ساجده
#پارت_32
برعکس دفعه های قبل، که تو اتاق عاطفه می موندم...این سری تویِ اتاق حنین ساکن شدم.
دیشب با حنین کنار هم خوابیده بودیم...انقدر باهاش بازی کردم و قصه گفتم که از خستگی هردومون خیلی زود خوابمون برد.
مانتو کیمینویِ صورتی رنگم رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم...کاور لباسم رو همراه با ساک وسایل مورد نیازم برداشتم.
قرار بود من و گلرخ همراه عاطفه بریم آرایشگاه.....پتو رو رویِ حنین مرتب کردم در اتاق رو اروم بستم.
رفتم پایین...زن عمو ، عاطفه و زن دایی تویِ آشپزخونه بودند.... ساعت 7صبح بود قاعدتا همه در خاب ناز....با لبخند وارد شدم صبح بخیری گفتم جواب گرفتم
_خوبی ؟
+ممنون عزیزم
_گلرخ کجاست؟
+صبحانه اش رو خورد و رفت آماده بشه
زن عمو رو به من کرد گفت:
-ساجده جان ان شاءالله قسمت خودت بشه...اون موقع خودم برات جبران میکنم .
لبخندی زدم گفتم :
_وای نه زن عمو...از این دعاها برای من نکن
زن دایی گفت:
+چرا عزیزم...در اسلام هیچ بنایی نزد خداوند محبوبتر و ارجمند تر از ازدواج نیست*
_فعلا که نوبت عاطفه خانومه
بعد از این حرف من ، امیر یا الله کنان وارد شد گفت:
-ماشین آمادس! بریم
زن عمو+آره برید دیگه، داره دیر میشه
_شما برید من میرم دنبال گلرخ
+باشه
عاطفه با اجازه ای گفت از جاش بلند شد... منم رفتم تو اتاق زندایی اینا
_گلرخ بیا امیر جلو در منتظرمونه
گلرخ همونطور که وسایل تویِ کیف اش رو میگشت اومد سمت در
_دنبال چی میگردی؟
+هاا...هیچی بریم
زندایی پشت سرمون یک ظرف آورد و گفت:
براتون لقمه گرفتم ببرید بخورید...الان که چیزی نخوردید ضعف می کنید
_دستتون درد نکنه...بااجازه
تندی کفشامونو پوشیدیم ... سوار ماشین امیر شدیم و حرکت کردیم
،،،،،،،،،
امیر جلوی آرایشگاه نگه داشت و روبه عاطفه گفت:
عاطفه خانم هروقت کارِت تموم شد زنگ بزن من بیام....منم با علی میرم آرایشگاه..اینجا جایی رو بلد نیستم
+چشم ... مراقب خودت باش
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت آرایشگاه
بین راه امیر صدام زد
+ساجده ازت ممنونم بابت حرف زدنت با عاطفه سادات لطف کردی
لبخندی زدم
_نیاز به تشکر نیست..حالا من برم عروسِت تنها نمونه
از امیر دور شدم و وارد سالن شدم.
،،،،،،،،،،
*بحارالانوار،جلد103،ص222
#سین_میم #فاء_نون