eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
294 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
6هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر) صفحات ۳۵_۳۴ 🦋 چند روزی بود که حالم اصلا خوش نبود و احوال پریشانی داشتم.😞 وقتی غلام حسین علت دلواپسی ام را جویا شد، چیزی غیر از آنچه خودش هم به آن فکر می کرد نبود؛ یعنی "دغدغه حضور محمدحسین درجمع و بروز خطرات احتمالی برای او." غلام حسین گفت:《دیشب که برای اقامه نماز به مسجد رفته بودم،با چشمان خودم دیدم که او و نوارهای امام را در پیراهنش پنهان می کند. همسرم! همه چیز را به بسپار🙌 فالله خیرحافظا وهو ارحم الراحمین.》 کم کم فعالیت انقلابیون از گوشه وکنار کشور به گوش می رسید! همه مردم درجریان فعالیت ها و تظاهرات قرار می گرفتند...؛ بعضی از خانواده ها، نوارهای سخنرانی و اعلامیه های امام را در خانه خود تحلیل و بررسی میکردند و آن ها را در بین مردم پخش می نمودند و گاهی ازسوی نیروهای رژیم، مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند. درخانهِ ما هم غلام حسین به همراه بچه ها، به تجزیه و اعلامیه ها و سخرانی های امام می پرداخت.📄 یادم می آید آن روز، داخل باغچه مشغول چیدن سبزی بودم، رادیو را روشن کردم و خودم را در باغچه سرگرم کردم؛ ناگهان خبری توجه ام را به خود جلب کرد. 👈رادیو از سرکوبی جمعی از مردم بی گناه درمیدان ژاله خبر داد و همه کسانی را که از ظلم به تنگ آمده بودند، "خلافکار و ضدرژیم" تلقی می کرد. ❗️مرتب هشدار میداد از تجمع بپرهیزید! به پدران و مادران اخطار می کرد که مراقب رفتار فرزندان خود باشند، چون دولت هیچ گونه مسئولیتی دربرابر عواقب ناشی ازخرابکاری آن ها را نمی پذیرد. آن روز تنها چیزی که در ذهنم مجسم شد، رفت و آمدهای مشکوک محمدحسین و محمدهادی بود!! مطمئن بودم آن ها در جمع انقلابیون🇮🇷 فعالیت هایی دارند؛ زیرا آن ها تحت تعلیم پدر و برادران بزرگ تر، با آشنا شده بودند. توان از دست و پاهایم گرفته شد. دل شوره عجیبی در دلم افتاد..😓 دلم به حال مردمی که عزیزانشان را در این واقعه از دست دادند، بسیار می سوخت. از جوّ حاکم و ظلم ظالمان متنفر شده بودم، فقط برای سلامتی همهِ انقلابیون دعا میکردم.🙏 با نزدیک شدن مهرماه... ادامه دارد✍ http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865 کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر( صفحات ۴۲_۴۰ 🦋 《 مسجد جامع 》 از این ماجرا دو، سه هفته ای گذشت! فعالیت های ادامه داشت؛ یک بعد از ظهر شنیدم قرار است فردای آن روز، یعنی بیست و چهارم مهر ۱۳۵۷، به مناسبت اربعین شهدای میدان ژاله و هم چنین سالگرد آیت اللّه حاج سیّد مصطفی خمینی(ره) ، جمع کثیری از مردم به دعوت روحانیون در مسجد کرمان تجمّع کنند. هم چنین در جریان بودم که قرار است محمّدحسین همراه با برادرانش و تعدادی از دوستانش👬 در این تجمّع شرکت نمایند. شب که بچّه ها آمدند، آنچه از رادیو در مورد سرکوبی ✊ و تجمّعات شنیده بودم، گفتم. بعد سفارش های لازم را کردم؛ آن ها قول دادند که مراقب باشند. صبح که از خانه بیرون رفتند، با و قرآن حصارشان کردم و به خدا سپردمشان. 🕐تقریباً ساعت یک بعداز ظهر بود که محمّدهادی به خانه برگشت. از او سوال کردم:"برادرت کجاست؟" گفت:"مسجد" گفتم:"چه خبر؟؟ اتفاقی نیفتاد؟!" او همینطور که به سمت زیر زمین می رفت، گفت:"سلامتی! خبر خاصی نیست.😊" معلوم بود که دمغ است، از سوال و جواب فرار می کند..؛ چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم،خودش را به خواب زد. توی دلم آشوب شده بود. احساس می کردم باید اتفّاقی افتاده باشد.😓 واقعاً ترسیده بودم،زمان برایم به سختی می گذشت،دلم هزار راه می رفت! نگرانی و چشم به راهی، امانم را بریده بود. دیگر مثل قدیم به محمّدحسین نگاه نمی کردم، چون مطمئن بودم او آدم بی تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده است.✌️ کنار غلامحسین نشستم؛ به خاطر دیر آمدن محمّدحسین بی تابی می کردم: _"مرد!...نمی خواهی سراغی از این بچّه بگیری؟" +"محمّدحسین بچّه نیست، هرجا رفته باشد،حالا دیگر پیدایش می شود، بیخود و بی جهت به دلت بد راه نده." ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که... ادامه دارد✍ http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865 کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحه ۴۶_۴۵ 🦋 ((مسجد جامع)) یک روز دخترم ،انیس خوشحال و شادمان وارد خانه شد😁 و گفت:«این هفته کلاس های دانشگاه تعطیل شده و به زودی همسرم از تهران بر می گردد.» آقای ناصر دادبین دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود و گاهی اخبار انقلابیون را از تهران برای ما می آورد. برای انیس دوری از همسر، آن هم با دو بچه خردسال سخت می گذشت. طبیعی بود که او از این پیشامد خوشحال باشد؛ چون یک هفته همسرش در کنارش بود و او راحت تر به کار و زندگی اش می رسید. ((مسجد امام)) روز ها می گذشت؛ ✊ مردمی درتهران و سایر شهر ها ادامه داشت و هر روز عزیزانی به خیل می پیوستند. در کرمان نیز تصمیم به تجمّع گسترده در روز جمعه، ۲۴ آذر ۱۳۵۷ ش؛ در محلّ مسجد امام (ملک) گرفتند تا با شرکت در مراسم چهلمین روز شهادت طلبه، مخالفت خود را با رژیم شاه اعلام کنند. ناصر آن روز ها کرمان بود. یک روز قبل از تجمّع گفت:«قرار است همه به صورت انفرادی وارد مسجد شوند و خانم ها نیز در این تجمّع حضور داشته باشند.» دوباره نگرانی و دلشوره سراغم آمد.😥 به اندازه ای دلم گرفته بود که نهایت نداشت.😔 بعد از ظهر روز موعود فرا رسید و طبق معمول همسرم به همراه پسرانم در این تجمّع شرکت کردند. آن روز فقط ذکر گفتم و دعا🤲 خواندم. حواسم فقط به گذر زمان بود و اصلاً وقایع اطرافم را حس نمی کردم. چندین بار در خانه آمدم؛ به کوچه نگاهی انداختم و برگشتم. برای دیدن بچه ها لحظه شماری می کردم و هزاران فکر و خیال در ذهنم مرور می شد و به خدا پناه می بردم. شب بود که.... ادامه دارد✍ http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865 کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحه ۴۶_۴۵ 🦋 《مسجد امام》 شب بود که همه، یکی یکی به خانه برگشتند؛ ولی محمّدحسین همراهشان نبود. من خبر نداشتم که ناصر هم در این تجمّع شرکت داشته، هنوز می خواستم آن ها را سین جیم کنم که درِ خانه با شدّت به صدا در آمد. شب پاییزی🍂 سردی بود و چون از عصر باران می بارید، خیس بودن زمین به سرمای آن افزوده بود! در را که باز کردم، انیس سراسیمه وارد خانه شد و سراغ ناصر را از ما گرفت! وقتی مارا بی خبر دید،شروع کرد به بی تابی: «مطمئن هستم برای او اتفاقی افتاده، تا به حال سابقه نداشته که ما را تا این وقت شب تنها بگذارد.»😰 بی تابی انیس همه را کلافه کرده بود؛ هرکسی ماتم زده، در گوشه ای نشسته بود. غلام حسین، محمّدهادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش شرح دهد. او گفت:«مردم از سراسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند، کلانتری کنار مسجد از صبح پشت بلندگو اعلام می کرد هرگونه تجمّع و ✊ به شدّت سرکوب خواهد شد! آن ها به این وسیله از مردم میخواستند تا برای اقامه نماز به مسجد نیایند و متفرّق شوند. پیش نماز مسجد، آقای حجّتی کرمانی به مردم گفت: "علی رغم همه تهدید ها، به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزار شهدا حرکت می کنیم". اول چند تا اتوبوس آمدند،خانم هارا سوار کردند و به طرف حرکت کردند. وقتی اتوبوس ها از مسجد فاصله گرفتند، آقایان با پلاکارد های مختلف از مسجد بیرون آمدند؛ چیزی نگذشت که نیروهای کلانتری👮‍♂ از انتهای خیابان به طرف مردم آتش گشودند و سپس چند گاز اشک آور به سوی مردم پرتاب کردند.💣 ماشین های آتش نشانی آب قرمز رنگی به طرف مردم می پاشیدند تا بعد از درگیری ها افرادی را که در تظاهرات بودند، شناسایی کنند. تیر اندازی که شروع شد، هرکس به گوشه ای فرار کرد...صحنه وحشتناکی بود! مردم کوچه و خیابان،یکی یکی در خون خود می غلتیدند.😔 هیچ کس از حال دیگری خبر نداشت، من تا قبل از تیر اندازی، همراه و کنار محمّدحسین بودم؛ امّا وقتی درگیری شروع شد،دیگر او را ندیدم. مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن جمعیّت متفرّق شد». حرف هایش تمام شد...... ادامه دارد✍ http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865 کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر) صفحات ۳۵_۳۴ 🦋 چند روزی بود که حالم اصلا خوش نبود و احوال پریشانی داشتم.😞 وقتی غلام حسین علت دلواپسی ام را جویا شد، چیزی غیر از آنچه خودش هم به آن فکر می کرد نبود؛ یعنی "دغدغه حضور محمدحسین درجمع و بروز خطرات احتمالی برای او." غلام حسین گفت:《دیشب که برای اقامه نماز به مسجد رفته بودم،با چشمان خودم دیدم که او و نوارهای امام را در پیراهنش پنهان می کند. همسرم! همه چیز را به بسپار🙌 فالله خیرحافظا وهو ارحم الراحمین.》 کم کم فعالیت انقلابیون از گوشه وکنار کشور به گوش می رسید! همه مردم درجریان فعالیت ها و تظاهرات قرار می گرفتند...؛ بعضی از خانواده ها، نوارهای سخنرانی و اعلامیه های امام را در خانه خود تحلیل و بررسی میکردند و آن ها را در بین مردم پخش می نمودند و گاهی ازسوی نیروهای رژیم، مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند. درخانهِ ما هم غلام حسین به همراه بچه ها، به تجزیه و اعلامیه ها و سخرانی های امام می پرداخت.📄 یادم می آید آن روز، داخل باغچه مشغول چیدن سبزی بودم، رادیو را روشن کردم و خودم را در باغچه سرگرم کردم؛ ناگهان خبری توجه ام را به خود جلب کرد. 👈رادیو از سرکوبی جمعی از مردم بی گناه درمیدان ژاله خبر داد و همه کسانی را که از ظلم به تنگ آمده بودند، "خلافکار و ضدرژیم" تلقی می کرد. ❗️مرتب هشدار میداد از تجمع بپرهیزید! به پدران و مادران اخطار می کرد که مراقب رفتار فرزندان خود باشند، چون دولت هیچ گونه مسئولیتی دربرابر عواقب ناشی ازخرابکاری آن ها را نمی پذیرد. آن روز تنها چیزی که در ذهنم مجسم شد، رفت و آمدهای مشکوک محمدحسین و محمدهادی بود!! مطمئن بودم آن ها در جمع انقلابیون🇮🇷 فعالیت هایی دارند؛ زیرا آن ها تحت تعلیم پدر و برادران بزرگ تر، با آشنا شده بودند. توان از دست و پاهایم گرفته شد. دل شوره عجیبی در دلم افتاد..😓 دلم به حال مردمی که عزیزانشان را در این واقعه از دست دادند، بسیار می سوخت. از جوّ حاکم و ظلم ظالمان متنفر شده بودم، فقط برای سلامتی همهِ انقلابیون دعا میکردم.🙏 با نزدیک شدن مهرماه... @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر( صفحات ۴۲_۴۰ 🦋 《 مسجد جامع 》 از این ماجرا دو، سه هفته ای گذشت! فعالیت های ادامه داشت؛ یک بعد از ظهر شنیدم قرار است فردای آن روز، یعنی بیست و چهارم مهر ۱۳۵۷، به مناسبت اربعین شهدای میدان ژاله و هم چنین سالگرد آیت اللّه حاج سیّد مصطفی خمینی(ره) ، جمع کثیری از مردم به دعوت روحانیون در مسجد کرمان تجمّع کنند. هم چنین در جریان بودم که قرار است محمّدحسین همراه با برادرانش و تعدادی از دوستانش👬 در این تجمّع شرکت نمایند. شب که بچّه ها آمدند، آنچه از رادیو در مورد سرکوبی ✊ و تجمّعات شنیده بودم، گفتم. بعد سفارش های لازم را کردم؛ آن ها قول دادند که مراقب باشند. صبح که از خانه بیرون رفتند، با و قرآن حصارشان کردم و به خدا سپردمشان. 🕐تقریباً ساعت یک بعداز ظهر بود که محمّدهادی به خانه برگشت. از او سوال کردم:"برادرت کجاست؟" گفت:"مسجد" گفتم:"چه خبر؟؟ اتفاقی نیفتاد؟!" او همینطور که به سمت زیر زمین می رفت، گفت:"سلامتی! خبر خاصی نیست.😊" معلوم بود که دمغ است، از سوال و جواب فرار می کند..؛ چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم،خودش را به خواب زد. توی دلم آشوب شده بود. احساس می کردم باید اتفّاقی افتاده باشد.😓 واقعاً ترسیده بودم،زمان برایم به سختی می گذشت،دلم هزار راه می رفت! نگرانی و چشم به راهی، امانم را بریده بود. دیگر مثل قدیم به محمّدحسین نگاه نمی کردم، چون مطمئن بودم او آدم بی تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده است.✌️ کنار غلامحسین نشستم؛ به خاطر دیر آمدن محمّدحسین بی تابی می کردم: _"مرد!...نمی خواهی سراغی از این بچّه بگیری؟" +"محمّدحسین بچّه نیست، هرجا رفته باشد،حالا دیگر پیدایش می شود، بیخود و بی جهت به دلت بد راه نده." ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که... @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحه ۴۶_۴۵ 🦋 ((مسجد جامع)) یک روز دخترم ،انیس خوشحال و شادمان وارد خانه شد😁 و گفت:«این هفته کلاس های دانشگاه تعطیل شده و به زودی همسرم از تهران بر می گردد.» آقای ناصر دادبین دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود و گاهی اخبار انقلابیون را از تهران برای ما می آورد. برای انیس دوری از همسر، آن هم با دو بچه خردسال سخت می گذشت. طبیعی بود که او از این پیشامد خوشحال باشد؛ چون یک هفته همسرش در کنارش بود و او راحت تر به کار و زندگی اش می رسید. ((مسجد امام)) روز ها می گذشت؛ ✊ مردمی درتهران و سایر شهر ها ادامه داشت و هر روز عزیزانی به خیل می پیوستند. در کرمان نیز تصمیم به تجمّع گسترده در روز جمعه، ۲۴ آذر ۱۳۵۷ ش؛ در محلّ مسجد امام (ملک) گرفتند تا با شرکت در مراسم چهلمین روز شهادت طلبه، مخالفت خود را با رژیم شاه اعلام کنند. ناصر آن روز ها کرمان بود. یک روز قبل از تجمّع گفت:«قرار است همه به صورت انفرادی وارد مسجد شوند و خانم ها نیز در این تجمّع حضور داشته باشند.» دوباره نگرانی و دلشوره سراغم آمد.😥 به اندازه ای دلم گرفته بود که نهایت نداشت.😔 بعد از ظهر روز موعود فرا رسید و طبق معمول همسرم به همراه پسرانم در این تجمّع شرکت کردند. آن روز فقط ذکر گفتم و دعا🤲 خواندم. حواسم فقط به گذر زمان بود و اصلاً وقایع اطرافم را حس نمی کردم. چندین بار در خانه آمدم؛ به کوچه نگاهی انداختم و برگشتم. برای دیدن بچه ها لحظه شماری می کردم و هزاران فکر و خیال در ذهنم مرور می شد و به خدا پناه می بردم. شب بود که.... @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحه ۴۶_۴۵ 🦋 《مسجد امام》 شب بود که همه، یکی یکی به خانه برگشتند؛ ولی محمّدحسین همراهشان نبود. من خبر نداشتم که ناصر هم در این تجمّع شرکت داشته، هنوز می خواستم آن ها را سین جیم کنم که درِ خانه با شدّت به صدا در آمد. شب پاییزی🍂 سردی بود و چون از عصر باران می بارید، خیس بودن زمین به سرمای آن افزوده بود! در را که باز کردم، انیس سراسیمه وارد خانه شد و سراغ ناصر را از ما گرفت! وقتی مارا بی خبر دید،شروع کرد به بی تابی: «مطمئن هستم برای او اتفاقی افتاده، تا به حال سابقه نداشته که ما را تا این وقت شب تنها بگذارد.»😰 بی تابی انیس همه را کلافه کرده بود؛ هرکسی ماتم زده، در گوشه ای نشسته بود. غلام حسین، محمّدهادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش شرح دهد. او گفت:«مردم از سراسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند، کلانتری کنار مسجد از صبح پشت بلندگو اعلام می کرد هرگونه تجمّع و ✊ به شدّت سرکوب خواهد شد! آن ها به این وسیله از مردم میخواستند تا برای اقامه نماز به مسجد نیایند و متفرّق شوند. پیش نماز مسجد، آقای حجّتی کرمانی به مردم گفت: "علی رغم همه تهدید ها، به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزار شهدا حرکت می کنیم". اول چند تا اتوبوس آمدند،خانم هارا سوار کردند و به طرف حرکت کردند. وقتی اتوبوس ها از مسجد فاصله گرفتند، آقایان با پلاکارد های مختلف از مسجد بیرون آمدند؛ چیزی نگذشت که نیروهای کلانتری👮‍♂ از انتهای خیابان به طرف مردم آتش گشودند و سپس چند گاز اشک آور به سوی مردم پرتاب کردند.💣 ماشین های آتش نشانی آب قرمز رنگی به طرف مردم می پاشیدند تا بعد از درگیری ها افرادی را که در تظاهرات بودند، شناسایی کنند. تیر اندازی که شروع شد، هرکس به گوشه ای فرار کرد...صحنه وحشتناکی بود! مردم کوچه و خیابان،یکی یکی در خون خود می غلتیدند.😔 هیچ کس از حال دیگری خبر نداشت، من تا قبل از تیر اندازی، همراه و کنار محمّدحسین بودم؛ امّا وقتی درگیری شروع شد،دیگر او را ندیدم. مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن جمعیّت متفرّق شد». حرف هایش تمام شد...... @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀 🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹 #شهيد_والامقام #محمد_حسین_فهمیده فرزند: محمدتقی #طلوع : 🗓 1346/02/
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀 در شانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۶ در روستای سراجه زاده شد. در سال ۱۳۵۲ به دبستان «روحانی» قم (نام قبلی: کریمی) وارد شد و از مهرماه سال ۱۳۵۶ تحصیلاتش را در مدرسه راهنمایی حافظ در شهر ادامه داد. سپس همراه خانواده‌اش به مهاجرت کرد و از مهرماه ۱۳۵۸ در مدرسه خیابانی مشغول به تحصیل شد. پخش اعلامیه‌های در سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در سن حدود ده تا یازده سالگی ، دیدار با در بازگشت به ایران ، شرکت در انقلاب اسلامی در زمستان ۱۳۵۷ و شرکت در درگیری‌های از جمله اقدامات اوست. وی در بیست ششم شهریور ماه ۱۳۵۹ یک هفته پیش از اعلام رسمی آغاز جنگ و همراه نیروی مقاومت بسیج به جبههٔ اعزام شد. از آنجا که در روزهای نخستین از شرکت او در جلوگیری می‌شد، با تلاش‌هایی از جمله یک نفوذ به خط نیروهای دشمن، برای حضور در خط مقدم اجازه گرفت. وی در سی و یکم شهریور ماه از نخستین روزهای اعلام نظامی ارتش عراق همراه با محمدرضا شمس در جبهه نبرد حضور رسمی یافت. این دو، یک بار در هفته اول مهرماه شده و به بیمارستان ماهشهر اعزام شدند. چند روزی پس از با ترخیص از بیمارستان و بازگشت به جبهه و پایان دادن مجدد به مخالفت فرماندهان با حضورشان ، به خط مقدم اعزام شدند. امّا بار دیگر در بیست و هفتم مهرماه طی مقاومت در برابر حمله‌های دشمن دوباره شد. 🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت‌_پانزدهم 📚 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت
📚 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 📚 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 📚 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 📚 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 📚 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 📚 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 📚 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 📚 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 📚 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 📚 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ✍️نویسنده: ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🌹🕊🥀🏴🥀🕊🌹 #جمعه_خونین #یوم_الله_هفدهم_شهریورماه سالروز به #خاک و #خون کشیده شدن #مردم بی گناه توسط
🌹🕊🥀🏴🥀🕊🌹 ۱۷ شهريور مکرر و مکرر و شهداي ۱۷ شهریور مکرر و مخالفان ملت‌ها مکرر و وابستگان او هستند . با گسترش دامنه و مردمي در شهرهاي مختلف ، دولت مجبور به شد و محمدرضا شاه، جعفر شريف امامي را که از سران فراماسونري و ۱۵ سال رييس مجلس سنا بود به قصد کنترل اوضاع ، مأمور تشکيل جديد کرد. رژيم شاه با اين تغيير و تحول و اعلام سياست آشتي ملي و احترام به ، سعي داشت اوضاع را کنترل کرده و از و عمومي بکاهد ، اما هوشياري باعث شد که ایشان طي پيامي خطاب به نقشه رژيم را رسوا و مردم را بيش از پيش آگاه و خروشان نمايند. به اين ترتيب در ۱۳ شهريور ۱۳۵۷ که مصادف با روز بود راهپيمايي و بر پا شد. اين در روز ۱۶ شهريور ماه بار ديگر تکرار شد و در بين مردم اعلام شد که روز بعد، يعني 17 شهريورماه در و ( ) تجمع صورت خواهد گرفت. در اولين ساعات جمعه 17 شهريور ماه، رژيم شاه توسط ارتشبد غلامعلي اويسي فرماندار نظامي اعلام حکومت نظامي کرد ، اما مردم در ( کنوني )‌ تجمع کردند و ناگهان با ديدن و و مسلسل به دست حکومت نظامي شدند. پس از چند بار اخطار از زمين و هوا را هدف قرار دادند و مردم بي‌گناه را به و کشيدند. عده زيادي از مردم در اين روز توسط رژيم به رسيدند، اما اين حادثه جهت افزايش و عمومي مردم و رسوايي بيش از پيش گرديد و در ننگين ستم‌شاهي به عنوان و براي هميشه باقي ماند. یاد و خاطره این قیام خونین و گرامی باد . 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━