15-yoosof-kalo-ali(www.rasekhoon.net)088.mp3
605.4K
#سوره_غاشبه
#قاری_نوجوان_یوسف_کالی_علی
#ازدواج_مجردان_کانال
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
هدایت شده از حَـــسَــنْ`¹³³
「•.﷽.• 」
#ڿیڔیڪْيۏڹإݩقڶاݕـْےڣدايـْےخݪقْایڔاݧ
مابامبارزهزندهاییـم...😌⛓
دوروزیاصدروزمہّمنیست🤨❌
باتنفگیاسنگهممہّمنیست🤔💣
مہّماینہرآهمبآرزهروبلدباشے؟!😳😉
یہڪآنآلزدیمڪہراهشویآدتبدیم😎✌️🏿↓
| https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22 |
#بروبچآســدعــلــےجان😍♥️
یهجای"چریڪـے"همراهبا...
📸| #ــپروفایلچیریڪے
🎞| #ــفیلمچیریڪے
📃| #ــحرفچیریڪـے
🎙| #ــمداحےچیریڪـے
🔗| #ــتلنگرچیریڪـے
#وڪلےچیزچیریڪےڪهفقطخودتبایدبیاےببینے😁👌🏿
حیفہ"چیریڪےترین"ڪانالتوایتاروشماعضونباشین:/
بکوبانگشتتورولینڪهموطن:)↓
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
+همون کانال خفنه
#چـیـریــڪۅنانـــقـــلـــابــــے|🕶
_عشق نظام و چریکی عضو بشید♥🕸
_جمع رفقای ↓
{سِـپاہـے} •🕶💪🏼•
{بسیجـے} •🧔🏻🧕🏻•
{چیـریڪے} •⚔🔥•
{هیئټـے} •♥️👥•
در←↓
°•°ـݘٖــٓیریـڪّّْـیــــونانــــقـــلــابـــے°•°
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
قسمت 11.mp3
4.44M
#نمایشنامه_یارت_باشد
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 1️⃣1️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 04:30 دقیقه
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب 🍁🍁🍁🍁 ♦️♦️♦️قسمت پنجاه و پنجم راز میان چشم ها💕 جوون هیجده نوزده ساله ایی توی شکاف افتا
#داستان_شب
قسمت پنجاه و ششم
+حاجی به نظرت میشه بهش اعتماد کرد؟
_چاره ی دیگه ایی نداریم هاشم جان، ما راه و بلد نیستیم و تنها بلدچی ما همینه
+آخه ما نمیشناسیمش، میترسم به جای اینکه جای کومله ها رو نشون بده ما رو صاف بزاره دست اونا
_توکلت به خدا باشه راه دیگه ایی نیست
قرار بود یکی از نیروهای مردمی ما رو ببره پشت دره ایی به اسم دلیز که گویا کومله ها اونجا در رفت و اومد بودند. شب عجیبی بود و سکوت شب خوف ما رو بیشتر میکرد. به توصیه اون بلدچی ما شبونه راه افتادیم تا کمتر دیده بشیم. پیچ و خم های دره توی تاریکی بیشتر اذیتمون میکرد و سرمای زمستون تن هممون رو کرخت کرده بود. بیشتر نیروها جوون و بچه سال بودند و باید دائم مراقبشون میبودیم.
پشت سر بلدچی حرکت میکردیم ک رسید به یه دوراهی و وایستاد.
بلدچی :اینجا دیگه ته خطه از این جلو تر نمیتونم بیام اینا اگ منو بشناسن خودمو و خانوداه مو سر میبرن
حاجی اسماعیل رو به بلدچی کرد و گفت :ممنون برادر، میتونی بری
بلدچی :برای برگشت مشکلی ندارین؟
حاجی :نه اصل رفتن بود
بلدچی برگشت و حاجی به بچه ها گفت :دو گروه میشیم، یه گروه از راست دوراهی میره یه گروه هم از چپ،هرکی زودتر وارد عملیات شد گروه دیگه هم بهش خط میخوره، برادرا یا علی
و خودش با گروه راست روونه شد و منو فرستاد با چپی ها
رحمان توی گروه من اقتاده بوده و به پیشنهاد اون گروه و دو دسته کردیم و راه افتادیم
هیچ چیزی معلوم نبود. شاید ما وارد نبرد میشدیم و همین باعث میشد دقت کار بالا بره.
به ته دوراهی که رسیدیم از دور صدای خشاب پر کردن اسلحه توی گوشم پیچید. دو نفر و فرستادم برای شناسایی. بچه ها بعد ده دقیقه برگشتند و گفتند که کومله ها اونجان و درست اومدیم. اولین کاری که کردم سعید جوانانی رو فرستادم دنبال نیروهای حاجی.
از دو طرف نیرو ها رو تقسیم کردم ومستقر شدیم.
خورشید به طلوع نزدیک بود و دست دست کردن و جنگ و به صبح کشوندن کار و سخت میکرد چون امکان داشت نیرو براشون میرسید
توکل کردیم و با بسم الله تیر و سرشون خالی کردیم. کمتر از یک دقیقه همه جا به خاک و خل کشیده شد و کومله ها حیرون اینطرف و اونطرف میزدند
حاجی هم از راه رسید و نفس شونو گرفتیم.
تموم اطراف و گرفته بودیم و راه پاسگاه باز شده بود. به سرعت اطراف و بررسی میکردم که دیدم یه جوون تقریبا بیست و دو سه ساله کرد از کومله ها روی زمین افتاده.
بغل پهلوهاش تیر خورده بود و به سختی نفس میکشید. نشستم کنارش و سرشو گذاشتم روی پام
+نفس آروم بکش الان میفرستمت عقب
چشم های جوون بی رمق بهم خیره شده بود که رحمان و بلند صدا زدم
+رحماااان؟ رحمان بیا اینجا
رحمان درحالیکه چند تا از کومله ها رو اسیر کرده بود تا صدامو شنید به طرفم اومد و کنار من نشست
_چیشده هاشم.؟
+ببرش عقب زخمش عمیقه
_تو این وضع؟ بچه های خودمون هنوز عقب نرفتن...
+رو حرف من حرف نزن، همین الان بفرستش عقب
رحمان سکوت کرد و چند تا از بچه ها رو فرستاد تا ببرنش.
تا آخرین لحظه مواظب بودم که راحت جابه جاش کنند. بچه ها که تند تند عقب میرفتند من موندم و رحمان و یه بلدچی تا سری به اطراف بزنیم
ماشین حاجی که از کنارم رد شد و براش دست تکون دادم که صدای تیری پیچید و بعد از اون بلافاصله سوزش شدیدی توی مچ پام احساس کردم
صدای داد رحمان توی گوشم پیچید و برگشتم عقب.
یکی از کومله ها که انگار زنده بود به سمتم تیر اندازی کرده بود و فرار کرد.
رحمان بلدچی و فرستاد دنبال اون و کنارم نشست.
احساس میکردم مچ پام شکافته شده و قسمت پایینی پام درحال جدا شدنه.
از شدت درد دست رحمان و با تموم قدرت فشار میدادم
ماشین حاجی برگشته بود و جابه جایی سریع خودمو احساس میکردم
در عرض یک دقیقه کل پاچه های شلوارم از خون داغ و خیس شده بود و از درد تموم بدنم میلرزید
اونقدر خون ازم رفت که به سختی چشمام و باز نگه داشته بودم و دست آخر هم نتونستم تحمل کنم و از حال رفتم
#ادامه_دارد.....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan