eitaa logo
-رفقای شهیدم-
248 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
بسم‌اللھ.... فعالیت‌این‌کانال‌به‌نیت⇩ شہیدمدافع‌حرم''محسن‌حججی'' شہیدمدافع‌حرم"عباس‌دانشگر" ‌ انسان‌باسوختن‌ساخته‌می‌شود وهرکس‌ازسوختن‌فرارکندخام‌می‌ماند ! _ استادشهیدمطهری ¹•شرایط← @sharayet_14 ²•پاسخگویـے← @pasohk
مشاهده در ایتا
دانلود
ساجده بعد هم رفت و یک پاکت کاغذی برداشت و گرفت سمت من با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم و طبق معمول سرش پایین بود... _این چیه؟؟ +چادر _یعنی میخواید بگید من بی حجابم +من قصد جسارت نداشتم ..نذر داشتم شب اول فاطمیه پنج تا چادر هدیه بدم ... حس کردم یکم تند رفتم بدون اینکه اون پاکت رو بگیرم برگشتم تا از حسینیه خارج بشم. داشتم کفش هامو می پوشیدم که عاطفه اومد کنارم +ساجده صبر کن علی قصد بدی نداشت بلند شدم ایستادم اشک توی چشم هام جمع شده بود با بغض گفتم _عاطفه من مثل شما نیستم ..مثل شما فکر نمی کنم من اصلا حضرت زهرا رو نمیشناسم +نمیشناختی ولی امشب دیدی چقد براش گریه کردی _خب چی شد الان +چی شد ساجده !!! نمیبینی یک شب برای درد حضرت زهرا و غربت علی گریه کردی چادرش رو بهت هدیه داد...تو به علیرضا نگاه نکن .. امشب حضرت زهرا این چادر رو بهت داده... بیا گلم بگیر.. این چادر قسمت تو شده پاکت رو از عاطفه گرفتم.. +علی ازم خواست ازت عذر خواهی کنم _نیازی نیست..من اشتباه متوجه شدم عاطفه منو محکم توی بغل اش گرفت +تو ریحانه ی خدایی ،،،،،،،،،،، جامون رو انداخته بودیم و میخواستیم بخوابیم...مثل هرشب عاطفه هم کنار من روی زمین می خوابید چون تخت اش یک نفره بود ... من روش نمی خوابیدم و عاطفه هم به رسم مهمون نوازی کنار من می خوابید.... _میگم عاطفه اون همه غذا اضافه رو چیکار می کنید؟؟ +خب این یک رازه کنجکاو شدم _چه رازی +نمی دونم یک رازه بین خودش و خدا تاحالا به کسی نگفته _آهآا خب بخوابیم دیگه عاطفه بلند شد و با بطریِ آبِ بالای سرش وضو گرفت و خوابید. تا صبح پهلو به پهلو می شدم خوابم نمیبرد ... فقط به حرف های عاطفه و هدیه ی حضرت زهرا (س) فکر می کردم آخر سر یک حمد خوندم سعی کردم بخوابم ،،،،،،،،،
ساجده امشب هم مراسم بود ... بعد از ظهر با مامان خاتون رفتیم حرم و دوتا سینی کیک یزدی خریدیم... مامان خاتون نذر کرده بود کیک یزدی با شیر داغ بده از دیروز تا حالا مامان خاتون با من مهربون تر شده بود ....هی جلو زن دایی و دایی ازم تعریف میگرد که ساجده فلان بیسار عجیبا غریبا ،،،،،، شب میخواستیم بریم هیئت...دودل بودم نمی دونستم چادری که علیرضا بهم داده بود رو سر کنم یا نه...ی نگاه به بیرون انداختم...گفتم تا کسی نیست سر کنم ببینم چطوره!؟ چادر رو باز کردم و روی سرم انداختم...تو آینه به خودم نگاه می کردم...گوشیم رو برداشتم تا از خودم عکس بندازم که متوجه صدا از بیرون شدم... هول کرده چادر رو از سرم درآوردم و انداختم توی پاکت صدای عاطفه میومد +باشه باشه الان میایم وارد اتاق میشه +ساجده بیا علیرضا پایین منتظره کیفم رو برداشتم و با عاطفه رفتیم پایین شیر ها رو زن دایی با کمک یک خانم دیگه ای میریخت و من و عاطفه پخش می کردیم‌. پذیرایی تموم شده بود و با عاطفه تو آشپزخونه نشسته بودیم +میگم ساجده ! _جانم باذوق گفت: +امروز سه شنبه بود _این ذوق داره ؟ +اع بزار بگم خب...میگم نظرت چیه برای سه شنبه های مهدوی به نیت خشنودی و ظهور آقا امام زمان (عج) یک کار خیر بکنیم _سه شنبه های مهدوی!؟؟ +اره .. ببین ما سه شنبه ها یک کار یا چند کاری رو برای خشنودی آقا انجام میدیم هرچند کم... صرفا هم لازم نیست نذری چیزی باشه...همون کارِ روزانه ات رو انجام میدی... ولی قید می کنی برای شادیِ آقاس...البته ما روز های دیگه هم می تونیم این کار رو انجام بدیم..منتها این طرح مختص به سه شنبه هاست. مثلا من درس می خونم قید می کنم برای شادی آقا و خدمت به جامعه ی اسلامی باشه... یا یک گناهم رو ترک می کنم به خاطر امام زمان یا نمی دونم یکی که بهم بدی کرده رو به خاطر آقا میبخشم... خیلی چیز های دیگه _چه عاالی،، من چیکار می تونم بکنم!؟ انگشتشو به دهن گرفت و بعد از دو ثانیه دستامو گرفت و منو بلند کرد...داشتیم میرفتیم طرف زیرزمین _عاطفه سادات...کجا میریم؟ +میریم زیرزمین...تسبیح ها اونجان میریم اونارو برمیداریم بین مردم پخش می کنیم تا برای سلامتی و ظهور امام زمان (عج) صلوات بفرستن.... _چه فکر خوبی پشت درِ زیرزمین ایستادیم...عاطفه گوشیش رو برداشت و شماره ی علیرضا رو گرفت. +الو داداش میگم کلید زیر زمین دستته؟ + بی زحمت از بابا بگیر بیا من پایینم + تو بیار بهت میگم فعلا بعد هم لب خندی زد گفت : +حله پنج دقیقه بعد علیرضا اومد و کلید رو داد به عاطفه...عاطفه چیزی نگفت و در و باز کرد و رفت. به دنبال عاطفه رفتم تو....فوق العاده تاریک بود _من میترسم +واقعا میگی _اره دیگه دستمو سفت گرفت... چراغ موبایل اش رو روشن کرد _عاطفه اینجا موش داره؟ تک خنده ای کرد... +نمی دونم والا محتاطانه قدم برمی داشتم _میگم چطوره تو خودت بری +رفیق نیمه راه شدی..بیا دیگه زیر زمینِ باریک و درازی بود... از بچگی از تاریکی میترسیدم..حالاوسواس موش هم گرفته بودم. داشتیم میرفتیم که یک دفعه.. یک چیزی از کنارم رد شد..بهش توجه نکردم ...این دفعه رویِ پاهام حسش کردم..چشم هامو بستم و از ته اعماق وجودم جیغ کشیدم.. _مووووووووش🐁 عاطفه که خودش ترسیده بود.. سریع چراغ گوشی رو گرفت رو پام ‌ +کو..کو همونجور که کولی بازی در میاوردم گریه میکردم...واقعا ترسیده بودم که یک دفعه صدایِ علیرضا اومد +چی شده کجاییید به ما نزدیک تر شد... ما رو که اونجور دید به عاطفه گفت: +چی شد ؟ به من اشاره کرد و گفت: زمین خوردید ؟ عاطفه هم هول شده بود +نه داداش...فکر کنم موش از رو پاهاش رد شد.. علیرضا نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت: +بیایید برید بیرون.. با ترس و لرز دست عاطفه رو گرفتم و رفتیم بیرون...علیرضا هم اومد بیرون... دستش رو لایِ موهاش کرد و رو به عاطفه گفت: +چی میخواستید ؟ عاطفه+تسبیح میخواستم.. گفتم خانوم ها مشغول باشن +میارم برات، برو برای ساجده خانم یک لیوان آب قند بیار ترسیده... منظورش من بودم...من بیشتر چندشم شده بود...علیرضا رفت تو زیر زمین.. عاطفه هم رفت بالا برام آب قند بیاره نشستم گوشه ی پله و عاطفه با آب برگشت. +ساجده اینجا موش نداره چی اومد رو پات _چمیدونم بابا خیلی سعی می کرد جلوی خندیدن اش رو بگیره.. +وایی قیافت دیدنی بود _خیلی چندشم شد علیرضا از زیرزمین اومد بیرون...جعبه مکعبی شکلی که دستش بود رو داد به عاطفه +این هم تسبیح، برید بالا دیگه
ساجده عاطفه چشمی گفت و روسریش رو مرتب کرد....جعبه رو گرفت و رفتیم بالا تسبیح هارو پخش کردیم و عاطفه هم برای هر کس توضیح میداد که ذکر برای سلامتی و ظهور امام زمان(عج) هست ...خانوم ها هم استقبال کردن و شروع کردن به ذکر گفتن ،،،،،، «علیرضا» سه شبِ مراسم هیئت تموم شده بود...قرار بود فردا صبح امیر بیاد دنبال عمه...امروز بابارو بردم دکتر دارو هاشو عوض کرد طبق معمول سر زنشش کرد که چرا کپسول اکسیژن استفاده نمی کنه تو راه خونه بودیم که گوشیم زنگ خورد _سلام جانم عاطفه؟ +سلام داداش ،میگم فهمیدی که عمه فردا میره _اره خب! +خب من ساجده رو اینجا نگه داشتم تا خوش بگذرونه...ولی همش من کتابخونه بودم. _خب !! +میگم میشه امشب مارو ببری گردش ؟ امشب با رسول قرار داشتم میخواستم بریم خلاف سنگین کنیم..ساندویج دَبل با نوشابه سیاه خانواده... ولی چه میشه کرد عاطفه اس دیگه _باشه بریم فقط ساعتشو بگو +بعد شام بریم _چشم کاری نداری ، برو به درست برس پشت فرمون هستم +بابا هم هست ؟ _آره عزیزم..اینجاست +بگو خیلی دوسش دارم نگاهی به بابا کردم +بابا عاطفه میگه دوستْ دارم بابا خنده ای کرد گفت: -پدر صلواتی ،بگو منم دوسش دارم خلاصه یک فضا عارفانه عاشقانه ای بین بابا و عاطفه بود... ،،،،،، بعد شام با دختر ها سوار ماشین شدیم. عاطفه +خب کجا بریم ساجده امشب هر جا که دوست داری بگو بریم +نمیدونم عاطفه من که اینجارو بلد نیستم حنین با ذوق کودکانه ای گفت: +شهر بازی وقتی بقیه هم موافقت کردند رفتیم طرف شهربازی... از ماشین پیدا شدیم...دستِ حنین رو گرفتم و وارد شهر بازی شدیم...عاطفه و دختر حاج صادق روی نیمکت نشستند... برای حنین بلیط گرفتم تا ببرمش وسیله بازی هارو سوار بشه. قرار شد سوار تونل وحشت بشیم...بلیط هارو گرفتم و هر کس تو جایگاه خودش قرار گرفت...من و حنین تو واگن پشت سر دخترا نشستیم. عاطفه+ساجده می ترسی!؟ +نه اصلا عاطفه با خنده ی آرومی گفت : مشخصه اصلا انقد سفت چسبیدی به من حنین از اول که رفتیم تا آخر کیف کرد و من هم از شادی اون لذت می بردم... رفتیم طرف ماشین +داداش _جانم +میشه پشمک بخری از اینا ک میره تو دستگاه _زشته عاطفه تو خیابون عاطفه هم هیچی نگفت و سوار ماشین شدیم.. رو بهشون گفتم _شما بشینید.. من و حنین الان میایم رفتیم سمت آقایی که پشمک میفروخت و سه تا پشمک گرفتم.
ساجده با حنین برگشتیم توماشین.....عاطفه با ذوق پشمک هارو ازم گرفت و من به این ذوق های خواهرم سری تکان دادم...هیچوقت دوست نداشتم عاطفه رو برَنجونم ولی بعضی از رفتار ها جلوی دیگران غلطه. ماشین و روشن کردم و راه افتادم... _خب مقصد بعدی!؟ +بریم گلزار داداش؟! _آخ که حرف دلمو زدی آبجی چند وقتی میشد سر به رفقآم نزده بودم... دلم پر می کشید برای یک خلوت تو گلزار...ببخشید که من بی معرفتم رفقآ عاطفه+ساجده نظرت چیه بریم ؟ +برای چی بریم ؟ +ساجده،، یک حالِ خوبی داره...مطمئن باش پشیمون نمیشی. "ساجده" شانه ای بالا انداختم _بریم من حرفی ندارم عاطفه سری تکان داد +ایول من و عاطفه عقب کنار هم‌نشسته بودیم و طبق معمول حنین جلو از ماشین پیاده شدیم و وارد گلزار شهدا شدیم. _آخیش...چقد هوا خوبه.. +ساجده صبح ها باید بیایی...دم صبح اینجارو میشورن انقد خوبه که نمی دونه...خلوت تر هم هست..می دونی ساجده قصد دارم بعد از کنکور ، ی روزی رنگ بخرم...بیام نوشته های روی مزار شهدا رو که کم رنگ شده ، پررنگ کنم. نظرت؟ _من کلی رنگ و اینا دارم به خاطر رشته ام...فکر کنم بدردت بخوره ها! +واقعا..خب پس خودتم باید بیایی ها لبخندی زدم و گفتم: چششششم عاطفه هم به دنبال خنده ی من لبخندی زد و گفت : چشمت بی گناه برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم...علیرضا و حنین باهم سرِ یک مزار نشسته بودند...مزاری که از بقیه ی مزارها بزرگتر بود. +مزار شهید زین الدینِ....فرمانده لشکر علی ابن ابی طالب...بیا ماهم بریم با عاطفه به سمت مزار رفتیم...علیرضا با حضور ما از اونجا بلند شد. با عاطفه سر مزار نشستیم...عاطفه دست کشید روی مزار رو به من گفت: +فکر کن اینجا یک عده هستند که اگرچه ما هنوز به دنیا نیومده بودیم...ولی به خاطر ما رفتن....به خاطر کشورشون...ناموسشون...بدون هیچ چشم داشتی مانتوم رو مرتب کرد و چهار زانو روی زمین نشستم. _خب به قول یکی از دوستام پولشو میگرفتن دیگه! عاطفه خیره به مزار شهید زین الدین ، با لحن آرومی گفت: +ساجده این حرف تهِ بی انصافیه....ببین بزار اینجوری بگم مثلا ما تویِ یک خونه ی قدیمی ساخت زندگی می کنیم ... یک روز یک زلزله ی خیلی بزرگی میاد و میگن اصلا وارد خونه هاتون نشید چون پس لرزه ی خطرناک تری داره....بعد من میام به تو میگم بهت انقد میلیون میدم برو تو خونه تو میری؟؟ وقتی اصلا نمی دونی قراره چه اتفاقی برات بیوفته..اصلا به اون پول فکر می کنی؟؟ از این حرف عاطفه خنده ام گرفت...واقعا آدم رو قانع می کرد عاطفه که لبخند منو دید با خنده گفت: +حالا من هرچقدر هم مبلغ و ببرم بالا...ارزش داره نه خواهرِ من اصلا یک نگاه به زندگی شهدا بندازیم..میبینیم که اصلا مادیات براشون ارزشی نداشته... چی بگم دیگه... دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و با لبخند به عاطفه نگاه کردم. عاطفه سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد. +چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟ خنده ام پهن تر شد... _دمت گرم...خیلی خوب گفتی میگم من تو شیراز با بچه ها...طرح شهید زین الدین رو رویِ دیوار شهرمون کشیدیم +وای ساجده این خیلی خوبههه...طراحی های دیگه هم داری؟ _آره دارم...ولی مثل این نه عاطفه لبخندی زد و باهم فاتحه ای خوندیم....باهم روی نیمکت جلویِ مزار نشستیم...بعد از مدتی برگشتیم خونه. ،،،،، کلیپس ام رو باز کردم و موهام رو آزادانه رها کردم... دراز کشیدم و عاطفه هم کنارم دراز کشید. خب!باید خواسته ی امیر رو باهاش درمیون بزارم.. یه پهلو چرخیدم و دستش رو گرفتم. _میگم عاطفه؟ +هوم _آی آی دیدی؟ دستش رو گرفت جلوی دهنش +بیا ساجده خانم...انقد هوم هوم کردی منم یاد گرفتم.. زدم زیر خنده و عاطفه هم ریز خندید. _عاطفه نظرت در مورد امیر چیه؟ +چی!؟ _میگم این آقا امیر ما چجوریاس به نظرت!؟ +خب چی بگم من! خیلی مرد پخته و خوبیه...آدم موفقیه...از نظر اجتماعی و شغلی هم توی جامعه ، موقعیت خوبی داره بعد هم لبخندی زد و گفت: +نا سلامتی دکترِ این مملکته ها حالا من که خیلی نمیشناسمشون...چند بار بیشتر ندیدمش نگاه اندر سفیهی به من انداخت. با یک لبخند دندون نما بهش خیره شدم. +فکر کنم وقت خوابت گذشته...بگیر بخواب تویِ جاش نشست و همینطور که با بطری آب بالا سرش وضو میگرفت گفتم: _نمیخوای ازدواج کنی؟
ساجده +نمیفهمم چی میگی ساجده بالشت رو برداشتم و گذاشتم روی پاهام و خودم رو روش انداختم. _ببین پسر عموی من از تو خوشش اومده.. چشمکی بهش زدم و گفتم: میخواد تو بشی خانومش اول از همه هم میخواد نظر تورو بدونه +بخوابیم دیگه دیر وقته _اع عاطفه...من باید فردا برگردم شیراز از تو جواب نگرفته باشم امیر می کشتم. +ببین ساجده من امسال کنکور دارم و نمی تونم به این موضوع فکر کنم‌..فعلا فکرم درگیر درس و کنکورمه حس کردم اگر زیاد تر از این پاپیچ اش بشم ناراحت میشه _میفهمم عزیزم...خب بخوابیم دیگه شما که فردا صبح باید بری کتابخونه و منم عازم شیرازم. چراغ هارو خاموش کردیم و خوابیدیم ،،،،،،،،،، _فاطمه دیگه کاری نداری؟ +اع ساجده دلت میاد آخه !! تازه میخوام از کلاس گیتارم برات بگم _نه قربونت برم...تو چطور انقدر حرف میزنی آخه صدایِ تلفن خونمون بلند شد...نفس راحتی کشیدم _فاطمه تلفن خونمون داره زنگ میخوره...من باید برم +ساجده خیلی پرویی برو تا بعد خنده ای کردم و خداحافظی کردم...سریع بلند شدم تا برم پایین و تلفن خونمون رو جواب بدم. _الو سلام +سلام دختر گلم.. چطوری مادر ؟ _خوبم صنوبر بانو .. خیلی دلم برات تنگ شده تو خوبی؟ +الحمدالله مادر...زنگ زدم بگم شب بیایید اینجا _امروز که جمعه نیست! چرا؟ +خیره گلم...یادت نره ها _چشم +کاری نداری ؟ _نه صنوبر بانو... خداحافظ تلفن و گذاشتم سرِجاش. در خونه باز شد و مامان با دست پر از خرید اومد تو +بیا ساجده اینارو بگیر رفتم جلو کیسه های خرید رو از دست مامان گرفتم...گذاشتمشون رو میز _میگم مامان...امشب خونه مامان خاتون دعوتیم +چه خبره؟ _نمیدونم...گفت خیره +الله اَعلم وسایل هارو جا به جا کردم و رفتم بالا تو اتاقم. ،،،،،،، چراغ هارو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم...امشب فهمیدم منظور صنوربانو از خیر چیه...خواستگاری امیر از عاطفه....زن عمو می گفت صحبت های اولیه انجام شده و برای بله برون و عقد قراره یک مختصر مراسمی برگزار کنند. یاد اون روزی که با امیر و مامان خاتون داشتیم از قم بر می گشتیم افتادم....وقتی مامان خاتون خواب بود بهش گفتم که عاطفه گفته بعد کنکور بهش فکر می کنه...حسابی کیف اش کوک شده بود....الانم چند وقتی از کنکور عاطفه گذشته و مراسم هارو رسمی تر کردند....یادم باشه فردا حتما بهش زنگ بزنم...بی معرفت به من خبر نداد اصلا ،،،،،،، گوشی رو رویِ آیفون گذاشتم و مشغول لاک زدن شدم....بعد از چند تا بوق جواب داد و صدای محجوبش اومد +سلام ساجده _سلام علیکم...ساجده کیه؟ مگه شما ساجده ای هم میشناسی خانم...انگار نه انگار من باعث وصلت شما دوتا کفتر عاشق شدم...مثلا دوستی گفتن رفیقی گفتن انقدر پشت سر هم ردیف کرده بودم که خودمم هنگ کردم یک لحظه سکوت کردم و هردو بلند زدیم زیرِ خنده +چی شده ساجده ی ما آمپر پَرونده _چی شده؟ نه واقعا چی شده عاطفه همینطور می خندید _الهی که خوشبخت بشی...خیلی برات خوشحالم میگم من لباس چی بپوشم +از دست تو...میبری..میدوزی..بزار ببینم چی میشه شوخی رو کنار گذاشتم و گفتم: جواب آخر پایِ خودته عزیزم...اما امیر واقعا پسر خوبیه دیگه چه خبر زندایی خوبه؟ حنین من چطوره؟ +همه خوبن عزیزدلم....شما خوبید؟ _خوب...کنکور چطور بود؟ +الهی شکر..بد نبود باید تا اومدن نتایج صبر کنیم...اما خیلی اذیتم کرد ان شاالله هرچی خیره بشه _امیدوارم که به هدفت برسی ... خب دیگه کاری نداری؟ راستی آخر هفته یارِت با خانواده خدمت میرسن +از دست تو ساجده‌.. سلام برسون به همه _خداحافظظظ +یاعلی مدد گوشی رو قطع کردم و کتاب عارفانه رو برداشتم...قبل رفتنم از عاطفه قرض گرفتم تا بخونم اش یک دفترچه برای خودم کنار گذاشته بودم و تیکه های قشنگ اش رو می نوشتم...بعضی هاشون رو هم با خط خوش می نوشتم و قاب می کردم. "خیلی کار های بچگانه که در شأن تو نیست انجام می دهی آن ها را کمتر کن ان شاءالله پیروز میشوی"* ،،،،،،، *کتاب عارفانه،شهید احمدعلی نیری
💚💚💚 💚 💚 ی سیب از تو یخچال برداشتم و روی مبل لم دادم....همینطور که سیب ام رو گاز می زدم...سجاد گوشی به دست اومد سمت مبل.... معلوم بود داره با گلرخ حرف می زنه...همینطور که رویِ مبل میشست گفت: +حالت بهتره ..... باشه عزیزم...مراقب خودت باش ..... سلام برسون خداحافظ گوشی رو قطع کرد و نگاهِ بی تفاوتی بهم کرد رو بهش گفتم _چیه سجاد خان....یِ جوری نگاه میکنی؟ +آخه مدل سیب خوردنتو نمیبینی....دلم برای اون کسی که گرفتارِ تو میشه میسوزه _دقیقا ، منم اولش دلم برایِ گلرخ کباب بود ی گاز گنده از سیب ام زدم...سجاد چشم غره ای بهم رفت و گفت: +بزنم تو ملاجت خواهر گلم _بنظرت منم وایمیستم نگاهت میکنم برادر گلم!؟ یهو بلند شد اومد سمتم...دستش رو لای موهام کرد همشون ریخت....میدونست از این کار بدم میاد... شروع کردم به جیغ کشیدن صدایِ گوشی تلفن بلند شد... مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو به ما گفت: +خجالت بکشید....دو دیقه ساکت بشید ببینم کیه ما هم با غضب مامان ساکت شدیم....البته من برای اینکه ببینم کی پشت خطه سکوت اختیار کردم +الو سلام ...... +خوب هستین؟ نسرین خانم خوبه امیر چطوره؟؟ ...... +نمیدونم شاید شارژ نداره ...... +مبارک باشه ان شاءالله خوشبخت بشن ....... +سلام برسونید خدانگه دار تلفن رو که گذاشت سر جاش گفتم: _کی بود مامان ؟ نگاهی بهم کرد -عمو محمد +خب ؟ +خب به جمالت...خداروشکر همه چی جور شده و آزمایش هاشونم درست بوده .... احتمالا نیمه شعبان هم عقدشونه +واییییی واقعا سجاد رو کرد بهم و گفت: +تو چرا انقد ذوق داری _نمی دونم خیلی خوشحال بودم از طرفی داشت عروس میشد...دوباره میرفتیم قم....حنین رو میدیدم...مراسم در پیش داشتیم...خلاصه که کلی برنامه داشتم
ساجده پیراهن عروسکی سرخابی رنگ رو برداشتم و گذاشتم داخل کاور‌....بقیه ی وسایل ها رو هم گذاشتم توی چمدان و خورده ریزها رو هم گذاشتم تویِ کوله ی دمِ دستم قرار بود شبی راه بیوفتیم....نگاهی به وسیله هام کردم و وقتی مطمئن شدم همه چی هست رفتم سراغ گوشیم. شماره ی عاطفه رو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد‌. +سلام ساجده جان _سلام عروس خانوم خوبی شما؟ +مرسی عزیز دلم ، تو راه هستید ؟ +نه... یکی دو ساعت دیگه راه میوفتیم ، خب چه خبرا؟ +سلامتی...خبری نیست _خبری نیست....حالِ آقاتون چطوره؟؟ آقاتون رو با لحن بامزه ای گفتم که عاطفه رو به خنده انداخت +ایشونم خوبه _خب خداروشکر ، لباس هات آماده اس آرایشگاه رفتی؟ +آره لباسم و که گرفتم..آرایشگاه هم فعلا فقط برای اصلاح رفتم _جدی...پس واجب شد بیام ببینمت +حالا تو بیا...کلی باهات حرف دارم _دیگه مزاحمت نشم عزیزم... برو پیش آقاتون باهم زدیم زیر خنده....بعد از خداحافظی با عاطفه ، نگاهم به وسایل طراحیم افتاد...عاطفه دوست داشت بعد از کنکورش نوشته ی روی مزار شهدا رو پررنگ کنه...با این اوضاع فکر نکنم بشه ان شاءالله سری بعد ،،،،،،، بابا رو کرد بهم گفت: +ساجده یِ چند تا ساک میاوردی برم وانت بگیرم برات باباجان خنده دندون نمایی زدم گفتم: _اع بابا عقده هاا +عقد باشه..باید خودتو خفه کنی... یک ساعت یکبار یک لباس، آره؟ با خنده " نه والایی " گفتم و سوار شدیم ،،،،،، زنگ در رو زیدیم رفتیم داخل...عمه طاهره و عمه طیبه هم اومده بودند و بقیه نتونستند بیان. حیاطتشون رو چراغونی کرده بودند که خیلی من رو به وجد آورد...علیرضا جلویِ در ورودی با همه سلام و احوال پرسی می کرد...وارد خونه شدیم مامان خاتون و دایی سید با عموها دور هم بودند...خبری از امیر و عاطفه نبود تا حنین رو دیدم... پرید بغلم.... منم سفت گرفتم اش بوسش کردم _زندایی ، امیر و عاطفه کجان؟ +رفتن حلقه سفارشی شون رو بگیرن...الان هاست که بیان با حنین رویِ مبل نشستیم +ساجده جون آبجیم داره علوس میشه به عروس گفتن اش لبخندی زدم و گفتم: _بله عزیز دلم....من کی ببینم که شما عروس میشی +من میخوام پیش داداش علیرضام بمونم علوس نمیخام بشم نگاهی به علیرضا کردم که با این حرف حنین سرش رو از تویِ گوشی در آورد بهش لبخندی زد لپ حنین رو کشیدم...معلوم بود که خیلی با داداشش جوره سرگرم بازی با حنین شدم نیم ساعتی میگذشت که صدایِ زنگ ایفون بلند شد. امیر و عاطفه از درِ خونه وارد شدن که عمه طاهره شروع به کل کشیدن کرد.... همه با این کارش دست زدن تبریک گفتن بعد که جو آروم شد...خانوما رفتن غذا حاضر کنن....عاطفه رفت داخل اتاق و چادر مشکیش رو با یک چادر رنگی که گل های درشت یاسی و زمینه ی کرمی طوسی مانند داشت سر کرد. دست عاطفه رو گرفتم و کنار خودم نشوندم _به به عروس خانوم خوش گذشت +به خوشی...شما کی امدین؟ _حدود یک ساعتی میشه نگاهی به امیر کردم رو به عاطفه چشمک زدم _خوب تورش کردی عاطفه چشم هاش رو درشت کرد.‌ +من ! اقا پاشنه درو از جا کند... _عجب،،،، عاطفه سادات، تو که با نامحرم سرسنگینی، چطور با آقا امیر ما رفتی بیرون ؟؟ یکم سرخ سفید شد گفت: +نه خب ، آقا امیر نامحرم نیست...به پیشنهاد بابا علیرضا ی صیغه ی محرمیت برامون خوند...تا بعد ان شاءالله عقد کنیم نگاهی به علیرضا کردم _بلده؟؟ +اره آهانی گفتم که عاطفه بحث رو عوض کرد و رفت سراغ درس و کنکور _حالا نتایج کی میاد؟ +تا آخر شهریور انگار حالا پاشو بریم کمک کنیم تا سفره رو بندارن ،،،،،
ساجده برعکس دفعه های قبل، که تو اتاق عاطفه می موندم...این سری تویِ اتاق حنین ساکن شدم. دیشب با حنین کنار هم خوابیده بودیم...انقدر باهاش بازی کردم و قصه گفتم که از خستگی هردومون خیلی زود خوابمون برد. مانتو کیمینویِ صورتی رنگم رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم...کاور لباسم رو همراه با ساک وسایل مورد نیازم برداشتم. قرار بود من و گلرخ همراه عاطفه بریم آرایشگاه.....پتو رو رویِ حنین مرتب کردم در اتاق رو اروم بستم. رفتم پایین...زن عمو ، عاطفه و زن دایی تویِ آشپزخونه بودند.... ساعت 7صبح بود قاعدتا همه در خاب ناز...‌.با لبخند وارد شدم صبح بخیری گفتم جواب گرفتم _خوبی ؟ +ممنون عزیزم _گلرخ کجاست؟ +صبحانه اش رو خورد و رفت آماده بشه زن عمو رو به من کرد گفت: -ساجده جان ان شاءالله قسمت خودت بشه...اون موقع خودم برات جبران میکنم . لبخندی زدم گفتم : _وای نه زن عمو...از این دعاها برای من نکن زن دایی گفت: +چرا عزیزم...در اسلام هیچ بنایی نزد خداوند محبوبتر و ارجمند تر از ازدواج نیست* _فعلا که نوبت عاطفه خانومه بعد از این حرف من ، امیر یا الله کنان وارد شد گفت: -ماشین آمادس! بریم زن عمو+آره برید دیگه، داره دیر میشه _شما برید من میرم دنبال گلرخ +باشه عاطفه با اجازه ای گفت از جاش بلند شد... منم رفتم تو اتاق زندایی اینا _گلرخ بیا امیر جلو در منتظرمونه گلرخ همونطور که وسایل تویِ کیف اش رو میگشت اومد سمت در _دنبال چی میگردی؟ +هاا...هیچی بریم زندایی پشت سرمون یک ظرف آورد و گفت: براتون لقمه گرفتم ببرید بخورید...الان که چیزی نخوردید ضعف می کنید _دستتون درد نکنه...بااجازه تندی کفشامونو پوشیدیم ... سوار ماشین امیر شدیم و حرکت کردیم ،،،،،،،،، امیر جلوی آرایشگاه نگه داشت و روبه عاطفه گفت: عاطفه خانم هروقت کارِت تموم شد زنگ بزن من بیام....منم با علی میرم آرایشگاه..اینجا جایی رو بلد نیستم +چشم ... مراقب خودت باش از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت آرایشگاه بین راه امیر صدام زد +ساجده ازت ممنونم بابت حرف زدنت با عاطفه سادات لطف کردی لبخندی زدم _نیاز به تشکر نیست..حالا من برم عروسِت تنها نمونه از امیر دور شدم و وارد سالن شدم. ،،،،،،،،،، *بحارالانوار،جلد103،ص222
ساجده تو آرایشگاه منتظر امیر نشسته بودیم...نگاهی به عاطفه کردم ..با اون چشم و ابروی مشکی اش خیلی قشنگ شده بود....موهاش رو براش باز گذاشته بودن و گوشه ای از سرش یک تاج گل بود...خیلی قشنگ شده بود...لباس باحجاب و شیکی پوشیده بود...یک لباس بلند سفید طلایی. _واییی عاطفه ماه شدی دختر عاطفه لبخندی زد و چال گونه اش مشخص شد. با انگشت به چال گونه اش اشاره کردم و گفتم: ببین قشنگ ترم شدی ، امیدوارم همیشه بخندی +فدات بشم من ، لطف داری..ان شاءالله قسمت خودت گلرخ از درِ آرایشگاه اومد داخل و خبر داد که امیر اومده....عاطفه روسری طلایی رنگ اش رو با چادر سفید رنگی که زن عمو براش خریده بود پوشید...چادر رو رویِ صورت اش انداخته بود که صورت اش مشخص نباشه....دست اش رو گرفتم و باهم رفتیم بیرون. امیر با کت شلوار طوسی رنگ جلویِ در ایستاده بود....عاطفه رو که دید با لبخند اومد سمتمون....کمی اون طرف تر علیرضا با زن عمو ایستاده بودند. علیرضا از دور با لبخند به خواهرش نگاه می کرد. زن عمو ماشاءالله ای گفت و پولی رو از کیف اش درآورد و دور سر عاطفه چرخوند...امیر دست عاطفه رو گرفت و کمک اش کرد تا سوار ماشین بشه...بقیه هم که رفتند با گلرخ برگشتیم داخل آرایشگاه ،،،،،،، "امیر" نگاهی به عاطفه انداختم که چادر رو رویِ صورت اش انداخته بود....لبخندی به این حجب و حیاش زدم و ماشین رو روشن کردم _خب خانوم من چطوره؟ +شکر خدا ممنون خیلی دوست داشتم باهاش حرف بزنم ولی نمی دونستم چی بگم...عاطفه دستش رو از زیر چادر بیرون آورد و پلاک " یا صاحب الزمان " آویزون شده به آینه جلویِ ماشین رو به دست گرفت...یکم اون رو تو دستش نگه داشت و بعد دستش رو پایین آورد... با صدای آرومی گفت: +آقا امیر ، اگر وقت هست و بقیه معطل نمیشن ، میشه بریم جمکران..بعدش هم بریم گلزار شهدا رو بهش لبخندی زدم _چشم سادات خانم ، وقت هم هست عزیزم ، اونوقت اجازه دارم بپرسم چرا؟ سرش رو پایین انداخت و با همون لحن آرومش گفت: +این چه حرفیه اجازه ی چی! ، نذر داشتم تو روز عقدم برم _آهااان، نذر کرده بودی اگر خدا بهت ی شوهر خوب مثل من داد بری نه؟ خب بریم عزیزم حالا که حاجتت هم گرفتی عاطفه با خنده سرش رو به طرف بیرون گرفت و زیر لب چیزهایی می گفت که متوجه نمی شدم. مسیر رو به سمت جمکران عوض کردم...تویِ راه بعضی وقتا نگاهم میرفت روی پلاک "یاصاحب الزمانی" که با تکون های ماشین بالا و پایین میشد و تو دلم با امام زمان (عج) صحبت می کردم...ازش خوشبختی تمام جوون ها ، و عاقبت بخیری همه رو می خواستم...ازش خواستم به زندگی همه برکت بده...و منو عاطفه هم خوشبخت بشیم...بهش قول دادم مراقب دخترِ مادرش زهرا باشم. "ساجده" بعد از اینکه لباسم رو پوشیدم و زنگ زدم به سجاد تا بیاد دنبالمون...تو آینه به خودم نگاه می کردم...آرایش ملیح دخترونه ای داشتم و موهام رو هم کج چقدر اصرار کردم که برام صاف بکنه نکرد...همه میگفتن حالت موهات قشنگه امیر از قبل پول آرایشگاه رو حساب کرده بود....گوشیم تویِ دستم لرزید و متوجه شدم سجاد اومده...از همه خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
ساجده گلرخ جلو نشسته بود و منم عقب یک لحظه سجاد ایستاد و به جلو خیره شد...دستش رو پشت گردن اش گذاشته بود و ماساژ میداد _چی شد داداش ؟ چرا نمیری +نمی دونم از کجا برم گلرخ شروع کرد به خندیدن رو به سجاد گفتم: _یعنی چی ؟ سجاد تک خنده ای زد +هیچی...راه و گم کردیم...نگران نباش خواهر من الان زنگ می زنم علیرضا پوفی کشیدم و به این زن و شوهر خنده رو خیره شدم. +الو سلام سید...شرمنده..من اومدم دنبال خانوما از آرایشگاه بیارمشون...الان راه و گم کردم ..... +زحمتت میشه داداش ..... -باشه من برمی گردم دم آرایشگاه..شما بیا..خداحافظ گوشی اش رو داد دست گلرخ و گفت: +تا منو دارید غم نداشته باشید...الان علیرضا میاد سری تکون دادم و به بیرون خیره شدم....نزدیک به نیم ساعت بعد BMW علیرضا جلومون ظاهر شد. چه تیپ خفنی هم زده بود....پیراهن یقه دیپلمات سفید با شلوار کتان مشکی....مثل همیشه ، موهاش رو به سمت بالا برده بود اما یکی از تار موهاش ، حالت دار روی پیشونیش افتاده بود. وقتی دیدم داره میاد سمت ما، نگاه ام رو به یک جایِ دیگه سوق دادم ک متوجه نشه...سجاد از ماشین پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت...متوجه نشدم چی میگن...بعدش سجاد به طرف ماشین اومد پشت سر علیرضا حرکت کردیم تا برسیم خونه دایی. ،،،،،،،، حیاط دایی، چراغونی شده بود و میز و صندلی هم چیده بودند.. مرد ها داخل حیاط و خانم ها تو اتاق. کلی شلوغ شده بود. رفتم سراغ مامان که داشت کمک زندایی ، شربت میریخت. _سلام من اومدم مامان جواب سلامم رو داد.. نگاهی به اطراف چرخوندم اما عاطفه رو ندیدم _عروس دوماد نیومدن؟ +نه مادر ، انگار عاطفه نذر داشته شب عقدش بره جمکران و گلزار شهدا. _آهان ، من میرم حاضر بشم رفتم سمت اتاق حنین، گلرخ هم اونجا داشت آماده میشد...با لبخند گفتم: _حالت چطوره زنداداش؟ +عاالی...تو چطوری؟ _منم خوبم....حنین سادات کجاست؟ گلرخ ذوق زده سرش رو به طرف برگردوند +وای ساجده ندیدیش؟!! انقد ماه شده....با اون لباس عروسکیش
ساجده "ساجده" داشتم عکس هایی که گرفته بودم رو تو دوربین نگاه می کردم...عاطفه با لباس عقد رویِ زانو نشسته بودم و حنین رو بغل کرده بود....چقدر این لحظه ها رو دوست داشتم. اولِ شب که حنین با همه قهر کرده بود و از اتاق بیرون نمی اومد. +من نمیام...آبجی عاطفه رو میخوان ببرن با خنده گفتم: _نه عزیزدلم..آبجی عاطفه ات همینجا می مونه کسی نمی برتش که +نخیر عروس شده...میخواد بره🙁 _من تاحالا بهت دروغ گفتم حنین +نه _خب من دارم میگم آبجی عاطفه جایی نمیره...خب حالا اینجا نشین اینجوری بیا بریم پیش آبجی عاطفه...عروس شده😍 بهش تبریک بگیم _بریم🙂 عکس هارو همینطور رد می کردم...تا رسیدم به عکس دسته جمعی مون...همه ی عکس هارو نگاه کردم و دوربین و گذاشتم کنار. فقط از اون روزِ عقد به بعد یکم با عاطفه سرسنگین شدم...بقیه ی روزهایی که قم بودیم هم خودم رو با حنین سرگرم کردم +ساجده! سر بلند کردم و عاطفه رو دیدم _بله با لبخند گفت: +چیه خانم...تحویل نمیگیری _نه بابا این چه حرفیه +شاید حس کردم...حالا خوبی _به خوبیت...متاهلی خوبه +اووو تازه دو روز گذشته...نمی دونم تا الان که بد نبوده لبخندی زدم و برگشتم به بازی با حنین...بازی فکریِ جالبی بود. عاطفه اومد کنارم نشست و گفت: +ساجده جان اومدم ی موضوعی رو بهت بگم یوقت به دل نگیری خواهری خدایی نکرده قصد توهین ندارم ولی آهنگ های اون شب یکم نامناسب بود _نمی فهمم...چرا؟ +ببین..آهنگ گوش دادن مشکلی نداره...مثلا من خودم کنکور داشتم آهنگ بی کلام و آروم گوش میدادم ، استرس رو کمتر می کنه...اما بعضی از آهنگ ها واقعا افتضاح اند...برکت وقت آدم و میبرن ...شهید بهشتی گفته که تویِ قرآن چیزی از موسیقی نام برده نشده..یعنی کلمه ای به این شکل نیومده...توی بعضی آیات کلمه لهو اومده...وقتی پیامبر توی مسجد خطبه می خونده صدای طبل میاد...اون زمان کاروان های تجارتی برای جذب مردم اینکار رو می کردن...مردم هم برای تماشا، بی احترامی می کردن و از مسجد خارج می شدن در هرحال ی سری آهنگ ها جلویِ رشد آدم و میگیره...من آهنگ ها و مداحی های گوشیم و بیشتر از علیرضا میگیرم _اع پس بگو +چی!!!؟ _داداش شما از اون شب به بعد به من ی جوری نگاه می کنه! انگار که.... +نه ساجده جان...به دل نگیر علیرضا اصلا اینجوری نیست صدای زندایی آنیه میومد که داره عاطفه سادات رو صدا می زد...میگه اینجوری نیست ولی هست.! از جام بلند میشم و میرم پایین...دایی رویِ مبل دو نفره نشسته و انگار داره قرآن می خونه میرم کنارش میشینم +به به...ساجده خانم..خوبی دایی؟ _ممنون دایی. اشاره ای به قرآن کردم و گفتم: _بخونید دایی +چشم...شما تمرین کردید سرم رو پایین انداختم _راستش نه...وقت نشد اخم بامزه ای کرد که خنده ام گرفت. بعدش گفت: +آی آی آی....پس بیا یک قراری بزاریم شما هرشب یک صفحه قرآن بخون...صوت قرآن رو بزار و باهاش هم خوانی کن....کم کم که راه افتادی معنی بخون..تفسیر بخون...حفظ کن بعد این حرف دایی باهم خندیدیم _چشم دایی...سعی ام رو می کنم +احسنت..کلک نزنی ها _خیالتون راحت...می خونم +ان شاءالله دایی...عاطفه سادات هم همینجور شروع کرد...
ساجده پنج روزی بود که از قم اومده بودیم...امیر رفته بود قم تا آخر هفتعه با عاطفه برن مشهد. دفترچه ای که توش متن های قشنگ کتاب هایی که می خوندم رو توش می نوشتم برداشتم...اون روزی که عاطفه باهام در مورد آهنگ صحبت کرده بود یکم به فکر فرو رفتم...حرفاش توی ذهنم مونده بود ...یک سری آهنگ ها برکت زمان آدم و میبرن‌.... ....چشم و گوش ورودی های قلب ما هستند.... ....بعضی از آهنگ ها جلویِ رشد مارو میگیره.... کتاب عارفانه ام دیگه داشت تموم می شد...تصمیم گرفتم کتاب بعدی که شروع می کنم کتاب "هجده بانو" باشه. دفترچه ام رو باز کردم و متن قشنگ کتاب عارفانه رو نوشتم. 《خیلی عقب افتادی..بکوش...خودت را نجات بده》(: خب منطورش از عقب افتادن چیه؟ واقعا از چه چیزی باید خودمون نجات بدیم؟؟ ،،،،، مداد طراحی ام رو سر جاش گذاشتم...سال دیگه ، سالِ آخر مدرسه ام بود و هم خوشحال بودم هم ناراحت....واقعا لحظه هایی که با رفقا تو مدرسه می گذرونی تکرار نشدنی هستن ...خب..دلتنگ میشم... برای لحظه لحظه هایی که تو مدرسه کنار دوستام می گذروندم. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم سراغ گوشی. رویِ تختم دراز کشیدم و رمز گوشیم رو زدم...تو اینستا پست هارو نگاه می کردم که رسیدم به پست عاطفه‌. عکس جمکران بود. کپشن هم نوشته بود ..یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد.. (عج) رفتم قسمت کامنت ها که نام کاربری غریب طوس به چشمم خورد پیج اش رو باز کردم...عه قفله دقت کردم رویِ پروفایل اش...معلوم بود که علیرضاست...پس غریب طوس علیرضاست چرا غریب طوس! یعنی چی!؟ نمی دونستم درخواست بدم یا نه بیخیال شدم و گوشی رو گذاشتم کنار...رفتم پایین کنار مامان...سجاد و گلرخ رفته بودن پِی خرید های عروسیشون...دوهفته دیگه عروسی داداشم بود مثلا.. _مامان...امروز بریم لباس بخریم؟ +چه عجب خانم یادش افتاد که عروسی داریم!...بابات اومد بهش بگو غروب بریم بخریم..حالا بیا این پیاز هارو خورد کن مشغول پیاز خورد کردن شدم...بعد از تموم شدن کارم صدای اذان اومد چند وقتی بود خود به خود نمازم رو اول وقت می خوندم..چند روزی که قم بودیم با عاطفه نماز می خوندیم...برای همین عادت کردم به اول وقت خوندن ،،،،،، جلوی آیینه برای خودم اَدا در می آوردم...بعد از اینکه شال ام رو هم سر کردم از اتاق رفتم بیرون تویِ راهرو ایستادم...با گوشیم به فاطمه و کوثر زنگ زدم تا آماده باشن...به زور مامانم رو راضی کردم تا باهاشون برم بیرون ....گوشیم رو تویِ کیفم گذاشتم و راه افتادم برم سمت پایین که صدایِ خانمی روشنیدم +برای امر خیر مزاحم شدیم پله ای که امده بودم پایین رفتم بالا نشستم مامان-بله بفرمایید، کی معرفی کرده؟ +کسی معرفی نکرده دختر گلتون رو خودم دیدم...خونه ما چند کوچه پایین تر هست...ماشاالله خیلی خانوم ان -لطف دارید شما ، ولی دختر من هنکوز کوچیکه +اشکال نداره پسر من هم سنش زیاد نیست باهم میسازن به جاش حالا از مامان انکار از خانومه اصرار دلم قیلی ویلی میرفت....بالاخره خانومه رفت و منم به فاصله ی ده دقیقه رفتم پایین از مامان خداحافظی کردم رفتم ،،،،،، کوثر+ببین ساجده وقتی مامانت گفت نه...باید سریع میپریدی پایین میگفتی قبلتو😂 __نخند😒فاطمه ی چیز به این بگو ها فاطمه+بس کنید بابا...دوتاتون خل شدید...پاشید بریم کلی خرید داریم. بعد از کلی گشتن بالاخره یک پیرهن مجلسی طوسی رنگِ یقه قایقی گرفتم که قد اش تا زیر زانوم بود....تو خونه هم دوباره پوشیدم تا مامانم ببینه.. ،،،،،، در کمد رو باز کردم تا لباسم رو بردارم که تقه ای به در خورد +ساجده بدو دیگه....خوبه تو عروس نیستی تند تند وسیله هارو برداشتم و رفتم پایین....گلرخ جلویِ در منتظر من بود _به به...سلام عروس خانم +علیک سلام....چه عجب بیا بریم مامان با یک قرآن و اسفند اومد جلویِ در +مواظب خودت باش عروسِ گلم _ واییی چه دل و قلوه ای به هم میدن عروس و مادر شوهر گلرخ+حسود _آخه من و حسودی مامان +بیاید برید دخترا هردومون همزمان گفتیم چششممم