eitaa logo
مجردان انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رهبر انقلاب: ما محتاج کتاب هستیم 🔹فعالان فضای مجازی از فضای مجازی برای ترویج کتاب استفاده کنند و کتاب‌های خوب را معرفی کنند .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ستاد تشویق جوانان به ازدواج ❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
17.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | رهبرانقلاب، در دیدار اخیر شاعران: زبان کشش‌داری است و جزو زبانهایی است که میتواند توسعه پیدا کند 🗓 ۲۵ اردیبهشت روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی و پاسداشت زبان فارسی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 4 --ببین آدمو به چه کارایی وا میداری! تو اون حالت به قدری ذوق داشتم که درد پا
جدال عشق و نَفس💗پارت ۵ سعی کردم صدام نلرزه --چیزه خب من یعنی اینکه ببینید حرفمو قطع کرد --نمیخوام الان بهم جواب بدید. میتونید فکراتون رو بکنید هرموقع جوابتون قطعی بود به من بگید. --بله چشم. نگاهش رو قاب عکس مامان بابام خیره موند. تلخند زد --خوش به حال شما بازم پدر مادرتونو واسه چندسال کنارتون داشتین. لحنش پر از حسرتش دلمو شکوند --مهم الانه که هردومون مثل همیم. عه چیشد؟ وااای خدایا چه حرفی زدم من؟ لبخند زد و سرشو انداخت پایین وااای خدااا لپشم چال میشه که! --مائده خانم؟ --بله؟ --شنیدین که چی گفتم؟ --ببخشید میشه دوباره بگید؟ --بله. گفتم که هرچه زودتر به من جواب بدین بهتره. --چرا؟ متعجب گفت --خب راستش من میخوام تا قبل از اینکه میلاد جان برن مأموریت باهم عقد... چیزه یعنی شما جوابتونو به من بگید. رو که نیس! سنگ پا قزوینه خداوکیلی. نفس عمیقی کشیدم --چشم. بعد از گفتن یه سری حرفایی که بیشترش واسم چرت و پرت بود رفتیم بیرون. با دیدن میلاد که حسابی اخم کرده بود و از چشماش ناراحتی موج میزد صداش زدم --میلاد؟ میثم رفت نشست کنارش --میلاد چته تو؟ بلند شد و دست میثمو گرفت داشت میبرد تو اتاقش صداش زدم --حالا دیگه من غریبه شدم؟ هر دوشون با هم برگشتن. میلاد نشست رو مبل و کلافه گفت --من باید هفته آینده اعزام بشم. --خب؟ معنادار به چشمام خیره شد. میثم خداحافظی کرد و میلاد رفت تا دم در همراهیش کنه. میلاد برگشت و ولو شد رو مبل. --نمیدونم چه حکمتی داره که انقدر زود راهی شدم. تو چشماش ذوق عجیبی داشت. با بغض لبخند زدم --میلاد! --جانم؟ همین که جواب داد اشکام بیصدا شروع کرد باریدن. اومد نشست کنارم و دستامو گرفت. بغضش شکست و سرشو انداخت پایین. --منو ببخش مائده. سرشو آوردم بالا و لبخند زدم --خوشحالی مگه نه؟ تأییدوار سرشو تکون داد. با خودم فکر کردم میلاد چشمشو رو تموم سال هایی که میتونست با دوستاش بره بیرون و خیلی راحت درسشو ادامه بده بست و رفت سرکار تا بتونیم زندگی کنیم و همیشه مراقب من بود و اما این اولین کاری بود که بعد از مرگ مامان بابا از ته دل بهش علاقه داشت. --منم خوشحالم. با گریه خندید --جدی میگی؟ تلخند زدم --آره. شیطون خندید --یعنی میثم بله دیگه؟ سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. میثم پسری که واسه اولین بار دیده بودمش و هیچ شناختی روش نداشتم. نه باهم از قبل در رابطه بودیم و نه میدونستم با کسی در رابطه بوده یا نه. --چیکار کنم میلاد؟ --مائده اگه نگرانی که میثم خدایی نکرده پسر بدی باشه اینجوری نیست. چون من از نوجونیم با میثم آشنا شدم. خیلی پسر خوبیه. درسته خونواده نداره اما خودساختس فقط یه کمی شیطونه که اونم نه هر شیطنتی. خندید --مثه خودمه. مشئمز نگاهش کردم --حالا نه خیلی تو آدمی؟ --عزیزم تازه فهمیدی من فرشتم؟! بلند شدم و چادرمو برداشتم. --میلاد حوصله ندارم میرم بخوابم. --یادت نره یه هفته فرصت داری فردا جمعس..... رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم همین که روشنش کردم زنگ خورد. هرچی فکر کردم شماره ناشناس بود واسه همین جواب ندادم و گذاشتم کنار دستم. چشمام داشت گرم میشد که دوباره زنگ خورد و باز جواب ندادم. چند ثانیه بعد صدای پیامک اومد --سلام مائده خانم میثمم دوست میلاد جواب بدین لطفاً. این شماره ی منو از کجا آورده؟ همون موقع زنگ زد جواب دادم. --سلام. --سلام خواب بودین؟ --نه بفرمایید امرتون. --امر که نداشتم فقط خواستم شمارمو سیو کنید. خب اینو که تو پیامم میشد بگی! --بله. چند دقیقه بینمون سکوت بود --مائده خانم --بله؟ --شاید واسه این حرفا خیلی زود باشه اما خب میلاد خیلی خوشحاله از اینکه اعزام شده، شما نمیدونید نزدیک دوساله داره تلاش میکنه. --چطور؟ --میشه خواهش کنم سریع تر به من جواب بدین؟ --چشم سعیمو میکنم. --مائده خانم! زهرمار و مائده خانم. --بفرمایید. ریز خندید --خوب بخوابید..... گوشیمو گذاشتم کنارم و دراز کشیدم. یه حسی میگفت اسمشو ذخیره کنم. حالا مونده بودم چی سیو کنم (میلاد۲) از نظر من این بهترین اسمی بود که بهش میخورد...... با صدای مائده گفتنای میلاد از خواب بیدار شدم. گیج نشستم رو تختم. --سلااام خواهری شلخته. بالشمو پرت کردم تو سرش --میلاد چرا نمیزاری آدم دوساعت بخوابه؟ خیر سرم امروز جمعس. میلاد اومد نشست رو تخت --میخوام ببرمت بیرون. --نمیام. گفتم و پتومو کشیدم رو سرم. --بهت زنگ زد؟ پتو رو از رو سرم کشیدم --کی؟ --آقای پنکیکی! میثم دیگه. مشئمز گفتم --آهان آره. خندید --چه رویی داره این. لبخند مصنوعی زدم --بالاخره کمال همنشین که میگن دروغ نیستا. --مائده! نشستم رو تخت و نالیدم.... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
جدال عشق و نَفس💗پارت 6 --مــــرد. --خیلی خب بابا. بگو ببینم جوابت چیه؟ چشمام گرد شد --ببخشیدا من تازه دیشب ایشونو ملاقات کردم. اخم کرد --نکنه انتظار داری هر روز هر روز برید بیرون بعد جواب بدی؟ --میلاد مگه زوره؟ چند ثانیه به من خیره شد و نفسشو صدادار بیرون داد. --نه خب. داشت می رفت بیرون که صداش زدم --میلاد! وایساد ولی برنگشت. خدایا خودت هرچی صلاحه واسم رقم بزن --باشه قبوله. برگشت سمتم --از ته دلت گفتی دیگه؟ لبخند زدم --خیالت راحت. --پس یعنی بهش زنگ بزنم الان؟ --هرجور صلاح میدونی. --میخوای شب خودت بهش بگی؟ --باشه. لبخند زد و از اتاق رفت بیرون. بلند شدم اتاقمو مرتب کردم و رفتم صبححونمو خوردم میلاد بعد از صبحونه رفت بیرون و منم خودمو با غذا پختن سرگرم کردم. نزدیک ظهر میلاد اومد خونه و رفت دوش بگیره. صدای پیامک گوشیش اومد فضولیم گل کرد و رفتم سمت گوشیش. میثم پیام داده بود --میلاد داداش انشاﷲ که بتونم واست جبران کنم. مائده خانم بعد از آرزویی که خودت میدونی دومین چیزیه که از خدا خواستم. وات؟ این چی گفت؟ یعنی من آرزوی این بودم و خودم نمیدونستم؟ با سایه ای که بالا سرم افتاد سرمو بلند کردم و از ترس جیغ زدم --میلاد جان یه بوقی چیزی. مشئمز گفت --ببخشید نمیدونستم شما مشغول بررسی پیامک های بنده هستید. گوشیشو گرفتم سمتش --بیا بابا نخواستم. بلند شدم برم بیرون که صدام زد --مائده! --هوم؟ --هیچی ولش کن. --باش. میز ناهارو چیدم و رفتم میلادو صدا زدم. سر میز هردومون ساکت بودیم و همش فکرم درگیر میثم بود اینکه چجوری جوابمو بهش بگم. --مرسی. --نوش جون. با صدای زنگ موبایلم میلاد خندید --بدو آقاتون زنگ زد --میلاد همچین با این ملاقه میزنم تو سرت! --خیلی خب حالا بدو خودشو کشت. رفتم تو اتاق و دکمه ی وصل رو زدم --بله؟ --سلام مائده خانم. رُک گفتم --سلام امرتون؟ --ببخشید مشکلی پیش اومده خدایا عجب غلطی کردما. مصنوعی خندیدم --خیر بفرمایید. نفس عمیقی کشید --راستش زنگ زدم جوابتونو بپرسم. همون موقع یه فکری زد به سرم --ببینید آقا میثم بنده فعلاً قصد ازدواج ندارم اما میلاد تا من ازدواج نکنم نمیره سوریه یعنی اینکه چجوری بگم --راحت باشید. --خب من و شما میتونیم ازدواج کنیم اما صوری بعد از اینکه میلاد از سوریه برگشت شما برو دنبال زندگی خودت منم خندید --داستان بازی دادن میلاد دیگه؟ --ببینید آقا میثم من دلم نمیخواد خدایی نکرده بدون علاقه به شما کنار هم باشیم یا ازدواج کنیم. --خب علاقه میتونه بعد از ازدواج به وجود بیاد. ببخشید مائده خانم میشه باهم قرار بزاریم حضوری باهم صحبت کنیم؟ --بله. --ممنون به میلاد سلام برسونید....... خدایا میلاد نفهمه وگرنه پوستمو میکنه. صدای پیامک اومد میثم: فردا عصر ساعت۴ میام دنبالتون. در جوابش نوشتم --باشه فقط از حرفای امروز چیزی به میلاد نگید. --چشم..... واسه شب با میلاد شام رفتیم بیرون. تو راه هردومون ساکت بودیم --میلاد! --جانم؟ --داداشی رفتی سوریه مواظب خودت باشیا! لبخند زد --چشم قربونت برم..... ساعت۱۲شب رسیدیم خونه و هرکدوم یه راست رفتیم تو اتاقامون. گوشیمو باز کردم یه پیام از میثم: بیچاره چشمهایم بلاتکلیف شده اند ! صبح ها به شوق دیدنت چشم می گشایم و شب ها به شوق دیدنت چشم می بندم این از کراماتِ چشمِ من است یا از معجزاتِ تو؟ خدایـــــا من میگم نره این میگه بدوش. در جوابش چیزی نداشتم که بدم. گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم.... صبح با صدای میلاد از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم و میلاد تا دم مدرسه منو برد و خودش رفت سرکار. آخرین روزی بود که میرفتم مدرسه و از اون روز به بعد تا خرداد که امتحانات پایان ترم بود باید واسه کنکور میخوندم. زنگ آخر بود و من خوشحال از اینکه دیگه نمیرم مدرسه با سرویس برگشتم خونه. تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم. دست به کار شدم و تقریباً آخرای کارم میلاد اومد خونه. --سلام. --سلام خوبی؟ --آره کی اومدی؟ --یه ساعت پیش با سرویس برگشتم. با عجله رفت تو اتاقش و یه بسته برداشت و رفت سمت در --کجا میلاد؟ --مائده من دو روز نرفتم شرکت حساب کتابا یکم به هم ریختس میرم تا شب برمیگردم. --میلاد چیزه من ساعت ۴ قرار دارم. --خب مگه میثم نمیاد دنبالت؟ --چرا ولی تو از کجا میدونی؟ --مهم نیس فعلاً خداحافظ. یه میثمی بسازم من. کاش حرفای دیشبمو نگفته باشه. نه خب اگه گفته بود قطعاً میلاد رفتار دیگه ای با من داشت. تو همین فکرا بودم که صدای جلز و ولز بلند شد. هیچی دیگه غذامم سوخت. بی اشتها چندتا لقمه خوردم و از بس بوی سوختگی میداد حالم بد شد میزو جمع کردم. رفتم تو اتاقم و بین لباسام یه مانتوی مشکی بلند و شلوار و شال دودی انتخاب کردم و آماده گذاشتم رو تخت. رفتم تو هال و رو مبل دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای آیفون از خواب پریدم.... 🍁حلما🍁                             @mojaradan  
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 از سه بعد درباره زندگی ائمه علیهم السلام کار بشود 🔹بخشی از بیانات رهبر انقلاب در دیدار اعضای هیئت علمی پنجمین کنگره‌ی جهانی حضرت رضا علیه السّلام .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´