍ گــفـټــیمـ
چرا #گمـݩامـ ڪار مۍ ڪݩۍ..!
مۍ گـفٺـــــ : ا بـابـا،
همیشه ڪارۍ ڪݩ
ڪه اگه خدا تو رو دید
خوشش بیاد😍😇
ݩه مـردم (:💔
+راسٺ مۍ گـــفٺ🙃👌🏻
#شهید_ابراهیم_هادی 🌱
•••••••🕊♥️••••
#جهاد.دل🕊
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
4.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
😍✊🏻ما عاشق مبارزه با
صهیونیست هستیم😍✊🏻
📚علموا اولادکم
الصلاة
و الصوم
و كره إسرائيل
مستطاعوا إليه سبيلا...
🇮🇷به فرزندانتان
نماز
و روزه
و نفرت از اسرائیل را
تا جایی که در توان دارند یاد بدهید...
#تربیت #فرزند
#حزب_الله_لبنان
#اسرائیل
#جهاد #سلاح
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊
#محکم
#استوار
#همچون_شهدا
بندها را آنقدر محكم بسته كه هنوز پاهايش در پوتين ها آماده #جهاد مانده است...
#امام_خمینی_ره
مذهب تشیع ، مذهب #شهادت است از اول با #شهادت تحقق پیدا کرده است و با #شهادت ادامه پیدا کرده است و امیدوارم که ادامهاش تا آخر ابد باشد انسان که باید برود از این جا هیچ انسانی جاودان نیست همه باید منتقل بشویم از این راه به مقصد بهتر که با
#شهادت در راه اسلام و خدا، انسان منتقل بشود
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
910.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاطمه مغنیه (خواهر شهید جهاد مغنیه) میگوید:مادرمن یک زن فوق العاده است ، خبر شهادت بابا که رسید رفت دو رکعت نمازخواند... همه ی ما را مادرمان آرام کرد ، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند ، وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شدیم خطاب به جنازه بابا گفت :
الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند...❗️
همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد😔 که آرام شدیم .
بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشیع برگزار میشد ، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند .
خبر شهادت #جهاد را هم که شنید همین طور ...
دلم سوخت وقتی برادرم جهاد رو دیدم ...
مثل بابا شده بود ...😭
خون ها رو شسته بودند ولی جای زخم هاو پارگی ها بود ، جای کبودی و خون مردگی ها ...😞
تصاویر شهادت بابا و جهاد باهم یکی شده بودن و ی لحظه به نظرم رسید من دیگه نمیتونم تحمل کنم ...
باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی رو آروم کرد .
وقتی صورت #جهاد رو بوسید ، گفت :
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده ؟! ، البته هنوز به" اربا اربا " نرسیده ...✨
باز خجالت آروممون کرد
🌹هدیه به روح مطهر شهدا و امام شهدا صلوات
اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّدوعَجِّلفَرَجهم
#محرم
#در_آرزوی_شهادت