eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان شنیدنی دکتر انوشه درباره ازدواج و زندگی زناشویی پارت1⃣ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
گاهی همان چیزی که برای به دست آوردنش اشتیاق زیادی داریم باعث نابودی ما میشود .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』•• مــن چیزی به ذهنم نــرسید بنویسم... 😂🙈 فقط خــودتون کلیپ رو ببینید... 🙄😳😂🙈 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
حجت اشرف زاده-آیینه بیاورید عید آمده است-musicDel-320.mp3
3.99M
••『🎼🎶』•• ◉━━━━━━───────     ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ 🎉 عیـــدمون مــبارك💐🎉 نماز روزه هامــون قبول حق... عید بنــدگی مـون مــبارك... 💐 خــوبید؟ خوشید؟ سـلامتی اید؟ خب خدا رو شــکر که خوبید، خوشید، سلامتی اید... بـزرگترین ثروت سلامتی ایست قــدر سلامتی هامــونو بــدونیم... حال دل هاتــون کــه ان شاءالله خــوبه...؟ 😁 عیدی براتون چــند پست شاد میفـرستم تا حال دلتون شاد بــشه.... 🙈🙊 ان شاءالله با خــودسازی هامون زمینه ساز ظـهور مــولامون باشیم... عـــــیدمون مــــبارك ان شاءالله هر روزمــون با ظهــور مــولامون عید شــود😍🙊 🎧•••|↫ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
1620641601_U9jC7.mp3
5.47M
••『🎼🎶』•• ◉━━━━━━───────     ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ عـــــــــیدمون مــبارك🎉💐 وااااای چــه عــیدی شــد 🙊😍 ببینید ایـــنو👇🏾 دلم نیامد این آهنگ نزارم حال و هوای این عید هست و شادی دلتون شاد و لبنتان خندان باشه ‌ 🎧•••|↫ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب بزارین دیگه رمان خریدارعشق رو
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت31 نشستم کنار حاج خانم حاج خانم نگاهی به فاطمه کرد:دختر تو مگه امتحا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت32 واییی که چقدر خوشحال بودم یعنی میاد خواستگاری... یه در بست گرفتم رفتم خونه خاله بوی آش تا سر کوچه میاومد آخ که چقدر گرسنه ام بود زنگ در و زدم در باز شد با دیدن میثم زدم زیر خنده میثم : ضایع شدم خیلی نه - خیلی میثم: تو اولین نفری هستی که اینو گفتی همه که میگن ماه شدم - بیچاره ها خواستن که افسردگی نگیری ، برو کنار آش خور... خاله سمیه: میثم مادر کیه ؟ میثم :خاله سوسکه اومده مامان - تو برو کنار حسن کچل همه توی حیاط نشسته بودن داشتن آش و داخل کاسه میریختن و تزیین میکردن - سلام به همگی خاله زهرا: سلام بهار جان خوبی؟ - خیلی ممنونم زندایی: سلام عزیزم،خسته نباشی مامان: بهار مادر بیا برات اش بریزم بخوری - خیلی ممنونم،اتفاقن خیلی گرسنمه مامان: مگه ناهار نخوردی؟ -نه حوصله نداشتم ... سارا: قربون دختر خاله تنبلم برم - سلام سارا جان خوبی ،آقات خوبه ؟ سارا: سلام ،گلم ،شکر خوبه مامان: ای گفتی ،یعنی دختر به تنبلی این بهار ندیدم سارا: پس بد به حال شوهر آینده اش زندایی: واا این چه حرفیه، دختر به این خانمی ،از خداشونم باشه مامان: بهار بیا ،آش و بگیر برو اون گوشه رو تخت بشین بخور - چشم صدای زنگ در اومد ،سارا درو باز کرد ،سعید بود بعد از احوالپرسی از همه زندایی یه کاسه آش بهش داد اومد سمتم روی تخت روبه رویی نشست - سلام سعید: سلام بهار خانم خوبین؟ - خیلی ممنونم یه دفعه دیدم میثم داره با گوشیش از همه عکس میگیره بعد اومد کنار ما میثم : خوب خاله سوسکه یه عکس بگیرم ؟ - بله حسن کچل ( روسریمو مرتب کردم،با ژست های عجیب و غریب چند تا عکس گرفتیم باهم ) میثم :یعنی تو مثل یه ادم نمیتونی وایستی یه عکس بگیریم - نخیر ، دیگه بیشتر از این از من بر نمییاادد سعید : میثم یه عکس از من نمیخوای ،واسه اوقات تنهایات میگماا میثم : چرا که نه ،بیا کنار بهار بشین ،سه تایی عکس بگیریم سارا: بابا تک خوری ممنوع هاااا،بزارین منم بیام - بیا عزیزم میثم : همه آماده۳،۲،۱ چیک چیک... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عشق💗 قسمت33 شب خیلی خوبی بود ،شاید به این خاطر که فکرم جای دیگه ای بود برگشتیم خونه و از خوشحالی خوابم نمیبرد از بی خوابی پناه بردم به سجاده طلایی و چادر سفید و صورتیم ،تصمیم گرفتم که تا آخر هفته به دانشگاه نرم نمیدونستم احمدی با شنیدن شرطم از زبون مادرش چه عکس العملی نشون میده دلم میخواست تو موقعیت انجام شده قرارش بدم بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد نزدیکای ظهر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم سهیلا بود ،حوصله جواب دادنش و نداشتم ولی میدونستم دیونست میره سراغ احمدی - چیه بابا سهیلا: کجایی بهار ،چرا نیومدی دانشگاه -حالم خوب نبود سهیلا: چرا ،نکنه به خاطر حرفایی که این برادر زده - نه سهیلا: چی شد دیروز،این پسره چیکارت داشت - هیچی حلالیت میخواست به خاطر حرفایی که زده بود سهیلا( صدای خندش بلند شد): وایی حلالیت واسه چی ،تو ضایع اش کردی اون حلالیت میخواست.... -من چه میدونم،کاری نداری جون حرف زدن ندارم سهیلا:ای نمیری تو که هیچ وقت جون نداری،باشه پس فعلن بای -بای بعد از نیم ساعت بلند شدم رفتم پایین مامان تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود -سلام مامان:،سلام ،ظهر بخیر ،مگه دانشگاه نداشتی؟ -حالم خوب نبود نرفتم مامان:چرا ،مگه چت شده؟ -هیچی سرم درد میکنه مامان:وااا ،یعنی به خاطر یه سردرد نرفتی؟ -میخواین الان برم؟ مامان: نمیخواد ،بشین برات چایی بریزم -دستتون درد نکنه مامان:راستی بهار ،یه ساعت پیش خانم احمدی تماس گرفته بود ( تمام بدنم گر گرفته بود،آتیش درونمو حس میکردم) -خوب، چیکار داشت؟ مامان:اجازه میخواست واسه فرداشب بیان خواستگاری ( فرداشب ،گفته بود آخر هفته ) -خوب شما چی گفتین ؟ مامان:گفتم اول باید با حاجی صحبت کنم ببینم چی میگه، واسه بابات هم زنگ زدم گفت هر چی بهار بگه ،حالا تو چی میگی -ها من،نه ،نمیدونم،یعنی هر چی شما بگین مامان: مشخصه که سردردت ،اوت کرده هااا، یه چیزی بخور برو استراحت کن - باشه ،چی میخواین بگین به حاج خانم مامان: میگم تشریف بیارین - باشه غذامو خوردمو رفتم توی اتاقم واااییی داشتم بال در میآوردم اتاقمو مرتب کردم ،رفتم داخل حیاط چند تا شاخه گل رز چیدم گذاشتم داخل گلدون روی میز اتاقم تمام لباسامو از کمد بیرو آوردم شروع کردم به انتخاب کردن که کدومو واسه فرداشب بپوشم اینقدر مشغول بودم که نفهمیدم کی شب شد در اتاق باز شد زهرا بود زهرا: سلام عروس خانم - سلام مریم جون! چقدر زود اومدی! زهرا: معلومه که خواستگاری فرداشب هوش و حواست و برده هااا ،یه نگاه به پنجره اتاقت بنداز ،ستاره هارو میبینی... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _عشق💗 قسمت34 - واییی شوخی نکن شب شده زهرا: خوشحالم که حالت خوبه - منم خوشحالم زهرا: یه سوال بپرسم ؟ -اره زهرا: دلیل حال بدت اون موقع هم همین آقا بوده؟ - بین خودمون میمونه مریم: اره -اره مریم:حدس زده بودم - چقدر تو باهوشی زهرا:زیاد نیاز به هوش بالا نداشت،از قیافه هر دوتون اون شب مشخص بود شب خواستگاری رسید و من استرس زیادی داشتم نمیدونستم چه جوری با احمدی رو به رو بشم اصلا نمیدونستم چی باید بگم بابت این کاری که کردم دراتاق باز شد زهرا: بهار هنوز آماده نشدی؟ -الان آماده میشم زهرا: وااییی تو از صبح مغز مارو شست و شو دادی که کدوم لباسو بپوشی ،الان هنوز درگیری -زهرا جون الان دودقیقه ای آماده میشم زهرا: باشه من میرم پایین تو هم زود بیا یه پیراهن بلند یاسی پوشیدم با یه شال سفید حجاب کردم رفتم پایین همه اماده و منتظر بودن جواد تا منو دید اشک تو چشماش جمع شد اومد نزدیکم جواد: تو کی بزرگ شدی وروجک که من نفهمیدم ( بغلش کردم) :الهی قربونت برم ،تو همیشه منو مورچه میدی... صدای زنگ آیفون اومد ،از جواد جدا شدم رفتم سمت آشپز خونه صدای احوالپرسی و میشنیدم روی میز نگاه کردم مامان یه سینی طلایی گذاشته بود روی میز با تعدادی استکان بعد از مدتی زهرا اومد داخل آشپز خونه زهرا: بهار چایی رو بیار -چشم .•°``°•.¸.•°``°•                              @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 # خریدار_عشق💗 قسمت35 چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم سمت پذیرایی بعد از سلام و احوالپرسی چایی رو به همه تعارف کردم رسیدم به احمدی ،اصلا نگاهم نکرد،همونجور سرش پایین بود ،چایی رو برداشت و خیلی آروم گفت ،ممنونم بعد رفتم کنار زهرا نشستم بعد از مدتی صحبت کردن حاج خانم: ببخشید حاج آقا،اگه اشکالی نداره این دوتا جوون هم برن یه گوشه صحبت کنن بابا: خواهش میکنم،اجازه ما هم دست شماست،بهار بابا - بله بابا: آقا سجاد و راهنمایی کن - چشم از جام بلند شدم ولی احمدی هنوز نشسته بود حاج خانم: سجاد مادر پاشو دیگه احمدی: چشم من جلوتر حرکت کردمو احمدی پشت سرم می اومد وارد اتاقم شدیم من گوشه روی صندلی نشستم و احمدی ایستاده بود حرفی نمیزد ولی از چهره اش عصبانیت میبارید - نمیخواین بشینین ؟ احمدی: نه همینجور، راحتم،اگه میشه حرفاتونو بزنین میشنوم - یعنی شما حرفی ندارین؟ احمدی: وقتی این خواستگاری به میل شما و مادرمه ،پس من چیزی برای گفتن ندارم -باشه ،پس بریم منم حرفی واسه گفتن ندارم احمدی: چرا اینکارو میکنین، چرا با سرنوشت مون بازی میکنید؟ - سرنوشت،بازی،مگه زندگی کردن بازیه؟ احمدی: زندگی،کدوم زندگی،من یه ماه دیگه میرم ،معلوم نیست برگردم یا نه ،چرا میخواین آینده تون تباه بشه... - من اگه فقط یه روز ،یه روز از زندگی با شما خوشبخت باشم برام کافیه، مهم نیست آدم چقدر کنار مردش زندگی میکنه ،مهم اینه اینقدری که زندگی کرده چقدرشو با عشق زندگی کرده ،حالا میخواد یه سال باشه ،یه ماه باشه ،یه روز باشه یا یه عمر... احمدی: باشه ،هر جور راحتین، اگه میشه پس بگیم یه صیغه بخونن بین ما،هر موقع برگشتم عقد کنیم ،اگر هم برنگشتم که بتونین دوباره ازدواج کنین - نه ،من دلم میخواد علاوه بر اسمتون توی قلبم ،دلم میخواد اسمتون داخل شناسنامه ام هم باشه احمدی: خانم صادقی،اخه عصبانیت تو صورتش موج میزد.. - من حرفامو زدم ،حالا میتونیم بریم ( یعنی جونم بالا اومد تا این حرفا رو بزنم) .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸