یه جا نونی عادی در خوابگاه مجردی و و دانشجویی 😐😂
بهخاطرهمینهکهمیگنزنچراغخونست😄
#ستاد_ازدواج_جوانان ❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
بگرد نگاه کن پارت74 بعد از کلی چت کردن نادیا گفت: –نگاه کن چند نفری ریختن سر من و هی دارن حرف میزن
بگرد نگاه کن
پارت75
رستا چند پولک را باهم داخل سوزن انداخت و در کنار مرواریدها سوزن زد.
–فقط یه راه داره اونم این که از خودش بپرسی که چرا این کار رو کرده.
لبهی دامنی که رستا در حال جواهری دوزیاش بود را گرفتم و با انگشتم مرواریدها و پولکهای دوخته شده را لمس کردم.
–به خودش چی بگم؟ بگم چرا زن داری؟
–خب مگه نمیگی میخواسته بهت پیشنهاد ازدواج بده؟
نفسم را پرسوز بیرون دادم
–از اون روز به همین موضوع فکر میکنم، میگم نکنه اصلا من اشتباه کردم، شاید اصلا میخواسته حرف دیگهایی بزنه.
رستا یک سنگ براق را کنار پولکها گذاشت و نگاهش کرد، بعد پشیمان شد و یک سنگ ریز برداشت و به لبهی دامن دوخت.
–اره، شاید میخواسته یه پیشنهاد دیگه بده.
سوالی نگاهش کردم.
–مثلا چه پیشنهادی؟
شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، یه پیشنهاد کاری، چیزی...
بغض گلویم را گرفت.
زانوهایم را بغل کردم و نگاهم را به سنگهای براق و ریز و درشت دامن دوختم
–یعنی من معنی نگاههاش، کاراش، محبتهاش رو نفهمیدم. رستا؟
–نه بابا، منظورم این بود شاید اون موقع نمیخواسته...
چشمهایم چالهی اشک شدند.
–اصلا نگفته باشه، من اصلا اون حرفش رو ندید میگیرم. کارای دیگش چی؟ مردی که زن داره چرا باید به یه دختر اینقدر توجه کنه؟
مگه میشه بدون نیت باشه؟
چالهی اشکم چشمه شد بر روی گونهام ریخت.
–کاش میتونستم ازش متنفر باشم.
رستا با تعجب پرسید.
–یعنی الان با این که میدونی زن داره و احساس تو رو به بازی گرفته ازش بدت نمیاد؟
اشکهایم را پاک کردم.
–چطوری نیست که آدم بتونه ازش بدش بیاد. نگرانشم. کاش میشد یه خبری ازش بگیرم.
چشمهای رستا هنوز گرد بود.
برای توجیح کارم گفتم:
–فقط بفهمم حالش خوب شده یانه، همین.
صدای زنگ گوشی رستا بلند شد. هنور مبهوت حرف من بود و سوزن در دستش مانده بود. اشاره کردم.
–گوشیت داره زنگ میخوره.
چند دقیقهایی با تلفنش صحبت کرد و در آخر هم بارها کلمهی چشم، حتما، روچشمم را گفت و خداحافظی کرد.
فهمیدم شوهرش است چون به تنها کسی که اینقدر غلیظ چشم میگفت شوهرش بود.
شروع کرد به جمع کردن وسایل جواهر دوزی و گفت:
–من دیگه باید برم، رضا واسه شام میرسه خونه، خم شد و سرم را بوسید.
–میدونم سخته ولی راهی جز فراموش کردنش نداری. الانم پاشو برو صورتت رو بشور، یه وقت یکی میاد تو اتاق.
گفتنش چقدر برایش آسان بود. حتی اگر من در مورد امیرزاده اشتباه کرده باشم در مورد خودم که اشتباه نکردهام.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت76
تکلیف دلم چه میشود. چطور به زندگی عادی برگردانمش، چطور بگویم همه چیز را ندید بگیرد. بگویم عاشق باش و عاشقی نکن؟ یا بگویم بچهی تازه متولد شدهات را بُکش؟
همان لحظه جرقهایی در ذهنم ایجاد شد. دلم شاید نتواند بچه را بکشد ولی میتواند آن طور که خودش میخواهد پرورشش بدهد.
با این افکار تازه لبخند بر لبهایم آمد و جانی تازه گرفتم.
دست و رویم را که شستم و به سالن آمدم.
مریم و مهدی از پاهایم آویزان شدند.
–خاله ما داریم میریم خونه، بابایی میاد. توام بیا.
بغلشان کردم و بوسیدمشان.
–اگه من بیام همهی سوغاتیها و خوراکیهایی که بابایی براتون آورده رو میخورما.
پاهایم را رها کردند.
مادر گفت:
–رستا شام رو بمون اینجا بگو آقارضا هم بیاد. اگرم نمیمونی صبر کن شام آماده بشه بدم ببری.
–نه مامان، رضا زنگ زد گفت هوس آلو اسفناج کرده، باید برم خونه براش درست کنم.
–عه، حتما دلش برای دست پختت تنگ شده، هواش رو داشته باش. اگه اسفناج نداری من تو فریزر دارما.
–دستت درد نکنه مامان. رضا با اسفناج تازه دوست داره.
–آخه الان نزدیک غروب سبزی از کجا میخوای بیاری؟
– تازگیها میوه فروشی سر خیابون هر ساعتی بری سبزی داره. یه دقیقه با ماشین میرم میگیرم.
نادیا که تازه به جمع ما پیوسته بود گفت:
–حالا آقا رضا امشب آلو اسفناح نخوره نمیشه؟ حال داریا، همین غذای مامان رو ببر بهش بده بخوره دیگه.
مادر لبی به دندان گرفت.
رستا گفت:
–خدا به داد شوهر تو برسه نادیا. کدوم بدبختی میخواد بیاد تو رو بگیره.
مادر گفت:
–مگه اون تبلت میزاره که تو حال و حوصلهی کار دیگه ایی رو هم داشته باشی.
یک هفته از آن روز کذایی گذشت، تا به حال گذر زمان را اینطور لحظه به لحظه حس نکرده بودم. تنها چیزی که در این روزها به کمکم آمد درس خواندن بود، کلاسهای مجازی همچنان ادامه داشت. گرچه آن هم تمرکز و توجه زیادی میخواست و باعث میشد یک مطلب را شاید بارها و بارها بخوانم تا متوجه شوم.
به ساره زنگ زدم و حالش را پرسیدم.
بهتر شده بود. دیگر کپسول اکسیژن نیاز نداشت. گفت که سه روز از آن استفاده کرده و به صاحبش برگردانده، میدانستم به خاطر پولش این کار را کرده چون من فقط اجارهی چند روز را پرداخت کرده بودم.
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که برای نفس کشیدن باید پول پرداخت کنیم و هر کسی پول نداشته باشد باید بمیرد.
روزگاری بود که باید اکسیژن را اجاره میکردیم. نفسهای اجارهایی،
نفسهای قابل شارژ در خانه. کی فکرش را میکرد.
مردم از همدیگر میترسند. اگر در یک مکان عمومی کسی سرفهایی کند دیگران جوری نگاهش میکنند که انگار کار خلاف شرعی انجام داده. یا اگر کسی ماسک نزده باشد مثل کسی نگاهش میکنند که انگار قتل انجام داده، حتی گاهی کار به توهین و حتی کتک کاری هم میرسد.
کرونا چطور توانست مردم را اینقدر حساس و محتاط کند؟ یعنی فقط وقتی پای مرگ وسط است مردم به همه چیز توجه میکنند
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت77
با خودم فکر کردم دوباره به ساره زنگ بزنم, هم حالش را بپرسم هم از او بخواهم که به امیرزاده زنگ بزند و به بهانه تشکر خبری از او بگیرد.
ولی ساره شمارهی امیرزاده را نداشت. یعنی خود امیرزاده نمیخواست که شمارهاش را به کسی بدهم.
نگرانیام بیشتر از این بود که چطور در این یک هفته امیرزاده هم به من پیامی یا زنگی نزده، و این نشانهی خوبی نبود. این که من با او تماس بگیرم هم محال بود.
به راههای مختلفی فکر میکردم شاید بشود کاری کرد و دل شورهام کمتر شود ولی میترسیدم آخرش مثل دفعهی قبل لو بروم.
دیگر نمیخواستم با او رودررو شوم.
صدای زنگ گوشیام مرا از افکارم به بیرون سُر داد.
ساره بود. کمی که حرف زدیم متوجه شدم حالش بهتر شده.
زنگ زده بود از مادرم هم بابت سوپ تشکر کند.
در آخر حرفهایش حال امیرزاده را هم پرسید.
نمیدانستم چه بگویم.
سکوت کردم و او با نگرانی پرسید:
–چیزی شده؟ حالش بده؟
سکوتم را ادامه دادم.
دستپاچه شد.
–نکنه بیمارستان بستریه؟ ای خدا نکنه بلایی سرش آمده؟ حرف بزن ببینم چی شده.
برای این که بیشتر از این نگران نشود گفتم:
–نمیدونم ساره، نمیدونم.
–یعنی چی نمیدونی، خب بهش زنگ بزن.
–نمیتونم ساره، نمیتونم.
–وا! شعر میگی دختر؟ تو چرا اینجوری شدی؟ نکنه باهم دعواتون شده؟ باهاش قهری؟
مانده بودم چه جوابش را بدهم، انگار حرف در دهانم گذاشت.
–آره، آره، باهاش قهرم، ولی ساره دلمم مثل سیر و سرکه میجوشه چیکار کنم؟
–دختر دیوونه، یعنی چند روزه ازش خبر نداری؟
–دقیقا یک هفتس.
–وای چه دلی داری، اون بدبخت الان مریضه، توام وقت گیرآوردی واسه قهر کردنا،
بغض کردم.
–فقط خدا میدونه تو این یه هفته چی بهم گذشته.
–آخه تو که طاقت نداری چرا قهر میکنی؟ حالا اونم بهت زنگی چیزی نزده؟
–نه، همین بیشتر نگرانم میکنه.
–خب چرا دفعهی پیش که بهم زنگ زدی نگفتی؟ میرفتم یه خبر برات میاوردم.
–آخه ترسیدم.
صدایش نازک شد.
–اونوقت از چی؟
–که بعدم دوباره مثل دفعهی قبل بری بهش بگی.
–الان اوضاع فرق میکنه، تو من رو مدیون خودت کردی.
–با من و من گفتم:
–آخه یه مشکل دیگه هم هست.
بعد از چند سرفه پرسید:
–چی؟
–کفگیرم خورده کف دیگه پول ندارم.
با دلخوری گفت:
–تلما! میشه گذشته رو فراموش کنی، پول چیه؟ آدم واسه خواهرش بخواد کار انجام بده مگه پول میگیره؟
میخوای آدرس خونشون رو بده برم سر و گوشی آب بدم، یا تلفنش رو بده برم از تلفن عمومی بهش زنگ بزنم.
–آخه اون که صدات رو میشناسه.
–وای دختر تو چقدر سادهایی، اونش با من، بالاخره یکی پیدا میشه دوکلام باهاش حرف بزنه حالش رو بپرسه، تو نگران این چیزا نباش،
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت78
دیروز شوهرم میگفت ما باعث شدیم نامزد تو کرونا بگیره.
نگرانش بود. میگفت بیچاره امد ثواب کنه کباب شد.
تلما جان، واقعا نامزدت مرد خوبیه، تو این دوره زمونه همچین مردی کم پیدا میشه،
حالا اگرم چیزی گفته ناراحت شدی ندید بگیر
سفت بچسب به زندگیت.
چرا ساره فکر کرده من وامیرزاده باهم نامزد هستیم.
چطور برایش بگویم من دیگر کاری با او ندارم و این آخرین بار است که از او میخواهم خبری برایم بیاورد.
وقتی سکوتم را دید فهمید که تمایلی به دردودل ندارم. و گفت:
–من دیگه برم، انگار پرحرفی کردم.
شمارش رو برام بفرست. اگه امروز بهت زنگ نزدم یعنی نتونستم برم، آخه بعد از ده روز هنوزم ضعف دارم. ولی فردا حتما یه خبری بهت میدم.
–ممنون ساره، دستت درد نکنه، انشاالله زودتر خوبه خوب بشی.
صدای آیفن بلند شد. مادر و نادیا به خانهی رستا رفته بودند.
من درسم را بهانه کرده بودم. میترسیدم رستا متوجهی نگرانی و ناراحتیام شود.
جلوی در آپارتمان ایستادم. وقتی آمدند سلام کردم. مادر جوابم را داد و به اتاقش رفت. نادیا چند نایلون خرید را روی کانتر گذاشت.
نگاهی به محتوای نایلونها انداختم.
–مگه خونهی رستا نرفته بودید؟ پس اینا چیه؟
اینا خریدهای تره باره، لیمو ترش وزنجبیل و این چیزا، رستا گفت میگن این چیزا واسه جلوگیری از کرونا خوبه مامان گفت بریم بخریم.
–خب پس چرا مامان دمغ بود، انگار از چیزی ناراحت بود.
نادیا لبخند زد.
–فکر کنم افسردگی پس از خرید گرفته.
–چی گرفته؟ افسردگی پس از زایمان شنیده بودیم ولی...
–نشنیدی، چون تا حالا نرفتی خرید. میدونی زنجبیل چنده؟ من که به مامان گفتم نخر، بزار کرونا بگیریم بهتر از اینه که...
خندیدم.
–توام سرت تو حساب و کتابهها، من همسن تو بودم اصلا نمیدونستم چی گرونه چی ارزون.
–همون دیگه، رفاه زدهاید، تو آسایش بزرگ شدید، حالا مگه قدر میدونید. حالا مای بدبخت صبح که از خواب بیدار میشیم باید تنمون بلرزه نون داریم واسه خوردن یا نه.
پقی زیر خنده زدم و شالش را از سرش کشیدم.
چقدرم شما بدبختید. حالا مگه چقدر تفاوت سنی داریم.
اینقدر حرفهای گنده گنده نزن، حالا چیزی واسه خوردن خریدید یا نه؟ الان من گشنمه.
نوچ نوچی کرد و همانتور که زیپ سویشرتش را باز میکرد گفت:
–بیا، میگم رفاه زدهایی میگی نه، من دارم چی میگم، اونوقت تو دنبال خوراکی هستی. از این به بعد باید سنگ به شکممون ببندیم عزیزم چرا نمیگیری.
یکی از لیمو ترشها را برداشتم و به طرفش پرت کردم.
–چی میگی تو؟
لیمو ترش را از زمین برداشت و خنده کنان گفت:
–وای،وای، میدونی قیمتش چقدر کشیده بالا؟ الان باید بهش احترام بزاری نه این که پرتش کنی، بیا بوسش کن ازش عذرخواهی کن.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#حرف_حساب
※ عزت نفس یک حس درونیست که رابطهی کاملاً مستقیم با شناخت خود حقیقیمان دارد!
※ دستکاریهای مکرر در قیافه و اندام و ظاهر به هیچ وچه تاثیری بر افزایش عزت نفس حقیقی شما ندارد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
996_20419416651496.mp3
1.51M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 بانوان بشنوند!
• لباسهای مارک دار
• لوازم آرایش گرانقیمت
• جراحیهای زیبائی
چه شد که زنان مسلمان به این زرق و برقها گرایش پیدا کردند؟
#استاد_شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
«عشق» یعنی
وسط قصه ی تردید شما
یکی از در برسد
نور تعارف بکند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه وداع نبی...
برای هیچکس جز آل علی..
سخت و جگرسوز نبود...💔:)
#شبتون_محمدی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌻🌟•
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسبن
چہڪنم دست خودم نیست بہدل غم دارم
قد یڪ ڪوه ڪہ نہ،وسعت عالم دارم
شدهام زار وپریشان نظرے ڪن مولا
ڪہ فقط دیدن شش گوشہ بہ دل ڪم دارم💔
#شش_گوشہ_حسینم_آرزوسٺ
#صلی_الله_علیک_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_اژها_ااغریب
#سلامامامزمانم
حلالتماممشڪلاتےا؎عشق
تنهاتوبهانہ؎حياتےا؎عشق
برگردڪہروزمرّگےماراڪشت
الحقڪہسفينةالنجاتےا؎عشق
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_دانند
✔️ توافقات موثردر ازدواج موفق
1⃣1⃣ تعهد
زن و مردی که عقد ازدواج بسته اند باید به تعهدات خود پایبند بوده و همواره در نظر داشته باشند که سرپیچی از تعهدات زندگی زناشویی عواقب بدی را به دنبال خواهد داشت
2⃣1⃣ سخاوت
خسیس بودن هریک از زوجین ادامه زندگی را مشکل می کند مرد باید در اقتصاد خانواده میانه روی را اختیار کند و همسر خود را نیز در هزینه های زندگی به اعتدال توصیه نمایند و در این زمینه با هم هماهنگ شوند
3⃣1⃣ وفاداری نسبت به هم
آنچه زن و شوهر باید تا آخر عمر آن را مورد توجه قرار دهند رعایت حقوق همسر است همسران متعهد با پایان عمر از وظایفی که نسبت به همسر خود پذیرفتند شانه خالی نمی کنند
4⃣1⃣ احساس مسئولیت
هر یک از زوجین باید نسبت به وظایف که نسبت به خانواده بر عهده دارند احساس مسئولیت کنند
5⃣1⃣ انعطاف پذیری
با انعطاف پذیری زن و مرد میتوانند در جهات و ابعاد مختلف مشکلات را کاهش دهند و از دامن زدن به اختلاف ها جلوگیری نمایند
کتاب
#سینجینهایخواستگاری
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
33.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶-۵#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_۷_۲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
``
#هنر_زندگی
زندگی یک بوم نقاشی است که در
آن از پاک کن خبری نیست.....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
14.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
به دل نشستن در ازدواج یعنی چه ‼️
اینپست خطر ازدواج اشتباه را کاهش می دهد 👍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناراحتی_بجا_و_رفتار_نابجا
💠 ناراحت شدن زن و شوهر از دست یکدیگر میتواند #طبیعی باشد. به هر حال ممکن است همسرمان دچار اشتباهی شود که ما را #ناراحت کند.
💠 اما مهم آن است که در قبال کار اشتباه همسرمان #رفتار_نابجا از ما سر نزند.
💠 اولا عکسالعمل ما باید #متناسب با بزرگی یا کوچکی اشتباه همسرمان باشد.
💠 ثانیا طبق آموزههای دینی، #بدی یا اشتباه همسرمان را با رفتار #خوب از بین ببریم. تا مصداق آیه ۲۲ سوره رعد باشیم: (وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ؛ #خردمندان کسانی هستند که #بدی را با نیکی از بین میبرند.)
💠 #قهر کردن، #ناسزا گفتن، بد دهانی کردن، داد و بیداد کردن، #آبروی همسر را بردن و .... از مصادیق رفتار #نابجا با وجود #ناراحتی بجای ماست که عامل زیاد شدن #بدی و اشتباه همسرمان میگردد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه بخوای کلک بزنی
همیشه یه بی ذات تر خودت واسه خودت هست
به این میگن دست بالای دست بسیاره....
🎙 #دڪتر_انوشه
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فراخوان برای فتح تهران در ۲۵ شهریور!!
به نظرتون تهش چی میشه؟
#نصیحت_امام_خمینی_بهشون👌
بره پی کاسبی این کارها گذشتس دیگه... . 😂
#ایران_قوی 🇮🇷
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ بهترین دستفرمون برای حالگیری توی دعوا.
منبع : کارگاه ارتباط موفق
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
برگرد نگاه کن پارت78 دیروز شوهرم میگفت ما باعث شدیم نامزد تو کرونا بگیره. نگرانش بود. میگفت بیچا
بگرد نگاه کن
پارت79
مادر تلفن به دست از اتاق بیرون آمد و گفت:
–بله، درسته، به نظر من فعلا صبر کنید بزارید این مریضی کمتر بشه بعد.
خب حالا اگرم نشد مجبورن بدون جشن گرفتن برن سر خونه و زندگیشون دیگه، چاره چیه.
نگاهی سوالیام را به نادیا انداختم.
شانهایی بالا انداخت و پچ پچ کنان گفت:
–نمیدونم کیه؟ ولی هر کی هست خیلی دلش خوشه، تو این بدبختی میخوان جشن بگیرن.
بعد از این که مادر گوشی را قطع کرد گفت:
–زن عموتون بود. میگه خانواده پسر اصرار دارن زودتر عروسشون روببرن. اینام گفتن صبر کنن بعد از کرونا. مثل این که اونا قبول نمیکنن میگن همینجوری بدون جشن گرفتن برن سرخونه و زندگیشون. چون میگه تالارها هم بستس، تازه اگرم باز باشه کسی از ترسش نمیاد عروسی.
پرسیدم:
–حالا چرا زنگ زده به شما میگه؟
مادر آهی کشید.
–اصل حرفش این بود که میخواد واسه دخترش جهیزیه بخره پولشون کمه، میخوان خونهی مامان بزرگ رو بفروشن سهمشون رو بردارن. ولی بابا موافق نیست. واسه همین میگه من باهاش حرف بزنم.
نادیا گفت:
–اونا که وضعشون خوبه.
من پرسیدم:
–اگه بفروشن پس مامان بزرگ کجا بره؟
–خب بابا هم همینو میگه، شرط گذاشته که اگر میخوای بفروشی واسه مامان بزرگ یه آپارتمان بخر بعد، اونم میگه با سهم مامان بزرگ فقط میشه براش خونه اجاره کرد. سر این موضوع فعلا تو اختلافن.
نادیا انگشت سبابهاش را بالا برد.
–آهان، حالا جهیزیهی دخترشون رو بهانه کردن، وگرنه زن عمو مگه نمیگفت من بیشتر جهیزیهی دخترم رو خریدم.
مادر نگاهی به تلفنی که در دستش بود انداخت.
–چه میدونم.
نادیا ادامه داد:
– ولی الان واسه دومادا خوب فرصتیه ها، کرونا رو بهونه کنن خرجشون نصف میشه.
نگاهی به مادر انداختم.
–مامان، این واقعا چهارده سالشه؟ حرفهاش به سن و سالش نمیخوره، به نظر میاد از منم بزرگتره.
مادر سری تکان داد.
–نبودی ببینی تو ترهبار چیا میگفت. فروشنده همینجور دهنباز فقط اینو نگاه میکرد.
نادیا دستش را به کمرش زد.
–خب مادر من، اعتراض نکنی فکر میکنن متوجه گرونی نشدیم.
مادر پشت چشمی برایش نازک کرد.
–آخه دیگه نه اونجوری، کم مونده بود بزنیش.
با لبخند گفتم:
–آهان، پس مامان افسردگی بعد از خرید نگرفته بود. از دست زبون شش متری تو افسردگی گرفته بود.
مادر چپ چپ به نادیا نگاه کرد.
–خوبه خرج ما رو تو نمیدی وگرنه همهی فروشندهها رو تیر بارون میکردی.
نادیا خندید و کیف و سویشرتش را برداشت و به اتاق رفت.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت80
آن روز گذشت و خبری از ساره نشد.
در این یک هفته شاید روزی ده بار صفحهی امیرزاده را چک میکردم که ببینم آنلاین است یا نه ولی خبری نبود.
هر دفعه که صفحهاش را چک میکردم نگرانتر از قبل میشدم.
از خدا میخواستم فقط زنده بماند. برایش نذر کردم و دعا خواندم.
فردای آن روز دیگر طاقت نیاوردم و به ساره پیام دادم.
–سلام.خوبی؟ ساره جان امروز میری؟
بعد از دو ساعت که گذشتنش برایم مثل جان کندن بود برایم نوشت.
–سلام کجا؟
با خواندن پیامش گوشی در دستم خشک شد. همینطور به صفحهاش زل زدم.
خدایا ببین کار رو به کی سپردم.
میخواستم برایش توضیح بدهم که خودش پیام داد.
–آهان، ببخشید حواسم نبود. آره، اگه بخوای امروز میرم.
آخه هنوز شمارش رو برام نفرستادی فکر کردم آشتی کردید، دیگه لازم نیست برم.
درست میگفت پاک فراموش کرده بودم شماره امیرزاده را بفرستم.
شماره را فرستادم و نوشتم.
–فقط میشه زودتر بری. بهش که زنگ زدی فوری با من تماس بگیر. چند روزه آنلاین نشده نگرانم.
شکلک تعجب فرستاد و نوشت.
–منم نگران کردی، مگه قبلا هر روز آنلاین بوده؟
تایپ کردم.
–نمیدونم، قبلا دقت نکرده بودم.
دوباره شکلک تعجب فرستاد. بعد تایپ کرد.
–تا ظهر بهت زنگ میزنم.
گوشی را کناری گذاشتم و زانوهایم را بغل کردم. خدایا فقط سالم باشه من دیگه کاری باهاش ندارم. قول میدم یه جوری از زندگیش برم که فقط به زن و زندگیش برسه. تو فقط کمکش کن حالش خوب بشه. اشکهایم یکی پس از دیگری روی گونههایم سُر خوردند.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و اجازه دادم چشمهایم تا میتوانند ببارند.
نمیدانم چقدر گذشت سنگینی در سمت چپم حس کردم.
سرم را بلند کردم.
نادیا بود. کنارم مچاله شده بود و سرش را به پهلویم تقریبا چپانده بود.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را به سرش تکیه دادم.
–با بغض پرسید:
–مُرد؟
نگاهش کردم؟
–کی؟
–همون که کرونا داشت، رفتیم جلو در خونشون دیگه. مگه نگران اون نیستی؟
تعجب کردم، حواسش به همه جا هست.
نگاهم زمین را جارو زد.
—خدا نکنه، ولی خبری ازش نیست.
–خب تو که تلفنش رو داری بهش زنگ بزن.
بینیام را بالا کشیدم.
–زشته، زنگ بزنم چی بگم؟
–خب یه چیزی رو بهانه کن بهش زنگ بزن.
–موضوع اینه که اصلا نمیخوام بهش زنگ بزنم.
صاف نشست و بغضش به لبخند تبدیل شد.
–خب امداد غیبی و طیالارضم که نداری، پس از کجا میخوای بدونی زندس؟
با گوشهی چشمم نگاهش کردم.
فکری کرد و گفت:
–خب میخوای بریم دم خونشون. تو وایسا سر کوچه من برم ببینم اعلامیه زدن یانه.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
–اعلامیه؟
–آره دیگه، اگه مرده باشه، از این بنرها و اعلامیهها میزنن رو دیوارشون دیگه. اسمشم که میدونم، اگر هیچی نباشه یعنی نمرده دیگه. بعد میام بهت میگم تموم میشه میره و خیالت راحت میشه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت81
–زبونت رو گاز بگیر، جوون مردم. یه دور از جونی چیزی بگو. مگه جون آدمها سیبزمینیه همینجوری میگی مرده، زندس
البته بد هم نمیگفت ولی اگر خدایی نکرده اتفاقی برای امیرزاده افتاده باشد چه؟ دلم نمیآید حتی به آن فکر کنم. تمام دلخوشیام این است که بالاخره روزی میبینمش.
حتی اگر بشود از دور. به همین راضیام.
اگر اتفاقی برای او بیفتد درمن همه چیز میمیرد.
چند ساعتی از ظهر گذشت ولی خبری از ساره نشد.
پنجرهی اتاق را باز کردم. هوا ابری بود. مثل چشمان من.
طاقت در خانه ماندن را نداشتم.
لباس پوشیدم و پیامی برای ساره فرستادم.
به سالن که رفتم مادر پرسید:
–کجا میری؟
–میرم یه قدمی بزنم، هوا خوبه.
نادیا از آشپزخانه فریاد زد.
–وایسا منم میام.
گیرهی شالم را از جلوی آینهی کنار در ورودی برداشتم.
–تو پیازت رو سرخ کن.
نادیا کفگیری که دستش بود را داخل ماهیتابه رها کرد و بلند گفت:
–مامان، این چند دقیقه دیگه آماده میشه، منم با تلما برم؟
مادر کت سفید رنگی که روی پایش بود را کناری گذاشت و بلند شد.
–باشه برو، ولی امدی شام با توئهها، من باید این کار جواهر دوزی رو تا فردا تحویل رستا بدم.
–باشه، چشم.
نادیا اصلا منتظر نشد من حرفی بزنم در عرض چند دقیقه مانتو و سویشرتش را پوشید و شال به دست کنارم ایستاد.
با تعجب نگاهش کردم.
–شما با سونیک نسبتی داری؟ منظورم اون موجود آبیه هست.
–من که نه، ولی سونیک خودشو چسبونده به ما.
–آهان.
کفشهایم را که میپوشیدم دیدم نادیا هنوز شالش را سرش نکرده.
–بریم دیگه.
اشارهایی با شالش کردم.
–ببخشید شما تازه وارد کشور ما شدید خبر ندارید. یکی از قانونهای کشور ما اینه که اون شال بیصاحب رو سرت کنی نه رو دوشت بندازی. تو اروپا بهتون یاد ندادن به قانون هر کشوری باید احترام بزارید و اگر نزارید نشون دهندهی بیفرهنگی شماست؟
نگاه متعجبش را به شالش انداخت.
–عه، این اینجا چیکار میکنه؟ من فکر کردم رو سرمه.
همین که خواستیم وارد آسانسور شویم، مادر در آپارتمان را باز کرد.
–دخترا برگشتنی یه ماست کوچیکم بخرید. بعد هم در را بست و رفت.
–نادیا تو پول داری؟
–نه، همه رو دادم به تو دیگه.
–کارتم را درآوردم.
–البته اندازهی یه ماست خریدن توش هست.
–آبجی جان، آخرین بار کی ماست خریدی؟ فکری کردم و گفتم:
–یادم نمیاد چطور؟ پوزخندی زد.
–به خاطر قیمتش گفتم، نریم اونجا ضایع بشیم، اول یه موجودی از کارتت بگیر.
لیلا فتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت82
همین که کمی قدم زدیم نمنم باران شروع به باریدن کرد.
نادیا گفت:
–شانس مارو نیومده بارون گرفت.
لبخند زدم.
–خیلی خوبه که، کارت را به طرفش دراز کردم.
–من میرم پارک سرکوچه تو برو ماست رو بخر بیا بریم.
باتردید نگاهی به کارت انداخت.
–چقدر توشه؟
–دیگه اندازهی یه ماست هست.
به پارک رسیدم باران کمی تندتر شد. سرم را بالا گرفتم. قطرات باران
به سرعت روی صورتم مینشستند.
دلم او را میخواست، کاش میشد کنار هم زیر باران قدم میزدیم.
بغض گلویم را گرفت. شنیدهام زیر باران دعا مستجاب میشود.
چشمهایم را بستم و از ته دل برایش دعا کردم.
صدایی حواسم را پرت میکرد. چشمهایم را که باز کردم متوجه شدم.
صدای زنگ گوشیام است.
ساره بود. از یک طرف خوشحال شدم از طرفی استرس به سراغم آمد.
فوری جواب دادم.
–چی شد ساره؟ حالش خوبه؟
–بدک نیست، بیمارستانه،
–یعنی چی؟
یعنی حالش بد شده بستریش کردن.
با شنیدن این حرف قلبم تیر کشید.
–وای خدایا، کدوم بیمارستان؟
اونشو دیگه نمیدونم.
–باشه قطع کن، باید خودم بهش زنگ بزنم.
فوری تماس را قطع کردم. دستهایم میلرزیدند، مثل همان بارانی که میبارید اشک میریختم. آنقدر نگران و پریشان بودم که دیگر به این فکر نکردم که کار درستی میخواهم بکنم یا نه.
تلفنش آنقدر بوق خورد که دیگر داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم، ولی در لحظهی آخر با صدای ضعیف و کم جانش جواب داد.
–سلام. بالاخره زنگ زدید.
اصلا انتظار شنیدن ابن حرف را نداشتم، پس او چشم به راه زنگ من بود. برای همین گربهام شدیدتر شد.
–سلام. شما حالتون بدتر شده؟
با صدایی که انگار از ته چاه میآمد گفت:
–شما به خاطر من گریه میکنید؟
جوایش صدای هق هقم بود.
–شنیدن صدای گریتون حالم رو بدتر میکنه. نمیخواهید حالم خوب بشه؟
درجا ساکت شدم.
–بهم قول میدید خوب بشید؟
مکثی کرد و گفت:
–تمام سعیام رو میکنم. شما که اینقدر نگرانید چرا زودتر زنگ نزدید؟ فکر کردم دیگه حالم براتون مهم نیست.
–من فقط نخواستم مزاحم زندگیتون بشم.
–کدوم زندگی؟
بلافاصله بعد از این حرفش سرفههایش شروع شد، آنقدر شدید که با یک عذر خواهی تلفن را قطع کرد، و من دوباره با باران درآمیختم.
تا آمدن نادیا حسابی خودم را خالی کردم.
با شنیدن صدای نادیا لبخند زورکی زدم و به طرفش رفتم.
–بریم خونه؟
کلاه پالتوام را روی سرم کشید.
–خیس خالی شدی که.
–ماست خریدی؟
کارت را به طرفم گرفت.
–آره بابا بیا بریم، توام با اون کارتت آبروم رفت.
–چرا؟
یه ماست برداشتم و دوتا کلوچه، موجودیت فقط ماست رو متقبل شد. تو مثلا حقوق بگیری؟ تا سر برج میخوای چیکار کنی؟
زمزمه کردم.
–خدارو شکر که کارت متروم تا سر برج شارژ داره.
–با اون میشه ماست خرید؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–اصلا حقته؟ از کیسه خلیفه میری واسه خودت کلوچه میخری؟ کی گفت غیر ماست چیز دیگه بخری؟
پوزخند زد.
–خلیفه؟ والا کیسهی شما در حد این کارتن خوابا هم نیست چه برسه خلیفه. چه خودشم تحویل میگیره، نترس فعلا که هیچی نخریدم. ورشکست نشدی.
حرفش لبخند بر لبم آورد.
به خانه که رسیدیم برای امیرزاده پیام فرستادم و اسم بیمارستان و بخشی که در آن بستری بود را پرسیدم.
کوتاه و مختصر جواب داد.
همین کارش نگرانترم کرد و مصمم شدم که فردا هر طور شده به دیدنش بروم. ولی مگر بیماران کرونایی ملاقاتی داشتند.
دوباره دست به دامان ساره شدم.
وقتی از تصمیمم آگاه شد گفت که فردا با هم به بیمارستان برویم تا ببینیم کاری میتواند بکند یا نه.
فردای آن روز یک ساعت زودتر از ساعتی که ساره گفته بود جلوی در بیمارستان حاضر شدم. همه جا شلوغ بود مردم با استرس در رفت و آمد بودند، یکی دوتا از مریضها را دیدم که در گوشهایی افتادهاند و نای حرکت ندارند.
وقتی علتش را از نگهبان پرسیدم گفت که تخت خالی نیست که آن بیمارها را پذیرش کنیم.
ساره که آمد گفت:
–باید یه نقشهایی بچینیم که از اونجا بتونی بری داخل بعد در راهرویی را نشانم داد. بعدش دیگه آسونه.
قیافهی نگهبانی که آنجا ایستاده بود را نگاهی انداختم، به نظر مهربان نمیآمد.
ساره سری چرخاند و گفت:
–من سر نگهبان رو گرم میکنم تو رد شو برو، تو راه هم حرف کسی رو گوش نکن فقط خودت رو به اتاقش برسون، ببینش و بیا.
اشارهایی به نگهبان کردم.
–آخه تو چطوری میخوای حواس این رو پرت کنی؟
مطمئن گفت:
–اینجا چون اورژانسه، یه کم شلوغپلوغه، کار سختی نیست فقط تو سریع عمل کن. بعد به طرف خانمی که سخت سرفه میکرد رفت، صحبت کوتاهی با او کرد و دستش را گرفت و به طرف نگهبانی آورد.
نگهبان رو به ساره گفت:
–واسه بستریه؟
–ساره جواب مثبت داد.
–خانم ببرید یه بیمارستان دیگه، به ما گفتن اینجا جا نیست.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️توقعات بی جا وخارج از چارچوب الهی از همسر با دیدن فیلم های پورن.
ازدواج یعنی رشد روحی و معنوی در کنار هم دیگه برای رسیدن به خدا
#پورن
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´