فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
15.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
مجنون اگرچه چندیست
دست از جنون کشیده
لطفا به او بگویید:
لیلا ادامه دارد...
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
وارث خون خدا و پسر خون خدا
به خدا خون خدا منتظر توست بیا
صبح هم منتظر صبح ظهور تو بوَد
روز ما و شب ما منتظر توست بیا
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_دانند
#مجردها❤️)
💢آسیبهای ناشی از تأخیر سن ازدواج
👈مردان و زنانی که نتوانند ازدواج کنند و یا فاصله بین بلوغ جنسی و اقتصادی ـ اجتماعی آنها بنا به دلایل خاص خود زیاد شود؛ به ناچار در مورد غریزه جنسی یکی از دو راه را در پیش میگیرند:
گروه اول⬅️ افراد عفیف نیاز طبیعی خود را پس زده و غریزه را سرکوب میکنند.
گروه دوم⬅️ راه انحراف و اعمال منافی عفت را دنبال میکنند.
🔹️بر این اساس، محرومیت از ازدواج میتواند عواقب و پیامدهای متفاوتی را به دنبال داشته باشد.
#ازدواج
#ازدواج_بهنگام
🍎#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرنا
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_پنجم
#قسمت_۵_۴
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
16.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این سینه سرشار از درد و داغِ😭
صاحب عزامون شاهچراغِ ...
•
حافظ باید واسمون روضه بخونه!💔🚶🏻♀
#شاهچراغ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#هنر_زندگی
~ اکثر آدمها توقع داریم…🌱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گلیپ_تصویری
📀 قسمت بیست و هفتم
💾 دوره آموزشی رایگان
🎉 سوالات خواستگاری 🎉
دکتر مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#خانوما
🔵اگر میخواین همسرتون عاشقتون باشه،
توی #خرج_کردن پول هاش دقت کنید!! ولخرج نباشین...
💯قبل از خرج های بزرگ،باهاش #مشورت کنید!
چون اینجوری میفهمه شما قدر پولی که بازحمت بدست اورده میدونید و با یه خانوم #مدیر و مدبر طرفه...
▫️برای خودتون خرج کنید.
▪️خوب بپوشید.
▫️به سلامتی تون برسید.
👈ولی به جا و به اندازه👉
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
20.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نا_بخرد,_ها
صلوات پهلوی 😂
فقط یک سوال اللهم کلمه عربی مگه نیست؟
آریایی جان دقت کن تن ال پهلوی تو گور لرزید.
#جاهلها
#تلخی_جات
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴در میان خبرهای ناگوار حادثه تروریستی #شاهچراغ، یک مقدار حال دلمان را با این خاطره بازی خوب کنیم...
#اربعین
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
40.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرفهای جنجالی رو این جور وقتا مطرح نکن؛ چون فقط باعث بحث
بی نتیجه میشه
تکه ای از فیلم«تابستان داغ»
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
سلام خواهر عزیزم وقتتون بخیر
درمورد دعاهای مشکل گشا
یه قسمتیش دیدم (سوره های غافر،فصلت،شوری،زخرف،دخان ،جاثیه)
اینا سوره های هستن که با«حم»شروع میشن .وقتی مجردبودم یه سال اعتکاف بودم یه خانم طلبه ای بهمون گفتن هرکی دوست داره ازدواج خوبی داشته باشه تو مسجد یا حرم امامان عزیزمون یا امامزاده ها این سوره ها رو بخونه خیلی زود ازدواج میکنه من ودوستم خوندیم کمتر از یکماه نشده ازدواج کردیم الحمدلله.من تجربش دارم واقعا هرکی میخواد انجام بده عالیه
عزیزم طریقه خوندنش هنگام خوندن سوره های که اولش «حم» است باکسی صحبت نکنه هنگام تلاوت، سوره ها رو با دقت بخونه وبعد یقه لباسش بگیره بگه خدایا من این سوره ها رو خوندم واگه خودت صلاح میدونی همسری خوب نصیبم کن
یکبار بخونه هر سوره
بعدش هم که دعاش کرد یقه اش گفتم بگیره وفوت کنه تو یقه لباسش
#دمین_نوشت
خدا این بزرگوار خیر عظیم اعطا کنه توصیه بزرگواری به این بزرگوار بوده .که برای ما ارسال کردن .خیلی درخواست داشتیم که چی بخونیم و چکار کنیم ازدواج کنیم .که اتفاقی با این بزرگوار امروز صحبت داشتیم و گفتگو داشتیم و این مطلب برامون ارسال کردن
الهی به حرمت قرآن و امام حسین هر حاجت و آرزویی دارن برآورده بشه و خوشبخت دوعالم باشن زیر سایه حضرت زهرا باشن 🌺
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#نا_بخرد,_ها صلوات پهلوی 😂 فقط یک سوال اللهم کلمه عربی مگه نیست؟ آریایی جان دقت کن تن ال پهلوی ت
#ارسالی_از_کاربران
اللهم لعن پهلوی وال پهلوی
خداعذاب قبرشون روزیادکنه
😡😡😡😡
❤️
شرمنده پیام اخری که گذاشتید
اجنبی درسته
نه عجنبی
#ادمین🙈🙊
#ادمین_نوشت
سلام
ببخشید با این کلیپ باعث ناراحتی شما عزیزان شدم فقط برای آگاهی بود که فردا بعضی از #اجنبی ها زبانم لال این بین جوانان و ناآگاهانه رواج میدن مثل عروسی و عقد آریایی محمد رضا گلزار و بهرام رادان برگزار کردن . .که عده ای جوانان خام پیروی از این روش میکنند و این کار میکنند .بازم عذرخواهی میکنم .
اینها همه نقش های و مکر شوم دشمن هست که اسلام نشانه گرفتند. ولی ذهی خیال باطل که اسلام صاحب داره و خدا حافظ و نگهدار آن هست و شکست میخورن مکرو و مکرالله والله خیر ماکرین و رو سیاهی به زغال میمونه
.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_کاربران
میشه این کلیپ و بزارین تو کانالتون؟
#ادمین_نوشت
این یکی از اعضای کانال فرستادن و نمیدانم حالا خواهر این بزرگوار بودن یا برادرشان یا دایی یا خاله سید طه هستند که خدا حفظشون کنه که این سورپرایز برای خواهرشان انجام دادن . الهی مادر آقا طه خوشبخت و سعادتمند باشن وزیر سایه حضرت زهرا باشن
اسم این آقا کوچولو که از سربازان امام زمان هستند آقا سید طه خدا حفظش کنه و همیشه سلامت و پایدار باشند و زیر سایه امام زمان باشند
مجردان کانال بشتابید و هر چه زودتر ازدواج کنید که چنین فرزندان گوگولی مگولی خدا قسمتان کنه که تربیت مهدوی و زهرایی و حیدری داشته باشن و از یاران امام زمان بشن .
از ما گفتن بود .😊
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ناحله🖤 #قسمت_دویست_و_بیست 🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫 به حدی آروم شده بود ک
#ناحله🍁
#قسمت_دویست_بیست_یک
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
سلام کرد و به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست.
بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن درِ گوشِ هم نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن.
با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتمو توجهم رو به گوشیم دادم که درِ کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد.
به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم.
تقریبا پنجاه و خورده ای ساله به نظر میرسید با موهای مشکی که بینش چند تا تار سفید پیدا میشد محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سلام کرد و روی صندلی نشست.
به لیست توی دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناتش رو توضیح داد.
به نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد.
بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم.
لیست رو دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن.
به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم.
"ابتکار محمد حسام"
اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد.
دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد!
استاد:محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟
محمد حسام:سلام استاد
استاد:سلام
محمد حسام:هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم.
واسه امتحانِ ترم هم نرسیدم سر جلسه.
استاد خندید و گفت:تموم کردی کار مُستَنَدِتو؟
محمد حسام:نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا بشه
استاد:خیلی خوب ان شالله.
استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت:ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟
محمد حسام لبخند زد و گفت:بله درسته
استاد: چیشد تمومش کردی؟
محمد حسام:این یکیو دیگه بله استاد
استاد:عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟
محمد حسام:اصلش باهامه
استاد:دیگه بهتر ببینمش.
از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت:بیارش بده به من.
از جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذ ها رو روی میزش گذاشت.
استاد چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد.
پسر خوبی به نظر میرسید حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهید هم کار کرده بود چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیذاره قطعا آدم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم.
استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت:احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده!
و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت:این یعنی هنر !
تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابا بودم که با صدای استاد به خودم اومدم.
استاد:چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟
محمد حسام:شهید محمد دهقان فرد
استاد:به به
استاد:خب چیشد که این شهید رو انتخاب کردی واسه کشیدن؟
محمد حسام:اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم
تو یه کلمه میتونم بگم" ناحله "
استاد بهتون پیشنهاد میکنم اگه این کتاب رو نخوندید حتما مطالعه کنید
زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مَجذوبِشون شدم شماهم میشید.
تو کلاس سَرُ صدا شد.
یک سری میخندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن.
قلبم انقدر خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید که هر آن ممکن بود از دهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی از خودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکار چشم دوخته بودم.
چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزند شهیدم وای خدایا!
ابتکار وسایلش رو از روی میز استاد جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش رو توی کیفش گذاشت.
دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی!
تو وجود این پسر هم رخنه کرده بود.
دلم میخواست داد بزنمو بگم بابا بهت افتخار میکنم ولی...
تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم به خودم اومدم.
استاد:"دهقان فرد زینب"
دستمو بالا گرفتم.
همه با تعجب برگشتن سمت من و زوتر از همه محمد حسام با حیرت چشم دوخت به من!
استاد عینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد
استاد: تشابه اسمیه یا نسبت فامیلی؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم
که استاد گفت:هوم؟
به بچه های کلاس نگاه کردم که همه در گوش هم یه چیزی میگفتن.
دوباره نگاه ها بهم عوض شده بود.
نگاهای پر از تحقیر، نگاهای سرزنش آمیز، نگاه هایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن.
جنس این نگاها رو خوب میشناختم.
به محمد حسام نگاه کردم که با تعجب منتظر جواب من بود دلم گرم تر شده بود سرم روتکون دادم و گفتم:بله!
@mojaradan
#ادامه_پارت_بالا 👆
صداهای کلاس بالا رفت
استاد چندبار زد روی میز که همه دوباره ساکت شدن
استاد:چه نسبتی داری؟
زینب:فرزند شهیدم.
یه بار دیگه صداها رفت بالا.
از هر جایی یکی یه تیکه...
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله🍁
#قسمت_دویست_و_بیست_دوم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش باز مونده بود بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند روی لبش بود نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود خیلی سخت!نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شد و استاد از کلاس بیرون رفت چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن و کلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن.
دلم نمیخواست از جام پاشم سرم خیلی درد میکرد از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود.
خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتمو چشمامو بستم.
با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردمو سرم رو بالا گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم
بهش خیره شدم ک گفت:با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین!
با اینکه سوختم چیزی نگفتم دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی توی ذهنش بشینه سکوت کردم که ادامه داد:واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو؟
انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم! میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت:کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن!
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتیتون رو ارتقا بدید!
از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود ولی به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود همون چیزی که ترسشو داشتم سرم اومد چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن.
با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردمو ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم.
نیمکت خالی پیدا کردمو نشستم روش
هندزفری رو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود.
باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم به دانشجوهایی که توی حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار !
چشم ازش برداشتمو ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت!
هندزفری رو از توی گوشم در اوردمو گفتم:بله؟متوجه نشدم؟
با لبخند گفت:گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟
از روی نیمکت پاشدمو خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بفرمایید؟امرتون؟
محمد حسام:راستش یخورده مفصله...
اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم:متاسفم من باید برم با اجازه!
اینو گفتمو از کنارش رد شدم.
پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود !
رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت:کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم؟
زینب:حیاط بودم.
فرشته:مگه قرار نبود تو کلاس بمونی تا بیام پیشت؟
زینب:یادم رفت ببخشید!
فرشته:چیزی شده؟کلاس چطور بود؟
زینب:بد نبود میگم فرشته امروز بازم کلاس داری؟
فرشته:نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور؟
زینب:من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟
فرشته:نه کاری ندارم ولی میبرمت.
زینب:نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس!
فرشته:میرسم ولی قبلش تو رو میبرم میرسونم بعد بر میگردم حالا هم پاشو بریم!
تعارف رو گذاشتم کنار و همراهش به سمت حیاط راه افتادم.
________________________________
فاطمه:واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟
زینب:اخه مامان...
فاطمه:زینب چند بار بهت گفتم نذار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟
زینب:مامان اولین روز دانشگاه بهم کوفت شد چیکارش میکردَ...
نذاشت ادامه بدم و خودش گفت:مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟مگه اولین بارته که بهت توهین میکنن؟مگه اولین باره که این طعنه ها رو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ما قرارمون این بود باهم و در کنار هم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم!
زینب:اخه...
فاطمه: آخه بی آخه قرارمون این بود یا نبود؟
زینب:چرا ولی...
فاطمه:ولی نداره دیگه میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ادامه_پارت_بالا 👆
زینب:این یکیو دیگه عمرا من غرورمو خورد نمیکنم!
فاطمه:خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!متاسفم برات!
زینب:مامان!!!!
فاطمه:مامان بی مامان تا وقتی که ازشون عذر خواهی نکردی منو صدا نمیکنی نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفه ی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مُهر میزنی، بذار با کارت بهشون بفهمونی...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله🍁
#قسمت_دویست_و_بیست_سه
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
زینب:مامان...
فاطمه:همین ک گفتم!
زینب:باشه!
فاطمه:یکم رو خودت کار کن انقدر غرورِ یه جا بد حالِتو میگیره ها!
رفتارت اصلا درست نبود تکرار نکن کارت رو!
زینب:چشم
اینو گفتمو رفتم توی اتاقم.
گاوم زاییده بود دو قلوهم زاییده بود
عذرخواهی رو دیگه کجای دلم میذاشتم؟حالا از اون دختره یه چیزی ولی از محمد حسام؟امکان نداشت!من بمیرمم ازش عذرخواهی نمیکنم!
______________________________
شب اول قبرش بود همیشه ازش میترسید میگفت فاطمه وقتی مُردم شب اول قبر کنارم بمون و واسم قران بخون بلند بلند قران بخونو شب اول قبر تنهام نزار همیشه به شوخی میگفتم تو هفت تا جون داری نمیمیری حالا حالاها ولی الان روی زمین نشسته بودمو سرمو روی قبرش گذاشته بودم دوتا دستام رو هم باز کرده بودم. من بابا و اقا محسن پیشش مونده بودیم حالم انقدر خراب بود که دلم میخواست جیغ بکشم جلو چشمام محمدمو به خاک سپردن براش تلقین خوندن شونشو تکون دادن جلو چشمام روش سنگ لحد گذاشتن جلو چشمام روش خاک ریختن و من موندمو خاطره هاش...
ادمی که تا اراده میکردم صداش کنم جلوم ظاهر میشد و با لبخند جواب میداد:
جان دلم؟
جونم فدات بگو عزیزم؟
الان صدای زار زدنمو میشنید ولی جواب نمیداد میشنید التماسش میکنم ولی جواب نمیداد فکر نمیکردم انقدر زود از دستش بدم میدونستم موندنی نیست و میره ولی فکرشم نمیکردم به این زودی!
فاطمه:دلم برات تنگ شده اقا محمدم باورم نمیشه دیگه نمیبینمت.چرا دیگه جوابمو نمیدی؟چرا امروز دیگه نگام نمیکردی؟محمد دیگه باکی حرف بزنم از همچی تو که نیسی من با کی خاطره های گذشته رو مرور کنم؟محمد دیگه با کی برم هیئتتون؟محمد من دیگه چجوری تو خیابونایی که باهم توش قدم زدیم راه برم؟محمد من بدون تو چجوری زندگی کنم؟محمد خنده هات از جلو چشمام نمیره محمد کاش یه بار دیگه بغلت میکردم محمد به خدا چشمام خسته شد.
چرا نیستی بگی از کجا میاری این همه اشکو؟
محمد جواب بده دیگه چرا با من اینطوری میکنی؟
محمد یادته بهت گفتم برو از کنارم؟به خدا از عشق داشتم میمردم یادته میدیدمت دست و پامو گم میکردم؟
محمد من به خاطر تو زهرایی شدم
محمد مگه تو به من زندگی نداده بودی؟
پس چرا رفتی؟
محمد دوستت دارم خیلی دوستت دارم.
با اینکه مثه همیشه جلو زدی ولی میدونم بی معرفت نیستی منم ببر پیش خودت.
بدونِ تو همه ی زندگیمو کم دارم.
اقا محسن داشت قرآن میخوند که تو همون حالت گفتم:وصیتنامشو خوندین؟چی نوشته بود؟
محسن:چی داشت که بگه؟فقط اینکه واسه من سنگ قبر نزارین و مزار درست نکنین همین که جسمم بر میگرده شرمنده ی امام حسین میشم که اون بی کفن و من با کَفَن دفن شدم ولی حداقل نمیخوام تو صحرای محشر شرمنده ی مادرم زهرا بشم!
محسن میگفت و من اشک میریختم اگه میشد دونه به دونه ی اشکامو بشمرم قطعا عدد کم میاوردم همینطور که واسه ابراز حالم حرف کم اوردم! پیشونیمو به خاکش چسبوندمو خاکش رو بوسیدم که محسن گفت:راستی فاطمه خانم
با چشمم دنبالش کردم که دستشو کرد تو جیبش و یه چیزی از توش در اورد که چون عینک نداشتم و از گریه ی زیاد چیزی نمیدیدم متوجه نشدم چیه.
سمت من گرفتش و گفت:بفرمایین اینم از شفاعت نامتون
کاغذ رو از دستش گرفتمو بازش کردم نمیتونستم بخونمش کلافه شده بودم گرفتمش سمت محسن و گفتم:میشه برام بخونیدش؟
کاغذ رو از دستم گرفت و شروع کرد به خوندن:
(اینجانب مرتضی غلام حضرت زینب متعهد میشوم که در صورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را در محضر خدا و روسولش و اهل بیت بزرگوارش بکنم
یاعلی.
امضا،
یادت نره لا یوم کیومک یا ابا عبدالله)
با اینکه گریه امونمو بریده بود و حتی نفسامو منقطع کرده بود با خوندن جمله ی اخرش مو به تنم سیخ شد جمله ای بود که بارها و بارها تکرار میکرد ولی من نمیفهمیدم مفهومشو !
محمد امروز خوب برام معنیش کرده بود
کاغذ رو از محسن گرفتمو نوشته هاشو بوسیدمو به عکسش که رو به روم بنر شده بود زل زدمو گفتم:
هر نفس درد بیاید برود حرفی نیست
عکست بشود دار و ندارم سخت است!
____________________________
کتاب رو بستم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم چقدر مامان بابا رو دوست داشت یعنی میشه منم در آینده یکیو انقدر دوست داشته باشم؟
سعی کردم این فکرها رو از سرم بیرون کنمو بخوابم که دوباره یاد امروز افتادم!
مامان راست میگفت نباید جوابشو اینجوری میدادم باید یجوری محکم جواب میدادم که دیگه خودش از حرفش خجالت میکشید و عذر خواهی میکرد.
اخه اینا چه میفهمن وقتی همه ی سهمت از داشتن پدر یه چندتا فیلم چند دقیقه ای و چندتا دونه عکس رو کاغذ باشه یعنی چی؟چه میفهمن یه دختر بچه ی نه ماهه رو بزارن تو تابوت پدرش یعنی چی؟اخه اینا چه میفهمن از نگاهای پر درد یه بچه ی هفت ساله روز اول مدرسش به بچه هایی که با باباهاشون اومدن مدرسه.
@mojaradan
#ادامه_پارت_بالا 👆
اصن یعنی چی وقتی میپرسه بابا کجاست بهش بگن پیش خدا!!
اینا اصلا چه میفهمن بدون پدر بزرگ شدن یعنی چی؟بدون پدر قد کشیدن یعنی چی؟همه و همه ی اینا بدون وجود پدر ...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سرفصلهای #مقام_محمود۱۷
۱• رسیدن به مقام محمود ابتدا در دولت درون.
۲• ضرورت چینش دقیق آرزوها
۳• لزوم تمرکز بر کسب مقام محمود و هماهنگی تمام آرزوها زیر سایهی آرزوی مقام محمود.
۴• هماهنگی تمام فعالیتها و تلاشهای معمول زندگی در راستای تلاش برای کسب مقام محمود
رسانه رسمی #استاد_محمد_شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
506_16886883326430.mp3
10.7M
#مقام_محمود ۱۷
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #آیتالله_ناصری
• مقام محمود یک مرتبهی رویایی نیست که هر که آنرا بخواهد، در قیامت بدان برسد!
• ابتدا در همین دنیا، در دولت درونمان، باید به این مقام برسیم، تا در قیامت اهل این مقام باشیم.
✘ دولت درون یعنی چه؟
✘ چگونه معلوم میشود در دولت درونمان به مقام محمود رسیدیم؟
منبع : کارگاه مقام محمود
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
آخ جووووون
ب وقت رمان
واااای ممنونم
واقعا گل هستین
ازینکه مارو خوشحال میکنید بسیااار ممنون خدا دلتونو شاد کنه
❤️
سلام خوب هستین کانالتون خیلی قشنگه و مخصوصا رمان ناحله میشه بیشتر ازش بزارین خیلی دوست دارم بازم بخونم از شما هم ممنون بابت زحمتی که میکشید 😁❤️
❤️
رمان تو کانال میزارید آیاواقعا رمان است؟
یا زندگی نامه شهید است به شکل رمان؟
خیلی قشنگه
❤️
من راستش اهل افغانستان ام
وقتی زندگی نامه شهدا را میخونم جگرم میسوزد
#ادمین_نوشت
به به عجب انرژی بهم دادید منم هدیه به ایشون به خاطر استیکر و ذوقی که کردن دوتا پارت هدیه میدم .
الهی همیشه سلامت و خوشبخت دوعالم باشن
ببینید چه ادمین جان رئوفی و مهربانی دارید کجا چنین آدمینی به این خوبی و باحالای پیدا میشه دو عدد هندوانه زیر بغل خودم بزارم ..😂😉
#دوستان_دارم_اندازه_ده_تای_بچگیم
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ناحله🍁 #قسمت_دویست_و_بیست_سه 🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫 زینب:مامان... فاطمه
#پارت_هدیه
#ناحله🍁
#قسمت_دویست_و_بیست_چهارم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه.
یا بشینه بغلش و براش ناز کنه...
اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟
اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟
اصلا گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟
اونم واسه یه دختر!
اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کرده.
اه.
من که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...!
تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد..
روز سختی بود تا ظهر کلاس داشتیم انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت کیفمو روی دوشم جابه جا کردمو از درِ دانشگاه خارج شدم.
تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام میکنه:زینب؟
ایستادم و برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم راهمو به سمتش تغییر دادمو گفتم:سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
امیر علی:علیک سلام تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم.
خداخواهی بود که اینجا پیدات کردم.
زینب:عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود
خب چیکارم داری؟
امیر علی:بیا بشین تو ماشین بهت میگم
زینب:عه اخ جون ماشین داری؟
امیر علی:اره بیا!
پشت سرش حرکت کردم.
امیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیم.
دقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بور...
قدشم خیلی بلند بود.
یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکی.
پشتش رفتمو سوار ماشینش شدم
میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت به محض اینکه نشست گفتم:خب تعریف کن چیشد؟
امیر علی:میگم حالا بهت خودت خوبی؟
چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟
زینب:هی میگذره تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی!
امیر علی:فشار زندگیه دیگه!
زینب:اوه بله بله
چه خبر از این طرفا؟
امیر علی:ببین از صبح دارم دنبالت میگردم
چند بار به خاله زنگ زدم سر کلاس بود جواب نداد!!
رفتم خونتون نبودی
دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی.
زینب:خب اره
امیر علی:بله
هیچی دیگه
میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن
زینب:برای چی؟
امیر علی:واسه برگزاری یادواره شهدا
زینب:ای وای آره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصلا.
امیر علی: آره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات پاشم کرده تو یه کفش که اره الا بلا باید یادواره بگیریم.
زینب:ولی خب مامان که نمیذاره...
امیر علی:مگه خودش نمیدونه؟
هزاربار تاحالا شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما...
زینب:تو که میشناسی مامان منو میگه بابا اینجوری راضی نیست.
عوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه.
امیر علی:تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از بَرَم اینارو.
ولی میگه چون بیسمتُمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن.
زینب:خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا یاد بود بگیرنُ گزارش کار بدن!
مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت!
امیر علی:من نمیدونم از من گفتن بود
حالا خودِ سرهنگ میاد خونتون
سعی کن تو هم از قبل به مامانت آمادگی بدی!
زینب:باشه سعی خودمو میکنم.
ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه
بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن!
منم که میدونی دلنوشته و اینا نمیخونم!
امیر علی:اووف کشتین منو شما خسته شدم به خدا باشه بابا
بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن!
زینب:امشب؟وای نه!
امیر علی:چرا چه خبره مگه؟
زینب:خیلی خستم حالشو ندارم
پوفی کشید و ماشینو روشن کرد.
امیر علی:خونه میری دیگه؟
زینب:اره قربونت.
تو اگه کار داری برو من خودم میرم!
امیر علی:نمیخواد ناز کنی نه خیر کار ندارم.
مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه
ازش خداحافظی کردمو رفتم بالا بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم...
✍فاطمه زهرا درزی💚غزاله میرزا پور💙
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#پارت_هدیه
#ناحله🍁
#قسمت_دویست_و_بیست_پنجم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
کلاس امروز تموم شده بود
داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد.
+خوبی؟
با لبخند گفتم
_مرسی تو خوبی؟
+بدک نیستم
راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنم
لبخندم پررنگ تر شد
_اعتراف؟به چی؟
+میشه تو حیاط حرف بزنیم؟
_چرا که نمیشه بریم
کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در .اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد .
سعی کردم باهاش هم قدم بشم
_خب؟
+ببین شخصیتت خیلی واسم جالبه
چجوری بگم یعنی اصلا با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری
_خب راجع به من چی فکر میکردی؟
+فکر میکردم چون که #چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده ای .
یا چه میدونم مثلا حس میکردم از این کند ذهنا باشی
خندیدم و
_یعنی چی؟
+یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن
تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه
رفتیم سمت حیاط
_به به ببین چیا میشنوم
چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟
+فقط چادر که نه
اخه میدونی تو بچه شهیدی!
نگاش کردم که ادامه داد
+نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی . منظورم اینه که تو کلا فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده .
_از کجا میدونی؟
+اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم
حالا جدی بدون سهمیه اومدی؟
_اره .
+چرا؟
_چون مامانم اجازه نمیداد
میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصلا اجازه نداد حتی اسمشم بیارم ...
+اها.
_یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟
+من ازت عذر میخوام بابت حرفام..
_نه منظورم این نبود .
منظورم اینه که از سهمیه یه هیولا ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟
+نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تلاش کردیم واسه قبولی
اونا بدون هیچ تلاشی میان جای من و امثال من میشنن
_ای وایِ من نگو تو رو خدا این حرفارو.
+چیشد؟
_ببین تو بدون هیچ اطلاعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟
+بیا بشینیم روی این نیمکت
_باشه
نگام کرد که ادامه دادم
_اصلا میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟
+فکر میکنم بدونم
_اخه نه عزیز دل من اصلا همچین چیزی که فکرشو میکنی نیست
سهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره
که مثلا واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فلان دانشگاه.
اصلا اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن
بنیاد به اونا پول میده که مثلا چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کنن
که بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تلاش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن.
+واقعا؟
_اره واقعا .
+من اینا رو نمیدونستم
_اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو
فقط خواستن یه حرفی زده باشن.
من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم
شرمنده سرش رو انداخت پایین
+من عذر میخوام ازت
شرمندتم به خدا ببخش منو .
_نه قربونت این چه حرفیه .
+وقتت رو گرفتم ببخشید .
فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده
_مرسی عزیزم منم دوستت دارم .
+میتونم شمارتو داشته باشم؟
_اره چرا که نه ...
شمارمو گفتم که سیو کرد .
+راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟
خندیدمو
_نه ناحله !
+ناحله...
چه اسم جالبی. معنیش چیه؟
_معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی!
خندید و چیزی نگفت .
زیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم و سمتش گرفتم
_بفرمایید .اینم کتاب.مال تو !
کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید .
+وای چقد طرح جلدش قشنگه
_چشمات قشنگه
اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کن.
معذب خندیدو تشکر کرد
از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم
+مزاحمت شدم عذر میخوام
_این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی
+قربونت . بازم مرسی بابت کتاب .
_خواهش میکنم.
+با اجازه دیگه پس من برم
_خداحافظ عزیزم
+خدانگهدار...
حس خیلی خوبی داشتم
انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود.
حس خوبمو از بابا داشتم .
از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم.
دلم واسه بابا تنگ شده بود .
از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود.
دلم میخواست برم بهش سر بزنم
به یه بابا با یه مزار خاکی ....
✍فاطمه زهرا درزی💙غزاله میرزاپور💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´