🚩🏴🚩🏴🚩🏴
السلام علیک یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف
السلام علیک یا جوادالائمه علیه السلام
ختم ذکر یا جوادالائمه ادرکنی
▫️خاص آقا صاحب الزمان عج
▪️ و آقا امام محمد تقی #جوادالائمه علیه السلام
➖ تمامی شهدا
➖ امواتمون
➖اموات بد وارث و بی وارث
💟 به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور آقا صاحب الزمان
ازدواج جوان ها
و هر خواسته ای که دارین
تعداد ذکر را در ناشناس اعلام کنید
https://harfeto.timefriend.net/17110310805731
امشب،شب شهادت امام جواد علیهالسلام
نیت کنید برای برطرف شدن موانع
ازدواج همـه کسانـی که طالب
ازدواج هستنـد یک سـوره
یس هدیه به ایشون
قرائت کنیم...🙏
#اثر_داره
امشب حاجتتون رو بگیرید
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 67 تلخند زد --خیلی سخت بود مائده! من حتی به خودم اجازه ندادم دستشو بگی
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت68
همش با خودم تکرار میکردم اون صحنه ایه که مهراب نوزاد تو بغلش بود خواب باشه.
رفتم تو اتاق آمین و با دیدن نوزاد توی تخت آمین شروع کردم گریه کردن.
همونجا سر خوردم رو زمین و بیصدا اشک میریختم.
با صدای گریه ی نوزاد از جام بلند شدم.
با دیدن لبای خشکش واسه یه لحظه دلم واسش سوخت و خیلی آروم بغلش کرد.
حالم دست خودم نبود.
یه حسی اجازه نمیداد همونجا رهاش کنم.
با احتیاط گذاشتمش رو پام و بهش شیر دادم.
جوری شیر میخورد که حدس زدم بعد از تولدش اولین باره شیر میخوره.
صدای مهراب اومد که داشت صدام میزد و وقتی رسید دم در اتاق حرفش قطع شد
نه نگاهش کردم و نه باهاش حرف زدم.
بعد از اینکه بچه سیر شد بغلش کردم گذاشتمش تو تخت آمین و خواستم از اتاق برم بیرون که مهراب جلومو گرفت.
--مائده....
با جیغ حرفشو قطع کردم
--اسم منو نیار!
هولش دادم عقب و رفتم آمینو بغل کردم بردم تو اتاق.
لباساشو عوض کردم و اسباب بازیاشو ریختم دورش.
چمدونمو برداشتم گذاشتم رو تخت و داشتم لباسامو توش جا میدادم که مهراب اومد تو اتاق.
--داری چیکار میکنی؟
جوابشو ندادم و به کارم ادامه دادم.
اومد دستمو گرفت
--نمیشنوی چی میگم؟
خواستم به کارم ادامه بدم که شونه هامو گرفت چسبوندم به کمد
--چرا باهام حرف نمیزنی؟
پوزخند زدم
--نکنه توقع داری بهت بگم دستت درد نکنه آقا مهراب! دستمریزاد خیلی مردی!
اشکام شروع کرد باریدن و ادامه دادم
--ممنون که بهم خیانت کردی و الان ثمره ی خیانتتو آوردی جلو چشمام!
حرفم قطع شد و سرمو انداختم پایین شروع کردم هق هق گریه کردن.
مهراب خواست بغلم کنه که پسش زدم و جیغ زدم
--اون دستای کثیفتو به من نزن!
با فریادش رسماً لال شدم.
--دو دقیقه زبون به دهن بگیر تا منم زرررر بزنم!
نشست رو تخت و سرشو گرفت بین دستاش.
--ارواح خاک میلاد اونجوری که تو فکر میکنی نیست!
اگه قول بدی به حرفام گوش بدی از اول تا آخرشو واست تعریف میکنم.
بیصدا نشستم رو تخت.
مهراب اول عمیق بهم خیره شد و بعد با صدای آرومی گفت
--یک سال پیش تو همین واحد روبه رویی خونمون یه خانم مطلقه زندگی میکرد.
یه خانم حدوداً بیست ساله بود.
به روز وقتی از سرکار برگشتم دیدم صاحب خونش اومده بود دم در خونش و هرچی ازدهنش دراومد بهش میگفت.
فهمیدم کرایه خونش عقب افتاده.
همون روز کرایه خونشو پرداخت کردم و نمیدونم اون لحظه چه فکری کردم که ازش درخواست کردم صیغش کنم.
به این جای حرفش که رسید برگشت سمت من و مظلوم نگاهم کرد.
قصد من از درخواستی که ازش داشتم فقط کمک بهش بود همین.
خلاصه دختره قبول کرد و به مدت پنج ماه محرم شدیم.
ولی به جون خودت قسم که واسم عزیز ترینی من فقط دوبار رفتم پیشش موندم.
ولی خب چند هفته بعد بهم گفت بارداره.
با اینکه اصلاً از اون موضوع احساس رضایت نداشتم، ولی از طرفی به اون بچه فکر کردم و به خودم گفتم اون بی گناهه.
قبول کردم تو مدت بارداریش هرکاری نیاز داشت واسش انجام بدم و همینطورم شد.
زمان محرمیتمون که تموم شد فقط تلفنی باهاش درارتباط بودم اونم فقط واسه خاطر بچه.
امروز وقتی بهم زنگ زدن گفتن حالش بد شده رفتم بیمارستان و وقتی رسیدم خیلی دیر شده بود.
چون حین زایمان حالش بد شده بود و دکترا فقط تونستن جون بچه رو نجات بدن.
باورم نمیشد مهراب با وجود من یکی دیگه رو داشته باشه.
با صدای گریه ی آمین رفتم تو اتاقش بغلش کردم تا آروم شد.
برگشتم تو اتاق خودمون و دیدم مهراب قرآنو برداشته.
تلخند زد
--منم جای تو باشم حرفامو باور نمیکنم.
دستشو گذاشت رو قرآن
--پس میخوام به این قرآن قسم بخورم هرچیزی که گفتم حقیقت داشته.
بعد از اینکه دستشو از رو قرآن برداشت شروع کرد گریه کردن.
--بخدا نمیخواستم انقدر اذیتت کنم!
ولی خب اون بچه گناهی نداشت مگه نه؟
اینکه بخوام ولش کنم به امون خدا نامردیه مگه نه؟
آمین با دیدن گریه ی مهراب دوباره شروع کرد گریه کردن و دستاشو به سمتش دراز کرد.
مهراب میون گریه خندید و آمینو بغل کرد.
تحملم تموم شد و نشستم کنار مهراب دستامو دورش حلقه کردم.
مهراب خندید
--چه فیلم هندی شدا!
خندیدم و سرمو از رو شونش برداشتم.
مهراب دراز کشید رو تخت و شروع کرد با آمین حرف زدن.
بلند شدم برم سمت آشپزخونه ولی سرراه نگاهم خیره موند به اتاق آمین.
بدون اختیار رفتم تو اتاق بالاسر تخت نوزادی که مال من نبود.
دستشو گرفتم لمس کردم و یاد روزایی افتادم که میون اون همه سختی آمینو به دنیا آوردم و اگه مهراب نبود شاید آمینو از دست میدادم.
باورش واسه خودمم سخت بود که به این زودی تونستم حرفای مهرابو باور کنم.
همون موقع نوزاد از خواب بیدار شد و از حالتش حدس زدم پوشکشو خیس کرده.
بغلش کردم با احتیاط پوشکشو عوض کرد و وقتی فهمیدم دختره خیلی خوشحال شدم.
از اون لحظه یه احساس مسئولیت بهم دست داده بود.......
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁 جدال عشق و نَفس🍁
پارت 69
لباساشو عوض کردم و بهش شیر دادم دوباره خوابوندمش.
مهراب اومد تو اتاق و لبخند زد
--مائده!
برگشتم سمتش
تو یه حرکت بغلم کرد و آروم دم گوشم گفت
--مرسی که هستی!
از بغلش دراومدم و لبخند زدم.
--واسه بچه اسم نزاشتی؟
سرشو انداخت پایین
--نه خب راستش گفتم باهم دیگه بزاریم.
با مکث طولانی گفتم
--مادرش قبل از مرگش اسمی....
دستشو گذاشت رو لبم
--دوسدارم تو مادرش باشی!
بدون توجه به حرفش گفتم
--اسمی مورد نظر مادرش نبود؟
کلافه گفت
--نمیدونم.
با اسمی که به ذهنم اومد بشکن زدم
--آیه!
لبخند زد
--اسم قشنگیه.
چشمک زدم
--پس بریم وسایل آیه خانمو بخریم.
--با این وضع تو؟
خندیدم
--وضع من چشه؟بعدشم هنوز که نی نی مون وزنی نداره.
رفتم لباسای آمینو عوض کردم و داشتم لباسای خودمو میپوشیدم که مهراب اومد تو اتاق
--مائده....
--جونم؟
--چیزه...
--چی شده بگو؟
--به آیه چی بپوشونیم؟
خندیدم
--واسه این انقدر مِن و مِن کردی؟
لبخند زدم
--از نوزادی آمین لباس نو دارم فعلا بهش میپوشونم تا لباسای خودشو بخریم.
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم از تو کمد آمین یکی از لباسای اسپورتشو برداشتم و پوشوندم به آیه.
آیه رو من بغل کردم و آمینم مهراب.
بچم به قدری واسه آیه ذوق داشت که هی برمیگشت نگاش میکرد و میخندید.
رفتیم واسه آیه لباس و پوشک و شیشه شیر و... خریدیم و تو راه برگشت مهراب رفت واسش شناسنامه گرفت.....
وقتی برگشتیم بچه هارو دادم دست مهراب و واسه شام دست به کار شدم.
بعد از شام بچه هارو حموم کردم.
داشتم ظرفارو میشستم که صدای گریه ی آیه بلند شد.
بغلش کردم بهش شیر دادم ولی باز گریه میکرد.
به قدری نگران شده بودم و استرس داشتم که وقتی مهراب از حموم اومد با حوله اومد تو اتاق.
--چته مائده؟
--مهراب آیه!
اومد ازم گرفتش ولی نتونست آرومش کنه.
--فکر کنم دلش درد میکنه.
بهش قطره داد تا آروم شد و خوابید.
لبخند زد و به آمین اشاره کرد
--واسه ایشون میون جنگ و بدبختی انقدر نگران نبودی!
--چیکار کنم مهراب دست خودم نیست همش حس میکنم آیه دستم امانته......
واسه خواب مهراب آمینو خوابوند پیش خودش و منم آیه رو خوابوندم وسط خودم و مهراب.
هرکاری کردم خوابم نبرد و تصمیم گرفتم مهرابو از خواب بیدار کنم.
--مهراب؟
--جون دلم؟
خندیدم
--توام بیداری؟
برگشت سمت منو و دستمو گرفت
--بدون تو خوابم نمیبره!
خندیدم و به شکمم اشاره کردم
--یکیم تو راهه.
خندید و دستمو بوسید.
خندیدم
--مهراب چرت نگو.
--جدی میگم بچه ها که خوابن.
--اگه بیدارشن چی؟
--نترس بیدار نمیشن.
از رو تخت بلند شدم و همین که خواستیم از اتاق بریم بیرون آیه از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن.
سریع برگشتم بغلش کردم تا آروم شه ولی از شانس من و مهراب آمینم با صدای گریه ی آیه خواب زده شد و مهراب بغلش کرد.
خلاصه تا صبح بچها بیدار بودن و نق میزدن.
نمیدونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم و دیدم مهراب همینجور که آمین تو بغلشه سرشو گذاشته رو شونه ی منو خوابش برده.
با دیدن آیه تو بغلم لبخند زدم و به تک تک اجزای صورتش خیره شدم.
میشه گفت کاملاً شبیه مهراب بود با این تفاوت که لباش غنچه ای بود.
تازه فهمیدم چشماشو باز کرده و زل زده به من!
لبخند زدم و با ذوق بغلش کردم
نمیدونم چرا ولی اون لحظه آروم دم گوشش گفتم
--سلام مامانی! به خونمون خوش اومدی دختر گلم!
حالت چهرش جوری بود که انگار داشت با دقت به حرفام گوش میداد.
حس خوبی بهش داشتم و دلم میخواست تو بغلم فشارش بدم.
با صدای مهراب برگشتم سمتش
--چی دارید پچ پچ میکنید؟
همین که آیه رو دادم دست مهراب پقی زد زیر گریه.
خندید
--بگیر بابا نخواستیم این نازنازیو.
آمینو بغل کرد ببره پوشکشو عوض کنه.
-- آمینو عشقه.
خندیدم و بلند شدم صبححونه آماده کردم.
مهراب از تو اتاق صدام زد
--مائده بیا صحنه رو نگا.
رفتم تو اتاق دیدم آیه از خواب بیدار شده و آمین نشسته بالاسرش داره به زبان خودش باهاش حرف میزنه و آیه با دقت گوش میداد.
مهراب خندید
--داره بهش میگه امشبم بیا گریه کنیم تا نزاریم مامان بابا بخوابن.
خندیدم و آمینو محکم بوسیدم.
--قربونت برم مامان چی میگی شما؟
بعد از صبححونه مهراب رفت مأموریت و من موندم با دوتا بچه.
واسه آمین سوپ درست کردم و داشتم بهش غذا میدادم که آیه از خواب بیدار شد.
رفتم بغلش کردم و آمین تا دید زد زیر گریه و دستاشو باز کرد.
نشستم کنارش بغلش کردم و داشتم به آیه شیر میدادم که آمین با ذوق شروع کرد شیر خوردن.
دلم به حال بچه ی تو شکمم سوخت.
بمیرم تا میاد ویتامین برسه بهش این دوتا کلکشو میکنن.......
ماه پنجمم پر شده بود و رفته بودم سونوگرافی واسه تعیین جنسیت.
حس ششم میگفت بچم دختره.......
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📆🥀|••
شهادت غرییانه و مظلومانه جوانترین شمع هدایت،نهمین بحر کرامت ،ابن الرضا، باب المراد
حضرت جواد الائمه علیهالسلام بر امام زمان عج و همه پیروانش تسلیت باد🕯🥀
امیدوارم امشب حاجت دلتون رو از باب الحوائج جواد الائمه بگیرید🤲🏻
🖤•••|↫ #مـنآسـبـتے
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#استوری | #الی_الحبیب
آنها که عشق تو را در سینه ندارند
به چه شوق زندگی می کنند؟
چه غافلند آنها که نمیدانند
محبت شما در هر دلی باشد
آن دل تجلی حضور خداست.
یا اباعبدالله...
تمام عمر با عشق حسین بن علی بگذشت
خدا را شاکرم مهر تو را در سینهام دارم
#صلی_الله_عليك_يا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_,الغربب
#مولایمن
🍂 از هجر تو بی قرار بودن تا کی؟
بازیچه ی روزگــار بودن تا کی؟
🍂 ترسم که چراغ عمر گردد خاموش!
دور از تو به انتــظار بودن تا کی؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
ب) اضافه کردن به جلسات گفتگو:
💕 اگر حس میکنید هنوز احساسی برای شما تولید نشده، خوب است به تعداد جلسات گفتگو اضافه کنید و بیشتر با طرف مقابل صحبت کنید. در گفتگوهای بیشتر، زوایایی از شخصیت طرف مقابل برایتان روشن میشود که میتواند نقش مؤثری در ایجاد احساس تمایل داشته باشد.
ج) تحقیق بیشتر:
💕 اگر دربارهٔ او تحقیق نکردهاید، حتما تحقیق کنید و اگر تحقیق کردهاید، بازهم به تحقیق خود ادامه دهید. تلاش کنید در تحقیقات، به زوایای مختلف شخصیتی طرف مقابلتان پی ببرید.
#قبل_از_ازدواج
#انچه_مجردان_باید_بدانند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
24.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم | راز گنبد مخفی حرم امام رضا (ع)
🔹میدونستین حرم امام رضا (ع) گنبدی هم داره که دیده نمیشه؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏳📱』••
#شهادت_امام_جواد(ع)
هر کس گره افتاد به کارش خبر کنید
روضه به نام پسر سلطان است
شهادت امام جواد ع تسلیت باد🖤
آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج...
#شهادت_جواد_الائمه_تسلیت_یا_علی_بن_موسی_الرضا
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📆🥀|••
▪️گوشهای از غربت دردناک امام جواد (علیه السلام)
#استاد_پناهیان
#شهادتامامجوادعلیهالسلامتسلیتباد. 🏴
🖤•••|↫ #مـنآسـبـتے
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••『📖📮』••
موافقی؟؟
بله👍
خیر👎
📸•••|↫ #عـڪسنوشــتـہ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 #حتما_ببینید
قبل از دیدن این ویدیو،
✍ کاغذ و خودکار بردارید و حرز امام جواد(ع) رو برای رفع شر و بلا، به تعداد اعضاء خانواده و عزیزانتون بنویسید و هدیه بدید.
🎤 #گزیده_مراسم_حرم | حجت الاسلام فرحزاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
هدایت شده از امیر رشیدیان | سواد رسانه محفل
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 صفر تا صد مسئله همستر که این روز ها جریان ساز شده است👌👌
توسط استاد رشیدیان
🚩 سریعا گوش بدین تا مبادا دیتا و اطلاعات تون به فروش نرود.
هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره
این یک اصله
#امیر_رشیدیان #نشردهید
https://eitaa.com/rashidianamir
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 جدال عشق و نَفس🍁 پارت 69 لباساشو عوض کردم و بهش شیر دادم دوباره خوابوندمش. مهراب اومد تو ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 70
همین که سونوگرافیم انجام شد دکتر با لبخند برگشت سمتم.
--مبارکتون باشه بچتون دختره.
مهراب با ذوق بغلم کردم و کلی قربون صدقم رفت.
برگشتیم خونه و اول از همه رفتم سراغ آیه.
واسش شیر درست کردم بهش دادم.
مهراب لباسای آمینو عوض کرد ببرتش بیرون.
همینجور که آیه بغلم بود داشتم غذا درست میکردم.
کارم تموم شد و آیه رو بردم حموم.
داشتم لباساشو بهش میپوشوندم که مهراب برگشت.
یه پلاستیک پر از خوراکی دستش بود.
خندیدم
--این همه؟
مهراب حق به جانب به آمین اشاره کرد
--بچه بردن بیرون خرج داره.
خندیدم و آمینو بغل کردم بردم دست وصورتشو شستم و داشتم لباساشو عوض میکردم که با دیدن مهراب ذوق زده دستاشو باز کرد و گفت
--ب با!
مهراب ذوق زده بغلش کرد
--جون دل بابا قربونت برم؟
با صدای بغض آلودی ادامه داد
--قربون بابا گفتنت بشم!
از وقتی آمین به دنیا اومده بود مهراب حتی یه بارم آمینو پسر خودش خطاب نکرده بود.
نه اینکه از داشتنش ناراضی باشه فکر کنم بیشتر نمیخواست منو ناراحت کنه.
ولی خب از حق نگذشته مهراب حق پدری به گردن بچم داشت.
با بغض خندیدم
--پس مامان چی میشه آمین خان؟
مهراب خندید و آمینو بغل کرد بردش حموم.
نگاهم چرخید سمت آیه که مظلوم خوابیده بود.بچه ی آرومی بود و خیلی کم پیش میومد نق بزنه.
بلند شدم ناهارو آماده کردم.
سرمیز آمین همش با ماکارونیا بازی میکرد.
مهراب خندید
--چشم به هم بزنیم این فندقمونم به دنیا اومده.
خندیدم
--آره ماشاالله مهدکودکیه واسه خودش......
مهراب از فردا قرار بود بره مأموریت و به مدت بیست روز خونه نبود.
پکر رو تخت دراز کشیدم.
مهراب برگشت سمتم
--کم کم داشت خوابم میبردا!
لبخند زدم و حرفی نزدم.
دستمو گرفت و کنجکاو گفت
--چیزیت شده؟
نتونستم تحمل کنم و لباسشو چنگ زدم شروع کردم گریه کردن.
--عــه مائده گریه واسه چی؟
--مهراب من تو این بیست رو بدون تو چجوری تحمل کنم؟
خندید
--این که گریه نداره!
عصبانی یه مشت کوبوندم به بازوش
--تو جای من بودی الان اینجا تانگو میرقصیدی؟
خندید
--نخیر ولی من بیشتر سعی میکردم واسه خاطر شوهرم که شده تحمل کنم.
خودمو لوس کردم و بچگونه گفتم
--چجولی آخه؟
خندید
--مائده کاری نکن....
خندیدم
--خیلی خب فهمیدم شما خطرناکی.
سرمو بوسید و محکم بغلم کرد
--بخواب که پیشت بودن حتی واسه یه صدم ثانیه ام ارزش داره.....
صبح زود مهراب رفت.
آمین که از خواب بیدار شد شروع کرد بهونه گرفتن.
با صدای گریش آیه از خواب بیدار شد و هردوشون با هم گریه میکردن.
به قدری کلافه شده بودم که تحملم تموم شد و با صدای بلندی سرشون فریاد زدم.
بمیرم بچه ها ساکت شدن و با بغض تو چشمای من خیره شده بودن.
نشستم رو تخت و سرمو گرفتم بین دستام.
کلاً انگار اون روز روز من نبود.
یکم گریه کردم تا آروم شدم.
بلند شدم کارای خونه رو انجام دادم و غذا درست کردم.......
تقریباً روزای آخر بارداریم بود و مهراب واسه مراقبت از من مرخصی گرفته بود.
دراز کشیده بودم رو تخت و داشتم با بچم حرف میزدم.
مهراب اومد تو اتاق و دراز کشید کنارم.
دستشو گذاشت رو شکمم و با ذوق گفت
--مائده داره تکون میخوره.
خندیدم
--بله کار هر روزشه.
با دیدن آمین که داشت راه میرفت با ذوق از رو تخت بلند شدم و همون موقع زیر دلم درد گرفت.
مهراب نگران از رو تخت بلند شد
--مائده!
خواستم بگم درد دارم ولی دردم بیشتر شد و جیغ زدم.
مهراب نگران بلند شد لباسامو بهم پوشوند و بغلم کرد گذاشتم تو ماشین.
بچه هارو گذاشت صندلی عقب و سریع راه افتاد.
تو راه به قدری جیغ زدم که حالم بد شد و بیهوش شدم.
با صدای یه نفر چشمامو باز کردم و با دیدن دکتر بالاسرم که با لبخند صدام میزد شروع کردم گریه کردن.
--خانم دکتر بچم!
--نگران نباش عزیزم انشاالله سالم و سلامت دنیا میاد.
فهمیدم تو اتاق زایمانم.
با دیدن مهراب بالاسرم که داشت گریه میکرد دستشو گرفتم.
با هر جیغی که من میزدم مهراب گریش بیشتر میشد.
نمیدونم چقدر گذشت که صدای گریه ی نوزاد تو اتاق پیچید.
بچه رو آوردن نزدیک صورتم.
همین که صورتشو چسبوندن به صورتم آروم شد.
مهراب با گریه خندید
--سلام بابایی قربونت برم....
منتقل شدم بخش و مهراب رفت بچه هارو ببره خونه و واسم یه پرستار گرفت تا ازم مراقبت کنه.
نگاهم چرخید سمت بچم و با ذوق بغلش کردم چسبوندش به سینم.
آروم دم گوشش شروع کردم قربون صدقش تا از خواب بیدار شه.
همین که از خواب بیدار شد شروع کرد نق زدن.
بهش شیر دادم تا آروم شد.
مهراب با بچه ها اومد بیمارستان.
با دیدن آمین و آیه لبخند زدم.
آمین اومد سمت بچه و بچگونه گفت
--نی نیه!
بوسش کردم
--آره مامانی نی نیه!
با دیدن آیه که با بغض بهم خیره شده بود از مهراب گرفتش و محکم بغلش کردم
--قربونت برم نازنازیه مامان!
مهراب خندید
--ماشاالله انقدر بچه داریم که تا میاد نوبت به ما برسه ذوقتون پریده.......
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁 جدال عشق و نَفس🍁
پارت71
خندیدم
--نه عشقم حق شما محفوظه.
خندید
--انشاالله که باشه.......
برگشتم خونه و با کمک مهراب دراز کشیدم رو تخت.
مهراب بچه هارو برد حموم و لباساشونو بهشون پوشوند.
اومد بچه رو از بغل من گرفت
--سلام بابایی!
راستی اسمشو چی بزاریم؟
--بزاریم آوا تا به آمین و آیه ام بیاد.
--آره اتفاقاً منم تو ذهنم بود.
با دیدن آمین که سعی داشت آیه رو راه ببره مهراب رفت سمتشون و هردوشون بغل کرد نشوندشون رو تخت.
آمین با ذوق دستشو کشید رو موهای آوا و بچگونه گفت
--نی نی!
خندیدم و بوسش کردم.
آیه وقتی دید آمینو بوس کردم پقی زد زیر گریه.
بغلش کردم و کلی قربون صدقش رفتم تا آروم شد.
مهراب واسه ناهار کباب درست کرد و کلافه داد به بچه ها غذا میداد.
خندیدم
--سخته نه؟
عصبانی گفت
--وااای مائده دارم دیوونه میشم چرا این بچه ها حرف حساب حالیشون نیست؟
خندیدم و آیه رو بغل کردم غذاشو بهش دادم.
حواسم به مهراب پرت شد و نزدیک نبود آیه آوارو چنگ بزنه اخم کردم دستشو کشیدم.
آیه ام که نازک نارنجی پقی زد زیر گریه.
مهراب عصبانی بلند شد
--این چه طرز برخورد با بچس؟
اگه بچه ی خودتم بود همین رفتارو میکردی؟
آیه رو بغل کرد و از اتاق بردش بیرون.
به قدری از حرفش ناراحت شدم که گریم گرفت.
با خودم میگفتم مهراب این همه زحمت که واسه آیه کشیدمو ندیده و داره بهم تهمت میزنه.
با دیدن آمین که با بغض بهم خیره شده بود بغلش کردم.
کلاً از بچگی وقتی گریه میکردم اونم گریش میگرفت.
داشتم گریه میکردم که با صدای مهراب سرمو بلند کردم.
با بهت گفت
--مائده!
به حالت قهر سرمو برگردوندم.
اومد نشست کنارم و صورتمو قاب گرفت
لبخند زد
--قربون اون اشکات برم گریه نکن اینجوری!
با بغض گفتم
--چرا یه جوری حرف میزنی که انگار واسه آیه مادری نکردم؟
سرشو بلند کرد
--ببخشید!
برگشتم سمت آمین و آیه که کنجکاو به ما خیره شده بودن.
با مشت کوبیدم به بازوی مهراب.
--خجالت بکش جلو بچه ها؟
خندید
--عزیزم بالاخره که باید این چیزارو یاد بگیرن!
نگاهم برگشت سمت آمین که لباشو گذاشته بود رو لبای آیه.
--بفرما یاد گرفت!
مهراب از طرفی خندش گرفت بود و از طرفی تعجب کرده بود.
بلند شد آمینو بغل کرد ولی آمین شروع کرد گریه کردن.
خندید
--انگار خوشش اومده!
بالشو برداشتم و پرت کردم سمت مهراب.
تسلیم وار دستاشو بالابرد و آمینو از اتاق برد بیرون.
بلند شدم پوشک آیه رو عوض کردم و خوابوندمش.
داشتم به آوا شیر میدادم که مهراب اومد تو اتاق.
--من برم بیرون چیزی لازم نداری؟
--نه فقط واسه بچها پوشک بگیر.
--حیف نیست واقعا؟
--چی؟
--اینکه من پول بدم پوشک بخرم بعدشم سر یه دقیقه خراب شه؟
متأسف سرشو تکون داد و رفت بیرون......
یه هفته از زایمانم گذشته بود و سعی میکردم بیشتر راه برم.
بچه هارو بردم حموم و وقتی برگشتم خسته و کوفته رو تخت بیهوش شدم.
با صدای گریه ی آوا از خواب پریدم.
شب بود و مهراب هنوز برنگشته بود.
نگران موبایلمو برداشتم بهش زنگ بزنم ولی همون موقع صدای در اومد.
مهراب اومد تو اتاق و بدون هیچ حرفی دراز کشید رو تخت.
صداش زدم
--مهراب؟
با چشمای بسته جوابمو داد.
--چیزی شده؟
چشماشو باز کرد و نشست رو تخت.
--نه چطور؟
--آخه نگران به نظر میرسی.
خندید
--نه بابا چیزی نیست فقط یکم سرم درد دارم.
رفتم واسش قرص آوردم و وقتی خورد دراز کشید رو تخت.
واسه شام مهرابو بیدار نکردم تا راحت بتونه بخوابه....
بچه هارو خوابوندم ولی هرکاری میکردم آوا نمیخوابید.
حواسم رفت سمت پنجره و دیدم مهراب وایساده لب پنجره.
رفتم سمتش
--مهراب؟
پک عمیقی به سیگارش زد و از پنجره انداختش بیرون.
معترض گفتم
--مهــراب!
--حالم خوب نیست مائده!
حس کردم صداش بغض داره
آوا رو خوابوندم رو تخت و رفتم سمت مهراب.
همین که دستاشو گرفتم محکم بغلم کرد و شروع کرد گریه کردن.
گذاشتم گریه کرد تا آروم شد.
نشستیم رو تخت و مهراب سرشو گرفت بین دستاش.
--مهراب!
--جون دلم؟
--چرا بهم نمیگی چیشده؟
--نمیدونم چجوری بهت بگم.
--جون بچها بگو چی شده.
--سوریه درخواست نیرو داده.
اخم کردم
--خب؟
--مائده من...
بغضم شکست
--مهراب اسمشو نیار!
اومد حرفی بزنه که دستمو گذاشتم رو لباش
--دیگه بسه!
--ولی من...
با گریه جیغ زدم
--تو حق نداری هیچ کاری بکنی!
داشتم از اتاق میرفتم بیرون ولی با حرفی که مهراب زد ناخودآگاه پاهام سست شد.
--من ثبت نام کردم.
برگشتم سمتش
--چیکار کردی؟
سرشو انداخت پایین
--ثبت نام....
رفتم سمتش یقشو گرفتم
-- میفهمی داری چی میگی؟
دلت میاد منو با سه تا بچه اینجا تنها بزاری که چی؟ بری بجنگی؟ یعنی خونوادت اندازه ی اونا ارزش ندارن؟
--چرا دارن ولی..
--مهراب یا من و بچها یا سوریه!
ایندفعه دیگه کوتاه نمیام.
اگه میخوای بری سوریه به سلامت ولی قبلش منو طلاق میدی......
حلما
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
این هفتہ نیز جمعہ ما بے شما گذشٺ
آقا بپرس این ڪه چہ #برحال ما گذشٺ
ایـن هفتہ هفٺ روز بہ ظاهرگذشتنـے
بـر مـن ولـے عزیـز دلم #قرن_ها گـذشٺ
#جمعههاے_نیامدنٺ_دلگیراسٺ🥀
#غروب_دلتنگے 💔😔
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
.
#قرار _عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
|گفت:بی حسین
|میشود زندگی کرد؟!
|گفتم:نفس نکش!
|گفت:میمیرم
|گفتم:بی حسین،می میریم....
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏳📱』••
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مهدی_جانم
یک روز عاشقانه تو از راه میرسی
آن روز واجب است بمیرم برایتان...
اَللّھُمـَصَلـِّعَلۍٰمُحمَّدْوَآلـِمُحَمَّدْوَعَجّلـفَرجَھُمْـ🌺
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید ویژه سالروز ازدواج امام علی و حضرت زهرا سلام الله علیهما
💢 فقط علی کفو فاطمه است
🎙 استاد انصاریان
#ازدواج_آسمانی
#روز_ازدواج
#یکم_ذی_الحجه
#ذی_الحجه
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
17.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
منازلیلیومجنوندرسعشقمرانمیگیرم
کهباشدحضرتزهـراهنوزملیلےحیدر【♥️】
🌹
🌸سالروز پاکترین،
🎊 زلالترین،
🌸 شادترین
🎊 و مقدس ترین
🌸پیـوند هستـی
🎊ازدواج امام علی (ع)
🌸و حضرت زهـرا (س)
🎊 مبـارک بـاد💐
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🚩🏴🚩🏴🚩🏴 السلام علیک یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف السلام علیک یا جوادالائمه علیه السلا
۱۴۷۴۲ یا جوادالائمه ادرکنی ختم شد
همگی حاجت روا بشید ان شاالله
https://EitaaBot.ir/counter/jnz7ge
در ختم صلوات شرکت کنید هدیه به امام علی و حضرت فاطمه
وارد لینک شوید تعداد ثبت کنید