eitaa logo
-رفقای شهیدم-
248 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
بسم‌اللھ.... فعالیت‌این‌کانال‌به‌نیت⇩ شہیدمدافع‌حرم''محسن‌حججی'' شہیدمدافع‌حرم"عباس‌دانشگر" ‌ انسان‌باسوختن‌ساخته‌می‌شود وهرکس‌ازسوختن‌فرارکندخام‌می‌ماند ! _ استادشهیدمطهری ¹•شرایط← @sharayet_14 ²•پاسخگویـے← @pasohk
مشاهده در ایتا
دانلود
ساجده بعد از نماز آماده شدیم تا بریم هیئت.. امشب شب اول بود ...مردها از قبل زودتر رفته بودند و قرار بود علیرضا بیاد دنبالمون.. یک مانتوی بلند مشکی پوشی و با روسری مشکی سرم کردم..امشب موهام رو کامل داخل روسری بردم اما خیلی وارد نبودم و هی سرش کج میشد یا موهام میزد بیرون..خیلی بهشون ور رفتم آخر سر عاطفه اومد جلوم ایستاد و با یک لبخند روسریم رو به صورت لبنانی با گیره روسری خودش بست. تو آینه به خودم نگاه کردم چقدر صورتم گرد شده بود از عاطفه تشکر کردم و باهم رفتیم پایین و سوار ماشین علیرضا شدیم... پیرهن مردونه مشکی پوشیده بود و آستین هاشو بالا زده بود و هیچ ساعت دستبندی هم دستش نبود فقط یک انگشتر عقیق زرد به دست داشت که بنظرم خیلی زیبا بود... علیرضا ضبط ماشین رو روشن کرد الحمدالله که نوکرتم الحمدالله که مادرمی الحمدالله از بچگی هام مادر سایه ی روی سرمی صلی الله علیک یا فاطمه(س) صلی الله علیک یت فاطمه(س) ،،،،،،، +خب امشب ساجده خانم ،طلبیده شده ی مادرم زهرا میخواد چایی بریزه عاطفه چادرش رو از سرش درآورد یک مانتو عربیه بلند پوشیده بود و شال اش هم لبنانی بسته بود. به کمک عاطفه سادات از مردم پذیرایی کردیم..حنین هم با همون چادر مشکی خوشگل اش حلوا پخش میکرد. تقریبا همه خانوم ها مشکی پوشیده بودن و چادری بودن...خانم هایی که سنشون زیاد بود تسبیح دستشون بود و ذکر میگفتن.... دختر بچه و پسر بچه ها جلو پایِ مادرشون نشسته بودن بیشترشون مشغول بازی با گوشی بودن.. کار نادرستی بود... به نظرم هر مادری وظیفه داره از بچه اش مراقبت کنه و گوشی دادن به بچه های به این کوچیکی قطعا براشون ضرر داره ... آخرهایِ سخنرانی بود که کار ما تموم شد.. کنار مامان خاتون زن دایی نشستیم تا بقول عاطفه از روضه و مداحی فیض ببریم. مداح شروع کرد به روضه خوندن از فاطمه زهرا می گفت از لحظه ای که بین در و دیوار؛ علی رو صدا میزد... از لحظه ای که توی کوچه های بنی هاشم؛ سیلی خورد... از غم علی وقتی یاس پر پرش رو از دست داد...وقتی جلوی چشم هاش ناموس اش رو کتک می زدن.... هرچی مداح می خوند سوز بقیه بیشتر می شد بیشتر گریه و ناله می کردن... همه جا تاریک بود...اشک جمع شده توی چشمم راه باز کرده بود و همینطور میریخت... دیگه نتونستم طاقت بیارم سرم رو گذاشتم روی زانوهام و بلند بلند گریه می کردم ... انگار که یک درد بزرگی توی سینه ام جمع شده باشه ... بعد از مداحی سینه زنی کردن توی مدت سینه زنی بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم .. ی ذره از قرمزی چشم هام کم شد. ،،،،،،، مراسم تموم شده بود و تو آشپزخونه مشغول شستن ظرف ها بودم.. عاطفه وارد شد. +اجرت با حضرت زهرا(س) ساجده جان امشب خیلی کمک کردی _خواهش می کنم کاری نکردم +ظرف ها که تموم شد بیا بریم راهرو رو خلوت کنیم... ظرف هارو تموم کردم و رفتم سمت راهرو در پشتیه مسجد رو باز کردیم و جوان ها و نوجوان ها یاالله کنان داخل می شدن و جعبه های غذا رو روی زمین میزاشتن علیرضا هم همراهشون اومد داخل . علیرضا به یک پسر هم سن و سال خودش اشاره کرد +رسول اون میز رو بیار غذا هارو بزاریم _چشم سید علیرضا به عاطفه اشاره کرد که بره پشت در تا خبرش کنه... +عاطفه من میرم تو آشپزخونه...با من کاری نداری فعلا _نه عزیزم برو رفتم تو آشپزخونه.. یک خانمی اومد سمتم +ببخشید شما فامیل خانواده ی افشار هستین؟ منظورش دایی اینا بود _بله سری تکون داد و از آشپزخونه خارج شد.. بی تفاوت نشستم و مشغول مرتب کردن کیفم شدم. ،،،،،،،، به جز مامان خاتون و زندایی و من و عاطفه و یکی از دوست هاش کسی دیگه ای نبود. داشتیم سه نفری حسینیه رو جمع و جور می کردیم که زندایی اومد +بچه ها زود باشید مرد ها میخوان بیان جارو بکش ان معذب ان.. نرگس دوست عاطفه خداحافظی کرد و رفت. ماهم کارارو تموم کردیم و رفتیم بیرون ،،،،،،،،،،،،، دایی جلوی در بود رفتیم کنار دایی تا علیرضا هم بیاد و برگردیم... دایی+دخترا شما هم برید از علی غذاهای خودتون و بگیرید و برگردید با عاطفه رفتیم سمت آشپزخونه ی آقایون _میگم عاطفه یوقت کسی تو نباشه +نه بابا کسی نیست اگر کسی باشه علیرضا خودش نمیزاره بریم داخل یاالله داداااش کجایی؟ علیرضا+با داخل بچه ها طرف زنونه ان رفتیم پیش علیرضا نزدیک به شصت هفتاد تا غذا هنوز مونده بود ... علیرضا از بین اش غذای من و عاطفه رو داد عاطفه+خب داداش ما بریم میایی؟ +یک لحظه عاطفه جان!