eitaa logo
-رفقای شهیدم-
248 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
بسم‌اللھ.... فعالیت‌این‌کانال‌به‌نیت⇩ شہیدمدافع‌حرم''محسن‌حججی'' شہیدمدافع‌حرم"عباس‌دانشگر" ‌ انسان‌باسوختن‌ساخته‌می‌شود وهرکس‌ازسوختن‌فرارکندخام‌می‌ماند ! _ استادشهیدمطهری ¹•شرایط← @sharayet_14 ²•پاسخگویـے← @pasohk
مشاهده در ایتا
دانلود
ساجده عاطفه چشمی گفت و روسریش رو مرتب کرد....جعبه رو گرفت و رفتیم بالا تسبیح هارو پخش کردیم و عاطفه هم برای هر کس توضیح میداد که ذکر برای سلامتی و ظهور امام زمان(عج) هست ...خانوم ها هم استقبال کردن و شروع کردن به ذکر گفتن ،،،،،، «علیرضا» سه شبِ مراسم هیئت تموم شده بود...قرار بود فردا صبح امیر بیاد دنبال عمه...امروز بابارو بردم دکتر دارو هاشو عوض کرد طبق معمول سر زنشش کرد که چرا کپسول اکسیژن استفاده نمی کنه تو راه خونه بودیم که گوشیم زنگ خورد _سلام جانم عاطفه؟ +سلام داداش ،میگم فهمیدی که عمه فردا میره _اره خب! +خب من ساجده رو اینجا نگه داشتم تا خوش بگذرونه...ولی همش من کتابخونه بودم. _خب !! +میگم میشه امشب مارو ببری گردش ؟ امشب با رسول قرار داشتم میخواستم بریم خلاف سنگین کنیم..ساندویج دَبل با نوشابه سیاه خانواده... ولی چه میشه کرد عاطفه اس دیگه _باشه بریم فقط ساعتشو بگو +بعد شام بریم _چشم کاری نداری ، برو به درست برس پشت فرمون هستم +بابا هم هست ؟ _آره عزیزم..اینجاست +بگو خیلی دوسش دارم نگاهی به بابا کردم +بابا عاطفه میگه دوستْ دارم بابا خنده ای کرد گفت: -پدر صلواتی ،بگو منم دوسش دارم خلاصه یک فضا عارفانه عاشقانه ای بین بابا و عاطفه بود... ،،،،،، بعد شام با دختر ها سوار ماشین شدیم. عاطفه +خب کجا بریم ساجده امشب هر جا که دوست داری بگو بریم +نمیدونم عاطفه من که اینجارو بلد نیستم حنین با ذوق کودکانه ای گفت: +شهر بازی وقتی بقیه هم موافقت کردند رفتیم طرف شهربازی... از ماشین پیدا شدیم...دستِ حنین رو گرفتم و وارد شهر بازی شدیم...عاطفه و دختر حاج صادق روی نیمکت نشستند... برای حنین بلیط گرفتم تا ببرمش وسیله بازی هارو سوار بشه. قرار شد سوار تونل وحشت بشیم...بلیط هارو گرفتم و هر کس تو جایگاه خودش قرار گرفت...من و حنین تو واگن پشت سر دخترا نشستیم. عاطفه+ساجده می ترسی!؟ +نه اصلا عاطفه با خنده ی آرومی گفت : مشخصه اصلا انقد سفت چسبیدی به من حنین از اول که رفتیم تا آخر کیف کرد و من هم از شادی اون لذت می بردم... رفتیم طرف ماشین +داداش _جانم +میشه پشمک بخری از اینا ک میره تو دستگاه _زشته عاطفه تو خیابون عاطفه هم هیچی نگفت و سوار ماشین شدیم.. رو بهشون گفتم _شما بشینید.. من و حنین الان میایم رفتیم سمت آقایی که پشمک میفروخت و سه تا پشمک گرفتم.