مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 63 با اینکه رکابی تنش بود و بدنش کامل لخت نبود خجالت زده رومو ازش برگ
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس 🍁
پارت 64
بغلش کردم و از اتاق رفتم بیرون.
آرومش کردم تا خوابش برد.
مهراب از اتاق اومد بیرون و نشست کنار من.
--مائده!
جوابشو ندادم و بلند شدم رفتم حموم.
حسابی خودمو شستم و وقتی برگشتم مهراب تو اتاق بود.
اخم کردم
--برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
پکر گفت
--بیا رومو میکنم اون طرف.
همون موقع آمین از خواب بیدار شد و صدای گریش بلند شد.
مهراب از اتاق رفت بیرون.
سریع لباسامو با یه تیشرت و شلوار کرم عوض کردم و رفتم بیرون.
با دیدن آمین بغل مهراب رفتم سمتش
--بده من بچمو.
آمینو گرفت سمتم بغلش کردم تا آروم شد.
همینجور که آمین تو بغلم بود رفتم تو آشپزخونه ناهارو حاضر کنم.
مهراب اومد پیشم
--خب آمینو بده من نگهش دارم.
جوابشو ندادم.
پوفی کشید و رفت نشست رو مبل.
واسه ناهار هیچ کدوم باهم حرفی نزدیم و مهراب بعد از ناهار رفت تو اتاق خوابید.
یه بالش از اتاق برداشتم دراز کشیدم تو هال آمینو خوابوندم کنارم.
غروب از خواب بیدار شدم و نمازمو خوندم.
داشتم به آمین شیر میدادم که مهراب از اتاق اومد بیرون.
رفت تو آشپزخونه و وضو گرفت دوباره برگشت تو اتاق.
آقارو باش من باید باهاش قهر باشم اون دو قورت و نیمش باقیه......
ساعت ۱۱شب تازه شام خوردیم.
داشتم ظرفارو میشستم که صدای گریه ی آمین بلند شد.
مهراب رفت سمتش بغلش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن.
وقتی رفتم تو اتاق آمینو خوابونده بود کنار خودش رو تخت.
همین که خواستم بالشو از رو تخت بردارم مهراب برگشت .
--درسته قهری ولی جات همینجا پیش خودمه.
آروم دم گوشم گفت
--بابت حرفی که زدم منو ببخش.
تلخند زدم
موهامو به هم ریخت
--من خطرناکم مائده بزار عین آدم بخوابیم
مهراب و آمین هنوز خواب بودن.
رفتم لباسمو عوض کردم و داشتم موهامو شونه میکردم که مهراب از خواب بیدار شد.
--سلام.
بی حوصله جواب دادم
--سلام.
خندید
--چته پکری؟
--حوصله ندارم مهراب سر به سرم نذار.
--بابا بی عصاب.
خندید و بلند شد رفت سمت سرویس.
به قدری استرس داشتم که هر لحظه ممکن بود سکته کنم.
آمینو از خواب بیدار کردم و پوشکشو عوض کردم و بهش شیر دادم.
مهراب برگشت تو اتاق
.
نشست کنار من و سرشو گذاشت رو شونم.
--دیگه مثه دیروز باهام قهر نکنیا.
خندیدم
--بستگی به خودت داره عزیزم.
آمینو ازم گرفت و بردش با اسباب بازیاش باهاش بازی کنه.
رفتم صبححونه آماده کردم و مهرابو صدا زدم بیاد.
داشتیم صبححونه میخوردیم که موبایل مهراب زنگ خورد.
بلند شد رفت تو اتاق و وقتی برگشت
حس کردم خیلی ناراحته.
--مهراب.
--جونم؟
--چیزی شده؟
خندید
--نمیدونم چجوری بهت بگم ولی....
حرفشو خورد.
--مهراب چرا حرفتو نمیزنی؟
--ببین مائده من کارم جوریه که ممکنه هر ماه مجبور بشم ده روز تنهات بزارم.
--واسه چی؟
--نمیدونم از قبل فهمیدی یا نه اما خب من مأموریتم اینه که به عنوان یه فرد نفوذی باید وارد تیم خلافکارا بشم.
نمونش همین داریوش سر دوماه کارش تموم شد.
مضطرب گفتم
--تکلیف من چی میشه؟
خندید
--تو که تاج سری مائی خانم.
--شوخی نکن مهراب.
جدی گفت
--زودتر از اینا باید بهت میگفتم ولی هربار فرصتش پیش نیومد.
--نکنه بلایی سرت بیاد؟
خندید
--نترس بابا من کارم اینه.
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.
--ازت میخوام در نبود من زیاد تنها بیرون نری و مراقب خودت و آمین باشی.
--مهراب من دیگه خسته شدم.
اون از میلاد که عشق سوریه رفتن داشت.
اون از میثم که یواشکی بلند شد رفت سوریه
اینم از تو....
من از دست شما سه تا چیکار کنم آخه؟
خندید
--بازم برو خداتو شکر کن مال من درون کشوریه.
حرفی نزدم و بلند شدم رفتم تو اتاق دراز کشیدم رو تخت.
مهراب اومد نشست لب تخت و دستمو گرفت
--بریم بیرون؟
--نه مهراب حالم خوب نیست.
--چیکار کنم حالت خوب شه؟
با بغض گفتم
--یادش بخیر مامانم وقتایی که مثل الان
بی حوصله میشدم واسم لالایی میگفت و اونقدر موهامو نوازش میکرد که خوابم ببره.
مهراب که حالمو دید دستمو گرفت نشوندم رو تخت و بغلم کرد.
شروع کردم گریه کردن و حس میکردم اندازه یه دنیا دلتنگ خونوادم شدم.
مهراب آروم دم گوشم گفت
--خودم تا آخر عمر مخلصتم، گریه نکن قربون اون چشمات برم.
سرمو بلند کردم و به چشماش زل زدم
با بغض گفتم
--مهراب
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 65
برگشتم و دیدم آمین با چشمای کنجکاو خیره شده به من و مهراب.
خندیدم و بغلش کردم
--قربون پسر فضولم برم!
آمینو دادم دست مهراب و رفتم واسه ناهار دست به کار شدم.......
چند ماه از ازدواجم با مهراب میگذشت و زندگیمون روال عادیشو طی میکرد.
مهراب طبق قرار هرماهش خونه نبود و منم مجبور بودم تنها با آمین تو خونه بمونم.
داشتم واسه آمین شیربرنج درست میکردم که موبایلم زنگ خورد، جواب دادم
--الو سلام.
--سلام خانم خوشگلم چطوری؟
--خوبم مهراب تو خوبی؟
--خداروشکر، آمین کجاس؟
--تو اتاقش داره بازی میکنه.
--آخ که چقدر دلم واسش تنگ شده.
--کی میای؟
--احتمالاً یه هفته دیگه.
--باشه عزیزم مراقب خودت باش.
--چشم....
واقعاً که زن پلیس جماعت شدنم دردسر داره.
بقیه فقط حقوقشونو میبینن فکر میکنن خزانه های دولت ماهیانه به حسابشون واریز میشه.
نمیگن زن و بچه ی طرف باید نصف عمرشونو تو تنهایی به سر ببرنا.
با صدای گریه آمین رفتم بغلش کردم.
همینجور که آمین تو بغلم بود رفتم تو آشپزخونه و همین که بوی برنج خورد به دماغم حالم بد شد و دویدم سمت سرویس.
آمین با دیدنم دستاشو از هم باز کرد و با بغض
بهم خیره شد.
بمیرم بچم فکرکرده تنهاش گذاشتم.
بغلش کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن تا آروم شد....
بعد از اینکه غذاشو بهش دادم خوابوندمش و خودمم اشتها نداشتم دراز کشیدم رو مبل.
همین که چشمام داشت گرم میشد با صدای در بیدار شدم و با دیدن مهراب متعجب بلند شدم.
خندید
--سلااام خانم تنبل خودم.
خندید و رفتم سمتش.
خودشو بهم نزدیک کرد و محکم بغلم کرد
--دلم واست تنگ شده بودا!
خندیدم
--سلام منم همینطور.
موهامو به هم ریخت
--موهاشو ببین.
خندیدم و رفتم چای دم کردم و موهامم دم اسبی بستم و لباسمو با تاپ و شلوارک عوض کردم.
مهراب رفت حموم و تصمیم گرفتم واسش کیک درست کنم.
همین که تخم مرغارو شکستم حالم بد شد و نتونستم تحمل کنم دویدم سمت سرویس.
برگشتم و با پارچه رو دماغمو بستم و کارمو شروع کردم.
مهراب همینجور که آمین تو بغلش بود از اتاق اومد بیرون.
--سوپرایز شدیا!
خندیدم
--آره خیلی.
اومد تو آشپزخونه
--چرا رو صورتتو بستی؟
--نمیدونم چرا به بوی تخم مرغ حساس شدم.
کنجکاو گفت
--یعنی چی؟
--همین که خواستم تخم مرغ بشکنم حالم بد شد.
--از کی اینجوری شدی؟
--دو سه روزی میشه فقط به تخم مرغ حساس نیستم که به خیلی چیزا همین حسو دارم.
مهراب خندید و آمینو بوسید
--ایول آمین مامان میخواد واسمون نی نی بیاره.
با قاشق تو دستم زدم رو بازوش
--مهراب الکی حرف نزنا.
مهراب خندید و از آشپزخونه رفت بیرون
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم تو اتاق.
مهراب آمینو تو بغلش خوابونده بود و چشماش بسته بود.
دراز کشیدم رو تخت و صداش زدم
--مهراب.
برگشت سمتم
--جونم؟
--انقدر حوصلم سر رفته!
خندید
--با وجود من؟
--مگه تو دلقکی؟
خندید و دستشو فرو کرد تو موهام
--چیکار کنم حوصلت بیاد سرجاش؟
--بریم حرم؟
--بزار فردا بریم امروز خستم.
سرمو گذاشتم رو قلبش
--دلم واست تنگ شده بود.
موهامو بوسید
--منم همینطور.
چند دقیقه بعد بلند شدم رفتم به کیکم سر بزنم و دوباره حالت تهوع بهم دست داد.
دویدم سمت سرویس و وقتی برگشتم مهراب نگران گفت
--مائده بریم دکتر؟
نشستم رو مبل و سرمو گرفتم
--وااای نمیدونم مهراب عصابم آنقدر خورده.
خندید
--اگه یادت باشه سر آمینو همین حالتارو...
نزاشتم حرفشو ادامه بده و با کوسن مبل کوبوندم تو سرش.
خندید
--حالا چرا میزنی مگه بچه بده؟
--نه عزیزم بچه بد نیست تنهایی بزرگ کردنش بده.
--خیلی خب پاشو لباستو عوض کن بریم دکتر.
رفتم تو اتاق لباس آمینو عوض کردم و دادمش دست مهراب.
لباسای خودمم عوض کردم و رفتیم سوار ماشین شدیم...
توی راه حواسم رفت سمت آمین
بچم هرچی بزرگ تر میشه شباهتش به میثم بیشتر میشه.
مهراب صدام زد
--مائی!
--هوم
--شنیدی چی گفتم؟
--نه.
همینجور که سعی در کنترل کردن خندش داشت گفت
--میگم اگه حدس من درست بود دوستدارم بچمون دختر....
عصبانی حرفشو قطع کردم
--مهراب ازت خـواهش میکنم.
ریز خندید و دیگه حرفی نزد.....
رفتیم پیش دکتر و گفت باید آزمایش بدم.
یه راست رفتیم آزمایشگاه و بعد از اینکه آزمایش دادم رفتیم رستوران.
منتظر نشسته بودیم رو صندلی تا غذامونو بیارن.
باصدای یه زن سرمو بلند کردم.
مخاطب به مهراب گفت
--به به نامزد عزیزم!
خندید
--میبینم زن داشتی و رو نمیکردی!
مهراب اخم کرد
--بفرمایید خانم اشتباه شده.
پوزخند زد و عینک دودیشو برداشت
--نخیررر خیلیم درسته.
برگشت سمت من
--معرفی نمیکنی عفریته خانمو؟
با حرفش اخم کردم
--ببخشید خانم من اصلاً شمارو نمیشناسم
لباسمو چنگ زد و صورتشو آورد نزدیک صورتم
--من نازیم نامزد این آقا.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس پر حرف بودن زن ها دلیل داشته😂
دیگه کسی نگه چرا اینقدر حرف میزنی
#دکتر_عزیزی🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
این منم که ۲ ساعت از شارژر آویزون ام
تا برای شما پست بفرستم 🥺
بعد شما راحت لف میدید😐
(هیچیفقطخواستمعذابوجدانبگیرید
لفندید🤪😂😂)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 من از دنیا کی رو دارم
توی آقا کس و کارم
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
دل تنگم هوس کرب و بلایت کرده
منتظر مانده ام آقا به امید سفری
من چه کردم که شوم لایق لطف و کرمت
توشه ام نیست بجز کج روی و خیره سری
ترسم این است بماند به دلم داغ حرم
قبل مرگم چه شود این من بد را ببری
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏳📱』••
#السلام_ایها_الغریب
نشسته ام به هوایت بیا به دلداری
چه می شود که غم از دل ز لطف برداری💔
#اللهمعجللولیکالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💓 اگر پیش از ازدواج احساسی نبود؟
یکی از مشکلات که در این میان پیش میآید، آن است که دو طرف یا یکی از آنها به این نتیجه میرسند که از نظر منطقی مشکلی باهم ندارند؛ اما از نظر احساسی تمایلی به یکدیگر ندارند.
در این موارد چه باید کرد؟
الف) بازبینی ملاکها و توجه به جایگاه آنها در زندگی:
💕 یکبار به ملاکهای خود بازگردید و میزان اهمیت ملاکهای خود و ربط آنها به زندگی مشترک را محک بزنید. با تفکر در این ملاکها و تطبیق آن بر موردی که حال تصمیمگیری دربارهٔ آن هستید، شاید حس جدیدی برایتان تولید مشترک برایتان تولید شود.
💕 مثلا سازگاری یکی از ویژگیهای مهم زنان در زندگی مشترک است. اگر دختری که به خاستگاریاش رفتهاید، دختر سازگاری است، آیا میدانید تا چه اندازه احساس خوشبختی و آرامش در کنار چنین دختری دارید.
تقیّد به حریم چشم و ارتباط با نامحرم، یکی از ویژگی کلیدی پسران است. واقعا زندگی با مردی که از حریم چشمان خود مراقبت میکند، برای زنان لذتبخش است.
#قبل_از_ازدواج
#نچه_مجردان_باید_بدانند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی_شنی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتیعاشقِیهنفرمیشی!
دیگهازکسِدیگهایخوشتنمیاد،
اگهغیرازاینه،توعاشقنیستی . .❤️🌹
#عاشقانه🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکات مهم در مورد مراحل اولیه آشنایی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
همیشه از هر آدمی به اندازه شعورش
انتظار داشته باش...
اینطوری کمتر عذاب می کشی
#انگیزشی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدی یه وقتایی انقدر به خاطر حجم کارها سرت شلوغه که نمیدونی کدوم کار رو انجام بدی؟!
راهکار اینه که اول یه زمان به خودت بدی و تمام افکاری که درگیرت کردن رو پیدا کنی بعد تمام کارهایی که داری رو بنویسی و ذهنت رو خالی کنی، اولویت بندی کنی که کدوم کار برات اهمیت و اولویت بیشتری داره و بعد سه تا اولویت اول رو شروع کنی به انجام دادن.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
.
🔸 تا حالا شده ترس از اشتباه مانع از شروع کارهاتون بشه یا با یه اشتباه کوچک تو کار خودتون رو فردی شکستخورده فرض کنین؟
.
🔹 ریشه چنین افکاری معمولاً تو «کمالگرایی» هستش که باعث میشه بخوایم همه چیز همیشه عالی باشه و ممکنه بهخاطرش دچار استرس بشم و نتونیم کارها رو جلو ببریم.
البته کمالگرایی اگر متعادل باشه میتونه برامون یه ویژگی مثبت باشه و کمک کنه پیشرفت کنیم.
.
🔸 اما مهمه که حواسمون بهش باشه تا بیش از حد و مانع از انجام کارها نشه. یه راه برای کنترل کمالگرایی شناسایی افکار کمالگرایانه منفی و جایگزین کردن اونها با افکار واقعبینانه و متعادلتره.
توی این پست یه سری از این موارد رو براتون گفتیم.
___
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
38.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣مسائل حلنشده دهه شصت در امر ازدواج چیست❓
❣تغییر انتظارات و توقعات در زندگی مخصوص چه افرادی است❓
👤 استاد #محمد_برمایی
#مصاف_پلاس
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 65 برگشتم و دیدم آمین با چشمای کنجکاو خیره شده به من و مهراب. خندیدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 66
با این حرفش عصبانی شدم و دستشو پس زدم.
--حرف دهنتو بفهم خانم این آقا شوهر منه!
با سیلی که به صورتم خورد از رو صندلی افتادم.......
مردم همه داشتن نگامون میکردن.
مهراب عصبانی بلند شد و یقه ی دختره رو گرفت
--به چه جرأتی دست رو زن من بلند میکنی؟
با عشوه خندید و دست مهرابو گرفت
--قربون اون خشمت برم مــن....
خونم به جوش اومد و بلند شدم از پشت گردنشو گرفتم کشیدم عقب
--چی گفتی؟
خندید و یدفعه بیخ گلومو با دستش گرفت فشار داد
--فکر نکن با چادر میتونی گندکاریاتو پنهون کنی.
پوزخند زد
--مهراب نامزد منه و اونی که اضافیه درحال حاضر تویی.
مهراب دختره رو ازم جدا کرد و مچشو محکم فشار داد و غرید
--این خانم زن منه! به آمین اشاره کرد
--اینم بچمه پس اونی که این وسط نخودیه شمایی.
آلانم یا از راهی که اومدی میری یا...
در رستوران باز شد و چندتا مأمور اومدن تو.
دختره با ترس زل زد به مهراب
--جون بچمون بزار برم.
با شنیدن این حرف متعجب به مهراب خیره شدم.
مهراب پوزخند زد
--دیره خانم.
چندتا افسر خانم اومدن و دختره رو دستگیر کردن.
مهراب آمینو بغل کرد و پول غذارو گذاشت رو میز و رفتیم سوار ماشین شدیم.
با بغض برگشتم سمت مهراب
--چرا بهم دروغ گفتی؟
تلخند زد
--تو به من اعتماد داری یا اون دختره؟
گریم گرفت
--من نمیدونم مهراب من فقط میخوام بدونم چرا بهم دروغ گفتی؟
آمین با بغض بهم خیره شد و شروع کرد گریه کردن.
مهراب آمینو بغل کرد و معترض گفت
--ببین کاراتو!
همینجور که آمینو آروم میکرد گفت
--به جون همین بچه....
با جیغ حرفشو قطع کردم.
--جون بچمو قسم نخور.
--خیلی خب آروم باش.
با همون لحن گفتم
--نمیخوام آروم باشم.
پشت دستشو بهم نشون
--صداتو میبری یا.....
با بهت گفتم
--خجالت نمیکشی خیانت میکنی بعد تازه....
با سیلی که به صورتم خورد حرفم قطع شد و با بهت به مهراب خیره شدم.
کلافه آمینو بغل کرد و از ماشین پیاده شد.
سرمو چسبوندم به صندلی و چشمامو بستم شروع کردم گریه کردن.
با صدای بوق ممتد یه ماشین یدفعه چشمامو باز کردم و با دیدن صحنه ی روبه روم چشمام از تعجب گرد شد و فقط تونستم از ماشین پیاده شم و بدوم سمت مهراب.
رسیدم بالاسر مهراب ولی آمین تو بغلش نبود.
بدون توجه به مهراب چشمامو به اطراف چرخوندم و با دیدن چند نفری که یه گوشه جمع شده بود دویدم سمتشون و خودمو از بین جمعیت عبور دادم و....
هنوزم که هنوزه توصیف اون صحنه واسم دردناکه.
زانوهام سست شد و افتادم رو زمین.
دست لرزونمو بردم زیر سر آمین و مغزش اومد تو دستم.
نتونستم خودمو کنترل کنم و از ته دلم جیغ زدم.....
همین که چشمامو باز کردم تو ماشین بودم و آمین رو پام خواب بود.
برگشتم سمت مهراب و فهمیدم اصلاً حواسش به من نیست.
نفس عمیقی کشیدم و مهراب برگشت سمتم
--خوبی؟
--نه!
ماشینو گوشه ای پارک کرد
--چی شده؟
شروع کردم گریه کردن و با گریه خوابمو واسش تعریف کردم.
بعد از اینکه حرفم تموم شد مهراب عصبانی با مشت کوبید رو فرمون.
--همش اثر زرای این دخترس.
با بغض گفتم
--مهراب!
--هوم؟
اشکمو از چشمام گرفتم
--نـ..نـ...نکنه اون دختره راست بگه؟
اخم کرد
--یعنی تو به من اعتماد نداری؟
سرمو انداختم پایین و شروع کردم موهای آمینو لمس کردم.
با احساس گرمی دستم سرمو بلند کردم.
مهراب با بغض گفت
--قلب من دریا نیست مائده که هر کیو تو خودش غرق کنه.
تو اولین و آخرین عشق زندگی منی!
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین
گونمو بوسید
--آخه کی دلش میاد از تو دل بکنه قربون خجالتت برم؟
خندیدم
--خیلی خب حالا.
خندید
--مطمئن باش من بهت دروغ نمیگم.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد برگشتیم خونه.
واسه شام ساندویچ مرغ درست کردم و بعد از شام آمینو خوابوندم رو تخت.
برگشتم تو هال و نشستم کنار مهراب.
حالتش نشون میداد که کلافس.
دستشو گرفتم
--چی مرد منو بهم ریخته؟
خندید
--حرفای قشنگ قشنگ میزنی؟
سرمو گذاشتم رو شونش
--نمیخوای بگی چیشده؟
--نمیدونم اگه بهت بگم چجوری میخوای قضاوتم کنی.
--منظورت چیه؟
نفسشو صدادار بیرون داد.
--ماجرا از قبل اینکه بریم سوریه شروع شد.
یه مأموریتی بهم داده شد که باید وارد یه باند قاچاقی که سرپرستش همین دختری که امروز دیدی بود بشم.
مأموریت من نزدیک شدن به اون دختر بود جوری که منو محرم خودش بدونه و من بتونم ازش اطلاعات بگیرم.
تقریباً داشتم به هدفم میرسیدم که رفتیم سوریه و مأموریتو کنسل کردم
ماجرا به اینجا ختم نشد و اون دختر خیلی زرنگ تر از اونی بود که فکرشو بکنم.
نمیدونم مشروع یا نامشروع باردار شد و انداخت گردن من.
جوری که حتی همکارامم بهم شک کرده بودن.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 67
تلخند زد
--خیلی سخت بود مائده! من حتی به خودم اجازه ندادم دستشو بگیرم چه برسه...
جملشو قطع کرد و ادامه داد
--الانم چند ماهیه که منو تهدید میکنه به اینکه اگه باهاش ازدواج نکنم خودشو میکشه و میندازه گردن من.
از طرفی تا وقتی که اون بچه به دنیا نیاد و آزمایش دی ان ای مشخص نکنه که من پدر اون بچه نیستم باید صبر کنم.....
کلافه تو موهاش دست کشید
--خیلی سخته مائده.
لبخند زدم
--مگه تو به خودت مطمئن نیستی؟
تلخند زد
--چرا ولی....
سرشو گذاشت رو زانوم و دستمو گذاشت رو سرش.
با بغض گفت
--یادمه وقتایی که بچه بودم هرموقع با دوستام دعوام میشد و ناراحت بودم سرمو می ذاشتم رو پای مامانم و اونقدر موهامو نوازش میکرد تا خوابم میبرد.
سرشو بلند کرد
--دلم واسشون تنگ شده مائده....
گریه امونش نداد و نتونست ادامه بده
سرشو بغل کردم و خودمم شروع کردم گریه کردن.
تو همون حالت گفت
--گاهی وقتا انقدر تنها میشم که حس میکنم قراره از تنهایی بمیرم.
آروم گفتم
--پس من کیم قربونت برم؟
سرشو برداشت و لبخند زد
--تو همه کسمی مائده!
خندید و ادامه داد
--مائده باورت میشه هم تو و هم من همه کس همیم؟
یعنی واسه ما این مثال واقعیه واقعیه!
خندیدم و بلند شدم رفتم تو اتاق دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
صبح از خواب بیدار شدم و وقتی کارای شخصیمو انجام دادم رفتم بیرون.
مهراب داشت به آمین غذا میداد.
--سلام.
--سلام خانم گلم.
خندیدم
--سحرخیز شدی؟
--بله دیگه با دوتا بچه بایدم آدم سحرخیز باشه.
متعجب گفتم
--دوتــا بچــه؟
خندید
--تو باغ نیستیا امروز قرار بود برم جواب آزمایشتو بگیرم
با بهت گفتم
--یعنی من باردارم؟
ریز خندید
--مهراب جواب منو بده!
از رو صندلی بلند شد اومد سمت من
--خودت چی دوسداری؟
تقریباً بغضم گرفته بود
--مهراب توروخدا راستشو بگو!
صورتمو قاب گرفت
--خدا بهمون نی نی داده.
با بهت گفتم
--دروغ میگی؟
خندید
--چرا دروغ بگم؟
گریم گرفت و رفتم تو اتاق در رو محکم کوبیدم به هم.
نشستم رو تخت و شروع کردم گریه کردن.
به قدری عصبانی بودم که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
مهراب اومد تو اتاق نشست کنارم.
رومو ازش برگردوندم و پشت بهش نشستم.
صدام زد
--مائده!
--مهراب با من حرف نزن.
خندید
--حالا چرا قهر میکنی؟
با بغض برگشتم سمتش
--مهراب من نمیتونم دست تنها از پس دوتا بچه بربیام.
--مگه من مردم؟
--تو که بیشتر مأموریتی.
از پشت سر بغلم کرد
--قول میدم هرکاری بکنم تا اذیت نشی.
با صدای گریه ی آمین رفتم بغلش کردم و مهراب سریع ازم گرفتش
--عزیزم یکم مراقب باشی بد نیستا!
خندیدم
--خوبه بچم ریزه میزه ام هست.
مهراب آمینو محکم بوسید
--قربونش برم ریزه میزه ی خودمو!
خندیدم و رفتم صبححونه آماده کردم.
بعد از صبححونه مهراب رفت بیرون گفت ظهر برمیگرده و منم خودمو با آمین سرگرم کردم.
بمیرم بچم خیلی کوچیک بود.
از اینکه دیگه قرار نبود بهش شیر بدم ناراحت بودم.
مهراب برگشت و فهمیدم رفته فروشگاه کلی ترشک و لواشک و... خریده.
خندیدم
--مهراب قراره قحطی بیاد؟
--نه قراره نی نی بیاد.
رفت خودش همه چیزارو گذاشت سرجاش و واسه ناهار دست به کار شد.
--مائده چی درست کنم؟
--ماکارونی.
--چشم......
بعد از ظهر بود و مهراب رفته بود مأموریت.
داشتم آمینو میخوابوندم که نگاهم افتاد به شکمم،ناخودآگاه لبخند رو لبام نقش بست.
دستمو گذاشتم رو شکمم و لبخند زدم
--مامانی خیلی عجله داشتیا! یکم صبر میکردی داداشی بزرگ تر شه.....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
تازه سه ماهم شده بود.
مهراب قرار بود امروز مأموریتش تموم بشه.
ناهار آبگوشت درست کردم و رفتم آمینو بردم حموم.
همین که از حموم آوردمش مهراب اومد.
با لبخند رفتم سمتش ولی معلوم بود حالش بده.
لباسای آمینو پوشوندم و واسش چای ریختم نشستم کنارش.
--مهراب.
--جانم.
--خوبی؟
--آره عزیزم شما خوبی؟ نی نی مون خوبه؟
--خوبه.
با صدای زنگ موبایلش رفت تو اتاق.
وقتی برگشت رنگش پریده بود.
--مهراب؟
--مائده من باید برم.
اینو گفت و رفت بیرون.
متعجب نشستم رو مبل و همش فکر این بودم که چیشده؟
نماز ظهرمو خوندم و داشتم ناهار می خوردم که مهراب برگشت.
با دیدن نوازد توی بغلش گفتم
--این دیگه چیه؟
--مائده من....
--تو چی مهراب؟ این بچه کجا بوده؟
چشماشو بست و مکث کرد
--مال منه.
با بهت گفتم
--چی؟
جوابمو نداد و نوزاد توی بغلشو برد تو اتاق آمین خوابوند رو تخت آمین.
عصبانی رفتم تو اتاق
--به چه حقی میخوابونیش رو تخت بچه ی من؟
حس میکردم اصلاً صدامو نمیشنوه.
جیغ زدم
--نمیشنوی صدامو؟
داشت از اتاق میرفت بیرون که برگشت و همینجور که اشکاش ازچشماش میریخت گفت
--بچمه! چیکار کنم؟ یه غلطی کردم باید پاش وایسم!با بهت به دهنش خیره شدم.
نمیدونستم اون لحظه باید چی بگم و حالم بد شد و چشمام سیاهی رفت.....
چشمامو باز کردم دیدم تو اتاق مشترکمونم.
بلند شدم از اتاق رفتم بیرون و دیدم آمین تو بغل مهراب دوتاشون رو مبل خوابیدن.......
حلما
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
مِهرَتبِہدِلَمنِشَستوَدِلَمرَنـگوبـوگِرِفت
ایـندِلبِـہپـٰاۍِعِشقِشُمـٰاآبروگِـرِفت!【❤️🩹】
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
ای منتقم آل علـــی کعبه مهیّاست
بردار ز رخ پرده که با تو ظفــر آید
داریم امیـد به تـو امیـد دل ارباب
دانیم که هجران تو آخر به سرآید
اینمژدهفقطسهمدلمنتظراناست
آید خبــر ای اهـل ولا منتَظَـــر آید
#اللهمعجللولیکالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
ب) اضافه کردن به جلسات گفتگو:
💕 اگر حس میکنید هنوز احساسی برای شما تولید نشده، خوب است به تعداد جلسات گفتگو اضافه کنید و بیشتر با طرف مقابل صحبت کنید. در گفتگوهای بیشتر، زوایایی از شخصیت طرف مقابل برایتان روشن میشود که میتواند نقش مؤثری در ایجاد احساس تمایل داشته باشد.
ج) تحقیق بیشتر:
💕 اگر دربارهٔ او تحقیق نکردهاید، حتما تحقیق کنید و اگر تحقیق کردهاید، بازهم به تحقیق خود ادامه دهید. تلاش کنید در تحقیقات، به زوایای مختلف شخصیتی طرف مقابلتان پی ببرید.
#قبل_از_ازدواج
#تچه_محردان_باید_بدانند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بیایید راه رفته شکست خورده را نرویم
آنهایی که به انتهای آزادی رسیدند، غرق پوچی و بیماری و افسردگی شدند .
آنها که دخل و خرجشان از آزادی بود آنها بیشتر لطمه دیدند و بیشتر به حجاب پناه اوردند
⏪باور کنید خیلی بد است ،زنان غربی در ابتدای شعار آزادی سرمایه داران ،تجربه ای از نتایج شوم آزادی نداشتند ،اما ما امروز شاهد نتایج تلخ آزادی زنان غرب هستیم .
این تقلید مضحکانه دیگر خیلی عقب ماندگی است،عدم تبیین خواص و غرب دیدگان برای مردم هم خیانت است
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💍 ارتباط با نامحرم به قصد ازدواج!!
⛔️ برخی فکر میکنند که اگر قصد ازدواج با فردی را دارند، اشکالی ندارد که با هم هر حرفی بزنند یا به هم دست بدهند و با هم جایی بروند!! درحالیکه این نوع ارتباط درست نیست.
⚠️ بعد از خواستگاری و توافق برای ازدواج هم، این دو نفر تا زمان صیغه یا عقدشون نامحرم هستند و باید مثل دو نامحرم با هم رفتار کنند. در جریان خواستگاری هم، صحبتکردن، نگاهکردن و بیرونرفتن با نظارت خانوادهها و رعایت حدود شرعی، در حدی که برای شناخت طرفین لازم است، مانعی ندارد.
📚 سیستانی، منهاج، کتابالنکاح
📚 امام، تحریرالوسیله، کتاب نکاح
📚 عروةالوثقی، کتاب نکاح
#ازدواج
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´