💚💚💚
💚
💚
#پارت_1
هوووف،
خسته شدم دیگه ، دو ساعته یک سره نشستم پای طراحی ، اوووم
ولی علاقس دیگه چه میشه کرد.
از رویِ صندلی بلند شدم که برم ببینم دنیا دست کیه به ساعت نگاهی انداختم خب خوبه، یک ساعتی به اذان ظهر مونده ....
جمعه بود و مامان بابام عادت داشتن صبح جمعه برن سر خاک آقا جون.
سجاد هم ک سرش گرم گلرخ خانووم هست ...حالا اگه اینجا بود میگفت خواهر شوهر بازی در نیار والا مگه دروغ میگم .
رفتم سمت یخچال خیلی گرسنه ام بود و اگر می خواستم تا نهار صبر کنم صد دفعه می مردم و زنده می شدم
چشمم افتاد به کلوچه هایی ک مامان دیروز پخته بود یکیشو برداشتم و دلی از عزا دراوردم .
یک جوری خودمو مشغول کردم تا اذان، الانا بود که مامان و بابا برگردن و بیان خونه.
بلند شدم وضو گرفتم برای نماز
سلام نمازم رو که دادم سر رسیدن
_سلام
مادر_سلام چطوری؟
_خوووب
پدر_سلام
ساجده ، سجاد خونه نیست؟
_نخیر ، صبحی با گلرخ خانوم قرار داشت اوووم انگار میخاستن برن کوه
پدر_چه بی خبر ،بهش گفتی شب خونه مامان خاتونیم ؟
_اخه پدر من ، ما هر هفته جمعه اونجاییم و از بابت سجاد هم خیالت راحت سجاد به طور خودکار راه کج می کنه سمت خونه مامان خاتون
من برم کمک مامان تا سفره رو بندازیم که حسابی گرسنه امه....
بعد خوردن غذا کمک کردم و سفره رو جمع کردیم با اینکه میز غذاخوری داشتیم اما بابا میگفت با خانواده سر سفره نشستن برکتش بیشتره اینم ی سنت بود براشون ....
شروع کردم به جمع کردن ظرفا و اما طبق معمول که از ظرف شستن فراری ام رفتم سمت اتاقم
اخه ظرف شستن،،،، حالم بهم می خورد بشقاب قاشق روغنی اه اه
رفتم رو تختم ولو شدم
اخیییش
خب،،، فردا شنبه بود باید میرفتم مدرسه، هیچ استرسی هم در کار نبود اصولا ادم بی حسی بودم منتظر بودم ی اتفاق بیوفته بعد نگران بشم، نه اینکه نگران بشم بعد اتفاق بیوفته
خودمم منطق ذهنیمو نمیفهمیدم ولی کلا مدل من این بود بی خیال ....
ی کش و قوسی ب بدنم دادم و سعی کردم بخوابم .
با الارم گوشی از خواب بلند شدم همیشه ساعت 6غروب یک الارم داشتم دلیلش هم هر چیزی میتونست باشه
مثلا امروز از خواب بیدارم کرد ، شاید فردا یادم بندازه باید یه کاری رو انجام بدم خلاصه دلیل پیدا میشه .....
از جام بلند شدم موهای تقریبا فر فریم که تا گودی کمرم می رسید رو شونه زدم و بالا بستم . رفتم سراغ کمد لباس هام تا برای شب آماده باشم.
در کمد رو که باز کردم چشمم خورد به سارفون یاسی رنگم که خیلی دوسش داشتم از کمد بیرونش اوردم با یکی از شال های بلندم که تیره تر از سارفونم بود ست کردم و روی تخت گذاشتم
همینطور دست به سینه رو به روی تختم ایستاده بودم و به لباس هام نگاه می کردم ...
خب یادمه یک بار امیر به زن عمو گفته بود رنگ یاسی رو دوست داره ...
خب ب من چه دوست داشته باشه
مگه من برای اون می خوام یاسی بپوشم ... آام یعنی امیرم امشب میاد.
از فکرایی که تو سرم می چرخید خندم گرفت دستام رو آزاد کردم و چون بی کار بودم دوباره رفتم سراغ طراحی هام که قرار بود فردا تحویل بدم. خیلی کم ازش مونده بود.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است