eitaa logo
-رفقای شهیدم-
247 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
بسم‌اللھ.... فعالیت‌این‌کانال‌به‌نیت⇩ شہیدمدافع‌حرم''محسن‌حججی'' شہیدمدافع‌حرم"عباس‌دانشگر" ‌ انسان‌باسوختن‌ساخته‌می‌شود وهرکس‌ازسوختن‌فرارکندخام‌می‌ماند ! _ استادشهیدمطهری ¹•شرایط← @sharayet_14 ²•پاسخگویـے← @pasohk
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《شنبه》
یـه نفـر تـو ایتـا هسـت که یـه تنـه داره گمنـام برای کار میکنـه👊✌️ استـ📲ـوری‌های ،حسینی،مهدوی و مناسبتی میسـازه بیـا و ببیـــن🤩👌 یه نوشته‌هایی درمورد آخرالزمان و ظہور تایپ میکنه⌨🔞••• فصل به فصل و قسمتی|| رمـ📚ـان هم میذاره[واسه اونایی که اهل رمانن🤓] دیگه نگم برات😌 خودت بیا و ببین😉👇 https://eitaa.com/joinchat/1867579578C40db5bcc28 https://eitaa.com/joinchat/1867579578C40db5bcc28
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
⭐️پایان تبادلات گسترده تایم⭐️ کانال هایی که معرفی کردم بهترین کانال های ایتا هستن🏆 تبادلات تایم کانال ناجور معرفی نمیکنه💥 مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه✅ برای اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥 🕹https://eitaa.com/joinchat/1134493859Ceb9628fd81🕹 بعد از مطالعه شرایط اگر شرایط رو داشتید پی وی در خدمتتونم✋🏻 🌺 @time_collection 🌺 یاعلی✌️🏻
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
🔴 از نقشه های شیاطین باخبر شوید🔞👇 ✍ مرد جوانی، تنها در نمازخانه ایستگاه قطار، نشسته بود. با ظاهری خجالت زده، پریشان و پشیمان. او قصد داشت به خاطر گناهی که انجام داده بود، توبه کند. شیاطین، اطرافش جمع شده بودند. همه می کوشیدند او را از تصمیمش منصرف کنند. صدای آزاردهنده ای از دهان هر کدامشان خارج میشد. صدایی بم و کشدار. مثل صدای ضبط شده ای که با دور کند پخش شود. با وجود این، من می توانستم بفهمم که آنها چه می گویند. یکی از شیاطین به او گفت: .... 😳😱 ادامه داستان در کانال زیر سنجاقه👇 https://eitaa.com/joinchat/2530279585C2bafc3b173
ساجده پیراهن عروسکی سرخابی رنگ رو برداشتم و گذاشتم داخل کاور‌....بقیه ی وسایل ها رو هم گذاشتم توی چمدان و خورده ریزها رو هم گذاشتم تویِ کوله ی دمِ دستم قرار بود شبی راه بیوفتیم....نگاهی به وسیله هام کردم و وقتی مطمئن شدم همه چی هست رفتم سراغ گوشیم. شماره ی عاطفه رو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد‌. +سلام ساجده جان _سلام عروس خانوم خوبی شما؟ +مرسی عزیز دلم ، تو راه هستید ؟ +نه... یکی دو ساعت دیگه راه میوفتیم ، خب چه خبرا؟ +سلامتی...خبری نیست _خبری نیست....حالِ آقاتون چطوره؟؟ آقاتون رو با لحن بامزه ای گفتم که عاطفه رو به خنده انداخت +ایشونم خوبه _خب خداروشکر ، لباس هات آماده اس آرایشگاه رفتی؟ +آره لباسم و که گرفتم..آرایشگاه هم فعلا فقط برای اصلاح رفتم _جدی...پس واجب شد بیام ببینمت +حالا تو بیا...کلی باهات حرف دارم _دیگه مزاحمت نشم عزیزم... برو پیش آقاتون باهم زدیم زیر خنده....بعد از خداحافظی با عاطفه ، نگاهم به وسایل طراحیم افتاد...عاطفه دوست داشت بعد از کنکورش نوشته ی روی مزار شهدا رو پررنگ کنه...با این اوضاع فکر نکنم بشه ان شاءالله سری بعد ،،،،،،، بابا رو کرد بهم گفت: +ساجده یِ چند تا ساک میاوردی برم وانت بگیرم برات باباجان خنده دندون نمایی زدم گفتم: _اع بابا عقده هاا +عقد باشه..باید خودتو خفه کنی... یک ساعت یکبار یک لباس، آره؟ با خنده " نه والایی " گفتم و سوار شدیم ،،،،،، زنگ در رو زیدیم رفتیم داخل...عمه طاهره و عمه طیبه هم اومده بودند و بقیه نتونستند بیان. حیاطتشون رو چراغونی کرده بودند که خیلی من رو به وجد آورد...علیرضا جلویِ در ورودی با همه سلام و احوال پرسی می کرد...وارد خونه شدیم مامان خاتون و دایی سید با عموها دور هم بودند...خبری از امیر و عاطفه نبود تا حنین رو دیدم... پرید بغلم.... منم سفت گرفتم اش بوسش کردم _زندایی ، امیر و عاطفه کجان؟ +رفتن حلقه سفارشی شون رو بگیرن...الان هاست که بیان با حنین رویِ مبل نشستیم +ساجده جون آبجیم داره علوس میشه به عروس گفتن اش لبخندی زدم و گفتم: _بله عزیز دلم....من کی ببینم که شما عروس میشی +من میخوام پیش داداش علیرضام بمونم علوس نمیخام بشم نگاهی به علیرضا کردم که با این حرف حنین سرش رو از تویِ گوشی در آورد بهش لبخندی زد لپ حنین رو کشیدم...معلوم بود که خیلی با داداشش جوره سرگرم بازی با حنین شدم نیم ساعتی میگذشت که صدایِ زنگ ایفون بلند شد. امیر و عاطفه از درِ خونه وارد شدن که عمه طاهره شروع به کل کشیدن کرد.... همه با این کارش دست زدن تبریک گفتن بعد که جو آروم شد...خانوما رفتن غذا حاضر کنن....عاطفه رفت داخل اتاق و چادر مشکیش رو با یک چادر رنگی که گل های درشت یاسی و زمینه ی کرمی طوسی مانند داشت سر کرد. دست عاطفه رو گرفتم و کنار خودم نشوندم _به به عروس خانوم خوش گذشت +به خوشی...شما کی امدین؟ _حدود یک ساعتی میشه نگاهی به امیر کردم رو به عاطفه چشمک زدم _خوب تورش کردی عاطفه چشم هاش رو درشت کرد.‌ +من ! اقا پاشنه درو از جا کند... _عجب،،،، عاطفه سادات، تو که با نامحرم سرسنگینی، چطور با آقا امیر ما رفتی بیرون ؟؟ یکم سرخ سفید شد گفت: +نه خب ، آقا امیر نامحرم نیست...به پیشنهاد بابا علیرضا ی صیغه ی محرمیت برامون خوند...تا بعد ان شاءالله عقد کنیم نگاهی به علیرضا کردم _بلده؟؟ +اره آهانی گفتم که عاطفه بحث رو عوض کرد و رفت سراغ درس و کنکور _حالا نتایج کی میاد؟ +تا آخر شهریور انگار حالا پاشو بریم کمک کنیم تا سفره رو بندارن ،،،،،
ساجده برعکس دفعه های قبل، که تو اتاق عاطفه می موندم...این سری تویِ اتاق حنین ساکن شدم. دیشب با حنین کنار هم خوابیده بودیم...انقدر باهاش بازی کردم و قصه گفتم که از خستگی هردومون خیلی زود خوابمون برد. مانتو کیمینویِ صورتی رنگم رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم...کاور لباسم رو همراه با ساک وسایل مورد نیازم برداشتم. قرار بود من و گلرخ همراه عاطفه بریم آرایشگاه.....پتو رو رویِ حنین مرتب کردم در اتاق رو اروم بستم. رفتم پایین...زن عمو ، عاطفه و زن دایی تویِ آشپزخونه بودند.... ساعت 7صبح بود قاعدتا همه در خاب ناز...‌.با لبخند وارد شدم صبح بخیری گفتم جواب گرفتم _خوبی ؟ +ممنون عزیزم _گلرخ کجاست؟ +صبحانه اش رو خورد و رفت آماده بشه زن عمو رو به من کرد گفت: -ساجده جان ان شاءالله قسمت خودت بشه...اون موقع خودم برات جبران میکنم . لبخندی زدم گفتم : _وای نه زن عمو...از این دعاها برای من نکن زن دایی گفت: +چرا عزیزم...در اسلام هیچ بنایی نزد خداوند محبوبتر و ارجمند تر از ازدواج نیست* _فعلا که نوبت عاطفه خانومه بعد از این حرف من ، امیر یا الله کنان وارد شد گفت: -ماشین آمادس! بریم زن عمو+آره برید دیگه، داره دیر میشه _شما برید من میرم دنبال گلرخ +باشه عاطفه با اجازه ای گفت از جاش بلند شد... منم رفتم تو اتاق زندایی اینا _گلرخ بیا امیر جلو در منتظرمونه گلرخ همونطور که وسایل تویِ کیف اش رو میگشت اومد سمت در _دنبال چی میگردی؟ +هاا...هیچی بریم زندایی پشت سرمون یک ظرف آورد و گفت: براتون لقمه گرفتم ببرید بخورید...الان که چیزی نخوردید ضعف می کنید _دستتون درد نکنه...بااجازه تندی کفشامونو پوشیدیم ... سوار ماشین امیر شدیم و حرکت کردیم ،،،،،،،،، امیر جلوی آرایشگاه نگه داشت و روبه عاطفه گفت: عاطفه خانم هروقت کارِت تموم شد زنگ بزن من بیام....منم با علی میرم آرایشگاه..اینجا جایی رو بلد نیستم +چشم ... مراقب خودت باش از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت آرایشگاه بین راه امیر صدام زد +ساجده ازت ممنونم بابت حرف زدنت با عاطفه سادات لطف کردی لبخندی زدم _نیاز به تشکر نیست..حالا من برم عروسِت تنها نمونه از امیر دور شدم و وارد سالن شدم. ،،،،،،،،،، *بحارالانوار،جلد103،ص222
ساجده تو آرایشگاه منتظر امیر نشسته بودیم...نگاهی به عاطفه کردم ..با اون چشم و ابروی مشکی اش خیلی قشنگ شده بود....موهاش رو براش باز گذاشته بودن و گوشه ای از سرش یک تاج گل بود...خیلی قشنگ شده بود...لباس باحجاب و شیکی پوشیده بود...یک لباس بلند سفید طلایی. _واییی عاطفه ماه شدی دختر عاطفه لبخندی زد و چال گونه اش مشخص شد. با انگشت به چال گونه اش اشاره کردم و گفتم: ببین قشنگ ترم شدی ، امیدوارم همیشه بخندی +فدات بشم من ، لطف داری..ان شاءالله قسمت خودت گلرخ از درِ آرایشگاه اومد داخل و خبر داد که امیر اومده....عاطفه روسری طلایی رنگ اش رو با چادر سفید رنگی که زن عمو براش خریده بود پوشید...چادر رو رویِ صورت اش انداخته بود که صورت اش مشخص نباشه....دست اش رو گرفتم و باهم رفتیم بیرون. امیر با کت شلوار طوسی رنگ جلویِ در ایستاده بود....عاطفه رو که دید با لبخند اومد سمتمون....کمی اون طرف تر علیرضا با زن عمو ایستاده بودند. علیرضا از دور با لبخند به خواهرش نگاه می کرد. زن عمو ماشاءالله ای گفت و پولی رو از کیف اش درآورد و دور سر عاطفه چرخوند...امیر دست عاطفه رو گرفت و کمک اش کرد تا سوار ماشین بشه...بقیه هم که رفتند با گلرخ برگشتیم داخل آرایشگاه ،،،،،،، "امیر" نگاهی به عاطفه انداختم که چادر رو رویِ صورت اش انداخته بود....لبخندی به این حجب و حیاش زدم و ماشین رو روشن کردم _خب خانوم من چطوره؟ +شکر خدا ممنون خیلی دوست داشتم باهاش حرف بزنم ولی نمی دونستم چی بگم...عاطفه دستش رو از زیر چادر بیرون آورد و پلاک " یا صاحب الزمان " آویزون شده به آینه جلویِ ماشین رو به دست گرفت...یکم اون رو تو دستش نگه داشت و بعد دستش رو پایین آورد... با صدای آرومی گفت: +آقا امیر ، اگر وقت هست و بقیه معطل نمیشن ، میشه بریم جمکران..بعدش هم بریم گلزار شهدا رو بهش لبخندی زدم _چشم سادات خانم ، وقت هم هست عزیزم ، اونوقت اجازه دارم بپرسم چرا؟ سرش رو پایین انداخت و با همون لحن آرومش گفت: +این چه حرفیه اجازه ی چی! ، نذر داشتم تو روز عقدم برم _آهااان، نذر کرده بودی اگر خدا بهت ی شوهر خوب مثل من داد بری نه؟ خب بریم عزیزم حالا که حاجتت هم گرفتی عاطفه با خنده سرش رو به طرف بیرون گرفت و زیر لب چیزهایی می گفت که متوجه نمی شدم. مسیر رو به سمت جمکران عوض کردم...تویِ راه بعضی وقتا نگاهم میرفت روی پلاک "یاصاحب الزمانی" که با تکون های ماشین بالا و پایین میشد و تو دلم با امام زمان (عج) صحبت می کردم...ازش خوشبختی تمام جوون ها ، و عاقبت بخیری همه رو می خواستم...ازش خواستم به زندگی همه برکت بده...و منو عاطفه هم خوشبخت بشیم...بهش قول دادم مراقب دخترِ مادرش زهرا باشم. "ساجده" بعد از اینکه لباسم رو پوشیدم و زنگ زدم به سجاد تا بیاد دنبالمون...تو آینه به خودم نگاه می کردم...آرایش ملیح دخترونه ای داشتم و موهام رو هم کج چقدر اصرار کردم که برام صاف بکنه نکرد...همه میگفتن حالت موهات قشنگه امیر از قبل پول آرایشگاه رو حساب کرده بود....گوشیم تویِ دستم لرزید و متوجه شدم سجاد اومده...از همه خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
ساجده گلرخ جلو نشسته بود و منم عقب یک لحظه سجاد ایستاد و به جلو خیره شد...دستش رو پشت گردن اش گذاشته بود و ماساژ میداد _چی شد داداش ؟ چرا نمیری +نمی دونم از کجا برم گلرخ شروع کرد به خندیدن رو به سجاد گفتم: _یعنی چی ؟ سجاد تک خنده ای زد +هیچی...راه و گم کردیم...نگران نباش خواهر من الان زنگ می زنم علیرضا پوفی کشیدم و به این زن و شوهر خنده رو خیره شدم. +الو سلام سید...شرمنده..من اومدم دنبال خانوما از آرایشگاه بیارمشون...الان راه و گم کردم ..... +زحمتت میشه داداش ..... -باشه من برمی گردم دم آرایشگاه..شما بیا..خداحافظ گوشی اش رو داد دست گلرخ و گفت: +تا منو دارید غم نداشته باشید...الان علیرضا میاد سری تکون دادم و به بیرون خیره شدم....نزدیک به نیم ساعت بعد BMW علیرضا جلومون ظاهر شد. چه تیپ خفنی هم زده بود....پیراهن یقه دیپلمات سفید با شلوار کتان مشکی....مثل همیشه ، موهاش رو به سمت بالا برده بود اما یکی از تار موهاش ، حالت دار روی پیشونیش افتاده بود. وقتی دیدم داره میاد سمت ما، نگاه ام رو به یک جایِ دیگه سوق دادم ک متوجه نشه...سجاد از ماشین پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت...متوجه نشدم چی میگن...بعدش سجاد به طرف ماشین اومد پشت سر علیرضا حرکت کردیم تا برسیم خونه دایی. ،،،،،،،، حیاط دایی، چراغونی شده بود و میز و صندلی هم چیده بودند.. مرد ها داخل حیاط و خانم ها تو اتاق. کلی شلوغ شده بود. رفتم سراغ مامان که داشت کمک زندایی ، شربت میریخت. _سلام من اومدم مامان جواب سلامم رو داد.. نگاهی به اطراف چرخوندم اما عاطفه رو ندیدم _عروس دوماد نیومدن؟ +نه مادر ، انگار عاطفه نذر داشته شب عقدش بره جمکران و گلزار شهدا. _آهان ، من میرم حاضر بشم رفتم سمت اتاق حنین، گلرخ هم اونجا داشت آماده میشد...با لبخند گفتم: _حالت چطوره زنداداش؟ +عاالی...تو چطوری؟ _منم خوبم....حنین سادات کجاست؟ گلرخ ذوق زده سرش رو به طرف برگردوند +وای ساجده ندیدیش؟!! انقد ماه شده....با اون لباس عروسکیش
💚💚💚 💚 💚 "عاطفه" غروب شده بود و تو راه برگشت به خونه بودیم....خدارو هزار مرتبه شکر کردم... از اینکه مردی رو کنار من قرار داده که باهم هم عقیده هستیم....کنار مزار شهید شفیعی خیلی دعا کردم...شهید شفیعی با اینکه عراقی ها رویِ پیکرش پودر ریختن و سه ماه پیکرشون رو زیر آفتاب گذاشتن اما هیچ تغییری نکرد. صدای امیر من و از فکر بیرون آورد. +عاطفه سادات خانم چقدر طولانی...عاطفه...سادات....خانم با لبخند رو بهش گفتم: _بله +سرِ سفره عقد دعا برای من یادت نره ها لبخندم پهن تر شد _چشم.. مگه میشه یادم بره +چشمت پرنور ، سر مزار شهید شفیعی هم دعا کردی؟ _آره خیلی....این شهید و میشناسی؟ +نه...شهید دفاع مقدسه؟ _آره...یادم بنداز کتاب هنوز سالم است رو بهت بدم بخونی...مربوط به همین شهیده +هنوز سالم است... ،،،،،،،، با امیر سر سفره عقد نشسته بودیم...امیر ادامه محرمیت رو بخشید و عاقد شروع کرد به خواندن خطبه...کمی استراس داشتم ولی دلم قرص بود...یادمه شب خاستگاری وقتی عمو محمد اینا رفتن علیرضا اومد به اتاقم و مثل یک دوست کمکم کرد تا انتخاب درستی داشته باشم. به آیه های قرآن نگاه می کردم و زیر لب زمزمه می کردم 🌼وَاللهُ جَعَلَ لَکُم مِن اَنفُسِکُم اَزواجاََ وَ جَعَلَ لَکُم مِن اَزواجِکُم بَنینَ و حَفَدَه وَ......🌼 🌼و خدا برای شما همسرانی از جنس خودتان قرار داد و از همسرانتان ،فرزندان و نوادگانی پدید آورد و ....🌼 وقتی به خودم اومدم....نوبت بله دادن من شده بود..نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _بسم الله الرحمن الرحیم...با اجازه آقا امام زمان (عج) و پدر مادرم و بزرگتر ها بله صدایِ دست و کل بلند شد و بعد هم نوبت به امیر رسید. نامحرم ها همه بیرون رفته بودند و من با همون لباس بلند سفید حریرم با آستین های بلند طلایی نشسته بودم...نگاهم به حلقه ی تویِ دستم بود و براندازش می کردم که سایه ی یک نفر رو احساس کردم...علیرضا بود +تبریک میگم بهتون بعد هم رو به امیر کرد و به شوخی گفت: +ای امیرآقا...مثل چشمات از خواهرما مراقبت کنی ها حواسم بهت هست بعد سه نفری زدیم زیرِ خنده علیرضا جلو اومد و پیشونی من رو بوسید +ان شاءالله خوشبخت بشی آبجی کوچیکه با بغض سری تکون دادم وگفتم: _ممنون داداش از تویِ جیب اش کاغذی رو درآورد و گذاشت تویِ دستم چشم هاش رو باز و بسته کرد و بعد از اینکه دوباره بهمون تبریک گفت رفت. ،،،،،،، مهمان هامون رفته بودند...خودمون و مسافر های شیرازمون فقط بودند که مرد ها تو حیاط خوش و بش می کردند...ساجده از دور چشمکی برایم زد و اومد کنارم نشست. _ببخش ساجد جان خیلی زحمت کشیدی امشب...خسته شدی +نه عزیزم...خسته ی چی...تازه میخوام برم دوربینم رو هم بیارم چند تا عکس یادگاری بندازم... وَ فلش ام هم بیارم😌 سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم...که ادامه داد: _میگم عاطفه؟ اون کاغذه که داداشت بهت داد چی بود!؟ لبخندی از یادآوری هدیه ی علیرضا رو لب هام سبز شد. _سفر مشهد..دستش درد نکنه واقعا نیاز داشتم. +آها..خوش بگذره _قربونت عزیزم ،،،،،،،، "علیرضا" تو حیاط بودیم که یهو صدای آهنگ از تویِ خونه بلند شد...یکم تعجب کردم...آهنگ هاشم خیلی مناسب نبود....ممکن بود همسایه ها هم اذیت بشن..ناراحت بلند شدم رفتم کنار بابا و خودم رو مشغول کردم ،، آخرشب بود و همه در شُرُف خواب بودن...با حنین تویِ حیاط بودیم....حنین رویِ پام نشسته بود و داشت با ذوق از نرگس، دختر فامیلمون که هم سن و سال خودش بود تعریف می کرد...منم با هیجان سرم رو بالا پایین می کردم و به حرفاش گوش میدادم. همینجور داشت می گفت که حس کردم کسی پشت سرمه...عاطفه بود. اومد کنارمون نشست و اونم مثل من با ذوق به حرفای حنین گوش میداد و لبخند میزد. حنین که حرف هاش تموم شد عاطفه نگاهی به من کرد..انگار میخواست حرفی بزنه. با لبخند گفتم: _جانم آبجی سرش رو برگردوند +هیچی نگاهی بهش انداختم...از گوشه چشم بهم نگاه کرد و گفت: +خب داداش منم ناراحت شدم..آهنگ ها خیلی مناسب نبود _وا عاطفه سادات😐، مگه من حرفی زدم بعدش با خنده گفتم: حالا کی زحمتشو کشیده بود +ساجده _دختر آقا صادق؟ +بله...حالا اشکال نداره که...نمی دونست متعجب بهش نگاه کردم.. عاطفه دست هاشو زیر چونه اش گذاشته بود و به کف حیاط خیره شده بود...لبخندی زدم...جلوتر رفتم و به شوخی آروم زدم تو صورت اش. یهو از جا پرید.. +اععع علی خنده ام رو جمع کردم... صدام و نازک کردم و ادا اش رو درآوردم _اععع علی هردوشون زدن زیرِ خنده...چی بهتر از این بود که ببینی دو تا از عزیزترین های زندگیت اینجوری از ته دل بخندن حنین روبه روی عاطفه نشست و گفت: +آبجی امشب خیلی خوشگل شده بودی +قربونت برم من...تو که خودت مثل ماه شده بودی و هستی عروسک حنین خنده ی دلنشینی کرد +نه تو خوشگل تر بودی _آقا اصلا امشب من از همتون جذاب تر بودم عاطفه صداشو کلفت کرد و گفت: +چیی مییگی
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
⭐️شروع تبادلات گسترده تایم⭐️ 👇🏻شرایط عضویت👇🏻 1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻 2⃣آمارتون ۱۰۰+ باشه💪🏻 3⃣در اینفو تب عضوباشید✌️🏻 جذب بستگی به بنرتون داره💥 بیشتر از ۵۰جذب هم داشتم😳🔥 برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفو تبادلات عضو باشید"سنجاقه" 🕹https://eitaa.com/joinchat/1134493859Ceb9628fd81🕹 بعد از مطالعه شرایط اگر شرایط رو داشتید پی وی در خدمتتونم✋🏻 🌺 @time_collection 🌺 یاعلی✌️🏻
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
{بسم‌ رب‌ الشہدا و صدیقین توجہ! توجہ! ❢ 😍❤️ این یڪ دعوت‌نامہ از طرف شہید است شما از طرف محمودرضا بیضایی دعوٺ شده‌اید بہ بہترین ڪانال شہید در ایتـا ❢ 📲✔️ اولیـن شخصے ڪہ بـعـد از چندیـن مـاه در سوریه چراغ‌‌‌هاے حرم حضرٺ زینبـــ را روشن ڪرد ! ❢ ♥️💡 شہیـدۍ ڪہ بہ خاطر جـهـاد و دفـاع از حـرمـ عـمـہ‌‌ سـادات از خـانواده و دخـتـر خردسالش ⇐ڪوثر‌⇒ گذشٺ ! ❢ 😔💕 شہیدۍ ڪہ حاجٺ شـهـادٺ بسیارے از شهدا را داده بود و برخے از شہدا همچون شہـیـد محمدرضا دهـقـان علاقہ وحسین معزغلامی ارادت ویژه‌اے بہ او داشتند ! ❢ 🌿📿 شـہیدۍ ڪہ جـملہ‌ هاۍ طلایـے‌ او باعثــ ٺغییر و تحول خیلے‌ها شد ! کانال شهیدبیضائی 🦋👇 @Shbeyzaei_313 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️https://eitaa.com/joinchat/3816030291Ca12737f86a قرارگاه شهیدبیضایی 🌱 💚😻💚 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ اگر مے‌خواهے همچون شہدا زندگے ڪنے و راه و رسمـ و سیــره شہـدا را در زنـدگے اٺ الگو و سرمشق قرار دهے این دعوت‌نامہ را رد نڪن و به ڪانال شہید بزرگوار بپیوند !
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
سلام کانال مداحی میخواید👇👇 خوب بیا توکانال ما 👑GestaltEulogy@👑 بهترین کانال مداحی هرنوع مداحی در این کانال است👌👌 🎁راستی شماره وحید شکری و محمود کریمی میخوای در کانال گذاشتیم 🎁 پس سریع بیا ᪣فقط ۱۰نفر عضو کن تو کانال شماره هر مداح رو میخوای میدیم ᪣ ༒‌با مدرک༒◥ٰٰٰٖٜٖٖٜ۬⃟◣◢ٰٰٰٖٜٖٖٜ۬⃟◤◥ٰٰٰٖٜٖٖٜ۬⃟◣◢ٰٰٰٖٜٖٖٜ۬⃟◤◥ٰٰٰٖٜٖٖٜ۬⃟◣◢ٰٰٰٖٜٖٖٜ۬⃟◤ ⫹⫺راستی کلی شگقتانه دیگه که در کانال گذاشتیم⫹⫺ ❖مداحی بازکن سابق سید مهدی سید سالحی پرسپولیس در اتوبوس ❖ ⌬بنایی کردن مداح کربلای مختاری⌬ ⊛حضور علی دایی در هیئت⊛ ⟁بیهوش شدن عبدالرضا هلالی در وست هیئت⟁ ꙮحضور محمد رضا گلزار در هیئت هلالیꙮ ❖ مداحی خوندن بهنام بانی در هیئت ❖ ❖لخت سینه زدن مهران غفوریان در هیئت❖ ⌬تلاوت قرآن توسط بهنام بانی⌬ ◉تمرین کردن امیر بورمند در خانه اش◉ ❖بوسیدن پای نریمان پناهی توسط وحید شکری❖ ⌬مداحی کردن محسن ابراهیمی⌬ ⟁افقانی خوندن سید مجید بنی فاطمه⟁ ྿وکلی فیلم های دیگر وکلی شماره مداح ها྿ ادرس کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/GestaltEulogy
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 : در شبکه های اجتماعی فقط به فکر خوشگذرانی نباشید.☝️ شما افسران جنگ نرم هستید🍃 و عرصه جنگ نرم، و می طلبد..✌️ جنگ نرم مرد میخواهد.... دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم... 🔴کانالی خاص با مطالبی خاص👇 اگر مرد راهی بسم الله👇 🌍🇮🇷 ✌️ ➡️@gamedovomeenqelab 📣تلگرام ↙️ 🔵https://t.me/joinchat/SWvK519Zubnkgn5- 📣 ایتا ↙️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff 📣 اینستاگرام ↙️ ⚫️https://www.instagram.com/p/CdDcV_hLySc/?igshid=MDJmNzVkMjY=