eitaa logo
کانال محتوای تبلیغی معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها
2.9هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
*این کانال محتوای تبلیغ عمومی می باشد که توسط اساتید و مبلغان تولید شده و با توجه به مناسبت های تبلیغی بارگذاری می شود.* «کپی مطالب به همراه لینک» @mohtavayetablighJameaAlZahra «.« ارتباط با ادمین».» @admin_mobaleghan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚شرح تفسیر سوره‌ی حمد امام خمینی (ره) توسط استاد اصغر طاهرزاده 🕋 در یگانگی حامد و محمود - قسمت شصت و یکم 📚 خلاصه بحث ↙️ 👈« اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ » یعنی خداوند نور وجود آسمان و زمین را به آنها داد. 👈خداوند در امکان مخلوقاتش خودش را نشان می دهد، برای همین شما به اندازه امکانتان خدا را نشان می دهید. 👈شما که در نماز می گویید بسم الله... یعنی خداوند به اسم نور الله ظهور کرده است حالا الحمد الله... هر چه زیبایی و حمد هست مال آن اسم است، یعنی اسم الله که تجلی ذات است به جامعیت. ⏭ لینک جلسه قبلی: https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra/22060
🌷قسمت سی و دوم🌷 امدم و دیدمش. یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب. مادرت را صدا زدی. آمد. از ذوق کردن تو ذوق کرد:((مصطفاست دیگه، آدم رو غافل گیر می کنه!)) فکر نمی کنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد. رفتی و جایی را اجاره کردی. دوستی که قرار بود با تو شریک شود، منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی. پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید‌. اوایل کارگر نداشتید. من و تو، مادر و پدرت با مامان و بابای من. گاوداری در شاهد شهر بود و ده کیلومتر با شهریار فاصله داشت. نگهداری و محافظت از آنجا سختی زیادی داشت، چون گوساله هارا باید شیر می دادی. از گاو داری هایی که گاو شیری داشتند، شیر می خریدی، گرم می کردی و با شیشه و پستانک به گوساله ها می دادی. برای رونق گاوداری، نیسان را فروختی و یک موتور خریدی. بیشتر روزها من و تو کلاه کاسکت می گذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستان و گرمای تابستان از خانه می رفتیم تا گاوداری. می توانستی از پدرم، برادرت یا پدرت ماشینشان را قرض کنی، اما غرورت اجازه نمی داد. کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری. پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم. فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هر کسی شنید، سرزنشت کرد: ((پاترول بنزین زیاد می سوزونه آقا مصطفی!)) اما تو کم نیاوردی: ((لابد یه حکمتی توی این خرید بوده!)) رفته بودیم اندیشه سر بزنیم. موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمی توانست ماشین را در بیاورد. تو آن را بکسل کردی و در آوردی. حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟ اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقا جرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت می کرد، اما من بخاطر خدا این کار رو کردم. بعدها هم یک میلیون دادی و آن را گاز سوز کردی. با آن، ده پانزده نفر از بچه هایت را سوار می کردی و می بردی گردش. کارهای پایگاه را هم با همین پاترول ،یا خودت انجام می دادی یا می دادی دست بچه هایت و آن ها انجام می دادند. هنوز برای گاوداری کارگر نگرفته بودی. هر شب یکی از بچه های بسیج می رفت پیش گوساله ها. تو هم صبح ها می رفتی برایشان علف می ریختی و آن کسی را هم که شب مانده بود برمی گرداندی. شبی گفتی: ((امشب کسی نیست بره گاوداری، وسایل فاطمه رو بردار خودمون بریم.)) _ اونجا گاوداریه مصطفی ! اگر حشره ای فاطمه رو بزنه؟ _ بد به دلت نیار، بسپار به خدا. رفتیم. غروب مادرت زنگ زد : ((کجایین شما؟)) _ گاوداری. شبم همین جا می خوابیم! _ می خوابین! اگه بچه رو حشره ای نیش بزنه چی؟ راه بیفتین بیایین همین حالا! مادرت حرص می خورد و تو می خندیدی. آن شب همان جا ماندیم. بو و صدا اذیتم می کرد. ما در اتاق سرایداری بودیم. دم صبح خوابم برد. چشم که بازکردم دیدم رفته ای نان داغ خریده ای و از گاوداری بغلی که مرغ و خروس داشت، چند تخم مرغ رسمی گرفته ای و با چای ساز جهیزیه ام که آورده بودی تا برای گوساله ها شیر بجوشانی چای درست کرده ای. چه چایی ای! ظهر برگشتیم خانه. بعدها یک کارگر افغانی پیداکردی و در همان اتاقک به همراه زنش جایشان دادی. گاه می رفتیم شام و ناهار پیش آن ها. آن قدر با آن کارگر افغانی خوب بودی که هرچه دستت می آمد می بخشیدی به او. حتی گفتی: ((قراره بچشون بدنیا بیاد، ما که می خوایم هدیه بدیم، بهتره سیسمونی بدیم.)) _ فکر میکنی یک قرون دوزاره آقا مصطفی؟ _ هر چی میخواد باشه من که تصمیمم رو گرفته‌م! آن هارا با خودت بردی کهنز و تخت، کمد، ننو، پوشک، لباس و اسباب بازی خریدی و دادی بردند. داخل گاوداری یک زمین خالی بود که در آن یونجه کاشتی و چند تا مرغ و خروس هم خریدی. وقتی گوساله ها را با دست خودت شیر می دادی، از ذوق تو ذوق می کردم. از دور می ایستادم و تماشایت می کردم. فاطمه را بغل می کردی و پیش آن ها می بردی. اولین گوساله را که بزرگ کردی و فروختی، گریه ات گرفت و گفتی: ((این رو به نیت مامانت خریدم که سیده، پولشم برای او.)) از فروش هدیه های تولد فاطمه هم گوساله ای برای او خریدی. آن را بزرگ کردی و فروختی. می خواستی برای فاطمه حساب باز کنی، اما درگیر مشکلات اقتصادی شدی و نتوانستی. درگیری ها تمامی نداشت، اما ایمان و توکل تو هم بی انتها بود. ادامه دارد ....✅🌹
🌷قسمت سی و سوم🌷 تازه به آپارتمان دو خوابه ۵۹ متری در اندیشه اسباب کشی کرده بودیم که یک روز صبح کارگر گاوداری تماس گرفت: ((آقا مصطفی بدبخت شدیم،گوساله هارو دزد برد!)) یازده گوساله به سن فروش رسیده بود. آنها را در آخوری جا داده بودی و قرار بود همان روزها بفروشی. اما دزدهای مسلح، شبانه به آخور زده و همه را برده بودند. کارگر افغانی هم می گفت: ((چون دزدا مسلح بودن، نتونستم از اتاق بیرون بیام.)) شکایت کردی اما بی فایده بود. چند بار از کلانتری زنگ زدند که دزد احشام در اطراف کرج پیدا شده، بیا شناسایی. می گفتی: ((من اونجا نبودم.)) می گفتند: ((راهش همینه باید شناسایی کنی و بگویی که اینان!)) _ چطور متهم کنم وقتی یقین ندارم؟ تدریجا مایوس شدی و از گاوداری دلسرد. باید ۲۲ میلیون تومان برای جمع کردن گاوداری ضرر و زیان داده می شد. البته آنجا را به صورت سهامی راه انداخته بودی. آن روزها خجالت زده بودی و کمتر صحبت می کردی. در خودت بودی، زود عصبی می شدی و سر هر مسئله ای جوش می آوردی. اداره آگاهی می گفت: ((از سرایدارت شکایت کن.)) می گفتی:((چطور این کار رو بکنم؟وقتی زنگ زد و خبر داد، اول چیزی که بهش گفتم این بود حالش خوبه؟براش اتفاقی نیفتاده؟ حالا بیام ازش شکایت کنم؟)) بقیه گوساله ها را فروختی و مقداری از بدهی را دادی. هر چه طلا داشتیم فروختیم و باقی مانده بدهی را هم صاف کردی. حالا فقط از راه فروش برنج در امد داشتی، پدرم از شمال می آورد و تو بازاریابی می کردی و در سودش شریک می شدی. روزگار اینجور می گذشت، اما با همه بالا و پایین ها ندیدم ناشکری کنی. پژاک در کردستان غائله بر پا کرده بود و همین کافی بود تا تو تلاش کنی که خودت را آنجا برسانی. پیگیری کردی: ((گفتن فقط بچه های صابرین رو می فرستیم.)) گفتم: ((یعنی باید همیشه دنبال درگیری و استرس باشی؟)) _ همیشه که درگیری نیست خانم! _ بیا برو سر یک کار ثابت مثل سپاه یا آتش نشانی که دوست داری! _ بعضی جاها شرط سنی داره و من یکی دوسال سنم زیاده، مدرک پایان خدمتم می خوان. به همین آتش نشانی پارک چیتگر مدارکم رو دادم، ولی کارت پایان خدمت می خوان. _ بابا داره برای سپاه تلاش می کنه شاید اونجا درست بشه. _ خیال می کنی برم سپاه، می رم قسمت اداری؟ تازه کارت پایان خدمتم ندارم! _ میدونم اگه وارد سپاهم بشی میری تو سخت ترین و پر استرس ترین جاها کار می کنی تا من حرص بخورم و حالم جا بیاد! راستی تازگی که کارت پایان خدمت نشونم دادی! آقا مصطفی دنبال درد سر می گردی؟ _ بله درست کردم ، اما کو نتیجه؟کارت داداش رو گرفتم و عکس خودم رو چسبوندم روش. پرونده ام که به جریان افتاد از فرمانده صابرین گواهی اعلام نیاز و پذیرش گرفتم، اما تا نوبت به من رسید، آسمون تپید و غائله ختم شد. بعدها به سپاه رفتی. معاینات پزشکی را که انجام دادی، مصاحبه کردی، اما ایراد گرفته و گفته بودند: ((اینجا نوشتی سربازی نرفتی، اما کارت پایان خدمت توی پرونده ته. با توجه به جعل اسنادی که کردی حق ورود به سپاه رو که نداری هیچی، تازه باید به مراجع قضایی هم معرفیت کنیم.)) _حالا که دارین من رو بازخواست می کنین شهید فهمیده رو هم بیارین و بپرسین چرا توی شناسنامه‌ش دست برد؟ همون طور که او جعل امضا کرد، منم کردم تا برم لب مرز برای دفاع از دین و کشورم. بعدم که به اون قافله نرسیدم و سفره بسته شد، بی خیال کارت شدم و تو فرمم حقیقت رو نوشتم. گفته بودند: ((باید ببینیم کمیسیون چی می گه.)) اما تو بی اجازه زدی به جاده عشق. اینطور موقع ها صبوری در مرام تو نبود آقا مصطفی! زندگی در آپارتمان ۵۹ متریِ اندیشه جالب بود. آن روزها پاترول داشتیم. برای ماه رمضان حاج آقایی را دعوت کرده بودی که در منطقه ملت کهنز، به حسینیه برود. صبح ها با ماشین او را می بردی و شب ها بر می گرداندی و تمام ماه رمضان خانه ما بود. عید فطر که شد گفتی: ((حاج آقا بطحایی، خانمتون رو هم بیارین چند روزی مهمون ما باشین.)) حاج آقا خانمش را هم آورد. روزها من و خانم او در خانه بودیم و تو و او می رفتید دنبال کارهای بسیج. ایامی که درس طلبگی می خواندم، بچه ها شوخی می کردند: ((سمیه از هر چی دست بکشه از غذا درست کردن برای شوهرش دست نمی کشه. بابا جون دو وعده ای درست کن!)) ادامه دارد...✅🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بارالها ... یوسفـ❤️ـ ما شیعیان‌ ... کی خواهد آمد؟؟؟ سلام‌ یوسفـ❤️ـ ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان‌ فراموش نشه🌺 🍀امام علي عليه السلام : ☘️المُواصِلُ لِلدُّنيا مَقطوعٌ 🌱آن كه به خاطر دنيا پيوند برقرار كند، پيوندش گسستنى است 📚غرر الحكم، ح 628
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه میکنیم ثواب تلاوت این صفحه از قرآن کریم را به ائمه ی بقیع علیهم السلام 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍁🌷🍁 🌷دعای روز سه شنبه 🍁بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌷الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ الْحَمْدُ حَقُّهُ كَمَا يَسْتَحِقُّهُ حَمْدا كَثِيرا وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّي 🍁وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ الشَّيْطَانِ الَّذِي يَزِيدُنِي ذَنْبا إِلَى ذَنْبِي وَ أَحْتَرِزُ بِهِ مِنْ كُلِّ جَبَّارٍ فَاجِرٍ وَ سُلْطَانٍ جَائِرٍ وَ عَدُوٍّ قَاهِرٍ 🌷اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ جُنْدِكَ فَإِنَّ جُنْدَكَ هُمُ الْغَالِبُونَ وَ اجْعَلْنِي مِنْ حِزْبِكَ فَإِنَّ حِزْبَكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ، وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَوْلِيَائِكَ فَإِنَّ أَوْلِيَاءَكَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ 🍁اللَّهُمَّ أَصْلِحْ لِي دِينِي فَإِنَّهُ عِصْمَةُ أَمْرِي وَ أَصْلِحْ لِي آخِرَتِي فَإِنَّهَا دَارُ مَقَرِّي وَ إِلَيْهَا مِنْ مُجَاوَرَةِ اللِّئَامِ مَفَرِّي وَ اجْعَلِ الْحَيَاةَ زِيَادَةً لِي فِي كُلِّ خَيْرٍ وَ الْوَفَاةَ رَاحَةً لِي مِنْ كُلِّ شَرٍ 🌷 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ تَمَامِ عِدَّةِ الْمُرْسَلِينَ وَ عَلَى آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ أَصْحَابِهِ الْمُنْتَجَبِينَ 🍁وَ هَبْ لِي فِي الثُّلَثَاءِ ثَلاثا لا تَدَعْ لِي ذَنْبا إِلا غَفَرْتَهُ وَ لا غَمّا إِلا أَذْهَبْتَهُ وَ لا عَدُوّا إِلا دَفَعْتَهُ بِبِسْمِ اللَّهِ خَيْرِ الْأَسْمَاءِ بِسْمِ اللَّهِ رَب الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ أَسْتَدْفِعُ كُلَّ مکروه أَوَّلُهُ سَخَطُهُ وَ أَسْتَجْلِبُ كُلَّ مَحْبُوبٍ أَوَّلُهُ رِضَاهُ فَاخْتِمْ لِي مِنْكَ بِالْغُفْرَانِ يَا وَلِيَّ الْإِحْسَان 🌷🍃🌷 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra🌷🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر پر ماجرا 11.mp3
6.63M
۱۱ ✍دلت را به عبادات و خیراتت قُرص نکن! بتــرس❗️ نکند امانت دار خوبی نباشی، و لحظه ی رفتن؛ قلبت مطمئن و روحت دارا نباشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚شرح تفسیر سوره‌ی حمد امام خمینی (ره) توسط استاد اصغر طاهرزاده 🕋 معنای هجرت به سوی خدا - قسمت شصت و دوم 📚 خلاصه بحث ↙️ 👈حضرت حق به همان دلیل که بی نهایت وجود است همه جا خودش هست؛ و مظاهر ظهوری از آن حقیقت جامع کمالات هستند، به صفت خاص. 👈خداوند در گُل به صفت جمیل نیامده است، بلکه به خودش آمده، اما در مظهریت گل این صفتش نسبت به شما آشکار می شود. 👈با اسمِ الله حمد واقع می شود، به این معنا که اسمُ الله که همان حق است به تجلی به جامعیت همه کمالات در هر جا در صحنه است. ⏭ لینک جلسه قبلی: https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra/22075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرح بیانیه گام دوم، جلسه اول، حجت الاسلام مهران شفیعی.mp3
2.75M
بسم الله الرّحمن الرّحیم الحمدلله ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا محمّد و آله‌ الطّاهرین و صحبه المنتجبین و من تبعهم باحسان الی یوم الدّین. از میان همه‌ی ملّتهای زیر ستم، کمتر ملّتی به انقلاب همّت میگمارد؛ و در میان ملّتهایی که به‌پاخاسته و انقلاب کرده‌اند، کمتر دیده شده که توانسته باشند کار را به نهایت رسانده و به‌جز تغییر حکومتها، آرمانهای انقلابی را حفظ کرده باشند. امّا انقلاب پُرشکوه ملّت ایران که بزرگ‌ترین و مردمی‌ترین انقلاب عصر جدید است، تنها انقلابی است که یک چلّه‌ی پُرافتخار را بدون خیانت به آرمانهایش پشت سر نهاده و در برابر همه‌ی وسوسه‌هایی که غیر قابل مقاومت به نظر میرسیدند، از کرامت خود و اصالت شعارهایش صیانت کرده..... ادامه دارد... 🎤 حجت الاسلام مهران شفیعی 🍂🍃🍂🍃🍂 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra 🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جنگی که با جنگ.pdf
85.7K
🔖عنوان: «جنگی که با جنگ‌های قبلی فرق دارد.» بسم الله الرّحمن الرّحیم 🖌باید از خود پرسید: این جنگ که با طوفان الاقصی شروع شده، قرار است به کجا ختم شود؟ چرا اسرائیل آینده ندارد؟..... 🔸 طاهر زاده 🍂🍃🍂🍃🍂 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra 🍃🍂🍃🍂
🌷قسمت سی و چهارم 🌷 _ یعنی غذای مونده بدم شوهرم؟ می گفتند: ((شوهر ذلیلی خواهر! چی کارت کنیم؟) ) چون بچه شیر می دادم، نمی توانستم روزه بگیرم. صبح که می رفتید ظرف های سحری را می شستم، ناهار برای خودم آماده می کردم و افطار برای شما و شب ها هم سحری را. بعد ماه رمضان مهمانمان را رساندیم قم. سال بعد دو ماه شعبان و رمضان آمدند. برای اینکه راحت باشند گاهی آن ها را در خانه خودمان می گذاشتیم و می رفتیم منزل مادرم. این طوری راحت تر بودم. چند روزی که کولر خراب بود، وقتی که از گرما بیحال بودم و به خاطر حضور حاج آقا مجبور بودم با چادر و مقنعه و جوراب باشم کلافه تر هم می شدم اما همه این ها با عشق تو ساده می شدند و قابل حل. رمضان سال ۱۳۹۰ بود که با حاج آقا بطحایی و خانمش رفتیم پارک. فاطمه و پسر حاجی را برداشتید و به اتفاق حاجی رفتید در پارک دوری بزنید، ولی زود برگشتید. آهسته پرسیدم: ((چی شد؟)) گفتی: ((باورت میشه سمیه؟ اونجا آهنگ بچه گونه گذاشته بودن. حاج آقا برگشت، چون عقیده داره صدای آهنگ در روح بچه تاثیر بد می گذاره.)) همان سال، در ماه رمضان، استخری را اجاره کرده بودی و کنار استخر میزی گذاشته بودی برای حاج آقا بطحایی که از ساعت دوازده شب تا نزدیکی های سحر، به مسائل شرعی مراجعان پاسخ دهد. در خانه منتظر ماندم تا برای سحری بیایید. اگر دیر می کردی سحری نمی خوردم و بدون سحری روزه می گرفتم. حال و روزم را که می دیدی سعی می کردی شب بعد به موقع به خانه برگردی. حتی یک شب چنان با عجله برگشته بودی که کارهایت غافلگیرم می کرد، اما دیوانگی هایت را دوست داشتم. تو آدم پیش بینی نشده ای بودی و من تو را با همه ویژگی هایت دوست داشتم. همین که بودی، همین که به صدایت گوش می کردم، طرز صحبتت، تکه کلامت، نگاه کردنت، خندیدنت، نظر دادنت، پیشنهادها، طرز فکرت، حتی اخم ها و مخالفت هایت. این اسمش چی بود؟ عشق؟ اگر عشق ، پس من روز به روز بیشتر عاشقت می شدم. یک شب برای شام همه فامیل دعوت شدیم به پارک جوانمردان. بعد شام گفتی: ((میای بریم کمی قدم بزنیم؟)) فاطمه را بغل کردم و رفتیم تا قدم بزنیم. درحال قدم زدن بودیم که تلفنت زنگ زد. حاج آقا بطحایی بود که همراه خانمش از مشهد آمده بودند تهران و حالا می خواستند بروند قم. گوشی را که قطع کردی گفتی: ((میای اونا رو برسونیم قم؟)) _الان؟ با بچه؟ من فقط یک پیراهن اضافه برای فاطمه همراهمه! _مهم نیست! اگه لازم شد سر راه می خریم، فقط سریع راه بیفت! از مهمان ها که با تعجب نگاهمان می کردند، خداحافظی کردیم و رفتیم دنبال سید بطحایی و خانم بچه شان و آن ها را سوار کردیم و رفتیم قم. نیمه شب رسیدیم خانه مادرزن سید. شب آنجا خوابیدیم و فردا سید و خانمش وسایلشان را جمع کردند و عازم نجف شدند. ما هم رفتیم حرم زیارت و بعد هم بازار. یک چادر عربی برایم خریدی که مدام می گفتم: ((آقا مصطفی من از این چادرا سر نمی کنم.)) و تو اصرار می کردی: ((اتفاقا خیلی بهت میاد!)) بعد هم مرا بردی رستوران، ناهارمان را که خوردیم راه افتاد. نزدیکی های حسن آباد تسبیحت را درآوردی و استخاره پشت استخاره: «چی کار می کنی آقامصطفی؟ تصادف می کنی ها!» ۔ میای بریم مشهد؟ خوب اومد! -مشهد؟ اونم حالا؟ انگار خبر نداری دو روز دیگه عروسی سجاده، هنوز لباسم رو پرو نکردم! اما امام ما رو طلبیده، سه بار گرفتم، هرسه بار خوب اومد! به بزرگراه آزادگان که رسیدیم، به جای اینکه به طرف شهریار بپیچی پیچیدی طرف اتوبان امام رضا علیه السلام و رفتی به طرف مشهد. یک شب انجا ماندیم، صبح رفتیم زیارت و چرخی در مشهد زدیم و دوباره حرکت به سوی تهران. هرجا صدای اذان می شنیدی، می ایستادی برای نماز. نرسیده به آزادی، بزرگراه فتح، پارک المهدی نگه داشتی و صندلی ات را عقب دادی و خوابیدی، هرچه گفتم دو قدم مونده به خونه، گفتی: ((نای حرکت ندارم، نذار مسافر امام رضا تلف شه.)) وقتی چیزی را می خواستی، کسی نمی توانست رأی تو را بزند. پشت فرمان خوابت برد و من بچه به بغل پلک نزدم. همان طور که نگاهت می کردم، سعی می کردم حدس بزنم داری چه خواب خوشی می بینی که گوشه لبت اینطور لبخند پر پر می زند. جنگ در سوریه مدت ها بود که شروع شده بود و این حال تو را بد می کرد. حالا ذهنت از استخر داری و برنج فروشی و رفتن به پایگاه و درس و مشق رفته بود سراغ سوریه. _ باید هر طور شده برم پدر تکفیریا و داعش رو در بیارم! نگرانت بودم. از این فکر تازه، از این خیره شدن به اخبار تلویزیون ، از این عشقی که ممکن بود بال و پرت را بسوزاند. زمزمه هایت شروع شد... ادامه دارد ...✅🌹
📘 🖤امشب در ویدیوهایی که از مردم مظلوم فلسطین به دستمان می‌رسد یک جمله با فریاد تکرار می‌شود... «حَسبُنَا اللهُ وَ نِعمَ الوَکیل» این جمله مربوط به آیه ۱۷۳ سوره‌ی آل عمران است. بعد از آنکه مسلمانها از جنگ اُحُد، ناموفّق، مجروح، خسته، کوفته، شهیدداده، و مصیبت‌زده برگشتند، یک عدّه از منافقین افتادند بین مردم که شما اینجا نشسته‌اید، امّا دشمنها آنجا حاضرند، نزدیک مدینه یک جایی اجتماع کرده‌اند و بزودی حمله میکنند پدر شما را درمی‌آوردند؛ پیغمبر فرمود فقط آن کسانی که امروز در این حادثه در اُحُد مجروح شدند بیایند؛ شب بلند شدند رفتند آن مجموعه را شکست دادند و برگشتند. اِنَّ النّاسَ قَد جَمَعوا لَکُم؛ منافقین شایعه درست میکردند که بله، پدرتان درآمد، علیه شما دارند چنین میکنند، چنان میکنند، اما آنها رفتند و غائله را ختم کردند و برگشتند: فَانقَلَبوا بِنِعمَةٍ مِنَ اللهِ وَ فَضلٍ لَم یَمسَسهُم سوء. این یک «قضیّه» است، این قضیّه مال یک حادثه‌ی خاص است امّا مخصوص آن زمان نیست؛ امروز هم هست، در همه‌ی دورانها هم بوده است. ان شاءالله بزودی شاهد پیروزی مردم مظلوم و ستم‌دیده‌ی فلسطین باشیم. https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
*شعله بیدار در خاکستر بیداد** در دفاع از مردم مظلوم فلسطین سلیمان نبی برخیز! دیو انگشترت را برده با نام تو بر بیت المقدس حکم می راند! حریم مسجد الاقصی چراگاه ددان و خیل خوکان است! و جغد شوم استبداد بر ویرانه های "غزّه"و "صبرا" سرود فتح می خواند. جهان بر کام دیوان است! توای یعقوبِ خوبِ یوسفان پرور! یهودا یوسـفت را در میان چاه افکنده است و در دستش همان پیراهن تزویر خون رنگ است! پلنگی نیست ! گرگی نبست!دروغ است این،فریب و مکر و نیرنگ است! ومرد صلح! -شارون-گوش بر آوای شوم بوش می دارد: و آن اهریمنِ جادوگر شیاد می بوسد دو کتفش را، به پاس پاسداری از حریم ظلم و استبداد -فتنه و بیداد- و می روید تفنگ جنگ بر دوشش و مغز نوجوانان فلسطین را خوراک مارهای خشمناک خویش می سازد! کجایی ای فریدون؟! کاوه! ای آزادهء دلخون"! علَم کن پیش بندِ ظلم سوزِ اهرمَن کُش را فروزان کن هزاران شعلهء فریاد خامُش را به بند افکن تمام" بیوَراسبانی" که با اسبِ ستم بر پیکر مظلوم و پاک قدس می تازند و می رانند رود خون میان کوچه و برزن ز مرد و زن! "شتیلا" زیر باران ستم گریان و قلب "الخلیل" از آتش نمرود بریان است! خلیل الله! کاری کن؛ تبر برگیر و بشکن قامت بت های بتگر را ستم را بر زمین افکن خروشی در،میان آسمانِ هفتمین افکن و در گوش همه بت ها طنین "لا اُحبّ الافلین "افکن! تو ای ایّوب ِخوب ، ای پاک، ای پیغمبر صابر" دریده جامهء صبرِ تن ِ"صبرا" و می سوزد تن" غزّه" میان بسترِ بیداد بخوان ای پاک"ربّ مسّنی ضُرّا " بزن بر خاک پایت را، مگر جوشد دوباره چشمهء پاک شرابی و بشوید زخم های کهنهء بیت المقدس را! کجایی آی موسی ! کودکان را در "جنین "کشته است این فرعون خون آشام  و فریادش اَناالله است،انالحق است! عصایت کو؟ عصا نه، اژدهایت کو؟ بیفکن اژدهای کاخ کوبِ کفر سوزِ خویش، که تا جادو گران را خوار و رسوا و زبون سازد و تخم تلخ طغیان را ز روی روشن گیتی براندازد! شنیدم ، ای دریغا! چرخ شد در زیر چرخِ تانک های غول پیکر پیکر پاکی که جرمش گفتن الله اکبر بود و در نارنجک قلبش هزاران ساچمه از نفرت و کین ستمگر بود! شنیدم، نه! که با چشمان خود دیدم و ای کاش آن زمان، من کور بودم و نمی دیدم: چهرهء مظلوم مردی را گرفته کودک معصوم خود را در پناه خویش صدایش زیر رگبار مسلسل محو می شد و با دستش امان می خواست از دشمن -ز اهریمن- اشک در چشمان کودک موج می زد تنش لرزان، دلش بریان، سحاب دیده اش گریان امان می خواست اما پاسخش رگبار آتش بود! و...ناگه! الامانش در گلو خشکید و جوشید از گلوی کودکش فواره ای از خون! پسر آرام پرپر شد به پیش چشم های اشکبار او،کنار او! مسلمانان! مسلمانان! نشستن، خون دل خوردن، و مردن زیر آوارِ ستمکاران حرام است ای مسلمانان! من آن فریاد مجروحِ فلسطینم که از حلقوم تاریخ هزاران سالهء این سرزمینِ پاک می رویم منم آن شعلهء بیدار در خاکسترِ بیداد که اینک دست طوفان قیامم می برد در خرمن خشک ستمکاران! هراسی نیست، باکی نیست! چه باک ار دشمن دون آهنین چنگ است؟ درون دست های ِکوچکم سنگ است! قسم بر تین و زیتون، طورِسینین،دیر یاسین، مسجدالاقصی، شتیلا که من از پای ننشینم اگر در،سینهء تنگم هزاران تیر بنشیند! 🖤🌑🖤🌑 # شارون : نخست وزیر سابق اسراییل که به آدمکشی معروف بود و با این حال به او لقب مرد صلح داده بودند یهودا:برادر،بزرگ یوسف بود که نقشه در چاه انداختن یوسف را کشید بیور اسب : لقب ضحاک پادشاه ستمگر اساطیر ایران است به معنای دارنده ده هزار اسب. https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra