فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
هرچےڪہتوبگےقبول
فقطیہخواهشے
قولبدهڪہمنو
دورنندازیا🥺!
#حسینمن 🫀
#صبحتونبہزیبایےبینالحرمین 🌙
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
♦️ #سلام_مولا_جانم️
#مهدی_جانم
آقـا..
امامزمانم
یڪچیزیبگم ؟! ..
میدونستۍعشقبہتوعہکہ
باعثمیشہتوایندنیاو
آدَماشدوومبیارم ،
میدونستۍدلخوشۍدنیاےمنۍ؟!🕊
#اللهمعجللولیڪالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔷🔷🔷🔷🔷#سؤال🔷🔷🔷🔷🔷
شما گفتید ازدواج رو آسون بگیریم، منم ازدواج فرزندام رو آسون گرفتم ولی نتیجه عکس داد. وقتی آسون میگیریم قدر دخترمونو نمیدونن، بهتر نیست اصولی برخورد کنیم تا این که آسون بگیریم؟
🔵 قسمت دوم:
🔹شاید بعضیا بگن:«ما همهی این مراحل رو هم طی میکنیم، ولی وقتی تو زندگی مشکلی پیش میاد، پسر به دختر میگه، تو رو دست مامانت مونده بودی که این قدر آسون دادنت به من!» و قدر دختر رو نمیدونه. 😏
✔️ تو جواب این دغدغه باید گفت: پسری که انقدر فهم پایینی داره، اگه سخت هم بگیرید، میگه خوبه تحفهای هم نبودی که اینقدر برا ازدواج با تو به من سخت گرفتن!!! 😣
📌کسی که فهمش پایینه نمیشه با سخت گیری، مشکل نیش و کنایهاش رو حل کرد.🤐
🌀خیلی از کسایی هم که به سختی دختری رو بدست میارن، با همسرشون دچار اختلافای جدی میشن. بعضی از اینا به شدت عقدهای و کینهای میشن و برا این که به خاطر همچین همسری که چنگی هم به دل نمیزنه انقدر سختی کشیدن، حس بازنده بودن بهشون دست میده.♨️
💯 نتیجه این احساس، آزار روحی برا خودشونه که اکثراً تو رفتارشون با همسرشون پیدا میشه.❌
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
19.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پقسمت_هفتم
۷_۱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ولادت_امام_حسن_عسکری✨
پدر عزیز امام مهدی(عج)❣️
روزهای فلسطین آشفته است...
امت اسلامی غرق در خشم و ناراحتی برای ظلم های جنایتکارانه اسرائیل است...♨️
میدانیم که اگر بودید؛ حال در حمایت از فلسطین! پیشوای همگان بودید و ما را به اتحاد فرا میخواندید...
آقای زندانهای سامرا...✨
میلادتان مبارک قلب نگران دردانه فرزندنتان؛ آقا امام مهدی...♥️
امیدواریم به میمنت این میلاد؛ غم های عالم با ظهور پایان یابد...💓
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس اول زندگی آسان اعتماد نکنید👌
@mojaradan
41.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کمک_اموزشی
⭕چرا کسیو برای ازدواج پیدا نمیکنم😕
👽نکنه بختمو بستن😱
🤲دعا برای باز شدن گره ازدواج هست؟
دکتر مسلم داودی نژاد
@mojaradan
🔴 #کارت_امتیاز
💠 یکی از چیزهایی که دانشآموزان مقطع ابتدایی در مدرسه با #اشتیاق از آن استقبال میکنند گرفتن کارت #امتیاز است. اینکه هر روز از معلّم خود کارت امتیاز بگیرند و مدام آنها را #شمارش کنند برایشان لذّتآور است. در واقع گرفتن کارت امتیاز انگیزهای برای تحصیلِ با نشاط دانشآموز و عامل #مشارکت داوطلبانهی او در فعّالیتهای کلاسی میشود.
💠 برخی رفتارها در زندگی مشترک میتواند نقش #کارت امتیاز را ایفا کند. قدردانی زیبا با جملات مبتکرانه و احساسی، #تشکّر کتبی و پیامکی ویژه و مستمرّ، تعریف و تمجید از همسر در جمع، تحسین و #تشویق او نسبت به برخی رفتارها و صفات پسندیدهاش، دادن هدیهی ولو #ساده در ایّام عادی سال یعنی در غیر از سالگرد تولّد و ازدواج و ... همگی اثرات همان کارت امتیاز دانشآموز را دارد و همسر را در زندگی سرزنده، با انگیزه، پرتلاش، #وظیفهشناس و به دور از بهانهجویی و زبان گلایه نگه میدارد.
💠 رعایت این سیستم در زندگی، حتماً #محبوبیّت شما را روز افزون میکند و برای درک متقابل یکدیگر بسیار اثرگذار است.
@mojaradan
17.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃❤️
⚠️زن عصبی!
یه قرصی هست که چند وقت یبار باید به خانمتون بدین و اون قرص ....
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇✨به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان❤️🔥
بلا و محنتی شیرین، که جز با وی نیاسایی...
👤 مولانا
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه خانومِ آویزون دقیقا اینجوریه🤯
چقدرم با ناز و لوس حرف میزنه😂
#بانوی_مستقل_و_هدفمند
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی ها تو زندگی اینطوری عشق و آغاز میکنند و ادامه میدهند😢
ماشاالله به قدرت عروس 🙈🙈🙈
#یا_علی_گفتند_عشق_اغاز_شد ❤️
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت257 –از اون موقع بود که مادر هلما ویلچری شد؟ آخه شنیدم با مادر شما همیشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت258
به خاطر همین بلد نبودن و ندونستنِ سیستم آفرینش و دستگاه خدا، ملت یه وصلههایی به خدا میچسبونن که میمونی.
مثل همین طرهی مو که من به زور میخواستم داخل بافت موهات جاش بدم.
کنجکاو پرسیدم:
–چه وصلههایی؟!
– مثل این حرفا که خدا مهربون تر از اونه که ما رو مجازات کنه، یا یه حرفا و تزایی از خودمون در میاریم که هر جور شده بتونیم اون کاری که داریم میکنیم رو موجه جلوه بدیم.
حالا بعضیا خیلی دیگه شورش رو درمیارن و نظراتشون رو بین بقیهی آدما هم نشر میدن و حتی بهشون آموزش میدن و ازشون پول می گیرن. مثل همین مکتبا که اطرافیان من درگیرش بودن و هستن.
بعد با حرص ادامه داد:
–فکر کن طرف مادرش فلج شده ولی هنوزم دست برنمی داره. تو فکر می کنی خدای اون بشر کجای کلهی پوکشه؟ اصلا کلهای داره که چیزی هم توش باشه؟
سرم را بلند کردم و با آرامش نگاهش کردم.
–ولش کن، با حرص خوردن که چیزی درست نمی شه.
بوسهای روی موهایم زد.
–ببینم میتونم در رو باز کنم. بعد به طرف در رفت.
بعد از چند دقیقه پرسید.
–از این سنجاقا بازم داری؟
–فکر نکنم، حالا باز کیفم رو نگاه میکنم.
زمزمه کرد:
–اگه یه انبری چیزی بود خیلی خوب می شد.
هر چه گشتم گیره پیدا نکردم. در یکی از جیب های کیفم چشمم به موچینم افتاد. موچینم را نشانش دادم.
–انبر و گیره ندارم، این به دردت میخوره؟
لبخند زد.
–بیارش ببینم.
تحویلش که دادم دستم را بوسید.
–بشین همین جا کنارم.
کنارش نشستم و مهربان نگاهش کردم.
–با این گرسنگی این قدر تقلا میکنید خسته می شید.
سرش را به طرفم چرخاند و چشمکی زد.
–حرفات هم خستگی رو از یادم میبره هم گرسنگی رو.
بعد این شعر را زمزمه کرد:
–در بلا هم میچشم لذات او، مات اویم مات اویم مات او...
نمیدانم این شعر به من آرامش می داد یا چون امیرزاده گاهی زمزمهاش میکرد حس خوبی پیدا میکردم. انگار هر بار که این شعر را از زبانش میشنیدم علاقهام به او چندین برابر می شد.
نجوا کردم:
–من عاشق این شعرم.
دست از کارش کشید و طوری نگاهم کرد که در لحظه، تمام سلول های بدنم به رقص درآمدند، چشمهایش عشق را فریاد میزدند و پر از حرف های تازه بودند. فقط به یک جمله اکتفا کرد.
–ولی من عاشق کسی هستم که این شعر رو بهم هدیه داد.
از خجالت نگاهم را به دست هایم دادم.
همان لحظه سر و صداهایی از بیرون آمد، چند نفر با هم بلند بلند حرف می زدند.
امیرزاده بلند شد و گوشش را به در چسباند.
–چند نفر دارن میان این جا.
رو به امیرزاده گفتم:
–صدای هلماست.
امیرزاده حیرت زده دوباره گوشش را به در چسباند.
–اون که الان باید خارج از کشور باشه، این جا چی کار می کنه؟!
صدای پایشان نزدیک و نزدیک تر می شد. امیرزاده نگاهی به من انداخت.
–بدو مانتو و شالت رو بپوش. درحال بستن دکمههای مانتوام بودم که امیرزاده به کمکم آمد و شالم را روی سرم انداخت و با اضطراب گفت:
–خانمم سریعتر.
نگاهی به اطراف انداختم.
–گیره شالم رو ندیدید؟
جستی زد و پیراهنش را از روی دستگیرهی پنجره برداشت و به تن کشید و از جیب پیراهنش گیره را به دستم داد.
–دیروز این جا گذاشتمش که گم نشه.
سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد ولی موفق نبود.
صدای چرخیدن کلید داخل قفل آمد و در یک ضرب باز شد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت259
هینی کشیدم و دست امیرزاده را گرفتم. او هم دستم را فشار داد و زمزمه کرد:
–چیزی نیست.
اول یک مرد جوان تنومند وارد شد و کنار در ایستاد که یک تیشرت جذب سیاه رنگ تنش بود. طرح روی تیشرت تصویر سر یک اسکلت وحشتناک بود که چشمهای قرمز رنگی داشت. روی صورت مرد درست کنار دهانش جای یک بریدگی عمیق بود که چهرهاش را ترسناک کرده بود.
روی بازوهایش پر بود از خالکوبیهای عجیب و غریب.
بعد از او خود هلما با عصبانیت وارد اتاق شد و به من نگاه کرد و داد زد.
–بیا این جا. باید بریم.
نگاه مضطربم را به صورت امیرزاده دوختم.
امیرزاده با خشم از هلما پرسید:
–تو که الان باید رو هوا بودی این جا چه غلطی میکنی؟ نکنه اون ورم رات ندادن؟
هلما اخمش غلیظ تر شد.
–نخیر، این جا خیلی اصرار دارن من نرم و بمونم. بعد رو به من گفت:
–یادته چند بار بهت گفتم رضایت علی رو بگیر که شکایتش رو پس بگیره. بعد رو به امیرزاده کرد.
–چرا بعد از این همه مدت به خاطر کاری که چندین ماه پیش کرده دستگیرش کردن؟
امیرزاده پوزخند زد.
–لابد از دیروز که نیستم پلیس فکر کرده این دفعه من رو کشته.
هلما بدون توجه به حرف امیرزاده جلو آمد تا دستم را بگیرد.
امیر زاده جلویش ایستاد.
–چی می خوای؟
–نترس بابا، کاریش ندارم. فقط تا زمانی که اونا میثم رو تحویلم بدن پیشم می مونه.
امیرزاده صورتش را جمع کرد.
–اون نامزد احمقت ...
هلما داد زد.
– ما فقط همکاریم.
امیرزاده پوزخندی زد.
–سنگ همکارت رو این جور به سینه می زنی که حاضری به خاطرش گروگان گیری کنی؟ مثل این که از اون همکارای خیلی صمیمی هستید نه؟ مثل همون موقعها که با همه خیلی صمیمی بودی.
هلما دندان هایش را روی هم فشار داد و از عصبانیت رنگ صورتش تغییر کرد. کاملا مشخص بود که اگر میتوانست امیرزاده را خفه میکرد.
–رابطهی ما به تو ارتباطی نداره.
–معلومه که ارتباطی نداره، چون اصلا برام ارزشی نداری. ولی مثل این که شما به خاطر رابطتتون نمیخواهید دست از سر ما بردارید. هلما به آن مرد تنومند اشارهای کرد. بعد رو به من گفت:
–ببین با زبون خوش بیا بریم، البته اگه نمی خوای کسی آسیب ببینه.
نگاهی به قد و هیکل آقای همراه هلما انداختم خیلی از امیرزاده بزرگ جثهتر بود. معلوم بود کل عمرش را یا در حال دعوا کردن بوده یا در حال حبس کشیدن، من حتی میترسیدم نگاهش کنم. هلما موبایل امیرزاده را روی کاناپه انداخت و گفت:
– بعد از رفتن ما بهشون زنگ بزن بگو میثم رو آزاد کنن وگرنه اینو دیگه نمیبینی، بعد به من اشاره کرد که همراهش بروم.
با دهان باز نگاهش میکردم و نمیدانستم چه کار کنم.
دستم را از دست امیرزاده بیرون کشیدم.
امیرزاده فریاد زد.
–همین جا وایسا، به حرفش گوش نکن.
هلما با یک گام جلو پرید و دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید.
امیرزاده همین که خواست تکانی بخورد آن مرد تنومند فوری جلو آمد و مشتی حوالهی شکم امیرزاده کرد.
امیرزاده از درد آن چنان فریادی کشید که جگرم آتش گرفت.
رو به هلما فریاد زدم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت260
–من میام، تو رو خدا کاریش نداشته باشید، اون شکمش بخیه خورده.
بعد هلما را به طرف بیرون هل دادم.
هلما به آن مرد لعنتی اشاره کرد که برویم.
همین که خواستیم از اتاق خارج شویم. امیرزاده از پشت گردن مرد تنومند را گرفت و گلاویز شدند.
نمیخواستم امیرزاده آسیب ببیند.
با بغض به هلما التماس کردم.
–تو رو خدا بگو ولش کنه، من که دارم باهات میام.
هلما زمزمه کرد:
–آخه علی ول نمی کنه دیگه، این غیرتی بازی هاش رو هنوزم ترک نکرده.
بعد فریاد زد.
–کامی ولش کن باید بریم.
ما بیرون اتاق ایستادیم و آن مرد که اسمش کامی بود، امیرزاده را با قدرت هل داد تا زودتر بتواند او را از خودش جدا کند و از اتاق بیرون بیاید.
امیرزاده با پشت چنان با دیوار برخورد کرد که من هینی کشیدم و تا خواستم به طرفش بروم هلما دستم را کشید.
–وایسا ببینم.
صورت امیرزاده چنان مچاله شد که نشان دهندهی درد شدیدش بود ولی باز به سختی بلند شد تا خودش را به من برساند.
کامی فوری از اتاق بیرون آمد و در را قفل کرد.
صدای مشت های امیرزاده میآمد که با تمام قدرت به در میکوبید.
هلما به طرف حیاط پا تند کرد و من را هم دنبال خودش کشید.
به حیاط که رسیدیم هلما کنار پنجرهی اتاق ایستاد و گفت:
–ببین علی، بی خودی شلوغش نکن. این دختره پیش من می مونه، تا وقتی میثم آزاد بشه. تا میتونی زود بجنب، خودتم میدونی من اعصاب درست و حسابی ندارما!
امیرزاده چند بد و بیراه نثار هلما کرد و وقتی دید فایدهای ندارد گفت:
–اگه یه مو از سرش کم بشه اون سر دنیا هم بری پیدات میکنم و حقت رو می ذارم کف دستت، فهمیدی؟
من همان طور که مچ دستم اسیر هلما بود به طرف پنجره رفتم. هلما دستم را رها کرد و کمی عقبتر ایستاد و به کامی گفت که برود و ماشین را روشن کند.
کنار پنجره روی زمین نشستم و با بغض به چهرهی به هم ریختهی امیرزاده نگاه کردم و پچ پچ کردم:
–من از اینا میترسم.
دستش را از میلههای پنجره بیرون آورد و دستم را گرفت.
–اصلا نترس. این دختره فقط هارت و پورت داره، هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
با نگرانی زمزمه کردم:
–فکر کنم هنوز خوب نشناختیش، همین دختر هارت و پورتی، از دیروز ما رو این جا زندونی کرده بود.
ناخداگاه لبخند روی لب هایش نشست.
–بهتر، به من که با تو کلی خوش گذشت.
من هم لبخند تلخی زدم.
–ولی از این به بعد تنهایی بدون تو من چی کار کنم؟
لبخندش جمع شد.
–چشم رو هم بذاری پیش خودمی، بهت قول میدم.
نگاهم را به دست هایش دادم و قطره ی اشکی روی گونهام چکید.
–میدونم که میای، میتونی از ساره هم کمک بگیری، شاید اون بتونه هلما رو راضی...
هلما فریاد زد.
–پاشو بریم دیگه، مگه میخوای سفر آخرت بری؟
امیرزاده با عصبانیت رو به هلما گفت:
–مگه تو آخرتم سرت می شه؟ اون دین و ایمونی که چند سال پیش داشتی کجا رفت؟ چرا رفتی چسبیدی به این اراذل و اوباش.
هلما پوزخندی زد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت261
–الان بشر این همه پیشرفت کرده شماها هنوز چسبیدید به اون اسلام هزار سال پیش، بابا شماها چرا نمیفهمید طبیعیه که چون انسان کامل تر شده ادیانش هم باید تغییر کنه. دست از سر اون اسلام نخ نما بردارید از جونش چیمیخواهید؟
امیرزاده دندانهایش را روی هم فشار داد:
––بشر پیشرفت کرده؟ چه پیشرفتی؟ جز این که یه سری ابزارهایی به وجود آورده که باعث کشتار بیشتر انسانها شده،
هر قرنی که میگذره به خاطر همین به اصطلاح پیشرفت و زیاده خواهی انسانهای طمع کاره که این همه آدم میمیرن،
همین بشر پیشرفتهی شما کرونا رو ساخته و این همه آدم رو هر روز داره به کشتن میده، باعث کلی بیماری روحی شده، میدونی چرا؟
چون اونا شیطان رو از مقربین خدا میدونن؟ انسانهای مد نظر تو فقط از نظر مادی پیشرفت کردن، دانششون پیشرفت کرده، نه علمشون، کدومشون ذرهایی علم دارن؟ چون علم ندارن مجبورن یه دینی برای خودشون بسازن که به آدمهای ساده لوحی مثل تو بگن که ما هم به یه جایی وصل هستیم. علم این اسلام هزار سالهی ما بعد از این همه سال شاید هنوز یک درصدشم کشف نشده. اگرم شده توسط آدمهای پاک و مخلص کشف شده، طوری که همه دهنشون باز مونده.
هلما با خشم رو به من گفت:
–پاشو بریم بابا، اصلا معلوم نیست چی میگه.
امیرزاده دستش را در هوا تکان داد.
–بایدم نفهمی من چی میگم، آخه اگه میفهمیدی که الان دنبال این کارا نبودی. میدونی حرفهای من رو کی میفهمی؟ وقتی مردی رفتی اون دنیا.
هلما لگدی به پایم زد.
–بلند شو دیگه، میخوای تاشب اینجا آبغوره بگیری؟
نگاهم را به امیرزاده دادم و با دستم دستش را محکمتر گرفتم. کمی سرم را به طرف سرش خم کردم و آرام گفتم:
–علیآقا، میشه بعد از این که من رفتم اول از همه به مامان اینا زنگ بزنید؟ الان خیلی نگرانن.
عصبانیتش فروکش کرد. نفس عمیقی کشید و نگاهش رنگ مهربانی گرفت. انگار وجود هلما را ندید گرفت و دستم را از میلهها به داخل کشید و بوسید و همانجا روی لبهایش نگه داشت. برای چند ثانیه چشمهایش را بست بعد نگاهش را روی مردمک چشمهایم پهن کرد. مگر چه میخواستم جز ماندن زیر چتر نگاهش؟ آنقدر نگاهش زلال بود که فهمیدم صاحب قلبش برای همیشه من هستم. مهربانیاش را با تمام وجود بلعیدم. دست دراز کرد و قطره اشکم را از روی گونهام گرفت. صدای دورگهاش که غمش را فریاد میزد را رها کرد.
–معلومه که زنگ میزنم عزیز دلم، تو نگران اونا نباش، تو فقط مواظب خودت باش.
✍#لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفته بودند از آقا
یک چیزی بخواه...
درخواستش چه بود؟!
#آسیدعلی ♥️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#طرح
خون بهای شهدای غزه، نابودی رژیم صهیونسیتی
🏴 #فلسطین_تسلیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_بازی
این تصویری است که خبرنگار الجزیره از بازی کودکانه این روزهای آوارگان غزه تهیه کرده.
بازیای تکاندهنده که این روزها قرار است آلام بچههای فلسطینی را کمتر کند 💔💔
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📆🤩|••
#میلاد_امام_حسن_عسکری
🌸هرچند که رسم است بگویند
🍃تبریک پسر را به پدرها
🌸میلاد پدر، بر تو مبارک
🍃ای آمدنت رأسِ خبرها
✨مولاجان...
🌱ولادت سراسر نور پدر بزرگوارتان حضرت #امام_حسن_عسکری (علیه السلام) را به شما و تمام عالمیان و عرشیان تبریک میگوئیم...
♥️🦋♥️
❤️•••|↫ #شبتون_حسنی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
31.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
°•~♥️
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
آدماهرچۍبزرگتربشن ؛
مفهومکلماتروبیشتردرکمیکنن
بیشترمیفهمن ..
اربابخواستمبگمکه :
درددوریتبزرگکهنه ؛ پیرمکرد💔!'
#صلی_علیک_یا_ابا_عبپالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
سلام امام زمانم ❤️
سـلام پـدرمهربونم
سلام غـریب عالم
صبح ات بخیر دلیل زنـدگیم❤️
جان دلمـــ
چــه شًــود که نازنیـــنا
رُخ خود به من نمائی
بـــه تـبسّمی، نگـــاهی
گــِـرهی ز دل گـشائی🍃
السلام علیک یااباصالحالمهدی "عج" 🌸🌸
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💔 عشق رمانتیک تداوم ندارد!
❣دنبال عشق رمانتیک و آتشین نباشید! اگر در روابط زناشویی خود به این باور هستید که همچنان بایستی همان عشق و شور و دلباختگی ادامه پیدا کند، دچار یک خطای شناختی شدهاید.
❣عشق رمانتیک محصول هیجانات، هورمونها و قوای فیزیولوژیک ماست که دیر یا زود از شدت و غلیان آن کاسته میشود.
❣در یک ازدواج کارآمد، عشق رمانتیک جای خود را به صمیمیت و تعهد میدهد. شما با همسر خود صمیمی میشوید و برای بهتر شدن روابط خود با او تلاش میکنید. روز به روز عاشقتر، شفیقتر و همراهتر میشوید. حتی اگر آن هیجانات و دلباختگیهای شدید روزهای ابتدایی را نداشته باشید.
#قبل_از_ازدواج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´