#ساجده
#پارت_11
با هم از حرم خارج شدیم . چادر رو به امانتی جلوی در ، تحویل دادم و یک مسافتی رو طی کردیم که به یک بستنی فروشی رسیدیم.
چون من پول بلیط های سعدیه رو حساب کرده بودم، عاطفه نزاشت پول بستنی هارو بدم . هرچی هم کفتم که شما مهمان هستید و از قم اومدید حریفش نشدم .
بستنی هامون رو گرفتیم و به خواسته ی عاطفه رفتیم یک گوشه ی خلوت مشغول خوردن شدیم.
_عاطفه ،، الان اینجا با اونجا چه فرقی داشت خب همونجا می شستیم می خوردیم دیگه .
عاطفه چادرش رو توی دست هاش مرتب کرد و روبه روی من نشست.
+حوصله داری داستان شهید پیچک رو برات بگم ؟؟
_شهید پیچک؟چه ربطی داشت خب بگو..
+مادرش از سر کوچه براش بستنی خریده بود ،، شهید پیچک بستنی اش رو توی آستین اش قایم می کنه تا بچه های توی کوچه نبینن . وقتی بستنی رو میاره خونه رو به مادرش میگه مامان ! بستنی ام آب شد ولی دلِ بچه های توی کوچه آب نشد ....!!
چند لحظه همینطور به عاطفه خیره بودم ، دلم لرزید ... حق با عاطفه بود اما نخواستم سریع وا بدم
_واییی عاطفه ، یک بستنیه دیگه الان وارد صفحه ی کسی بشی میفهمی آخرین باری که پیتزا خورده کِی بوده....
+همین غلطه دیگه ساجده جان ،،براشون فرقی نداره مخاطبشون گرسنه است یا سیره ..... اصلا بیخیال غذا و اینا ..
بعضی ها عکس پدر و مادرشون رو میزارن ، حواسمون هست که شاید بعضی ها پدر و مادرشون رو از دست داده باشن ، دلشون بگیره....حالا غذا رو میگیم یک روزی می تونن تهیه بکنن اما پدر و مادر یا هرچیز دیگه ای چی می تونن تهیه بکنن .....
به غیر از این ها کلی راه های قشنگ تری برای ابراز محبت به پدر و مادر هست.
ببخشید من یکم پرحرفم
به قول مامانم پر حرف تر از عاطی خانوم کسی نیست
بستنی ات رو بخور آب شد .
_نه بابا ، این چه حرفیه اتفاقا حرفات خیلی هم خوب بود .
خب ،، حرفای عاطفه همه اش درست بود و من واقعا قبول داشتم که نباید با صدای بلند زندگی کرد ! اما یک حس مقاومتی درونم بود که نمی خواست قبول کنه
مشغول خوردن بستنی بودیم که گوشی ام زنگ خورد
#سین_میم #فاء_نون
#ساجده
#پارت_12
_الو؟سلام
مامانم بود .
+سلام ، ساجده میایی خونه عاطفه هم با خودت بیار امشب مهمون خونه ما هستن .
_باشه ، چشم
+کاری نداری مراقب باشید
_نه مامان خداحافظ
عاطفه مشغول بود.
_میگم عاطفه
+جانم؟
_مامان گفت امشب خونه ی ما هستین مستقیم بیایی خونه ما
+دستتون درد نکنه مامانم خبر داره ؟؟
_والا نمیدونم می خوایی یک زنگ بزن
+باشه تو راه میزنم
_میگم عاطفه بچه کوچولو خوبه نه؟
عاطفه تک خنده ای کرد.
+اهوم خوبه شیرینه
_خوش بحالت که ابجی داری و بهتر از اون اینکه ازت کوچیک تر هست خیلی خوبه ...
+اره خوبه ولی خب سختی هم داره.
ولی تو هم خوشحال باش ته تغاری خوبه که ، لوس مامانی و بابایی
خندم گرفت اوه اوه من و لوس گری
_نه بابا به نظر من شما کیف تون بیشتر بوده
همیشه هم به سجاد میگم بچه اول سلطنت میکنه. 😐👍
عاطفه بستنی اش رو که تموم کرده بود کنار گذاشت.
+نه بابا اینجوری هم نیست. بعد هم خانوم محض اطلاعتون من نه آخرم نه اول
بقول معروف نه سر پیازم نه ته پیاز
_واقعا؟ پس کجاست ؟
+چی کجاست ؟
_ای بابا ،، خب بچه اولتون دیگه
عاطفه نگاهش رو به روبه رو داد . یکم مکث کرد و گلوش رو صاف کرد اما معلوم بود می خواد بغض اش رو نشان نده
سرش رو انداخت پایین و با یک لبخند گوشه ی لب اش گفت :
آها بی معرفت کربلاس
_بسلامتی
برای اینکه فضا رو عوض کنم بلند شدم و برای شوخی تو همون خیابان لُپ های عاطفه رو کشیدم که عاطفه کف دست هاش رو روی صورتش گذاشت و با چشم هایی که می گفت این کارِت بی جواب نمی مونه نگاهم می کرد.
منم انگشت اشاره ام رو گذاشتم روی بینیم و خم شدم سمتش و گفتم :
هیییس
عاطفه هم با لبخند گفت :
+واه دور از جونت خُل شدی هاا ،،من که چیزی نگفتم
_ چرا گفتی من از توی چشم هات خوندم
دوباره هر دومون زدیم زیر خنده و باز هم خندیدن های آروم عاطفه و قهقهه های بلند من 😁
_خب دیگه بریم
+اره بریم ، بریم که به حافظیه هم برسیم .
تو راه عاطفه با مادرش تماس گرفت بعد حافظیه هم اومد خونه ی ما .
بعد سلام احوال پرسی با عاطفه رفتیم تو اتاقم. لباس هام رو عوض کردم و نشستم روی میزم. عاطفه هم در و دیوار اتاقم نگاه میکرد و لبخند می زد.
_عاطفه تو به اتاق دربه داغون من اینجوری نگاه میکنی ؟
+نه بابا خیلی خوبه ....چرا دیوار اتاقت رو سورمه ای زدی ؟
+خیلی دوسش دارم از رنگ تیره بیشتر خوشم میاد برو خداروشکر کن مامانم امده و یک دستی به اینجا کشیده وگرنه راه نبود بیایی تو ... هر دومون زدیم زیر خنده ...
+واییی واقعا
_کمی تا قسمتی بعله (:
#سین_میم #فاء_نون
#ساجده
#پارت_13
دایی سید اینا یکی دو هفته بود رفته بودن انگار عاطفه کنکور داشت و برای عوض کردن حال و هواشون چند روزی اومده بودن شیراز . کنکور سختی هم داشت
ریاضی.......
منم سال دیگه به این گرفتاری دچار میشم .
یک هفته مانده بود به عید و مدرسه ها تق و لق بود. سر کلاس نشسته بودم. قرار بود برای نمره عملی ، خانم ایمانی بهمون کاری بده تا انجام بدیم . قرار بود من فاطمه و کوثر یک تابلو کاریکاتور بکشیم....
+الو ساجده!!
_ها بله چی شده ؟
+کجایی دختر خانوم مارو صدا زد
_ببخشید حواسم نبود
+اوو ، حواست پرتِ کجا بود!؟
فاطمه و کوثر زدن زیر خنده
_دیوونه ها
+بیا بریم ..
خانوم ایمانی_خب بچه ها شما از بهترین دانش آموز هام هستین قرار بود تابلو بکشید ولی خب من با خودم فکر کردم کار سخت تری بهتون واگذار کنم البته که نمرتونم بالاتر میره و همچنین تجربه اتون ....
از طرف اداره ، از ما خواستن که دیوار ورودیِ یک ساختمان، تو بلوار نیایش طراحی کنیم. طرحِ شهید زین الدین،
البته طرح اولیه رو زدن و فقط صورت و رنگ کردن اش با شماها هست.
قرار بر سر یک هفته هست و از امروز شروع می کنیم.
سوالی هست؟
با بچه ها نگاهی به هم کردیم معلوم بود اوناهم هنگ کرده بودن
+خب خانم ما چی بگیم همه رو رد هم گفتین.
خیلی سخته ما برای اولین بار باید اینکارو کنیم .....
_نترس دخترم . سعی میکنم بهتون سر بزنم ولی اگر این کار خوب در بیاد براتون خیلی سود داره .
برید مشورت کنید و سریع بهم خبر بدید.
رفتیم سر میزامون نشستیم
_خب چی میگید رفقا؟
فاطمه+من مشکل ندارم فقط یکم میترسم خراب کنیم.
کوثر+آره منم ، ولی خب باید از یک جایی شروع کرد چه بهتر با تصویر شهید شروع کنیم .
تو دلم به حرف کوثر نیشخندی زدم چه حرفا میزدها...
بلند شدم
_پس اوکی بریم خبر بدیم
،،،،،،،،
لباس هامو عوض کردم و روی تختم نشستم . شروع سختی بود اونم توی یک هفته باید تمامش می کردیم . بیخیال شدم و رفتم پایین.
نشستم سر سفره.... آخ جون لوبیا پلوووو
بابا+چطوری ساجده مدرسه خوب پیش میره؟
_بعله....
پیشنهاد معلمم رو برای بابا هم گفتم که خیلی استقبال کرد و راضی بود . مامان هم اول اش مخالفت می کرد اما نمی دونم چرا وقتی گفتم تصویرِ شهیده چیزی نگفت عجبا.
بابا+راستی حلیمه مامان خاتون امروز زنگ زد گفت عید می خواد بره قم ، طاهره هم شوهرش رفته ماموریت و با مامان خاتون میره گفت ماهم بریم
توجه ام ب غذام بود ولی متوجه شدم که بابا زیر چشمی حواسش ب منه.
مامان+من که بدم نمیاد تو چی ساجده؟؟
خودم و لوس کردم و با ناز گفتم
_مامان قرار بود امسال بریم شمال اصلا ، اصلا شاید طرح تکمیل نشد من موندم شیراز.
مامان نیم نگاهی بهم انداخت
+دیگه چی!؟
بابا+پس من میگم میایم ؟
مامان+اره صادق جان چی بهتر از این عید میریم پا بوس خواهر آقا امام رضا (ع)
همینجور بهشون نگاه می کردم برای خودشون برنامه میریختن. اصلا نظر من براشون مهم نبود .....
غذامو سریع تموم کردم رفتم بالا تو اتاقم استراحت کنم .
ساعت کوک کردم برای پنج که قرار بود بریم شروع کنیم.
،،،،،،،،
سویشرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون.
وسایل با خودِ مدرسه بود.
از ماشین بابا پیاده شدم و خداحافظی کردم و رفتم سمت بچه ها.
با تمام انرژی ام سلام کردم.
کوثر با نارحتی سلامکرد و بعد اش هم فاطمه
_چته کوثر تو لکی؟
+چمه؟؟آخه خودت یک نگاه بنداز. بنظرت یک هفته ای تمومه!!؟
به دیوار نگاهی انداختم راست میگفت تصویر خیلی بزرگ بود و فقط طرح اولش انجام شده بود .
صورتم و چپ و راست کردم
_خب آره آفتابم هست نِم..
فاطمه نزاشت ادامه بدم
+غُر نزنید بسم الله ،،، خودِ شهید کمکمون میکنه
لباس هامون رو عوض کردیم شروع کردیم
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
ساجده
#پارت_14
فردا ساعت دو و نیم ظهر سال تحویل بود .قرار بود امشب ساعت ۹ راه بیوفتیم که ده ساعتی توی راه بودیم .
تقریبا ۷ صبح می رسیدیم قم.
مانتو لیمویی که مامانم برام خریده بود اتو کردم گذاشتم توی کاور. شال و شلوار ست اشم با چند تا لباس راحتی ، داخل چمدان گذاشتم.
اهل آرایش نبودم اما زیورآلات زیاد داشتم مخصوصا دستبند های چرم .
هرچی وسیله لازم داشتم رو آماده کردم.
روی تختم دراز کشیدم بهتر از این نمیشد کار مون رو تحویل داده بودیم . خانم ایمانی خیلی راضی بود. واقعا هم طرح قشنگی شده بود.درست بود آدم بیخیالی بودم اما همه ی کارهام رو دقیق و حساب شده انجام می دادم.
+ساجده...
صدای مامان بود.
_بله مامان
+کارِت دارم بیا پایین
از جام بلند شدم موهامو بستم و رفتم پایین .
تو اشپزخونه بود.
_بلی
+بیا این میوه هارو پوست کن بزار تو ظرف
_مامان برای این منو صدا زدی.
+ساجده ،،، خجالت بکش پس فردا وقت شوهرته
_می دونی من رو این حرفا آلرژی دارم .چشم بده پوست بکنم
مامان هم با حس پیروزی چاقو و ظرف میوه رو گذاشت جلوم و مشغول شدم.
،،،،،،،
جلو در خونه مامان خاتون بودیم سجاد و گلرخ هم با ماشین خودشون اومده بودن .
رفتم داخل خونه مامان خاتون.
_عمههههه عمه عمه جونی بیایید دیگه
برای خودم شاد و شنگول میگفتم و میرفتم که یک دفعه امیر سر راهم سبز شد.
یک لبخند کمرنگی هم رو لبش بود.
+به به دختر عموی عزیزم کبکت خروس میخونه
_سلام نه بابا ،، میشه بگید مامان خاتون و عمه بیان.
-بله چرا نشه فینگیلی
آخه تف سر بالاس بگم فینگیلی عمته|:
خجالت نمیکشه 27سالشه
امیر رفت داخل و بعد از چند ثانیه مامان خاتون و عمه سر و کلشون پیدا شد. صنبور بانو هم برای این چند روز که مامان خاتون نبود رفته بود دروازه قرآن دخترش اونجا زندگی می کنه و رفته بود تا عید رو پیش دخترش باشه.
با عمه و مامان خاتون رفتیم بیرون .
مامان خاتون+حاضری ؟
_اره مامان خاتون بریم .
مامان خاتون رفت و توی ماشین ما نشست. منم سوار شدم . داشتم خودم رو جمع و جور می کردم که عمه هم بشینه که عمه گفت:
من میرم تو ماشین امیر که مامان خاتون راحت باشه .
وا مگه امیر هم میاد !!
وویییی
کاشکی منم ببره تو ماشین امیر!!؛
بابا رفت در خونه مامان خاتون رو سه قفله کرد . داشت چمدان هارو توی صندوق جا میداد.
از ماشین پیاده شدم و رفتم کنار پرشیای سجاد ایستادم.
گلرخ+ساجده امیرم میاد؟
_نمی دونم داره میاد انگار
+اهان ، میگم تو بیا تو ماشین ما،، کلی خرج بندازیم دست سجاد.
اگر هر موقع دیگه ای بود یک لبخند شیطانی میزدم ولی الان ناراحت بودم ،،،واقعا چرا؟ به رویِ خودم نیاوردم
اصلا یعنی چی عه
_پایه اتم زن داداش جان ولی حسابی خرج میندازما پول شوهرت به فنا میره
چشمکی زد
+بیا بالا
به مامان اینا گفتم اونا هم از خدا خواسته ،،،تنها کسی که دمق شد سجاد بود. چون میخواست با خانومش تنها باشه
مگه من میزارم . آخیی داداشم ... از توی آینه بهش نگاه می کردم و لب و لوچم رو کج و کوله می کردم که راه افتادیم و ماشین امیر از کنارمون رد شد .
یاخدا یعنی منو دید ):
افکارمو پس زدم.
حرکت کردیم و اول از همه قبل ورود به اتوبان به سجاد گفتیم یِ فروشگاه نگه داره تا برای تو راه خرید کنیم.
من و گلرخ مثل آمازونی ها پریدیم پایین و از هرچی دلمون خواست خرید کردیم.
سجاد هم هاج و واج فقط به پلاستیک ها نگاه می کرد.
همینجور با خرید ها سمت ماشین می رفت و زیر لب غر میزد .
من و گلرخ هم پشت سرش داشتیم از خنده خفه می شدیم که یهو سجاد برگشت
+راحت باشید بخندید
اینو که گفت من و گلرخ دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگیریم . واقعا قیافه اش دیدنی بود انقدر خندیدم که توی چشم هام اشک جمع شده بود.
،،،،،
به خاطر بد جا بودن گردنم از خواب بیدار شدم. صاف نشستم به ساعت مچی ام نگاهی کردم . پنج نیم صبح بود .
گلرخ خواب بود سجاد هم محو جاده
_خسته نباشی سجاد کی میرسیم
+سلام علیکم خواهر جان با اون موهای ضایع ات میرسیم یکی دو ساعت دیگه البت که بابا گفت یک رستوران نگه دادیم صبحانه هم بخوریم.
با حرف سجاد نگاهی به موهام انداختم واقعا هم ضایع بود فر فری هاش از گوشه و کنار شال ام بیرون زده بود. کف ماشین نشستم و موهامو درست کردم. بعدش هم گلرخ از خواب بیدار شد
،،،،،،،
از ماشین پیاده شدم دستامو به هم قلاب کردم . بالا سرم بردم و خمیازه ای کشیدم.
امیر هم ماشین رو پشت سرمون پارک کرد و رفتیم
همه پیاده شدن برای نماز صبح. تازه متوجه شدم وضعیت قرمزه و دوییدم سمت سرویس.
تو نمازخانه نمازمون رو خوندیم و من آخر از همه اومدم بیرون.
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#ساجده
#پارت_15
با گلرخ از ماشین پیاده شدیم تا سجاد ماشین رو پارک کنه .به خونه دایی نگاه کردم خانواده متوسط رو به بالایی بودیم انگار بابایِ مامان خاتون چند هکتار زمین داشته که بعد فوتش به بچه هاش رسیده. خونه دایی هم مشخص بود در محله قابلی بود .خانه بزرگی بود مامان خاتون در زد دایی سید و زنش که تازگی ها فهمیدم اسمش آنیه بود اومدن برای خوش آمدگویی.
وارد خونه شدیم حیاط بزرگ و دنجی داشتن پر از گل و گیاه. کفش هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم . خونه معرکه ای بود ولی تزیینات خیلی ساده و شیکی داشت و اصلا تجملاتی نبود. حنین با موهای بافته شده اش، دست تو دست عاطفه اومد.
همه روی مبل نشستن .
من کنار عاطفه روی مبل سه نفره نشستم . امیر هم کنار من بود .
+خوش اومدی ساجده جان
_ممنونم
دستامو رو به حنین سادات باز کردم
_میای بغل خاله
حنین سادات اومد توی بغلم داشتم با حنین بازی می کردم که امیر پرید بین بازیِ من و حنین .
ای بابا این چرا خودشو قاطی کرد .
حنین رو دادم بغل امیر. عاطفه به پهلوم زد و گفت :
+اذیت نکنه
_نه آخه تو به این بچه اذیت کردن میبینی انقدر ماهه
عاطفه از کنارمون بلند شد تا به آشپزخانه برای کمک به مادرش بره.
امیر+ساجده موهاشو نگاه کن چقدر خوشگله
_آره خیلی ، فکر کنم عاطفه براش بافته
امیر نگاهش رو به آشپزخونه انداخت.
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به عاطفه.
عاطفه داشت پایین چادرش را مرتب می کرد تا وقتی سینی شربت رو بلند می کنه چادرش از سرش نیوفته.
یک لحظه دیدم که امیر حنین رو گذاشت بغل من و بلند شد.
+ساجده ، حنین رو بگیر من برم کمک زشته .
حنین رو روی پاهام نشوندم سرگرم اش کردم . نگاهم به امیر و عاطفه بود .
عاطفه سینی شربت رو عقب می کشید و اجازه نمی داد امیر این کار رو بکنه اما در آخر امیر سینی رو برداشت .عاطفه سرش رو پایین انداخته بود و با لبه ی چادرش بازی می کرد .
بعد از پذیرایی امیر اومد دوباره کنارم نشست .
_خسته نباشی!
+درمونده نباشی!!
متوجه سنگینی نگاهم شد که سرش رو آورد بالا و گفت :
+دست تنها بود ....
_باشه من که چیزی نگفتم
هرکی مشغول صحبت با کسی بود که دایی گفت خیلی تا سالِ تحویل نمونده . عاطفه اومد کنارم و دست منو گرفت
+بیا بریم اتاق من
راحت تریم
بدم نمیومد برای همین از سجاد خواستم چمدونم رو بزاره جلو در اتاق عاطفه
عاطفه رفت داخل اتاق
+بیا تو عزیزم ،اتاق خودته
وارد اتاقش شدم اتاق نسبتاََ بزرگی بود به رنگ یاسی ،،، کنار تخت اش یک کتابخانه بزرگ هم داشت و بالای میز تحریرش یک پنجره ی بزرگ با پرده های حریر سفید بود.
+اتاقم چطوره؟؟
_عالیهه
+بر عکس تو من عاشق رنگ های روشن و شاد ام
_ترکیب قشنگیه به دل میشینه !
+ممنونم ، خب بیا لباساتو عوض کن... دوس داری موهاتو ببافم ؟
_بلدی؟
+بلهه از وقتی حنین بدنیا امده بیشتر مدل هارو یاد گرفتم
_اعع حدس زدم موهای حنین هم خودت بافتی به پسر عمومم گفتم
عاطفه یک لحظه مکث کرد بعد چشم هاشو ریز کرد و گفت:
+پس نخودهای منو خوردین
جا خوردم
_نخود!!؟
عاطفه شروع کرد به خندیدن
+هیچی،،هیچی
بدو کاراتو بکن
رفتم سمت چمدونم تا جلیقه دامن طوسیم رو بردارم
_راستی عاطفه معنی اسم حنین چیه؟
+یه اسم عربیه معنی کلی اش هم میشه اشتیاق
_عربی چرا؟
+خب چون مادرم اصالتا لبنانیه
_وایی واقعا !نمیدونستم
+آره اسم خودشم عربیه ... آنیه
_اره اسم جالبیه
+مامانم از زمان جنگ با خانواده مهاجرت کردن به قم ،،
بزرگ شده اینجاس
_آهان
+خب برو حالا حاضر شو...
لباس هامو پوشیدم و موهام رو شونه زدم .
عاطفه درحال بافتن موهام بود و از این حجم از موهام شگفت زده شده بود .
+وایی ساجده خیلی مو داری
_از عرق های روی پیشونیت معلومه پشیمون شدی هاا
عاطفه خم شد و تو آینه خودشو نگاه کرد . شروع کرد به خندیدن .
_راسی مگه تو کنکور نداری؟
+آخ اره یادم انداختی!!
_خب کی میخونی؟
+قراره فردا صبح از دستم راحت بشی..
_یعنی چی؟
+اینجور که بنده، صبح ها که اهالی در منزل خواب تشریف دارند میرم کتابخونه تا هفت بعد از ظهر .
_وایی عاطفه جان ببخشید تو این موقعیت ما اومدیم مزاحمت شدیم.
+نه اصلا من همیشه میرم کتابخونه و همیشه تو این ساعات درس میخونم.
خب تموم شد بفرمایید
دست هاش رو گرفت طرف آینه
+این شما و این ساجده خانوم
لبخند دندون نمایی زدم
_دستت درد نکنه خیلی قشنگ شده
قیاف ام رو مظلوم کردم
_عاطفه سادات
من یک سوال دیگه هم دارم
عاطفه با لبخند گوشه لب اش گفت:
+آخری باشه ها بپرس
_بچه اولتون کو دوباره !!؟؟
این دفع از ته دل خندید.
+میاد عزیزم نگران نباش .... همیشه سال تحویل میره گلزار شهدا
_دیوونه... نگرانِ چی آخه ؟؟ یک سوال بود ها
حالا ببین
+شوخی میکنم بچه جان
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#ساجده
#پارت_17
+یا امام رضا ،، بابا
بدون توجه به من اومد کنار دایی،اصلا انگار من اونجا وجود نداشتم. پسره دویید رفت طبقه پایین و بعد از چند ثانیه با کپسول اکسیژن برگشت .
+بابا،،آروم نفس بکش
کم کم چهره ی دایی به حالت عادی برگشت.
من از اول تا آخر ماجرا با لیوانِ آبِ تو دستم وایساده بودم.
پسره روشو برگردوند بهم نگاهی انداخت سریع سرشو پایین انداخت
+سلام ....
_سَ سلام بِ ببخشید فک کردم با آب خوب میشه
لب خندی زد
وایی خدای من چقدر که لب خند اش شبیه دایی بود...
+اشکالی نداره خانم ، بابا چند وقت یکبار اینجور میشه خوش اومدین
گیج و منگ بودم....لیوان آب رو گرفتم سمت اش....کاملا مشخص بود تعجب کرده .... لیوان رو ازم گرفت یکم ازش خورد و صورتش رو جمع شد.... واا!
اصلا چرا آب بهش دادم|:
گیج شدم بخدا الان با خودش میگه این دختره چقدر خنگه
لیوان رو گذاشت رویِ میز...دایی رو بلند کرد و با ویلچر برد توی اتاق......از بابا شنیده بودم دایی شیمیایی هست چه سخت که هم پاهاش رو ازدست داده هم شیمیایی هست مجبوره با کپسول اکسیژن نفس بکشه ....
لیوان آب رو از رویِ میز برداشتم.... بوش کردم ....با دستم زدم تو صورتم
خاک تو سرم اینکه عرق نعناس /:
گند روی گند خدایِ من
+ساجده جان چیزی شده ؟
زن دایی بود
_بله یعنی حالِ دایی بد شد پسرتون بردش داخل اتاق
+ای وایی چرا ؟
اینو گفت رفت تو اتاق دایی..... سریع پله هارو رفتم بالا تا بیشتر از این گند نزنم
،،،،،،،،،
عاطفه درحال جمع کردن کتاب هاش بود
_خوب خوندی؟؟
+آره خداروشکر چرا رنگت پریده!؟؟
_هیچی ، بابات یکم حالش بد شد که خداروشکر داداشت زود رسید.
+ای خدا هی به بابا میگم نباید بدون کپسول اکسیژن نفس بکشه گوشش بدهکار نیست
من برم ی سر بهش بزنم
_برو عزیزم
،،،،،،،،
+ساجده جان بلند شو دیر میشه ها
چشمامو باز کردم عاطفه با یک لبخند بالا سرم بود
کِی خوابم برده بود.
_ای وایی ببخشید تو رخت خواب تو هم خوابیدم
از توی آینه ی اتاق اش بهم نگاه می کرد می خندید.
+چه اشکالی داره دقیقا .... بلند شو که شب می خوایم بریم پارک .....وقت بکنیم قبل اش بریم حرم ...پاشو یاعلی
از جام بلند شدم لباس هامو با لباس های عیدم عوض کردم ....با عاطفه آماده شدیم و رفتیم پایین.
+ساجده
_جونم مامان ؟
+از عاطفه چادر بگیر برا حرم یکمم اون موهاتو درست کن...بکنشون زیر شالت
لب خندی زدم
_چَشششم
رفتم پیش عاطفه
_عاطفه....میگم یک چادر داری برای حرم بهم قرض بدی ؟؟
+آره عزیزم الان میرم برات میارم
_ممنونم
رفتم روی مبل نشستم...با چشم دنبال حنین سادات می گشتم....عمه طاهره کنار امیر نشسته بود داشتن صحبت می کردن...سعی داشتم بفهمم چی میگن
عمه+خب بگو دیگه
امیر+عمه اذیت نکن چیزی نیست
عمه نگاهش افتاد به من....لبخند محسوسی زد یکی زد روی شونه های امیر
وایی ته دلم خالی شد ..... چرا انقدر آروم صحبت می کردن ....ای کاش می فهمیدم چی میگن....امیر سرش رو آورد بالا یک نگاه به من کرد. نفسش رو کلافه بیرون داد و از کنار عمه بلند شد...
وا!!!
،،،،،،،،
دست حنین رو سفت گرفته بودم . علیرضا داشت دایی رو رویِ ویلچر قرار می داد . خیلی صبور بود کلا آرامش خاصی داشت.
خم شدم لپ حنین رو بوسیدم.
+دوستم منو میبری تاب بازی؟؟
از این لفظ دوستمی که حنین بهم داده بود خندم گرفت عاطفه هم به این شیرین بازی های خواهرش می خندید ...
_بعله که می برم دوستم..
عاطفه+میگم ساجده بیا بریم تو ماشین علیرضا خیلی خوبه سرعتی ،، جدا از همه
چشمکی زد
+پایه ای :-)
_نه دیگه با بابام میام
+کجا می خوای بشینی ....ماشین علیرضا که هست بیا دیگه خوش میگذره
_حنین هم باهامون بیاد
+نمی گفتی هم میومد .... عاشق علیرضاست ...حنین هم وصله ی تن علیرضاست خیلی جورن
_چه خوب
+پس بیا بریم
لب خندی زدم.....علیرضا هم بعد از اینکه دایی رو توی ماشین ما جاگیر کرد اومد طرف ما......اول که منو دید تعجب کرد بعد هم رفت پشت رول نشست....فکر کنم کار بدی کردم باید با ماشین خودمون میومدم ....
دست حنین رو گرفتم...رفتیم طرف ماشین اشون
اوه..مُخم سوت کشید.... بابا پولدارB M W داشتن...رنگشم سفید بود ...علیرضا دزد گیر زد.
عاطفه اومد عقب کنار من نشست و حنین رو جلو کنار علیرضا گذاشت.
#سین_میم #فاء_نون
#ساجده
#پارت_18
علیرضا بسم الله بلندی گفت و سوییچ رو چرخوند
+آبجیِ من چطوره؟
حنین+خوبم داداشی
عاطفه+منم خوبم
علیرضا تک خنده ای زد...از توی آینه نگاهی به عاطفه انداخت:
علیرضا+مگه میشه کسی منو داشته باشه و خوب نباشه
عاطفه+علی... سقف ریخت
همه زدیم زیر خنده....علیرضا از توی آینه با چشم هاش ، برای خواهرش خط و نشون می کشید.
عاطفه خم شد و زد روی شونه ی برادرش
+برو دیر شد
علیرضا به جای دست خواهرش روی شونه هاش نگاه کرد
+هعی جوانان ما دارن به کجا کشیده میشن
زدیم زیر خنده
به این رابطه ی گرم و صمیمی این خواهر و برادر غبطه می خوردم ..چقدر لحظاتی که باهم داشتن شیرین بود
،،،،،
ماشین رو تو پارکینگ حرم پارک کرد .. از ماشین پیاده شدم..شالم رو درست کردم و چادر عاطفه رو سَرَم کردم...رفتم سمت حنین که دستش رو بگیرم دیدم کنار علیرضاست...بیخیال رفتن شدم و برگشتم سمت عاطفه تا باهم بریم.
مامان+چه ماه شدی ساجده
_بهم میاد؟
زن دایی+معلومه که میاد..چرا که نه!؟
_مرسی
عاطفه+مرسی نه.. بگو خدا پدرتو بیامرزه
_چرا؟
+به قول حاج احمد ... ما این همه شهید دادیم که رژیم طاغوت و با فرهنگش بیرون کنیم....مرسی هم یک کلمه ی فرانسوی و متعلق به فرهنگ غرب هست.
لبخندی زدم
چقدر به جزییات توجه می کردن..البته درسته فلسفه ی مرسی کجا و خدا پدرتو بیامرزه کجا....
مرد ها جلوتر میرفتن و خانم ها پشت سرشون...گرمیه دست های عاطفه رو توی دست هام حس کردم .
عاطفه+دعا برای من یادت نره!!!شما زیارت اولی هستی ...
_چشم،، حتما اگر قابل باشم
+چرا نباشی گلم...تو دلت پاکه
وارد حرم شدیم ...همه کنار هم دست هامونو روی سینه هامون گذاشتیم و سلام دادیم...
🌼اَلسَّلامُ عَلَیکِ یا فاطِمَهُ المَعصومَه اِشفَعی لِی فِی الجَنَّه وَ رَحمَهُ اللهِ وَ بَرَکاتُه🌼
توی صحن امام خمینی (ره) از مرد ها جدا شدیم... رفتیم برای زیارت ضریح حضرت....زندایی یک چادر کوچیک از کیف اش درآورد و سر حنین سادات کرد...وایی خدا با اون قد و قواره اش خیلی ماه شده بود...زندایی روی قسمت بالایی چادر حنین گل کار کرده بود.....چقدر شبیه یک تاج روی سرش شده
عاطفه دست هاش رو روی شونه هام گذاشت و به جلو هدایتم کرد ...
زیر لب متوجه شدم که گفت واقعا هم همینه...چادر تاج بندگی خداست....
بازم بلند فکر کرده بودم یک لبخندی زدم و داخل رفتیم.
،،،،،،،
با عاطفه و حنین توی صحن امام خمینی نشسته بودیم..
عاطفه+ساجده بچه خیلی دوست داریاا..هرجا میریم حنین هم دنبال خودمون میاری
شروع کردم به خندیدن...
_نمی دونم چرا انقدر دوسش دارم...شاید بخاطر موهای خوشگلشه ..
نگاهی به دور و برم کردم .فضای خیلی دل انگیزی بود.کف حرم سنگ سفید مرمر با دیوارای کاشی کاری شده ....بچه ها با شماره های کفشداری بازی می کردن و اون هارو کف زمین سُر میدادن.....
متوجه حضور علیرضا و امیر شدم. علیرضا حنین رو که دید اومد سمت ما..
اخم هاش تویِ هم بود...
نزدیک ما اومدند.. علیرضا همونجا ایستاد و مشغول نماز شد .
امیر همینطور که حنین رو روی پاهاش نشونده بود مشغول زیارت نامه خوندن بود
عاطفه+میگم حنین رو از پسرعموتون بگیر تا زیارت اش رو بخونه ...حنین اذیت اش می کنه
_نه اذیتِ چی!!؟؟
عاطفه من برم داخل به گلرخ هم بگم بیاد اینجا
+باشه برو..
"امیر"
نگاهم به ساجده بود که داشت می رفت...کجا ؟؟...نگاهم رو برگردوندم سمت عاطفه تا ازش بپرسم ساجده کجا رفت ... عاطفه سرش رو پایین انداخته بود و با لبه ی چادرش بازی می کرد .. حس کردم از این تنهایی بینمون معذبه ...علیرضا داشت نماز می خوند.. رفتم سمت عاطفه تا حنین رو بسپرم بهش و برم ..
_عاطفه خانم ببخشید من چند لحظه باید برم
حنین رو بردم سمت اش
بدون اینکه نگاهم بکنه با دستش، دست حنین رو گرفت و کنار خودش نشوند.
+ببخشید اگه اذیتتون کرد
_خدا ببخشه...چه اذیتی
رومو برگردوندم تا برم ..اما کجا می رفتم...دوباره برگشتم سمت ضریح ..
کنار سجاد ایستادم و دوباره زیارت کردم...حال ام یکم گرفته بود.کلافه بودم..فکرم بر می گشت سمت عاطفه و اون حجب و حیاش..نسبت به چند ساله گذشته خیلی بزرگ شده...یادمه کوچیک تر که بود.یکبار ازش کتک خورده بودم.
عاطفه موهاش رو خرگوشی بسته بود.تازه ۱۶ سالم شده بود و تو غرور نوجونیم سر می کردم. نظام قدیم بودم و از همون سال دوم که انتخاب رشته کرده بودم سخت مشغول درس خوندن بودم.
متوجه شدم عاطفه با بستنی اش اومده بالا سرم..برگشتم بهش گفتم برو بیرون اینجایی حواسم پرت میشه نمی تونم بخونم..
+مگه چی می خونی..منم از این کتابا دارم
تازه رفته بود کلاس اول و ذوق دفتر کتاباشو داشت.
_هه کتابای خودت و با من مقایسه می کنی من دبیرستانی ام
#سین_میم #فاء_نون
#ساجده
#پارت_20
،،،،،،
تو راه برگشت از حرم بودیم ...عاطفه از تویِ ماشین به گنبد نگاه کرد و سلام داد.
ختدیدم و گفتم
_تو حرم سلام میدی اینجا هم سلام میدی!؟
+می دونی ساجده... به نظرم تویِ زیارت لازم نیست حتما دستت به ضریح برسه یا جلوی ضریح بایستی همینکه دلتو راهی کنی کافیه البته اینم بگم فضای روحانی حرم فرق که داره اینجا همه جا صحن خانوم حضرت معصومه(س)هست
نگاهی به گنبد انداختم...دستِ خودم نبود دستم رو گذاشتم روی سینه ام و سلام دادم ...قلبم تند تند میزد یک حس غریبی بود نگاهم به گنبد بود تا وقتی که علیرضا دور زد و گنبد از دید من خارج شد.
،،،،،،،
توی آلاچیق داخل پارک حصیر انداخته بودیم.کنار عاطفه و گلرخ نشسته بودم تا چایی ام یخ کنه..
نگاهم به حنین بود . برای خودش هم بازی نداشت و این چند وقت با من جور شده بود.
حنین اومد سمتم
+دوستم..منو میبری تاب بازی
لبخند شیطانی ای زدم . خب خودمم تاب بازی دوست داشتم به عاطفه اشاره کردم که حنین میگه بریم تاب بازی.
با عاطفه بلند شدیم.. صندل های صورتی رنگ حنین سادات رو پاش کردم و راه افتادیم.
+عاطفه خانم
علیرضا بود.
عاطفه+بله
علیرضا+وایسا من و امیر هم بیایم
اومد جلوتر
+تنها نرید تو پارک اعتباری نیست
من و عاطفه و حنین جلو راه میرفتیم و علیرضا و امیر هم پشت سرمون .
ای کاش سجاد هم میومد بین این دوتا من معذبم...
ولی چه جور شدن این دوتا باهم..
علیرضا و امیر کنار هم و عاطفه هم کنار علیرضا نشست.
حنین با کمک من روی تاب نشست منم قصد داشتم پشت حنین وایسم و تاب بازی کنم اما از علیرضا می ترسم ...نمی دونم چرا رفتارش یجوریه انگار از من بدش میاد..
بادیگارد /:
حنین رو هول میدادم باهاش شعر معروف رو می خوندم.
صدای امیر پشت سرم اومد.
+ساجده!
برگشتم سمتش
_بله!!
+میخواستم باهات در مورد یک چیزی صحبت کنم.
نزاشتم حرفش تموم بشه کامل چرخیدم سمتش
_چیی؟!
+هیچی .. فقط امشب...چیزه...میگم میشه تو که با عاطفه خانم رفیق تری ازش بپرسی قصد ازدواج نداره...چمیدونم نظرش در مورد من چیه
خیلی تعجب کردم
یعنی چی؟
_نمیفهمم امیر!!
+ساجده من که خواهر ندارم ...بیا و برام خواهری کن فقط ضایع نباشه هاا یجوری ببین نظرش چیه؟
من براش خواهری کنم.....تو دلم به خودم یک پوزخندی زدم..سرم رو برگردوندن طرف حنین
بدون اینکه نگاهش بکنم گفتم:
_آره حتما...پسرعمو
تو پوست خودش نمی گنجید لبخندی زد
+ازت ممنونم جبران می کنم برات
دست حنین رو گرفتم
_حنین بریم یکم هم سرسره بازی کن تا بریم
از کنار امیر رد شدم با حنین راه افتادیم و رفتیم طرف سرسره
پایین سرسره ایستاده بودم
سرسره توی دید علیرضا نبود میخواستم با حنین برم بالا و بازی کنم اما دیگه حال و حوصله ای نداشتم.
اما چه بهتر که امیر این حرفارو زد ... اینجوری برای خودمم بهتر شد.
،،،،،،،
دست حنین رو گرفتم. رفتیم طرف عاطفه و علیرضاه
عاطفه با لب خند نگاهم می کرد
عاطفه+زحمت کشیدی ساجده جان
_خواهش میکنم خییلی بهمون خوش گذشت مگه نه؟
حنین+اره خیلی..از تونلی هم رفتیم
عاطفه سرزنش وار گفت
حنین.... اون تونلی خطرناکه چند بار گفتم نرو
حنین+با دوستم رفتم
عاطفه+با دوست و غیر دوست نداره که...دوستاتم مثل خودت هستن
حنین+چشم دیگه نمیرم
نفس راحتی کشیدم..خداروشکر کسی نفهمید اون دوستمی که حنین گفت من بودم....
علیرضا از جاش بلند شد دست حنین رو گرفت . اشاره ای به امیر کرد و رفت.
نشستم کنار عاطفه
تلفن امیر زنگ خورد فکر کنم از بیمارستان بود چون چند تا اصطلاح پزشکی به کار برد
_داداشت کجا رفت؟
+رفت بستنی بگیره بخوریم
خنده دندون نمایی زدم...
_الان باید بریم یک جای خلوت بشینیم بخوریم؟؟
عاطفه با لبخند گفت:
این دَر به اون دَره
سرم رو سمت آسمون که سیاهی مطلق بود گرفتم
_خودت گفتی دیگه
+شما مهمان ما هستین....هرجور شما راحتین
لبخندی زدم و نگاهی به امیر کردم.
_زندگی مثل شهدا سخته
+سخت نیست ساجده جان....
ما فکر می کنیم شهدا کاری انجام دادن که شهید شدن......اما در واقع شهدا خیلی کار هارو انجام ندادن که شهید شدن
متوجه ای که .. خیلی کار ها ...
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#
ساجده
#پارت_21
"علیرضا"
همه وسایل رو جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین.... خیلی کار سرم ریخته بود سه روز دیگه هیئت مراسم داشت منم نصف کارام مونده بود... باید فردا با رسول تماس میگرفتم ک با بچه ها بیاد برا نصب پرچم و پارچه مشکی....از یک طرف هم عاطفه با این دختر آقا صادق خیلی جور شده نمی دونم چرا نگران اشم...چشم گردوندم تا عاطفه رو ببینم ولی نبود.
دختر آقا صادق داشت میدویید میومد سمت مامان. نمی دونم چی بهش گفت که مامانم پا تند کرد به دنبال ساجده.
حنین رو سپردم به گلرخ خانم ، همسر سجاد و رفتم دنبال مامان..
دیدم عاطفه روی نیمکت پارک نشسته و سرفه میکنه و مامان هم بالایِ سرشِ
مامان+چی شده عاطفه
عاطفه سرفه می کرد و نمی تونست جواب بده..رفتم جلوش و صورت اش رو قالب دست هام کردم
_عاطفه...آبجی...اسپری ات کجاست؟؟
امیر اومد کنارم
مامان+امیر آقا عاطفه آسم داره
امیر+چرا زودتر نمیگید آنیه خانم
اسپری آسمش کو؟؟
به زور روی پاهام ایستادن و رفتم سمت ماشین
اسپری خودم رو برداشتم و آوردم....خودم هم آسم خفیف داشتم بیشتر تویِ زمستان ها تنگی نفس میگرفتم
دست هام توان کاری رو نداشت...امیر اسپری رو ازم گرفت...به طرف عاطفه گرفت.
امیر+عاطفه...عاطفه نفس بکش.
عاطفه دستاش رو گذاشت روی گلوش..کم کم حالش داشت جا میومد.
امیر سرش رو گذاشت روی نیمکت پارک.
دست هامو کردم لایِ موهام و نفس ام رو بیرون دادم .خدارو صدهزار مرتبه شکر...نمی دونم چرا اینجوری شد خیلی وقت بود دیگه از اسپری استفاده نمی کرد و حالش خوب بود... کم کم به خودم اومدم... اخم هام تویِ هم بود... یک جوری سعی کردم امیر رو از کنار عاطفه بلند کنم.
اون دختره هم کنار عاطفه نشسته بود و شانه های عاطفه رو ماساژ میداد.
فقط میخواستم این عاطفه رو تنها گیر بیارم بفهمم چه دستِ گلی به آب داده که این بلا رو به سر خودش آورده..
تو راه برگشت سکوت کردم تا عاطفه حالش بهتر بشه و بعدا قضیه رو ازش بپرسم.
،،،،،،،،،
بین خواب و بیداری بودم.صدای اذان مسجد رو شنیدم...تویِ جام نشستم و یک استغفرالله گفتم...
پیراهن سورمه ای رنگم رو روی آستین حلقه ام پوشیدم و رفتم مسجد.
از مسجد که برگشتم و رفتم سراغ کارای درس و دانشگاه ام... ترم آخر بودم و پایان نامه کارشناسی ام رو باید بعد از تعطیلات تحویل میدادم . همینطور مشغول بودم که متوجه سروصدا از پایین شدم..وسایل ام رو جمع کردم و موهام رو به سمت بالا شونه زدم و رفتم پایین... به همه سلام و صبح بخیری گفتم و مشغول صبحانه شدم ...بعد از صبحانه قرار بود عاطفه رو ببرم کتابخانه، بهترین فرصت بود تا ازش در مورد دیشب سوال بپرسم.
،،،،،
با عاطفه توی ماشین نشسته بودیم.
_عاطفه سادات ؟
+بلی
_بعد این همه وقت چی شد دوباره تنگی نفس گرفتی ؟
یکم مِن من کرد آخرشم گفت هیچی
زیر چشمی بهش نگاهی کردم یعنی خودتی خواهر من..
+خب.. یکم دویدم
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم..عاطفه این کارا
_باریکلا عاطفه خانم باریکلا... حتما با دختر اقا صادق
+خب اره
نگاهی ب قیافه حق به جانب اش کردم
_کار خوبی نکردی عاطفه ...من درست نمی دونم شما بخوای بدویی اونم توی پارک...
+ببخشید داداش خب کودک درونم فوران کرد
نفس عمیقی کشیدم..عاطفه رو جلوی کتابخونه پیاده کردم و رفتم دنبال رسول تا بریم دنبال کارای هیئت.
،،،،،،،
«ساجده»
بعد از صبحانه عاطفه رفت کتابخونه....بقیه هم قصد داشتن برن بازار و بگردن اما من حوصله نداشتم ...برای همین من با گلرخ توی خونه موندیم...مامان خاتون هم به خاطر درد پاهاش نتونست بره...با گلرخ توی پذیرایی نشسته بودیم...
_گلرخ تو چرا نرفتی؟
گلرخ با خنده گفت
+این یعنی باید میرفتم دیگه الان مزاحم شدم
_وای نه باور کن منظورم این نبود
+می دونم قربونت .... یکم حالم خوب نیست ..معده ام ناسازگاری می کنه نمی دونم شاید به خاطر تغییر آب و هواست
_معده ات... شاید دارم عمه میشم
+ساجده چرت نگو میگیرم میزنمت ها
با صدای بلند شروع کردم به خندیدن که مامان خاتون اومد تو پذیرایی...حضور مامان خاتون باعث شد جلوی خنده ام رو بگیرم
رو کردم به گلرخ و آروم گفتم
_از ما گفتن بود
و دوباره شروع کردم به خندیدن ...گلرخ از حرص بلند شد و رفت ..از کنارم که رد می شد یکی زد به شونه هام و زیر لب غر میزد .
منم دیدم مامان خاتون روی مبل دراز کشیده ..بلند شدم و یک پتوی نازک روش انداختم...از اتاق عاطفه همون کتاب قبلی رو برداشتم و رفتم سمت اتاق حنین سادات
یک اتاق نقلی و پر از عروسک های کوچیک و بزرگ..
حنین هم تویِ خونه کنار ما مونده بود. وقتی حنین متوجه حضور من شد دویید سمتم.. خودم رو هم قدش کردم
_عجب اتاق قشنگی داری!
#سین_میم #فاء_نون
ساجده
#پارت_22
+ممنون دوستم
_بهم بگو ساجده عزیزدلم
+چشم ، ساجده بیا تا اسم عروسک هامو بهت بگم
روی تختش نشستم .... حنین هم با آب تاب اسم عروسک هاش رو برام می گفت
شروع کردم به خواندن ادامه ی کتاب
"دختر شینا "
یک ساعت میگذشت که صدای یک مرد رو شنیدم
+کجایی شیطون داداش
هوم..صدای علیرضا بود.
حنین با ذوق پاشد گفت :
+اینجام داداش بیا تو
سریع شالم رو مرتب کردم و سرم رو کردم تویِ کتاب.
در رو باز کرد و اومد داخل...تو سلام کردن پیشی گرفتم و اون هم با یک سلام علیکم خشک جوابم رو داد. انقدر ابروهای مشکی اش در خم رفته بود که ازش می ترسیدم...من که باهاش کاری نداشتم چرا از من بدش میاد /:
حنین+داداش علی حالا که اومدی بیا بازی کنیم... تو بشو بابا ساجده هم مامان میشه منم بچتون
علیرضا اخم هاشو باز کرد و لبخندی زد
+عزیز دلم.. خودتون بازی کنید من کار دارم.
وایی من به این بچه چی بگم...از خجالت آب شدم..اونم با این اخلاق علیرضا..
گوشی علیرضا زنگ خورد گوشی به دست از اتاق بیرون رفت..نفسم رو بیرون فرستادم و پاهام رو دراز کردم ..رو کردم به حنین..همچنان مشغول بازی بود.
منم به خوندن کتاب ام ادامه دادم.
برام جالب بود
روی جلد کتاب زده همسر شهید ستار ابراهیمی ولی اسم شوهر قدم خیر صمد بود
و این منو مشتاق می کرد تا ته کتاب رو بخونم...
،،،،،
دو روزی بود اینجا بودیم. الحق و الانصاف فکر نمی کردم سفر به قم انقدر بهم بچسبه....قرار بود فردا برگردیم شیراز اما عاطفه اسرار داشت برای ایام فاطمیه بمونم.
نزدیک به عصر توی حیاط باصفا و پر از گل دایی نشسته بود. کنار عاطفه نشسته بودم و از مربای بالنگ زندایی که خیلی خوشمزه شده بود برای خودم لقمه می گرفتم...
+ساجده
همینطور که سرم پایین و مشغول بودم گفتم هوم
+هوم نه بله دختر جان
خنده ای به این حرص خوردن های عاطفه کردم
+فکر کنم آقا امیر باتو کار داره!!
سرم رو برگردوندم طرف ایوون خونه ی دایی. امیر ایستاده بود و اشاره می کرد که یک لحظه بیا.
من که می دونستم چیکارم داره...نمی تونستم این کار رو بکنم آخه
از جام بلند شدم و مانتوی آبی رنگم رو مرتب کردم.
رفتم سمت امیر..جلوش ایستادم
امیر+ساجده چی شد؟
_چی چی شد؟
+ساجده...اینجور نکن..خواهش می کنم فردا داریم بر می گردیم
_خب باشه بهش میگم دیگه
+دیگه کی !؟ فردا میریم
من داشتم به خاطر یک احساس بچه گانه زندگی این دوتارو خراب می کردم.
بهترین وقت شب موقع خواب بود
_شب موقع خواب بهش میگم
،،،،،،،،
شب بعد از شام همه دور هم جمع بودیم.دایی سید گفته بود پنجم هیئت دارن و مامان خاتون هم قرار بود چند روز بیشتر بمونه تا تویِ هیئت ها باشه...
عاطفه با آرنج زد به پهلوم
_آی چی شده؟
+ساجده حالا که عمه میمونه توهم بمون دیگه
چیه چرا اینجوری نگاه می کنه..اون چشمای طوسیت الان میزنه بیرون دختر 😁
پلکی زدم..بدم نمی گفت.. اونجا حوصله ام سر میرفت اینجا حداقل عاطفه و حنین هستن..می تونم دوباره با حنین برم پارک مثلا
عاطف دست هاشو جلوی صورتم تکون داد
+خب نظرت
_نمی دونم ما با...
نزاشت حرفم تموم بشه رو به مامانم گفت:
+خاله..میگن میشه ساجده هم با عمه اینحا بمونه ؟؟؟
مامان نگاهی به من کرد و گفت:
+نه عاطفه جان شما کنکور داری مزاحمت میشه ان شاءالله یوقت دیگه مزاحم میشیم
عاطفه+نه خاله..چه مزاحمتی
مامان خاتون+بزار بمونه حلیمه با من برمی گرده
وا مامان خاتون چه مهربون شده بود...از تعجب همینجوری زل زده بودم به مامان خاتون
مامان+والا من نمی دونم آقاصادق شما چی میگی؟
معلومه دیگه بابا که رو حرف مامان خاتون نه نمیاره
پس موندنی شدم...
نگاهی به علیرضا انداختم...به زمین زل زده بود و پشت سرِ هم نفس هاشو بیرون میداد...مشخص بود از پیشنهاد عاطفه راضی نیست.
اصلا برام مهم نبود . گوشیم توی دستم لرزید
گلرخ سرش رو آورد جلو گفت:
+یار پیامِت داده بانو
با شیطنت گفتم
_شما معده ات خوب شد؟؟
+هاا
لبخند دندون نمایی زدم
گلرخ نیشگونی از بازوهام گرفت.
زیرچشمی بهش نگاهی کردم و رمز گوشیم رو زدم
(امیر:دختر عمو حالا که قراره اینجا بمونی لطفا در اون مورد هم با عاطفه خانم حرف بزن)
سرم رو آوردم بالا و نگاهی بهش کردم. گوشیم رو از کنار خاموش کردم و سرم رو به معنای باشه براش تکان دادم.
#سین_میم #فاء_نون
ساجده
#پارت_23
اول صبح بود که بابا اینا حرکت کردن به سمت شیراز..
عاطفه و علی هم خونه نبودند.
توی اتاق حنین سادات کتاب 18بانو رو که از عاطفه گرفته بودم رو شروع کردم بخونم.
پیشگفتار:
حجاب ،جهاد زن است و سختی ان هزینه ای است که زن مسلمان برای تامین سلامت خود میپردازد، زیرا پوشش مانع نفوذ هوای نفس و نگاه الوده به حریم پاک زن میشود و گوهر هستی اش را در صدف پوشش محفوظ نگه میدارد .
کتاب رو بستم خاستم برم سراع کتاب بعدی ولی با خودم گفتم بهتره یک نگاه به فهرست بندازم
چشمم خورد به یکی از داستان هاش
"سفر اجباری به قم "
،،،،،،،،،،،
داشتم برای نهار سالاد کاهویی که زندایی گفته بود و درست میکردم که صدای در اومد.
عاطفه از کتابخونه برگشته بود.
مشغول تزیینش بودم که عاطفه با صدای بلند وارد شد
+سلام بر همگی
زن دایی گفت:
+سلام عزیم برو مادر لباس هاتو در بیار
عاطفه+چشم مامان جونم
بعد هم رفت من هم مشغول تزیین سالاد شدم که صدای علیرضا اومد.
با دایی و مامان خاتون که توی سالن نشسته بودن سلام علیک میکرد.
معلوم بود داره به سمت آشپزخونه میاد.
قبل از اینکه منو ببینه گفت:
-سلامُ علیکم اُمي
چه لحن عربی با مزه ای داشت.
بعد هم امد گوشه روسری مادرش رو بوسید.
چه رابطه ای داشتن!
زن دایی-سلام علیکم سید علی جان ، خسته نباشی
_سلام
برگشت نگاهی به من کرد
+سلام
بعد هم پا تند کرد و رفت بیرون.
پشت سرش عاطفه اومد داخل آشپزخانه..
+به به چه کردی ساجده خانوم
تزییناتش رو نگاه کنید چشم کور کنه
_اع مسخره نکن..
+مسخره چیه ،، باور کن راست میگم مگه نه مامان!
زن دایی انیه هم نگاهی به تزییناتم کرد و با لبخند حرف عاطفه رو تایید کرد.
عاطفه صندلی میز نهار خوری رو عقب کشید و نشست.. یک دونه خیار برداشت و در حالی ک میخورد گفت :
+خب ساجده فردا شب اول مراسممون هست ... پارسال من خادم بودم....امسال شما هم همراه من خادم میشی.
نگاهی بهش کردم
_یعنی چی؟
+چی یعنی چی!؟ خب ببین ما تو هیئت بیشتر کارمون تو آشپزخونه اس...چای دم می کنیم و ظرف و ظروف رو می شوریم... موقع سخنرانی چایی با خرما پخش می کنم اگر بانی باشه به غیر از این ها باز هم پذیرایی داریم...
بقیه کارا بیشتر با پسراست..
حالا امسال حضرت زهرا (س) هم قسمتت کرده که براش خادمی کنی..ان شاءالله حاجت دلت هم بده
حالادوست داری؟
_برام جالبه...اره دوست دارم
کارم که تموم شد رفتم تویِ سالن کنار حنین نشستم. داشت برنامه کودک میدید.
منم محو تماشای تلوزیون شدم...عاشق برنامه کودک بودم...خیلی دوسش داشتم ..وقتی هم مشغود دیدن می شدم اصلا دیگه تو حال خودم نبودم .
"علیرضا"
سرم توی گوشیم بود و داشتم اخبار رو دنبال می کردم ....نفوذ داعش به دمشق..
لاالهالاالله....خدا شر این حرومی ها رو کم کنه ....
گوشی رو خاموش کردم و رفتم سمت تلوزیون...حنین جلوی تلوزیون داشت برنامه کودک میدید
بوسه ای روی سرش زدم
_حنین جان الان اخبار داره .. داداش اخبار رو ببینه بعد می زنم باشه!؟
+عیب نداره بزن منم اخبار ببینم
تک خنده ای زدم .
_آخه تو رو چه به اخبار.. برو داداشجان
عروسک اش رو برداشت و رفتش سمت بابا..
به ثانیه نکشید که شبکه رو عوض کردم یهو صدای دختر حاج صادق بلند شد
+اعع داشتم میدیدم چرا زدی رفت
برگشتم ی نگاهی بهش کردم .. انگار خودشم خجالت کشید که سرش رو انداخت پایین و رفت.
یعنی نفهمید من به حنین گفتم دارم شبکه رو عوض می کنم...
عجب..
،،،،،،،
"ساجده"
تو اتاق عاطفه نشسته بودم..سرم روگذاشته بودم روی زانوهام
از ظهر از اتاق عاطفه بیرون نرفتم...حتی برای نهار هم گفتم میل ندارم ..اما عاطفه فهمید چرا نمیرم پایین برام غذارو آورد تو اتاق.
تو فکر بودم که عاطفه اومد تو اتاق...
دوباره نگاهش به من افتاد و شروع کرد به خندیدن
_عاطفه نخند.. خیلی خجالت کشیدم
+ساجده اشکالی نداره که...پیش اومده ..دست خودت نبوده که تو دنیای انیمیشن فرو رفته بودی
دوباره شروع کرد به خندیدن
بالشت کنارم رو برداشتم و پرت کردم سمت اش..
با عاطفه وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشا رو خوندیم.
بعد از نماز ، عاطفه نماز استغاثه به حضرت مهدی (عج) رو خوند..انگار زمان خوندنش هم بعد از نماز مغرب و عشا بود.. منم طی نمازی که عاطفه می خوند ، شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا
،،،،،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
ساجده
#پارت_24
بعد از نماز آماده شدیم تا بریم هیئت..
امشب شب اول بود ...مردها از قبل زودتر رفته بودند و قرار بود علیرضا بیاد دنبالمون..
یک مانتوی بلند مشکی پوشی و با روسری مشکی سرم کردم..امشب موهام رو کامل داخل روسری بردم اما خیلی وارد نبودم و هی سرش کج میشد یا موهام میزد بیرون..خیلی بهشون ور رفتم آخر سر عاطفه اومد جلوم ایستاد و با یک لبخند روسریم رو به صورت لبنانی با گیره روسری خودش بست.
تو آینه به خودم نگاه کردم چقدر صورتم گرد شده بود از عاطفه تشکر کردم و باهم رفتیم پایین و سوار ماشین علیرضا شدیم...
پیرهن مردونه مشکی پوشیده بود و آستین هاشو بالا زده بود و هیچ ساعت دستبندی هم دستش نبود فقط یک انگشتر عقیق زرد به دست داشت که بنظرم خیلی زیبا بود...
علیرضا ضبط ماشین رو روشن کرد
الحمدالله که نوکرتم
الحمدالله که مادرمی
الحمدالله از بچگی هام
مادر سایه ی روی سرمی
صلی الله علیک یا فاطمه(س)
صلی الله علیک یت فاطمه(س)
،،،،،،،
+خب امشب ساجده خانم ،طلبیده شده ی مادرم زهرا میخواد چایی بریزه
عاطفه چادرش رو از سرش درآورد
یک مانتو عربیه بلند پوشیده بود و شال اش هم لبنانی بسته بود.
به کمک عاطفه سادات از مردم پذیرایی کردیم..حنین هم با همون چادر مشکی خوشگل اش حلوا پخش میکرد.
تقریبا همه خانوم ها مشکی پوشیده بودن و چادری بودن...خانم هایی که سنشون زیاد بود تسبیح دستشون بود و ذکر میگفتن.... دختر بچه و پسر بچه ها جلو پایِ مادرشون نشسته بودن بیشترشون مشغول بازی با گوشی بودن..
کار نادرستی بود... به نظرم هر مادری وظیفه داره از بچه اش مراقبت کنه و گوشی دادن به بچه های به این کوچیکی قطعا براشون ضرر داره ...
آخرهایِ سخنرانی بود که کار ما تموم شد.. کنار مامان خاتون زن دایی نشستیم تا بقول عاطفه از روضه و مداحی فیض ببریم.
مداح شروع کرد به روضه خوندن
از فاطمه زهرا می گفت
از لحظه ای که بین در و دیوار؛ علی رو صدا میزد...
از لحظه ای که توی کوچه های بنی هاشم؛ سیلی خورد...
از غم علی وقتی یاس پر پرش رو از دست داد...وقتی جلوی چشم هاش ناموس اش رو کتک می زدن....
هرچی مداح می خوند سوز بقیه بیشتر می شد بیشتر گریه و ناله می کردن... همه جا تاریک بود...اشک جمع شده توی چشمم راه باز کرده بود و همینطور میریخت...
دیگه نتونستم طاقت بیارم سرم رو گذاشتم روی زانوهام و بلند بلند گریه می کردم ... انگار که یک درد بزرگی توی سینه ام جمع شده باشه ...
بعد از مداحی سینه زنی کردن
توی مدت سینه زنی بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم .. ی ذره از قرمزی چشم هام کم شد.
،،،،،،،
مراسم تموم شده بود و تو آشپزخونه مشغول شستن ظرف ها بودم..
عاطفه وارد شد.
+اجرت با حضرت زهرا(س) ساجده جان امشب خیلی کمک کردی
_خواهش می کنم کاری نکردم
+ظرف ها که تموم شد بیا بریم راهرو رو خلوت کنیم...
ظرف هارو تموم کردم و رفتم سمت راهرو
در پشتیه مسجد رو باز کردیم و جوان ها و نوجوان ها یاالله کنان داخل می شدن و جعبه های غذا رو روی زمین میزاشتن
علیرضا هم همراهشون اومد داخل .
علیرضا به یک پسر هم سن و سال خودش اشاره کرد
+رسول اون میز رو بیار غذا هارو بزاریم
_چشم سید
علیرضا به عاطفه اشاره کرد که بره پشت در تا خبرش کنه...
+عاطفه من میرم تو آشپزخونه...با من کاری نداری فعلا
_نه عزیزم برو
رفتم تو آشپزخونه.. یک خانمی اومد سمتم
+ببخشید شما فامیل خانواده ی افشار هستین؟
منظورش دایی اینا بود
_بله
سری تکون داد و از آشپزخونه خارج شد..
بی تفاوت نشستم و مشغول مرتب کردن کیفم شدم.
،،،،،،،،
به جز مامان خاتون و زندایی و من و عاطفه و یکی از دوست هاش کسی دیگه ای نبود.
داشتیم سه نفری حسینیه رو جمع و جور می کردیم که زندایی اومد
+بچه ها زود باشید مرد ها میخوان بیان جارو بکش ان معذب ان..
نرگس دوست عاطفه خداحافظی کرد و رفت.
ماهم کارارو تموم کردیم و رفتیم بیرون
،،،،،،،،،،،،،
دایی جلوی در بود رفتیم کنار دایی تا علیرضا هم بیاد و برگردیم...
دایی+دخترا شما هم برید از علی غذاهای خودتون و بگیرید و برگردید
با عاطفه رفتیم سمت آشپزخونه ی آقایون
_میگم عاطفه یوقت کسی تو نباشه
+نه بابا کسی نیست اگر کسی باشه علیرضا خودش نمیزاره بریم داخل
یاالله داداااش کجایی؟
علیرضا+با داخل بچه ها طرف زنونه ان
رفتیم پیش علیرضا
نزدیک به شصت هفتاد تا غذا هنوز مونده بود ...
علیرضا از بین اش غذای من و عاطفه رو داد
عاطفه+خب داداش ما بریم میایی؟
+یک لحظه عاطفه جان!
#سین_میم #فاء_نون